خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

یادداشت 27 فروردین 91

دلم میخواد همه درونیاتمو همه حالی که دارمو بریزم بیرون وسط همین وبلاگ چنان پر و پخششون کنم که شتر با بارش اینجا گم بشه.

آره. دلم میخواد خیلی کارا کنم ولی حیف که یا حالشو ندارم یا از دستم بر نمیاد و یا وجهه اجتماعیم خدشه دار میشه!

سال پیش که به یک سری از معلم ها کامپیوتر تدریس می کردم پای درد دل یکی شون نشستم حرف قشنگی میزد. می گفت: “ما از وقتی معلم شدیم جرات همه کاری ازمون گرفته شده. توی مدرسه به بچه ها میگیم پفک نخور, فست فود نرو, چه و چه و چه و اینطوری میشه که جرات نداریم توی خیابون واسه بچه خودمون یه پفک بخریم یا بچه مون رو ببریمش فست فود که یه وقت یکی از شاگرد ها مون ما رو در حال این عمل شنیع توی خیابون نبینه و شکه نشه و در دوگانگی ارزشی گیر نکنه که پس کدوم درسته پفک خوردن یا نخوردن مسئله این است.”

به قول مامان من همیشه کتابی زندگی کردن هم خوب نیست. کتابی بودن کنایه از عصا قورت داده بودن و اتو کشیده زندگی کردنه. اینکه پفک بده و فست فود غذای سالمی نیست حقیقتی مبرهنه ولی مگه انسان چه قدر زندگی میکنه و اصلاً چرا انسان نباید چیزایی که حتی ممکنه ضرر داشته باشه رو تجربه کنه؟! منم شدم شکل اون معلمه! از درد دل و هزار تا کار دیگه می ترسم که نکنه یه چیزی اینجا بگم بعد یکی در بیاد یه حرفی بزنه یه جایی واسم بد شه؟

آره. اینم درست که آدم وقتی تنها میشه و یکیو نداره باهاش درد دل کنه به سرودن و خوندن حرف هاش به صورت شعر های رپ کشونده میشه یا توی وبلاگش مینویسه یا با نقاشی و موسیقی و هزار جور دیگه خودشو بیرون میریزه ولی خیلی وقت ها هزار تا دوست هم داری که اتفاقاً چندتایی شون صمیمیند, یه همسر مهربون داری که اتفاقاً باب دندون هم هست اما بازم یه کمبود رو حس میکنی. یه نبود یه چیز که انگار سر جاش نیست. اگه اینطور نبود که مردم همیشه پیش همسراشون بودند.

اصلاً چرا متاهل ها توی جمع ها و مهمونی ها به شوخی و جدی حرف دلشون رو با صدایی آرام فریاد می کشند که آخرش همسر جای دوست های دوران مجردی رو پر نمیکنه؟!

ازدواج اعتماد به نفس میاره و خیلی چیزای دیگه هم میاره ولی خیلی از آزادی هات رو هم با خودش میبره. این یک آشه از نوع کشکیش که اتفاقاً خاله پخته و خوردن و نخوردنش چیزی رو عوض نمیکنه چون آخرش این آش سلب آزادی شما بیخ ریش یا گیس تون بسته.

اگه بگم همه این ها مقدمه یا شاید هم توجیهی برای حرف های بعدیم بود که تعجب می کنید و شاید هم میرید بیرون و از خوندن بقیه ش دست می شویید ولی خوب یه چند تایی هم هستید که تا آخرش باهام هستید و من خوب میشناسم تون و خوبه بدونید خودم هم از همون چندتام که مطالب خودمو بعد که نوشتم چند بار تا آخرش میام و میخونم. اصلاً اینا رو واسه خودم و خود خود شما نوشتم.

درسته من مجردم و همسر ندارم ولی شاید به واقع اگر داشتم هم باز این چیز ها رو اینجا مینوشتم.

اینجا باید الگو باشه چمیدونم مطالب آموزشی داشته باشه به افرادی که میان تو این محله روحیه بده و خوب این ها همه و همه به حال من بسته. من وقتی حالم خوب نباشه اینطوری میشم و مینویسم که ملاحظه می فرمایید:

از سندرم عجیب ولی شایع بی انگیزگی و تنبلی و چمباتمه زدن پشت کامپیوتر و پشت نیمکت های دانشگاه رنج شدیدی می برم. اصلا و ابدا نمی فهمم که چمه و از این دنیا چی میخوام. هدفم گم شده. دنبال یه جایی میگردم ماهیانه یه پولی بهم بده باهاش خوش بگذرونم. بیخیال درسو دانشگاهو همه چی بشم و حالمو بکنم.

یکی نیست به من ابله بگه آخه کدوم پول ماهیانه مادام العمر هست که بیاد سراغ تو؟! سراغ چشم دار هاش نرفته که سراغ تو بیاد! خدا هم که یه گونی پول نمیندازه پایین و یه حال اساسی بهمون نمیده! از بس از این نابینا ها و معلولین خارج نشین میشنویم که دولت شون پول یا مفت بهشون میده ما هم هوس کردیم بالاخره میگن آرزو بر جوانان عیب نیست و من هم هنوز بیستو خرده ای سالمه. به هر حال من تا آخرین نفس بطور ابلهانه و در عین حال خوشبینانه ای به اون گونی امیدوارم که یه روز کنار گوشم بیاد پایین و من از شادی فریاد بکشم و شاید هم نکشم تا دیگران نفهمند. گونیمو ببرم بریزم تو یه حساب سپرده دراز مدت و بشینم سودشو بگیرم و بعدش هم که دیگه خودتون میتونید حدس بزنید: خونه و ماشین و راننده و برو و بیا و مهمونی و آموزش های زیاد توی این وبلاگ و پز دادن به این و اون و سر دادن شعار های خوچگل موچگل که آره زندگی خوبه و مردم خودشون به خودشون سخت می گیرند و از اینجور فعالیت های تیتیش مامانی چمیدونم دیدن و دنبال کردن اخبار روز و تئاتر ها و سینما و کمک به خیریه ها و چه و چه و چه!

آهای مجتبی خان اینجا ذهنت نیست که تا بی نهایت بری تو. اینجا صفحه مانیتور یا شاید هم بلندگو یا هدفون یه نفره که تو بیشتر از کوپنت اشغالش کردی. این صدا منو به خودم آورد وگرنه که هنوز هم باید خزعبلات منو میخوندین.

حالا خودمونیم. شما هنوز به این نتیجه نرسیدین که دنیا همه چیش نسبیه؟ که اگه مثل من هدف تون گم بشه یا انگیزه تون واسه درس خوندن از دست بره از درون و بیرون می پاشین؟ یکی یه ایمیل محض رضای خدا به من بده بگه من چمه. دقیقاً چم شده. من اینطوری نبودم. شاید چون سنم رفته بالا و هنوز جا پام توی زندگیم سفت نشده اینطوریم. نمیدونم!

فکر میکنم چشم داشتن خیلی خوبه و در کنارش این پوله که غیر از امنیت و سلامتی میتونه همه چی رو با خودش بیاره و وقتی تو زندگی نیست, حال هر کسی مثل من و شاید هم بدتر بشه.

 

۲ دیدگاه دربارهٔ «یادداشت 27 فروردین 91»

سلام آقا مجتبی منم احساس شما رو خیلیوقتا دارم. مثل شما فکر میکنم تنبل و بی انگیزه شدم خودم که فکر میکنم به این علت این احساس غریب گاهی به سراغم میاد که من آدم دمدمی مزاجی هستم. عادت دارم از این شاخه به اون شاخه بپرم. ولی شما رو نمیدونم. راستش منم موافقم چیزی که امروز آرزوی ماست فردا که به دستش بیاریم پس فردا دلمون رو میزنه و واسمون بی ارزش میشه.

خدا رو شکر بالاخره یکی منو فهمید!

همه سرزنش می کنند ولی به خدا سیاه است که سیاه می بینم.

دیدگاهتان را بنویسید