خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

یادداشت بیستو سوم مهرماه 90

 

می خواهم از این همه خوبی و بدی خوبی ها را ببینم و بدی ها را پشت سر بگذارم. تحویلشان نگیرم. انگاری که نیستند, انگاری که نبوده اند, انگاری که قرار نیست باشند. می خوانم و می خواهم و رها می شوم, همانطور که خواهرم می گوید, همانطور که خواهرم می خواند و می خواهد و رها می شود. خواهرم هم مثل من نابیناست. او قرآن می خواند, شعر می خواند, درس های رشته روان شناسی می خواند و می خواهد که رها بشود و می شود. من هم می خوانم: مقالات کامپیوتری را, کتاب های انگلیسی را, داستان های پند آموز را, شرایط نابینا های اروپایی را و می خواهم که رها بشوم و می شوم. می روم آن بالا بالا ها یک جایی در همسایگی ابر ها و از بالا به زندگی مینگرم. به نابینایی, به مشکلات نابینا ها, به خود نابینا ها, به بی کاریشان, به ساختمان های بی شمار بهزیستی, به کارمندان بی شمار بهزیستی, به کسانی که حقوق می گیرند تا به ما بگویند: “بودجه نیست و هنوز بعد از چند سال هیچ اعتباری فرستاده نشده!” به پول هایی که باید برای گویا کردن کتب رشته دانشگاهی کامپیوتر مصرف می شد و به حساب غیر گویندگان رفت. به انصرافم از دانشگاه شهرکرد. نگاه می کنم و می بینم. می بینم, می فهمم. می فهمم که این ها هم از قماش همان بدی هاییست که قرار گذاشته ام تحویلشان نگیرم انگار که نبوده اند, نیستند و قرار نیست باشند. همانطور که در ارتفاعی باور نکردنی سِیر می کنم از آن بالا مردمک چشم های خیالم را به طرف راست می چرخانم. چه جالب! از این صحنه به وجد می آیم. نابینا هایی که شغلی دارند و زنی و احتمالاً چند بچه و یک لقمه نان بخور و نمیر که به داشتنش مغرورند و از همین روست که خود را خوشبخت ترین آدم های دنیا می دانند. می خوانند و می خواهند و رها می شوند در این زندگی ای که نمی دانم به چه می ماند! به دریا, به جنگل, به زمین یا شاید هم به یک چاه بی سر و ته. چاهی که هنوز در میانه اش هستم و نمی دانم. گویا در حرکتم. رو به پایین, شاید هم رو به بالا. راستی که این ها خوش بخت ترینند, غم دزدیده شدن پول های میلیاردیشان را ندارند و غم پر کردن چشم طمعشان را با مال بیشتر. حسرت نقاب های آراسته با رژ و خط لب و مداد ابروی عروسک ها را نمی کشند. نقاب هایی که تمام بدی های بد را پشت خود پنهان می کنند. تمام خیانت ها و دروغ ها را. دیگر نمی توانم آن بالا بمانم. خیالم تازه پرواز را یاد گرفته و بال هایش زود خسته می شود. آرام آرام بال می زند و فرود می آید. پایین. پایین و پایین تر. می آید و می نشیند در جای همیشگیش. نمی دانم کجا. شاید در روحم شاید هم در مغزم. گستره دیدم از این پایین کم شده. حالا دیگر به اتفاق هایی که همین چند روز به من گذشته فکر می کنم. به مرگ پسر عمویم. چه مرگ بدی. بیستو یکم مهرماه نود در حین تعمیر یک دستگاه پِرِس, سرش کَنده شد. این بشر دوپا عجب قاتلان بیرحمی برای خودش ساخته و خبر ندارد. اگر تا اینجای نوشته ام را خوانده اید, شک ندارم که دنبال چیزی بوده اید و این که آن را پیدا کرده اید یا نه خیلی کنجکاوم می کند. امروز روز بیستو سوم مهرماه, روز جهانی عصای سفید, روزی که قانون حمایت از نابینا ها تصویب شد بود. باید تبریک می گفتم. باید از اخبار خوب توی این ترنت و اون ترنت برایتان می نوشتم. از جشن های پولسازی که گرفته شد, ولی من مثل همه نیستم. من فقط و فقط مثل خودم هستم و این یعنی هرچه ذهنم فریاد بکشد انگشتانم تایپ می کنند. حال خوشی ندارم و غم موجود در این نوشته هم از همین جهت است. شما ببخشید. من خسته ام. از هر روز چهار ساعت در راه دانشگاه بودن خسته ام. از این که نکند روزی جا بزنم می ترسم ولی شما این ها را به پوچی رسیدن تلقی نکنید. شما شاد باشید. بخوانید, بخواهید و رها شوید. شاید مال شما بال هایش زود خسته نشد. شاید رفتید آن بالا ها و خیلی چیز ها دیدید, فهمیدید. قول و قرارمان این که هرچه دیدید, برای من هم بنویسید. من فقط از چشم خودم به دنیا نگاه می کنم. شاید دنیا از چشم شما خیلی قشنگ تر از این ها باشد.

۲ دیدگاه دربارهٔ «یادداشت بیستو سوم مهرماه 90»

پاسخ دادن به كاظميان لغو پاسخ