خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

چه تشویش بدیست!

صدای خرد شدن شیشه های ماشین که در گوشت تنین انداز می شود و صدای برخورد ماشینی که تو در آن نشسته ای با ماشین های دیگر, جیغ و داد مرد و زن و کودک, نفس هایی که از دلهره به هن و هن افتاده اند, تلاش بی وقفه این جماعت برای فرار, فرار از مردن, فرار از آتش گرفتن و سوختن, فرار از نابود شدن, فرار از تمام شدن رنجی نسبی, همه و همه تو را نیز می ترساند. جایی برای فکر کردن نیست. به خودت می آیی و می بینی که رنگت پریده, اضطراب فرمانروای تمام وجودت شده, بدنت ناخودآگاه به حالت آماده باش برای حمله به هر دشمن احتمالی درآمده است و تمام حرکاتت تند تر و بی دقت تر از مواقع عادیست. اینجا تصادف شده! پیکانی گازسوز در حال سوختن است و همه بر این باورند که مینیبوس هم آتش گرفته یا قرار است بگیرد. فشار جمعیت برای خارج شدن از در مینیبوس, اجازه خروج یک نفر را هم نمی دهد. یک نفر فریاد می کشد و جمع را قدری آرام می کند. میبینی تو هم تشویش داری, بی رحم شده ای و از روی سر چند پیرمرد و پیرزن راهت را باز می کنی و از مینیبوس به پایین می پری. همه ذهنت درگیر فرار است. کسی داد می زند: “کسی اون طرف نره! این پیکان داره منفجر میشه! کسی اون طرف نره!” تو نابینایی و این یعنی نمی دانی در میان این هیاهو وسط اتوبان به کدام طرف نباید بروی و به کدام طرف باید. گیج هستی و بی اختیار به سمتی نامشخص میدوی. یک نفر دارد میسوزد. شعله آتش درون پیکان زیاد است و به صندلی ها رسیده. کسی نیست به راننده پیکان کمک کند. تو به فکر خودت هستی. همه به فکر خودشان هستند. خبرنگار ها زودتر از آتش نشان ها رسیده اند. این واقعه تمام میشود و بعد میشنوی که چند نفر در این آتش زخمی شده اند یا مرده اند. تا یک هفته از خیابان می ترسی. از صدای بوق, از صدای بوق هم میترسی. حتی از صدای بوق دوچرخه ها. تمام این ها صحنه ناخوشایند تجربه تصادف سال گذشته ام بود که امروز با بریدن فنر گاز مینیبوس مسافربری اصفهان زرینشهر و ترمز سختی که گرفت در ذهنم باز آفریده شد! چه غم انگیز بود و چه مشوش کننده!

دیدگاهتان را بنویسید