خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

دانلود کتاب صوتی دا

دانلود کتاب صوتی دا

شاید نام کتاب »دا« را شنیده باشید. دا کتابی است

درباره خاطرات سیده زهرا حسینی در زمان جنگ و محاصره خرمشهر و در حدود 70

بار تجدید چاپ شده است. گذشته از نقدهای فراوانی که  بر این کتاب وجود

دارد در ادامه مطلب به بررسی مختصر آن از زبان عبدالحمید جعفری و در ادامه دریافت پرونده صوتی کتاب دا می پردازیم.

نکته ای قابل توجه تمام بازدید کنندگان عزیز:

پهنای باند این محله از طرف شرکتی که به ما خدمات می دهد, هر ماه میزان خاصی تعیین شده پس چنانچه دریافت پرونده های مفید این محله از طرف بازدید کنندگان با استقبال بیش از حد مواجه شود احتمال ته کشیدن پهنای باند محله و از کار افتادن کل محله وجود دارد. لذا در صورت رخ دادن چنین اتفاقی تا ماه بعدی که پهنای باند مجدداً شارژ شود شکیبا باشید.

امید است بتوانم بودجه ای بیشتر فراهم کنم تا میزان پهنای باند محله افزایش یابد.

نگاهی به کتاب »دا«

کلمه ی “دا” همان دایه یا دایکه یا دالکه »یا مادر«‌به زبان

کردی است که مخفف آن می شود دا مانند دا صغری، دا غنچه،‌دا قشنگ و …

کتاب دا یا مادر خاطرات سیده زهرا حسینی،‌یکی از دختران شجاع خرمشهر است که آن را به مادرش تقدیم کرده است.

خانواده

اش در اصل از کردهای دهلران استان ایلام هستند اما زهرا بزرگ شده خرمشهر

است و در خانواده ای مستضعف و پرجمعیت به دنیا آمده . با حمله ی

ناجوانمردانه عراق و کشتار مردم بی دفاع در روزهای آغازین جنگ، گردباد

حوادث، زهرای 16 ساله را به مرده شورخانه ای در گورستان جنت آباد خرمشهر

می کشاند. او به کمک مرده شورها می رود و کارکردن با آنها و دیدن جنازه

زنان ودختران و کودکانی که تکه تکه شده اند از وی انسان دیگری می سازد.

گاهی

به خاطر انبوه اجساد شهدا، فرصت شستشو یا کفن و دفن آنها به دست نمی آید.

اجساد در بیرون مرده شورخانه انباشته می شوند. زهرا شبها در مرده شورخانه

می خوابد و مجبور می شود در برابر حمله سگها با سنگ و چوب از اجساد دفاع

کند.

چند روز بعد پدرش که جزو مدافعان شهر بوده شهید می شود و زهرا با دستان خود او را به خاک می سپارد؛ البته با کمک چند نفر دیگر.

نویسنده کتاب پوتینهای مردم درباره سیده زهرا حسینی چنین می گوید:

[…عصر

روز دوم یا سوم جنگ بود. دختره سبزه رو و بلند قدی به مسجد جامع خرمشهر

آمد و شروع کرد به داد و بیداد کردن . شما برادرها چرا سری به قبرستان جنت

آباد نمی زنید؟ چرا به ما کمک نمی کنید؟ چرا ما را با آن همه جسد تنها می

گذارید؟ اگر خودتان نمی آیید لا اقل اسلحه ای به ما بدهید.. اسمش زهرا

حسینی بود. از همان روز اول به زنهای مرده شور قبرستان کمک می کرد خیلی

کلافه بود . سر و وضع مرتبی نداشت. لباسهایش خونی بود چون با خاک و اجساد

زیادی سرو کار داشت، بوی تعفن می داد سرو و صورت و دستانش خاک بود…]

در

حالی که مردم زنها و بچه ها را از شهر خارج می کردند،‌زهرا و چند دختر

دیگر امدادگر می شوند و در مسجد جامع خرمشهر به کمک مجروحین رفته و بعد از

چند روز مطب یکی از دندانپزشکان را در نزدیکی مسجد به درمانگاه سرپایی

تبدیل می کنند.

زهرا در قسمتی از خاطراتش چنین می گوید:

[…رفتم

طرف شیلنگ ابی که گوشه باغچه افتاده بود. شیر را باز کردم . خدا را شکر آب

می آمد. اول دستم را که بعد از جمع کردم مغز پیرمرد خاکمال کرده بودم

شستم. بعد دستم را پر از آب کردم و به طرف دهان بچه بردم. صدای گریه اش

آرام شد و دهانش را به آب نزدیکتر کرد ولی سریع سرش را برگرداند و گریه اش

را از سر گرفت… بی تابی بچه را که می دیدیم به بی کسی و بی پناهیش فکر

می کردم و می خواست دلم بترکد. دیگر نتوانستم جلوی اشکهایم را بگیرم. رفتم

توی همان وانتی که هنوز مشغول تخلیه جنازه هایش بودند. نشستم. چهره زنهای

کشته شده به نظر می آمد. یعنی کدامیک از اینها مادر این طفل معصوم

بودند؟…]

هنوز زهرا در غم شهادت پدر عزادار است که ناگهان برادر

پاسدارش علی هم شهید می شود و بدون آنکه مادرش بویی ببرد علی را با دستان

خودش در کنار پدر دفن می کند.

خاطرات سیده زهرا حسینی گاهی آنقدر تکان دهنده می شود که خواننده جرات خواندن آن را پیدا نمی کند او در جای دیگری می گوید:

[…صدای

انفجار گلوله ی توپی از سمت محرزی شنیدم. صدای مهیبی بود. موجش برای یک

لحظه همه چیز را در آن طرف لرزاند. از دور گرد و خاک شدیدی بلند شده بود

که محل اصابت گلوله ی توپ را نشان می داد. با دوستم به طرف آن دویدیم. آن

طرف شط بین نخلها و خانه های محقر روستایی به دنبال محل انفجار گشتیم صدای

گریه و زاری زنی ما را به سوی خود کشاند. از بین کوچه ها و خانه های

کاهگلی گذشتیم . صدای ضجه و گریه هر لحظه شدیدتر می شد. پرسیدم کجایید؟

جواب بدهید ولی باز صدای گریه و زاری می آمد. فریاد کشیدم – آهای جواب

بدهید و این بار جوابم را دادند.

به نقطه اصلی رسیدیم و با حادثه

عجیبی روبرو شدیم . گلوله توپی توی سنگر کنار خانه نشسته و کل سنگر را از

هم پاشیده بود. دیوار خانه فرو ریخته بود. انگار زمین جلو خانه شخم خورده

بود. در آهنی بر اثر انفجار از جا درآمده و به طرف داخل حیاط کج شده بود.

کمی آن طرف تر پیکر پسر جوانی را دیدم که به شکل دلخراشی به شهادت رسیده

بود. نمی توانستم به او نگاه کنم چه رسد به او دست بزنم و یا جابه جایش

کنم. پایین پیکرش از قسمت کمر و لگن شکافته و به هم پیچیده شده بود.

پاهایش خلاف جهت تنه و روبه بالا افتاده بود.تقریبا تمام بدن جوان تکه تکه

و لهیده شده بود احساس کردم اگر به او دست بزنم استخوانهایش از هم جدا می

شوند. دردناکتر از همه وضع پدر و مادر سالخورده آن جوان بود که با گریه و

زاری او را صدا می زدند عبدالرسول – عبدالرسول

وقتی دیدم پیرزن خود

را روی زمین انداخت و کورمال کورمال روی زمین دست می کشد تا خودش را به

جنازه برساند،‌تازه فهمیدم که چشمانش نمی بیند . به شوهرش نگاه کردم.

او

هم نابینا بود… پیرزن روی جنازه دست می کشید و می گفت مادر- مادر و

پیرمرد که جلو درگاهی خانه ایستاده بود صدا می زد عبدالرسول – بابا جواب

بده – انگار پیرزن فهمیده بودکه برای پسرش اتفاقی افتاده . با صدای زنش به

جنازه نزدیک شد – دستش را روی پیکر بی جان پسرش کشید و تکانش داد هر دو

انتظار داشتند بی هوش شده باشد. قلبم می خواست از جا کنده شود. با گریه

گفتم مادر بیا این ور – ولش کن…

گفت شهید که نشده ؟ نه؟ نمی

توانستم حقیقت را بگویم. او جنازه را بغل کرد و خودش را به او چسباند…

گفتم می خوایم بریم ماشین بیاریم پسرتونو ببریم بیمارستان. گفت من و باباش

هم میایم….

… بالاخره دل به دریا زدم و گفتم مادر پسرتون شهید

شده.. .این را که گفتم آه از نهاد آنها برآمد و با شدت بیشتری خودشان را

زدند…

… تا سر جاده دویدیم و لودری را با کلی التماس به آنجا

آوردیم. نمی دانستیم چطور جنازه را توی ماشین بگذاریم- پرسیدیم پتو

ندارین؟..

… ماشین که همراه جسد راه افتاد؛ دیدم پدر و مادر

عبدالرسول که به ماشین چسبیده بودند به زمین افتادند… پیرزن چهار دست و

پا راه افتاد بعد بلند شد . می خواست خودش را به ما برساند ولی دوباره

زمین خورد- این بار دیگر توان بلند شدن نداشت. منظره رقبت باری بود. از

خودم بدم می آمد…]

در یکی از شبها زهرا همراه امدادگران و مدافعان

به گمرک خرمشهر می رود و از ناحیه کمر و ستون فقرات و بازوی چپ مورد اصابت

ترکش خمپاره قرار می گیرد و مدتها دربیمارستان بستری می شود. او خبر سقوط

خرمشهر را در بیمارستان می شنود . بعد از آوارگی با خانواده واقامت در

کمپهای مختلف و ساختمانی در تهران که مخصوص جنگ زدگان بود با پاسداری

ازدواج می کند و پس از آزادی خرمشهر همراه همسرش برای بازدید به آنجا می

رود. اما نمی تواند خیابانها و کوچه ها را پیدا کند زیرا همه جا به تلی از

خاک تبدیل شده و عراقی ها قبرستان جنت آباد را هم صاف کرده بودند.

کتاب

دا از طرف دفتر ادبیات و هنر دفاع مقدس توسط شرکت انتشارات سوره مهر برای

سی و پنجمین بار در 812 صفحه و با قیمت یازده هزار تومان با کوشش خانم

سیده اعظم حسینی(‌که هیچ نسبتی با خانم سیده زهرا حسینی ندارد) به چاپ

رسیده است. البته کتاب نارسایی هایی هم دارد.

مقداری از خاطرات خانم

زهرا حسینی به صورت منظم و مقداری هم به صورت موضوعی تدوین و حاشیه هایی

به آن اضافه شده؛ تا کتاب حالت رمان پیدا کند. با توجه به سن خانم حسینی

در زمان جنگ و اینکه ایشان تا کلاس پنجم ابتدایی سواد داشته اند،‌خواننده

فورا می تواند حاشیه ها را تشخیص دهد.

از طرفی استارت شروع و حرکت مطالب به طرف جلو و اوج گرفتن آنها بسیار کند و سنگین است.

و

هنگامی که در مسیر می افتد دچار تکرار و کلیشه می شود و می خواهد با

استفاده ابزاری از اسم بعضی افراد بر مطالب خود صحه بگذارد در صورتی که

سادگی و بی آلایشی کار وچیزهایی مانند ایمان به خدا، شجاعت و اعتماد به

نفسی که در زهرا حسینی وجود دارد به دل خواننده می نشیند شاید خانم حسینی

واقعا نخواسته و یا نتوانسته تمام خواسته های درونیش را آن طوری که بوده

بیان کند و دچار نوعی خود سانسوری شده و یا مطالب دیگر ایشان هنگام چاپ به

دلایل مختلف کنار گذاشته شده است.

در بعضی از جاها جملاتی به زبان

عربی آورده که در آنها حروفی مانند گ و … دیده می شود؛ بهتر بود به جای

نوشتن زبان عربی از واژه های محلی استفاده می شد زیرا زبان عربی گ و چ و

… ندارد.

در قسمتی از کتاب اصطلاح پزشکی N.P.O به غلط M.P.O درج

شده و جملات کردی با ادبیات و زبان کردها همخوانی ندارند محل روستا دولتو

به اشتباه در جاده بانه به سردشت ذکر شد و …و…و…

بهتر بود کتاب

دا حداکثر در 300 صفحه و با قیمت کمتری چاپ می شد تا خوانندگان بیشتری می

توانستند آن را بخرند. دا تکه کوچکی از جنایاتی است که در زمان جنگ بر سر

ایران و ایرانیان مظلوم آمده و متاسفانه بعد از 20 سال هنوز این جنایات

کالبد شکافی نشده و بسیاری از مردم ایران و جهان از آنها بی خبرند . اخیرا

این کتاب به وسیله پال اسپراکمن استاد دانشگاه راترگرز نیوجرسی به انگلیسی ترجمه شده است.

دانلود کتاب دا با لینک مستقیم از همینجا

خوش باشید تا همیشه!