خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

شما اینو نخوندی هم نخوندی

منی که خواب می بینم

منی که بیدارم

منی که نقطه انتهای جمله هایم یعنی هیچ

منی که تو هیچ می پنداریش یعنی نقطه

من خوب

من بد

منی که از پول سخن می گویم و تو خیال می کنی که همه آمال های من در این کثیفی کف دست خلاصه شده و باز فکر میکنی مشکل اخلاقی دارم یا شاید باید داشته باشم تا نتابم و تو دیده شوی

تویی که نور کمی داری و چشمه نورت برکه ای بیش نیست و آرزو می کنم ای کاش نبودی تا من جولان می دادم

سگ بودن و سگ شدن و سگدو زدن که خلق و خویت را نیز سگی می کند و این تکرار سگی سگ, سگ را نیز خسته می کند: تو که تویی

تمام حرف ها و باور ها و درد دل های من احمقانه ترین شعریست که تصور بودنش به دروازه خیالت وارد شده و من نیز تمام حرف های به قول خودت پر ارزشت را به دیده جکی تکراری مینگرم

راستی هدف از این نوشته چیست و به راستی زیبا تر از این هم که می شد سروده شود پس چرا نشد

خوشحالم که تو را باور نکردم و دوستت دارم هایت را به زباله دان ذهنم فرستادم تا سروده نشوی تا درگیر نشوم تا خیال نکنی که طلسم مرا شکسته ای و به حریم من نفوذ پیدا کرده ای تا هنوز به خودم و نفوذ ناپذیر بودنم مطمئن باشم و به آن مباهات کنم

من موجودی عجیب و عادیم

من موجودی ساده و مغرورم

من همانی هستم که تو نمی خواهی و خودم چرا

تو همانی هستی که از با تو نبودن احساس خوشبختی می کنم

من می دانم تو از جنس منی

یک پسر

یک مرد

که در نقاب زنانگی پنهان شده ای

تو به هنر زنان توهین کردی و اصلاً این هنر را از زن نمی دانی.

هنرت قنداق پیچ شده در گوشه ی کثیفی از خلوت بویناک ذهنت خاک می خورد.

ندای درونیت که نه ذره ذره وجودت فرا بودنت را تافته جدا بافته بودنت را به انگشت غرور نشانه رفته.

چیزی نمانده بود همین قطره قطره باران غم صدات من من را زندانی کند!

تجربه جلوی سو استفاده تو از افسار گسیختگی و آشفتگی ذهن ساده دوستم را می گیرد

و چه ستودنیست این تجربه و چه ساده ای تو که به جادوی صدا و چشم ها و دست ها و حرف ها و نگاه و زنانگی خودت ایمان راسخ داری

و چه تازه کاری هنوز

صدای بلند بیقراری های ذهنت این جمله را در هستی منتشر ساخته که تو پیش خودت می گویی چه بد که من عاشق نمی شوم

 

یک پاسخ به «شما اینو نخوندی هم نخوندی»

دیدگاهتان را بنویسید