خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

امروز بعد از دو ماه رفتم نونوایی!

امروز بابام پاش درد میکرد و بر خلاف همیشه که دوست داشت نون رو خودش بخره، من رو فرستاد نونوایی. البته نه اینکه قبلاً نونوایی نرفته باشم یا چندمین بارم باشه! خیلی رفتم ولی یکی دو ماهی میشد که گذرم نونوایی نیفتاده بود.

صف شلوغ بود و خوب آخر صف تنها جایی بود که میتونست گیر من بیاد. همونطور ساکت واستادم و بی اختیار شروع کردم زیر لب آهنگ حالم عوض میشه رو زمزمه کردن. تو حال خودم بودم که یکی چرتمو پاره کرد. “شادمهره؟” گفتم: “آره.” بحث راجع به این که چرا رفت و اینکه کدوم آهنگ هاش از باقی قشنگ تره و هزار تا بالا و پایین دیگه بین من و اون فرد ناشناس داغ شد. همچین بحث داغ شد که نفهمیدم کی صف خلوت شد! نوبت من که شد، رفتم جلو و سلام کردم. یکی از کارکنان نونوایی یه سلامی تحویلم داد که خستگی و شوق کار توی اون سلام، موج می زد. صداش به گوشم اصلا آشنا نیومد و از بقل دستیم پرسیدم: “این کارکن جدیدشونه؟” “نه. این نونوایی کلاً عوض شده. هم تنورش و هم کارکن هاش.” تعجب کردم ولی به روی خودم نیاوردم. توی دلم گفتم: “آخیش. خدا کنه اینا مثل قبلیا نباشند و نون سوخته تحویل مون ندند.” طرف ادامه داد: “دستگاه جدیدی که آوردند، نون رو خودکار میپذه و دیگه سوخته موخته نداره.” کلی ذوق کردم ولی با خونسردی گفتم: “آهان. چه خوب.”

جونم براتون بگه نون هام رو گرفتم و اومدم خونه. بابام کنار رادیوش دراز کشیده بود و داشت به یه برنامه نمیدونم چی گوش می داد. نون ها رو بردم تو آشپذ خونه تحویل مامانم دادم و گفتم: “انگار نونوایی به کل عوض شده!” مامنم گفت: “آره. دو سه هفتست. مگه تو نمیدونستی!؟” زیر لب نمیدونم چی گفتم انگار که هیچی نگفتم و اومدم بیرون. واقعا چه بده که آدم از اتفاقای دورو بر خودش بی اطلاع باشه. از امروز تصمیم گرفتم بیشتر به کوچه و خیابون سرک بکشم و بیشتر از حال ملت با خبر بشم.

راستی در مورد شادمهر هم یه نکته جالب تو بحث مون مطرح شد و اون هم این بود که با وجود ممنوعیتش توی ایران، هنوز دهه فاطمیه که میشه صدا و سیما از همه شبکه هاش شعری که شادمهر خونده رو پخش می کنه.

اون شعری که میگه:

“یه روز یه باغبونی، یه مردی آسمونی.

نهالی کاشت میون، باغچه مهربونی.”

دیگه برم که نهار نخوردم و واسه ادامه زندگی به یه خوردنی نیاز دارم. هر چند کم ولی مقوی.

فعلا ایزد نگهدار تون  تا پست بعد.

۱۱ دیدگاه دربارهٔ «امروز بعد از دو ماه رفتم نونوایی!»

اووووووو…مای گاد…
خادم شاه در دوره اول حکومتش به رعیتش میگفته: ایزد نگهدارتان…
چی میشه که ایزد نگهدارتون شده: لذت ببر از زندگیت…
این میتونه موضوع یه مقاله علمی پژوهشی باشه…
بگذریم…
سیتی ول کن اون شب شعرا…بیا اینجا و بگو ببینم تا حالا تنهایی رفتی نون بخری؟ اصلاً خرید میکنید شما بچه ها؟ از جهان اطرافتون خبر دارید؟ یا بیتفاوتید نسبت به همه چی؟ دنیارو آب میبره شما را خواب میبره…
من خیلی کم نونوایی میرم…یا حتی سوپری…

سلااام معصوم،میبینم که امشب اینجا رو مزین کردی هاااا،
میگم چطوره موضوع مقاله رو بدیم امیر و تبسم انجام بدن ،آخه اونا دستی در مقاله نویسی دارن،دارن رو یه مقاله واسه مهرماه کار میکنن،خخخخ،،،خب حالا از شوخی که بگذریم خداییش من تا حالا حتی یکبار هم واسه خریدن نون نرفتم نونوایی،همیشه بابا یا داداشام این کار رو انجام میدن،اما بقیه خریدا رو تا قبلا ترترترترا که بیناییم کمتر نشده بود انجام میدادم،،الآن اما نه،ولی تصمیم دارم که باز مثه گذشته بشم و بشم و بشم و بشم،آفرین ملیس تو میتونی،شکلک تحویل گرفتن خودم،ههههخخخخ

سلام ملیسا جان…این فقط مختص تو نیس…منم خیلی کم خرید میکنم که این خیلی بده…وقتی بعد از سالی بوقی میرم در مغازه قیمتها دستم نیست و ممکنه آبروریزی کنم…
البته من این رو خیلی میپسندم که کار خرید باید با مرد باشه…ولی خب…دیگه دوره زمونه این حرفا گذشته…
من یکی دیگه از مشکلاتم اینه که اخبار گوش نمیکنم و از دنیای حقیقی دورم…مثلاً الان خبر ندارم که احمدی نژاد رئیس جمهوره یا هاشمی…خخخخ…در این حد داغونم…خخخخخ.بعد وقتی میشینم قاطی دوستای آگاه…هیچوق هیچ حرفی برای زدن ندارم و مجبورم با گوشی پکیده م بازی کنم…خخخخخخخ

آره دیگه دور و زمونه عوض شده،زنو مرد نداره که،خخخخخ،عجب تفاهمی،منم اصن اخبار نمیگوشم،اصن از زمان ی که رفتم پیشدانشگاهی کلا تلویزیون رو گذاشتم کنار،که البته داستانی داره واسه خودش،که چرا و چجوری شد که دیگه زیاد طرفش نمیرم…

سلام معصوم من قدرت این رو دارم که همزمان هزار جا باشم مگه ندیدی دوش هم شعر میگفتم برای مشاعره، هم با بچا حرف میزدم.
خرید که میرم کلا دوره دانشجویی پنجشنبه ها عصر میرفتیم خرید،
تازه من که خیلی دلتنگم میشد تو دانشگاه، بیشتر داخل شهر میرفتم،
خونه، اما خونمون نه من نه سوپری میرم نه نونوایی، همه رو یا مامانم یا یکی از برو بچ داداشم.
راستی مدیر اون موقع شعر شادمهرو زمزمه میکرده خدا داند الان چی زمزمه میکنه خخخخ مثه اون تیتراژ پایانی سریال پستش، ………

سیتی…خودت برو خرید…خوبه آدم از خونه بزنه بیرون…
من یه اخلاق بد دارم و اون اینه که اگه یک ماه از خونه بیرون نرمم ککم نمیگزه…اصلاً لذتی میبرم از تو خونه بودن…عجیب….
یعنی مجبور نباشم عمراً از خونه برم بیرون…کار بیرون از خونه ام دوس ندارم…دوس دارم تو خونه کار کنم…رو همین حساب سفارش کار میگیرم تو خونه انجام میدم…فک میکنم خیلی خوب نباشه این رویه…

پری من دارم کتاب می ضبطم…وسطاش میام…
کلی ضبط کرده بودم یه پاراگراف مونده بود تمام شه فصل…اومدم محله…یه پست قدیمی باز کردم یه شعر دره پیت بود، زدم دانلود شه بگوشم رف تو ساند فورج…بعدم که تمام شد پیغام داد میخوای ذخیره کنی این بی صاحابا؟ من فک کردم شعر آبگوشتیه رو میگه گفتم نه…کل فصلم پرید…حالا شیطونه میگه برم بزنم صاحاب پسته رو نصفش کنما….
حالا برم اون فصلا بازم بخونمش…خدااااااااااااااااااااا….

دیدگاهتان را بنویسید