خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

یادداشت پانزدهم مهرماه 90

درود و صد درود.

از چی بنویسم که خوشتون بیاد؟ از چی بنویسم که رشته هاش توی توربین گردان ذهنتون گیر کنه و پاره بشه و در آخر هم رشته های افکارم توی همون توربین ذهنتون با هم ترکیب بشه و چیزی از جنس یک فکر پنبه ای در شما ایجاد کنه.

فکر نمی کنم با این زندگی پر پیچ و خم و چمی که من در حال تجربش هستم بشه چنین کاری کنم! اصلاً این رشته های من و اینم توربین ذهن شما. خودتون هر کاریش خواستید بکنید.

رستوران مخصوص آقایان دانشگاه اصفهان در تابستان تصمیم به مسافرت گرفت. شاید هم خواست کوچ کند و چه کوچ بدی. چه انتخاب بدی. از پیش مسجد رفت و رفت و رفت تا به نزدیکی ساختمان فنی مهندسی رسید. نمی دانم این رستوران چه چیزی در آن بیابان خشک و بی آب و علف دید که همان جا اتراق کرد و سکنی گزید. وقتی از دانشکده زبان, سوار بر بال های اتوبوس لاکپشت نشان میشوی, پنج تا ایستگاه میروی و بعد قیافه جناب آقای رستوران نمایان می گردد. گفتم آقا چون این رستوران مخصوص آقایان است و بدیهی است که باید خودش هم از جنس مرد باشد. از اتوبوس لاکپشت نشان پیاده می شوی و قدم به صحرایی بی آب و علف میگزاری. می روی و می روی تا پس از طی کردن یکی دو جین پیچ و خم به رستوران می رسی. تعظیمی می کنی و اذن دخولی می خوانی ولی اذن دخولت نمی دهند. صف دراز است و قلندر بیدار. حالا حالا ها باید سماق بمکی تا صف هرز چند گاهی به یاری پروردگار, چند میلی متری جلو تر برود و آن وقت تو بتوانی کمی به مقصد نهاییت به آن حجم کوچکی از غذا که در سینی ای بزرگ تحویلت می شود نزدیک تر شوی. بعد از نیم ساعت غذا را بگیری و در یک چشم به هم زدن ببینی که غذا با تو خدا حافظی کرده و به سمت معده ات به دیار ابدی شتافته. از رستوران بیرون بیایی و خودت را به یک تریای شلوغ برسانی و غذایی نیمه آماده بخری و بخوری و همه این کار ها را نا خود آگاه انجام می دهی و همین لحظه است که می فهمی این شکمت است که به مغزت و به پا هات دستور می داده و تو هیچ کاره بوده ای. تو فقط وسیله ای بوده ای برای رفع نیاز های جسمت و البته که جسمت هم وسیله ایست جهت رفع نیاز های تو. همان تویی که با اسم روح و نفس و منیت انسان از آن یاد می شود.

خود من به من خودم علاقه شدیدی دارم. حتی وقتی که روحم از موضوعی شاد شد و به دست هایم دستور داد تا عصایم را که تازه خریده بودم از شادی محکم به زمین بکوبد به او هیچ اعتراض نکردم. این قدر عصا به زمین کوفته شد تا عصای نازنینم با دستان خودم شکست و به دیار عدم پر گرفت. باور کنید که اگر خم به ابرو آورده باشم. درست است که این تنها دستیار خودم را کشتم ولی باکی نیست. یکی دیگر می خرم. به قول معروف: “فدای سرم. فدای سرش. فدای سر روحم.”

واقعاً از وقتی که تابستان مثل برق آمده و رفته تا همین لحظه سه چهار ماهییست که هرچه این جسمم غذا های مختلف مصرف کرده, روح بی چاره ام یک لقمه هم نخورده. نه تفریحی, نه مسافرتی و نه یک انگیزه درست و حسابی که به آن خوش باشم خوش باشد.

از انگیزه گفتم و به یاد اتفاقی که همین چند ساعت پیش افتاد افتادم. در حال اسکن کتاب بودم که ناگهان برق قطع شد و مرا با یک دنیا بی انگیزگی تنها گذاشت. شاید هم واقعاً برق قطع نمی شود. می رود یک جایی قایم می شود تا هم او تفریحی کرده باشد و هم خودش را پیش ما آدم ها عزیز تر کند. بله. این تعبیر درست تر است که بگویم وسط اسکن کردن, برق رفت. رفت و رفت و رفت و در توربین های بادی و آبی, شاید هم در مولد های گازی و گزایلی پنهان شد.

حالا هم بهتر است همینجا نوشته ام را تمام کنم تا خدایی ناخواسته برق مان هوس رفتم به سرش نزند که اگر بزند نه مطلب من منتشر می شود و نه شما قادر به خواندنش خواهید بود.

تا روز یادداشتی دیگر بدرود.

یک پاسخ به «یادداشت پانزدهم مهرماه 90»

دیدگاهتان را بنویسید