خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

یادداشت ششم مهرماه 90

امروز با خستگی تمام از صدای زنگ موبایل نفرتم گرفت. گفته بودم صدا شون رو نمی شنوم ولی این دفه شنیدم و آرزو کردم موبایلم خفه خون بگیره, هناق بگیره, شارژش تموم بشه که نه خفه خون گرفت و نه هناق. شارژش هم تموم نشد که نشد.

یک کلید به دلخواه فشار دادم و موبایلم که طبق وظیفه در ساعت پنج و سی دقیقه صبح داشت زر و زر می کرد مثل من به خواب رفت. انگار برای اون هم دیگه اهمیت نداشت که اگه دانشگاه من دیر بشه, اگه درسم حذف بشه, اگر بدبخت بشم چی میشه! شب قبل با خستگی تمام صدو چهل صفحه کتاب اسکن کرده بودم و بیست صفحه اش را هم مطالعه فرموده بودم و ساعت یک به خواب رفتم و خوب طبیعی بود که بیدار شدن پس از چهار ساعت و اندی برایم سخت و ناگوار باشد.

خدا پدر مادرم را هفت شب و هفت روز بیامرزد که از پنجو نیم تا ساعت شش سه بار آمد پشت پنجره اتاقم و من را هشیار نگه داشت وگرنه معلوم نبود چه بر سر می رفت یا شاید هم می آمد!

صبحانه خوردن که اصلاً وقتش نبود و مادرم که در این جور پیش بینی ها از مهارتی زاتی برخوردار است یک ساندویچ یا بهتر بگم یک قازی نون و پنیر و خیار که نمیدونم با چه ق و ز ای نوشته میشه به دستم داد. برقی به خیابان رفتم و جای دشمن خونی تان خالی, دقیقاً سی دقیقه ی لنگه پا منتظر تاکسی شدم و در نهایت تاکسی ویژه ای در تور افتاد و تا فلکه خروجی زرین شهر هم سفرش شدم. این دفه به ترمینال نرفتم چون قصد رفتن به اصفهان با مینیبوس را نداشتم و این از آن روست که مینیبوس به مانند لاکپشتی از کار افتاده می ماند که در مواقع ضروری که عجله داری اگر هُلش هم بدهی به سرعتش افزوده نخواهد گشت. در عوض در فلکه خروجی بسیارند سواری هایی که التماست می کنند که سوارشان شوی و به فیضت برسانند یا شاید هم به فیضشان برسانی.

راننده سواری که من سوارش شدم, از بختیاری های مهاجر بود و از زندگی پر درد سرش برایم تعریفید. هزار و پانصد تومن آماده کردم که تقدیمش کنم ولی به اشتباه سه هزار تومن دادمش و متوجه نشدم که دارم دستی دستی مالم را آتیش می زنم. گرفت و هیچ نگفت و بعد از اینکه پیاده شدم پول هام را ی کمی بالا و پایین کردم و دیدم که چه کلاه گشاد و درازی از سرم تا توی پاچه هام نسیبم شده. ی کم به نابیناییم فکر کردم و بی خیال شدم. ولی واقعاً چرا به من نگفت اشتباهی سه هزار تومنش دادم؟! البته در ده سال گذشته این اولین باری بود که همچین اشتباه فاحشی می کردم.

عصا زنان وارد دانشگاه شدم و در طول مسیر پای یک نفر رفت روی عصام. گفتم: “آقاجان. این عصای منه. لطف کنید پا تون رو از روش بردارید.” اون هم نامردی نکرد و اون پاش رو برداشت و پای دیگرش رو به صورت ضربدری روی عصام گذاشت. صدای ترق و توروق همان و شکستن عصای من هم همان. یعنی اینطور بگم که یک نابینا بدون عصا مثل شکارچی بدون تفنگ میمونه. مثل اینکه روی چشم ی آدم عادی دو دور پارچه زخیم بپیچی و بهش بگی راه برو. به معنای واقعی کلمه فلج شدم. فلج. صبر کردم تا یکی از دوستای باحالم سر رسید و با هم به راه ادامه دادیم.

به هر حال به کلاس تنظیم خانواده رسیدم و بحث های داغی در مورد جامعه بسته و باز مطرح شد.

اینکه جامعه باز آسیب پذیر تر و به روز تر است چون به روی همه فرهنگی باز است و جامعه بسته کمی عقب تر است ولی در عوض تهاجم فرهنگی کم تری به سراغش می آید در کلاس به بحث گذاشته شد.

بعد هم کلاس فرانسه دو و بعد نهار در همان سلف سرویس جدیدی که من بلدش نیستم چون باید اول با اتوبوس چهار پنج تا ایستگاه بروی بالا تر و بعد که پیاده شدی از دره ها و تپه ها و بیابان هایی که فکر می کنم محض امتحان دانشجویان بنا شده است بگذری تا به رستوران گرامی برسی.

بعد از نهار, کمی واحد های درسیم را در پایگاه اینترنتی دانشگاه بالا و پایین کردم و خیالم از بابت درس هام راحت شد.

با یک تماس تلفنی از طرف مدیر آموزشگاه نابینایان شهید احمد سامانی مطلع شدم که به احتمال قوی یک روز در هفته به تدریس کامپیوتر به دانشآموز های نابینای دبستانی مشغول می شوم. از اینکه فرصتی دارم که به هم نوع های خودم کامپیوتر بیاموزم و وابستگیشان را کم بکنم خوشحالم. واقعاً لذتی که در یادگیری یک نفر نهفته در یک غذای لزیز یا یک پول نسبتاً زیاد پیدا نمی شود.

حالا مشغول اسکن ادامه چند هزار صفحه از کتاب هام هستم و نمی دانم در حالی که از شنبه تا چهار شنبه ام پر است, در مدیریت وقت برای رسیدن به درس و زندگی چه قدر موفق خواهم بود؟

به زودی کتاب هایی که اسکن می کنم را در اینجا قرار می دهم تا هر کس مترجمی می خواند یا به این رشته ارادت خاصی دارد بتواند حسابی دلی از عزا در بیاورد.

تا پر حرفی های بعدیم بدرود.

۴ دیدگاه دربارهٔ «یادداشت ششم مهرماه 90»

چرا منابعتون رو تو سایت نذاشتین؟ اه خدایا! من به چه بدبختی دانشگامو تموم کردم ها! نه اینترنتی! نه اسکنری! نه یه کامپیوتر درست و حسابی! و نه دیکشنری داشتم! دیگه حااااالم از هرچی دانشگاهه به هم میخوره به خداااا! خخخ. منم ۳. هاهاها

دیدگاهتان را بنویسید