خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

این ها را اگر ننویسم فراموش می شوند!

از دیروز عصر بعد از برگشتن از تولد بچه برادرم تا همین یک ربع پیش از منزل بیرون نزده بودم و این یعنی حبس خودآگاهانه خود در منزل. نه فقط جسمم روحم نیز زندانی شده بود. دلم گرفت و گرفت و گرفت تا فنرش پرید و من را نیز با خودش به کوچه ای در محله مان پرتاب کرد. آن جا زیر یک درخت وز وز پشه ها شنیده می شد. بچه های ده دوازده ساله از شاخه های نهیف درخت توت بی زبان بالا رفته بودند و طلب توت می کردند کاری که من و اکثر دوستانم در دانشگاه اصفهان مشابهش را انجام می دهیم. چند ضربه کوچک روی سینه ام احساس کردم گویی خشم درخت باید از دست یک کودک بازیگوش به من اصابت می کرد. از آرامی ضربه دانستم اسم بازیگوش قصه ما مهدیست. اصولاً انسانی هستم با طبعی آرام. تا به حال فریاد زدن بر سر کودکان را تمرین نکرده ام و فکر می کنم در این کار استعداد چندانی هم نداشته باشم. حساس نشدم ولی دانه های نارس توت چون تیر های گیاهی از تیرکمان انگشتان مهدی رها می شد و همچنان به بدنم اصابت می کرد. لباس هایم در حال ورود به یک حس خلسه ناک و در عین حال ناخوشایند چسبندگی بودند. به طرفش رفتم و چند بار به آرامی گفتم که ادامه این کار را بگذارد برای روز های بعد تا برای بعد ها نیز توت داشته باشد. گویی درخواستم آبی بود بر روی آتش شیطنت مهدی. ضربه ها تمام نشد ولی به یک پنجم ضربات پیشین کاهش پیدا کرد. از درخت و وز وز و شیطنت و کودک و معصومیت قدری فاصله گرفتم سری به پارک پشت مسجد محله زدم. خبری نبود. کاش بود.! کاش هر شب این جا مراسم زیافت شام برپا بود تا مردم می آمدند و من هم می رفتم. آن وقت می شد به بهانه شام, کمی بگویی و بخندی و افرادی را که اخیراً از ذهنت هم فرار کرده اند ببینی و خیلی اتفاق های خوب دیگر هم می شد که رخ بدهد.

 

یک پاسخ به «این ها را اگر ننویسم فراموش می شوند!»

دیدگاهتان را بنویسید