خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

یادداشت پنجم مهرماه 90ب

امروز از اون روز های پرکار من بود. ساعت پنج و سی دقیقه از خواب بیدار شدم. یه دوش دبش گرفتم و چه خوب شد که گرفتم. از روز قبل که سر را اصلاح کرده بودم, کلی ریزه مو توی سرم جا خوش کرده بودن. سفت شستم شون و پاک سازی شون کردم و پس از مراسم خشک کردن مو ها به صبحانه خوردن رو آوردم. چند تا از فیلم هایی که دیشب قبل از خواب برای دانلود سِت کرده بودم, به سلامتی دریافت شده بودند. از جمله جدایی نادر از سیمین و bad teacher. رفتم توی خیابون و دیگه خدایا به امید تو. یک ماشین ویژه جلوی پام سبز شد و تا ترمینال دربستش کردم. آخه نمیخواستم مثل روز قبل دیر برسم و از تیکه های احتمالی استاد مستفیض بشم! این دفعه بر خلاف دفه ی قبل, حتی شماره کلاس را هم فراموش کردم از اینترنت ببینم. خدا بیامرزه پدر هرچی رفیقه. در طول مسیر, زنگ زدم از یکی از رفیقای شفیقم شماره کلاس را پرسیدم. امروز ادبیات انگلیسی داشتیم و استاد با لهجه قلیز بریتیش در مورد شعر و شاعری صحبت کرد, چند سؤال مطرح کرد و از جو زدگی های ناگهانی و فرض های تخیلی که گاهی وقت ها به ذهن بشر خطور می کنه گفت. ساعت بعد, درک مفاهیم شماره سه داشتیم و کتابی تدریس می شد که اول ترمی هنوز نخریده بودمش و اسکن هم نشده بود و مثل برج زهر مار نشستم و به حرف همه جز خودم گوش دادم و دادم تا کلاس ذره ذره به پایان خودش نزدیک شد. اومدیم بیرون و خبر ناگوار شهادت سلف سرویس قبلی به گوشم رسید. کلی عزا دار شدم ولی گشنگی رو نمیشد کاریش کرد. رفتیم اون بالا بالا ها. پیاده ه نه با حضرت اتوبوس رفتیم. ی خانم محترمی هم بود هرز چند گاهی با صدایی رسا از بلندگوی ماشین می گفت: “مسافرین محترم اتوبوس در ایستگاه بعدی می ایستد.” جاش بود بگی پنپَ می خوای در ایستگاه بعدی معلق بشه چپ کنه ی چهارتا کشته بشند ی کم بخندیم. خلاصه که امسال برای اولین بار بود اون جا می رفتم و یادش هم نگرفتم. نوشابه خانواده هم هیچ جا گیر نیومد که نیومد. کارت دانشجوییم را هم بعد از غذا روی میز جا گذاشتم که به همت دوستان کارت به آغوش من باز گردانده شد. رفتم خونه داداشم کابل اسکنر که بهش امانت داده بودم را ازش گرفتم و کتاب هام رو که خریده بودم زدم زیر بقل و اومدم به سمت خونه. یه کودک ده ساله صحافی را نشونم داد و رفتم کتاب هام رو تیغ زدم شیرازه ها شون را جدا کردم که برگ برگ بشه و بتونم راحت اسکن شون کنم. حالا هم که دارم این را می نویسم, به تنهایی همین امشب صد و چهل صفحه کامل کتاب نگارشم رو اسکن کردم. جالب اینه که برنامه متن شناس کرزویل با تقریباً صد در صد تشخیص صحیح متن کتاب رو شناخت. دیگه واسه امروز زیادی نوشتم تا روز یادداشتی دیگر که معلوم نیست کی باشه, بدرود.

دیدگاهتان را بنویسید