خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

جفنگیات یک سردرگم

سلام دوستای گل گلاب خودم. حالتون که خوبه هااان؟ اگه نیست مثل من یک لیوان گنده آبلیمو. آقا جان آبلیمو نه شربت آبلیمو. خود آبلیموی خالص رو به اندازه یک لیوان گنده سر بکشید حال تون جا میاد. اگه نیاد که باید گفت: “بابا تو دیگه کی هستی!”. امروز همین طور به سرم زد یه کم بشینم لب سکوی وبلاگم و بلند بلند با خودم و با همه حرف بزنم. این طوری خالی میشم و تازه همه گذری های کوچه از اوضاع و احوالم مطلع.
از دیروز شروع می کنم. دیروز عصر. رفتم پارک. پارکی که توی ور نام خواست, به اسم پارک امامزاده میشناسنش ولی ما ناسیونالیست ها بهش میگیم پارک ملت. در مورد اون ور نام خواست هم سخت نگیرید اسم شهر منه. واااایییی مامانم زنگ زده میگه بیا ناهار یه کم دندون رو جیگر بذارین الآن میام. سفت فشارش ندین جیگر تون سوراخ میشه ها!
.
.
.
.
.
خوب. من اومدم. جاتون خالی ناهار گوشت چرخ کرده سرخ شده توی روغن با پیاز داغ و رب گوجه بود. یه چیزایی تو مایه های بریونی. راستی از جیگر گفتم یادم به پونه هایی که آقام یه هفته پیش از صحرا چید افتاد. آقا در زبان شیرین لنجونی به جای کلمه بابا به کار میره. منم میخواستم برم کمکش پونه چینی ولی مگه درس و دانشگاه و الافی روز به آدم میده؟! حالا هی داری پیش خودت میگی پونه چه ربطی به جیگر داره نه؟ خوب ما دهاتیا اصولاً یه باوری داریم و اونم اینه: غذا هایی که از گوشت پخته میشند نباید زهم داشته باشند پس وقتی یه چیزی مثل جیگر کباب می کنیم, پونه و نمک بهش می زنیم که همین ترکیب نمک و پونه کار یه چاشنی طعم دهنده و ضد عفونی کننده را به خوبی انجام میده. راستی این زهم رو نمیدونم چطوری می نویسن. شرمنده. من با متن خوان کار می کنم که اگه صفحه نمایش نابینایی داشتم املام بعض این ها بود.
خوب انگار زدیم جاده خاکی نه؟ میگند حرف حرف میاره. راست میگن به خدا. دیروز عصر رو میگفتم که به تهنایی رفتم توی این پارک ملت ور نام خواست. کلی جوجه موجه اون جا بود. هم از نوع مرغیش و هم از نوع انسانیش. دو تا از نوع مرغیش رو از فروشنده گرفتم و لمس کردم. بوس شون هم کردم. قلب شون مثل گنجیشک می زد. جوجه های انسانی فراوان تر بودن ولی فروشی نه. رفتم توی بخش تاب و سرسره. شما چی میگین بهش؟ قسمت شنی پارک؟ بخش اسباب بازی ها؟ همون. پیدا کردنش از روی صدای جوجه ها آسونه. سه چار تا جوجه با حال باهام پایه شدند و چندین بار از سرسره تونلی کام گرفتیم. نمیدونی وختی یه آدم گنده قاتی اون همه جوجه از سرسره لیییییییز میخوره میاد پایین چه صحنه چشم خراشیه. شایدم چشم نواز! من که نمی بینم و خوب بهتره بگم چه خوب! یعنی هر چی از این سرسره تونلیه بگم کم گفتم ها! خییییلی حال داد! حالا شما هی بچسب به اون جاز و کامپیوتر لعنتیت و هی با گوشیت به این و اون اس بده که چی!؟ بیاید بیرون مثل من حال کنید. البته که سلیقه هر کس با افراد دیگه متفاوته. من این جوری حال می کنم شما یه جور دیگه ولی مسئله اینه که توی خونه نشستن و غیر فعال بودن پدر آدمو میاره جلوی چشاش و افسردگی تنها دستآوردشه. این خوش گذرونی توی پارکی که من توی چار تا سطر ناقابل گفتم خیلی بیش از این ها بود ولی به قول شاعر که میگه: “خواندن و شنیدن کی بود مانند حالیدن!”
امیدوارم این حال کردن ها توی تابستون بیشتر هم شه ولی اوووووه کو تا تابستون! تا این امتحانای لعنتی میاد شروع بشه و دهن ما رو آسفالت کنه و زیر سازی و رو سازی شم انجام بده و تموم شه کلی راه هست. منم که انگار خیال پا شدن از روی این سکو رو ندارم. هی میخوام از امتحانا بگم. هی بگم و هی بگم. راستی اونایی که انگیزه خوندن امتحان رو ندارید یه کاری دوستم بهم گفت من کردم جواب داد. دوستم می گفت: “کار هات رو به بخش های کوچیک تر تقسیم کن و قسمت قسمت انجام شون بده. این جوری هر وخ یه قسمت از کارت انجام میشه کلی ذوق میکنی و این انرژی مثبت واسه ادامه کار رو بهت میده.” دوستم می گفت: “هر بخش از کارت که انجام شد مثلاً 10 یا 20 صفحه از کتابتو که خوندی چند دقیقه بینش استراحت کن. یه نوشیدنی بخور یا یه کم قدم بزن. این جوری انرژیت چند برابر میشه.” من این کارا رو می کنم و خداییش خوب هم جواب می گیرم.
امتحانامو که بدم, میرم سراغ تعطیلی و بخور و بخواب. البته شاید چند تا کلاس تابستونه بگیرم و به این وب گاه بیشتر برسم و بیشتر برم عشقو حال و سفر به این ور و اون ور رو توی برنامهم بگذارم. خوبه. میدونید؟ این طوری وقت واسه بخور و بخواب نمیمونه پس تابستون کسل نمیشم. ای کاش می شد تابستون یه اردویی پیش میومد همه دور هم جمع می شدیم! من از بچگی که نه ولی از دوران نوجوانیم که وضعیت نابسامانی, بی کفایتی مدیریت, اختلاص, بیبرنامگی, زیراب زنی و چشم و هم چشمی رو در این 200 یا شایدم 300 تا تشکل نابینایی کل کشور دیدم همهش با خودم آرزو می کردم ای کاش من یه کاره ای می شدم یه بودجه ای داشتم یه مرکز آموزشی تفریحی و کاری برای نابینا ها و کم بینا های کل کشور می زدیم! فکرشو کن چه قدر خوب میشد! بچه ها از کوچیکی مهارت های لازم رو توی مؤسسه مون کسب می کردن, بزرگ تر ها اون جا شاغل میشدن و هرز چند گاهی با وسایل ورزشی و استخر و اردو های مهیج یه تفریحی هم می داشتیم و یه عاااالمه میحالیدیم!
انگار رو سکوی گوشکن خوابم برده بود. یه خوابایی میدیدم که خیلی قشنگ بود و فک کنم شما هم یه کمشو باهام بودین. من میرم می خوابم حالم که جا اومد بازم میام واسه تون قصه دارم.
روز خوش.

۲ دیدگاه دربارهٔ «جفنگیات یک سردرگم»

امشب به این نتیجه رسیدم که چقدر نوشته هاتو دوست دارم.
الآن ساعت ۲ نصف شبه و من بدجوری گیجم.
دوست دارم پاشم برم تو شهر راه برم قدمی بزنم و این چیزا. توی این فکرا بودم که دیدم تو روی سکوی محله نشستی. دیدم هیچ کاری بهتر از این نیست که بیام کنارت بشینم و باهات چند تا کلمه حرف بزنم. گیرم که تو این همه مدت قبل رو سکو نشسته بودی چه اهمیتی داره من الآن حست کردم. خیلی ارادت داریم

دیدگاهتان را بنویسید