خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

یادداشت نهم آبان 90

درود. بشینید ریلکس که یه کم باهاتون حرف دارم. همهش هم که نمیشه مطالب آموزشی گذاشت. یه قدری هم از خودم واستون بگم. امروز در راه برگشت از دانشگاه به خونه، با یک مشاور محترم مدارس، آشنا شدم که مرد بسیار متینی بود و من رو تا فولادشهر رسوند. یه آقا پسر نوجوان خیلی خیلی گل و با معرفت هم داشت که اونم واقعاً پسر با حال و با مرامی بود. حتی به من پیشنهاد کرد واسم کتاب هام رو ضبط کنه. بسیار با ادب بود و آرام. سنجیده حرف میزد و در موقع مناسب. درک بالایی از مسایل داشت و بیشتر گوش میداد تا حرف بزنه. به این میگند یه بچه خوب که توی یه خانواده به درد بخور رشد پیدا کرده و شعور و شخصیتش به هزار تا از آدمای پر ادعا تنه میزنه. از چنین پدری که من دیدم، داشتن همچین فرزندی هم بعید به نظر نمیرسید. از طرف این مشاور محترم، سخنرانی توی دو مدرسه به من پیشنهاد شد. ایشون به من میگفت که شرح زندگی پر مشقت من از زبون خودم برای بچه ها تاثیر عمیقی در ایجاد انگیزه کار و مطالعه بر اونها میگذاره. راستش زندگی من پر از سختی بوده و هنوز هم هست ولی به روزی که این سختی ها از بین بره امیدوارم و میدونم که اون روز ها نزدیکه. یکی از سختی هایی که در رده مهمترین ها داره اذیتم میکنه، این مدیریت زمانه. از درس خوندن هیچ حرفی ندارم اما کی؟ کی وقت میکنم بخونم که نمیخونم؟! امروز دیگه به این فکر افتادم که راستی راستی از خواننده هام کمک بخوام. اصلاً من برنامه تقریبی روزانم رو میگم شما بگید چطور مدیریتش کنم. خوبه؟ خوب ساعت پنج و سی دقیقه از خواب بیدار میشم. ده دقیقه برای زدن آبی به دست و صورت، بیست دقیقه برای مرور درس های همان روز. حالا ساعت شش است. پنج دقیقه آماده شدن و پوشیدن لباس. شش و پنج دقیقه می پرم تو خیابون. تا شش و بیست دقیقه منتظر تاکسی. شش و سی دقیقه به فلکه مرکزی زرینشهر می رسم و سوار مینیبوس اصفهان می شوم. تا شش و چهل دقیقه انتظار می کشم تا ماشین پر بشود. هفت و بیست دقیقه نزدیک سه راه سیمین پیاده می شوم و می پرم توی تاکسی به سمت دروازه شیراز. هفت و سی و پنج دقیقه دانشگاه اصفهان پیاده می شوم. تا هفت و چهل و پنج دقیقه خودم را به دانشکده زبان می رسانم. تا هشت در گوشیم نگاهی به درس میندازم. تا یازده و سی دقیقه کلاس ها تمام می شوند. تا دوازده به سلف می رسم. تا دوازده و سی دقیقه غذا می گیرم و می خورم. تا یک از سلف بر می گردم به دفتر مشاوره نابینایان. تا چهار کار های کامپیوتری که از من خواسته شود انجام می دهم. تا شش به منزل می رسم. تا هفت لباس عوض کردن و خرید خانه و شام. حالا ساعت هفت است. من خسته و بی جان افتادم اینجا. نه حال خوندن درس. نه حال نوشتنش. نه قدرت دفاع در برابر خستگی. نه قدرت فراموشی این همه کار نکرده. مرور دروس فردا. مطالعه در اینترنت. انجام تکالیف استاد ها. حمام و کار های شخصی. تدریس کامپیوتر و زبان برای یه لقمه پول. این ها و هزار تا کار دیگه میمونند بی سر و صاحب. چی کار کنم؟ واقعاً چی کار کنم؟ اگر به گرما حساسیت نداشتم می شد که خوابگاه بگیرم یا خونه داداشم توی اصفهان برم ولی باید یه جایی بخوابم که دماش مناسب باشه و اون فقط اتاق خودمه. واقعاًً شما میگید چی کار میشه کرد؟! پزشک ها میگن درمانی واسه حساسیتم نیست. با این کمبود وقت و راه دور، جدا از هزینه های سرسام آورش چی کار کنم؟

۲ دیدگاه دربارهٔ «یادداشت نهم آبان 90»


نمیشه یه سری از کاراتو ما انجام بدیم؟!
××
بابا بازم ایول به شما دخترا!
پسرا که رگ ندارن!
من که نه تو دهنم نیست.
بفرمایید کدوم کاراشو شما میتونید انجام بدید.
درس خوندن بجای من؟!
تدریس کامپیوتر به نابینا ها بجای من؟!
چک کردن ایمیل ها بجای من؟!
مطالعه مفید بجای من؟!
بازم از لطفت ممنون!

پاسخ دادن به لیلی لغو پاسخ