خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

یادداشت چهارم مهرماه 90

امروز به
طور رسمی, روز دوم دانشگاه بود.

همه
آمدند, من هم رفتم. بگذارید از اول اولش بگم. از صبح که ساعت شش از خواب بیدار
شدم. اصلاً انگار کوکشون نکرده بودم! زنگ نزدند. شاید هم این منم که خیلی وقته
دیگه صدا شون رو نمی شنوم. واقعاً نمیدونم با این مشکل چه کار کنم؟!

شما چه
راه حلی پیشنهاد میدید؟ من هر وقت موبایل یا تلفن ثابتم را روی ی ساعت خاص کوک می
کنم, وقتی زنگ می زنه صداش رو نمی شنوم و بنا بر این از خواب بیدار نمی شوم.

به هر حال
ساعت شش به طور قریزی بیدار شدم و آبی به دست و صورت زدم سریع لباس هام رو پوشیدم
و اومدم از منزل بزنم بیرون که با خودم فکر کردم اصلاً نمی دونم امروز چه شماره
کلاس هایی را باید برم.

شارژ
اینترنت بیسیمم تموم شده بود پس به خط تلفن متوسل شدم و از سایت دانشگاه برنامه
کلاسیم رو دیدم.
D29
و
d24. حالا خوب شد. دیگه
میتونستم راه بیفتم و برم و برم و این قدر برم که راه به سر برسه و من کلاغ به
خونم به دانشگاهم به دوستام و به کلاسم برسم.

تو همین
فکر ها بودم که زنگ صدای مادرم من را به خودم آورد. “مگه صبحانه نمی خوری و
میری؟!” “نه مامان دیگه وقت نیست. به خدا دیرم میشه!” “حالا
دوتا لقمه به جایی نمیخوره بشین بخور.” نشستم و خوردم و دوتا لقمه شد ده تا
لقمه و دیگر هیچ. هیچ هیچ هم که نه, بدو پریدم تو خیابون و به آژانس روبرو گفتم ی
ماشین میخوام برسوندم ترمینال.

بعد این
حرف ی بازار خنده جور شد که نگو و نپرس! یکی شون گفت: “نوبت منه من باید
برم.” اون یکی گفت: “نه. من زود تر اومدم”. “تو غلط کردی که
زود تر اومدی.” “خودت غلط کردی. حالا میبینی که می برتش!”
“معلومه من می برمش”. “نخیر. نخیر. این انصاف نیست من می برمش. من از
صبح تا حالا منتظر بودم”. “جوش نزن شیرت می خشکه”. بیب بیب. آقا
کجا میری. دیدم ی تاکسی ویژه واسم بوق زد. گفتم: “زرین شهر” و سوار شدم.
اونا پریدند جلوی تاکسی که آقا این مسافر ما بوده. بیخود. پیادش کن. من هم که برای
فرار از عسبانیت این ها سوار اون تاکسی شده بودم گفتم: “نه آقا برو. من با
اینا کاری ندارم.” و رفتیم که رفتیم. تازه صدای اون دو تا راننده بالا تر رفت
و کل خیابون رو برداشت.

واسه من
که جالب بود. خلاصه رفتم و دیر تر از هشت با تاخیر بیست دقیقه ای سر کلاس حاضر شدم
و استاد آوا شناسی هشدار داد که دیگه دیر تر نیایم وگر نه درسمون حذف میشه.

توی تایم
استراحت رفتم تریای دانشکده که زرت مکزیکی بخورم و نداشت. به یک پیراشکی با آب
آلبالو که دوستم مهمانم کرد رضایت دادم و کلاس نگارش مون هم تشکیل نشد و راه خونه
رو در پیش گرفتم در راه بدهی اینترنت بیسیم را پرداختیدم و حالا هم بیسیم به صورت
شبانه فعال است. بعد نهار و چرت و خرید خونه و شام و جستجو به دنبال متون
الکترونیکی کتب درسی و بعد هم اشتراک حساب رپیدباز را با کارت شتاب تمدید کردم و
حالا هم در خدمت شمام.

تا روز
یادداشتی دیگر بدرود.

یک پاسخ به «یادداشت چهارم مهرماه 90»

سلام. حال شما؟
مطالب وبتون جالبه.هم یاد داشتتون و هم آموزشهایی که میذارید.ممنون.
اما متأسفانه وبلاگ شما در سایت بلاگفا ست و چند وقته کد تصویر هنگام ارسال نظر فارسی شده و wevvisum نمیتونه کد رو بخونه در نتیجه امکان ارسال نظر برای نابینایان مقدور نمیباشد.
راه خاصی نداره که ما بتونیم بدون کمک بینا در وبلاگهای بلاگفا :نظیر وب خودتون” نظر بدیم؟
ممنون میشم پاسخ دهید.
پاسخ:
متاسفانه حرف شما کاملا صحیح است و من به خاطر سرعت بالا و شلوغ نبودن سایت این سرویس دهنده را انتخاب کردم.
با آقای شیرازی در مورد لاتین نبودن کد ها مکاتبه کردم و هنوز پاسخی نگرفتم. پیگیر موضوع هستم.
در ضمن شما به بنده لطف دارید. حتما به مهمانی در وبلاگ شما خواهم آمد.

دیدگاهتان را بنویسید