خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

یادداشت بیستو هفتم آذر 90

درود

دارم اگه خدا بخواد پاسپرتمو میگیرم.

کاراشو کردم. عکس شش در چهار. فیش های واریزی. فرم های پر شده. همه و همه آمادست. فقط باید شخصاً برم بدم به اداره پلیس به علاوه ده. آقا سرهنگه عکس ها رو با قیافه مبارکم تطبیق بده و اگه عسکام مال کسی دیگه نبود و فوتوشاپ کاری نشده بود و روتوش نشده بود, مدارکم کامپیوتری بشه بره تهران و پاسپورت صادر بشه بیاد منزلمون در خدمتش باشیم.

مادرم رفته بود بیمارستان رگ های قلبش رو بالن و فنر بزنه باز بشه. با موفقیت عمل بخیر انجام شد. توی سیسیو بود و بعد رفت خونه خواهرم که ازش مراقبت بشه و بیاد خونه. دلم واسش تنگ شده ولی نه در حدی که گریبان چاک کنم و مو بکنم. فقط در حدی که یکم تو خودم برم و یکم تو فکر. فکر اینکه ما نابینا ها و کمبینا ها و حتی بینا ها باید مواظب باشیم به پدر و مادر زیادی وابسته نباشیم. در صورت فقدان دائم یا موقت والدین ضربه شدید عاطفی نمیخوریم و شکه نمیشیم. بودنشون خیلی خوبه, مفیده, گل و بلبله ولی واقع گرایی هم به نظر خوب چیزیه. من کارای شخصیمو خودم انجام میدم ولی توی غذا پختن یکمی لنگ میزنم. تو فکر تهیه یه اجاق گاز کوچولو هستم که شروع کنم. اولش تاتی تاتی و بعد گام هام رو بزرگ بزرگ بردارم. مثلاً به جایی برسم که واسه یه لشکر غذا بپزم. آره. لشکر فامیلو میگم!

برای امتحانام و برای معدلم دعا کنید. من به انرژی شما بازدید کننده ها شما دوستا شما گرامی های گل خیلی باور دارم. باور شدید قلبی. شما میتونید با دعای خیرتون پشتیبان و پناه من باشید. اگر معدلم این ترم خوب شد, قول یه سورپرایز بهتون میدم. یه هدیه خوب از طرف من. یه گزارش جذاب و یه آموزش مفید و قابل استفاده واسه همه. البته نه که اگه معدل کمتر از حد انتظار شد کاری نکنم. منظورم اینه اگه معدل بالا شد, یه کار ویژه میکنیم. استثنایی! چون دعای شما و معدل خوب, انگیزه فوق العاده بهم میده.

هنوز در کوچه پس کوچه های کلیشه ای نوشتن یک شرح قشنگ از نگاهت از محبتت سرگردانم. به خیالت نمیرسم و چه سخت است! با یک لبخند ذهنم را برای همیشه اسیر میکنی! مرا اسیر میبینی ولی زنجیر ها را بسته رها میکنی و پی کار خود هستی. خوشی های تو از بزرگترین آرزو های من است! اگر وقتی آزاد و خالی از هیاهوی رقیبان برایت باقی ماند, سری به من و زنجیر های اسارت عشقت بزن و دستی از سر لطف و شاید از سر محبت به زنجیر ها. نه. بر سرم بکش. زیر لب بگو دوستم داری. نه. حد اقل بگو که زمانی دوستم داشته ای! اگر اینطور نیست, دروغ نگو. بگو که من در خیالی ساختگی زمان را سپری میکنم تا قدردان سخاوتت باشم و ممنون آگاهی که از منو درونم به من میدهی. پر کشیدنت واقعیت است و ای کاش نبود.

تقدیم به کودکی که یک دیگر را پیدا کرده ایم ولی می ترسم از دستم برود.

۳ دیدگاه دربارهٔ «یادداشت بیستو هفتم آذر 90»

پاسخ دادن به لیلی لغو پاسخ