خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

زندگی خصوصی مجتبی خادمی از پریروز تا حالا

درود فراوان.

از کی و از چی بنویسم واسه تون واسه دل خودم. از عماد می نویسم. ی بچه نمکی که یکی دو ماه میشه اومده محله ما. ی داداش داره به اسم رضا. خودش شیش سالشه و داداش رضاش نه سالشه. طبیعتا ی پدر و ی مادر هم دارند. از عرب های خوزستان و حوالی اهواز به این جا مهاجرت کردند. روز اولی که حدود یک ماه پیش شایدم کم تر دو سه هفته پیش دیدمشون خییلی شیطون به نظر میرسیدند. به شوخی و جدی سنگ پرت میکردند و خوب خطر داشت. من در این جور موارد به جای نصیحت که پرت نکنید میخوره تو سر یکی میشکنه از روش های دیگه ای استفاده می کنم چون بچه میگه اتفاقا منم میزنم که بشکنه دیگه. من از روش خوراکی درمانی استفاده می کنم که روشیست برای همه مکان ها و زمان ها. خلاصهش که اون روز رفتم جلو سلام کردم. هم عماد و هم رضا جفت شون عقب عقب رفتند چون به هر حال من بزرگ بودم و از ی آدم بزرگ ناآشنا ترسیدن هم عادیه. گفتم تا حالا از این کاکائو سفید های چیچک خوردین؟ با شیر درستشون می کنند. توی دانشگاهمون خریدمشون. نظرتون چیه؟ بعد هم دو تا کاکائو گرفتم بالا که مثل تیر رها شده از کمان دویدن طرف من یا بهتر بگم طرف کاکائو ها. با این کار اعتماد سازی کاملاً موقتی ای به وقوع پیوسته بود و هنوز راه درازی تا متقاعد کردنشون به بی آزار بودن یک نابینا و ارتباط مسالمت آمیز مونده بود. به هر حال به لطف روانشناسی بنده و به لطف کاکائو ها و باز هم به لطف بچه بودنشون که خوراکی دوست بودند, تونستم باهاشون دست بدم و این یعنی شروع ارتباط سالم با بچه های جدید محله. میدونید؟ فکر میکنم کار خوبیه که با کودکان ارتباط بگیرم چون غیر از این که هر جا منو ببینند با صدای انرژی بخششون بهم سلام می کنند و راهنماییم, اگر کاری هم داشته باشم واسم انجام میدند. مثلاً وقتایی که حالشو ندارم ی چیزی از سوپر بخرم یکی از کودک سرباز هام رو که بفرستم سه صوته میگیره میاد. تازه وقتی با بچه ها دوست باشم کودک درونم زنده میمونه و افسردگی سراغم نمیاد به علاوه اگه مشکل کامپیوتری یا زبانی داشته باشند میتونم حلش کنم.

خلاصه که پریروز عماد شش ساله دم ظهری تو کوچه ها واسه خودش ویلون مونده بود و این حیرونی از اون جا نشات می گرفت که میدید دوچرخه داداشش بهش نمیرسه و باید ی کمی که چه ارز کنم تا میتونه قاز بچرونه. من رفتم و چون از برچسب زنی محله خسته شده بودم و حوصله خودمم سر رفته بود, پیشنهاد گل و پوچ دادم که قبولید و رفتیم روی پله های دم مسجد محله توی سایه ای که خنکاش روحتو نوازش می کرد یاد دوران بی غمی کردیم. سعی می کردم اون هر دو دفعه از من ببره. خیلی خوشش میومد و وقتی گل رو از من می قاپید کلی ذوق مرگ میشد. البته ی درس اخلاقی هم بهش دادم اونم این که تقلب نکنه. چون ی چند باری میشد که هر کدوم از دستاشو باز می کردم, گل توش نبود. انگاری که آب شده بود رفته بود توی نون, سگ خورده بودش. به هر حال, ی بار که دیدم دست چپش پوچ بود, دست راستش رو باز کردم و دیدم اونم پوچه. گفتمش دیگه نمیام بازی چون تقلب کردی. قبولید که کارش اشتباه بوده و ی فرصت دیگه خواست و البته که تا آخر بازی اول و بازی دوم به هیچ وجه تقلب نکرد.

بعدش جفتمون از هم خدافظی کردیم و طبق همون مثلی که میگه: نخود نخود, هرکه رود خانه خود! به دیار منزل شتافتیم.

ظهر رو تا عصر سپری کردم و بعد زدم از خونه بیرون که عوض رو دیدم. آره. اسمش عوضه. عوض جلالی. از ناحیه پا معلوله و به زحمت راه میره. ی موتور سه چرخه داره که بزرگ تر از موتور های عادیه و ی بچه کاکل زری که چه ارز کنم ی پسر قند عسل داره که امسال میره کلاس دوم. اسم پسرش ابل فضله. ی پسر کاملاً شیطون و در عین حال با هوش. شیطونیش به حدیه که منی که از شیطونی بچه ها کیف می کنم از شیطونی هاش تو فکر میرم. از زمین خوردن هاش با دوچرخه با شدت و ضربه یک دستگاه پرس بگیر تا هرچی به فکرتون نمیرسه. خلاصه که بعد از سلام و احوال پرسی با این عوض خان جلالی, از وضعیت پیگیری مسئله نوسان برقمون پرسیدم. آخه توی محله ما ی کوچه بنبسته که چهار تا خانواده توش زندگی می کنند و از یک تیر برق تغذیه. نبی اله خادمی که بابای من میشه. عوض جلالی که میشناسیدش. مجید غلامیان و داوود نیازی که این دو تا را در فرصتی مقتضی معرفی میکنم. به هر حال, ما چهار خانوار مشکل نوسان برق داریم. خیلی وقت ها وسط نوشتنم واسه محله, برق میپره. ی لحظه بالا و پایین میشه و محافظ کامپیوتر برقو فرتشتی قطع می کنه و تمام زحمات من به باد که چه ارز کنم به فنا میره اصلاً انگار نه انگار که این همه انگشتام خودشونو کشتند تایپ کردند. یک بار که زنگ زده بودم اداره برق کارشناسشون گفته بود باید بیاییم ببینیم و اومده بود و کنتور ما رو عوض کرده بودند و باز همون آش و همون کاسه. کارشناسشون دفعه بعد که اومد گفت که سیم کشی منزل شما مال پنجاه سال پیشه و سیمی که از کنتور تا جعبه تقسیم وسط خونه میاد رو تعویض کنید که ما هم رفتیم با بدبختی چهل هزار تومن پول بی زبون رو ریختیم تو حلق سیم فروش و سیمو عوض کردیم. دریغ از یک درصد بهبود. دیگه کفری شده بودم و یکی دیگه از کارشناس ها رو طلب کردم که به من گفت سیم های خروجی از تیر برق شما باید پنج رشته باشه که الان سه رشتهست و شما یک فاز دارید که در واقع باید دو فاز داشته باشید و در این مورد یک نامه به اداره برق لنجان واقع در زرین شهر بنویسید تا موضوع مرتفع بشه. هرچی به باقی ساکنین میگفتیم که ما این نامه رو بنویسیم و شما هم امضا کنید و برق نوسان داره به خرجشون نمیرفت و میگفتند مشکلی نیست پسر همه چی خوبه. تا این که چند ماه بعد از این موضوع یعنی دقیقا یک ماه پیش, یخچال فریزر عوض اینا و کامپیوتر مجید اینا بنای خاموش و روشن شدن رو گذاشتند درجه آخر. حتماً این وسایل بی زبان هم با خودشون گفتند چه قدر نوسان رو تحمل کنیم و یکی هم نباشه بگه خرت به چند من؟ به هر حال که عوض اومد سراغم و گفت که دستم به دامنت. اون نامه ه بود می گفتی! خوووب, اونو بنویس بده خودم, خودم میبرم پیگیریشو میکنم. فریزرم داره میسوزه. امضای بقیه رو هم خودم میگیرم. کار که به این جا رسید من هم از خدا خواسته نامه بلند بالا و مفیدی خدمت رییس اداره برق نوشتم تسلیم عوض آقا کردم که او هم تسلیم اداره برقی ها کنه.

در هر حال قضیه پیگیری نوسان برق که گفتم از این قرار بود. در ادامه بد نیست بدونید دو هفته که بیشتر. ی سه هفته ای میشه داریم اداره برق رو به لطف تلفن تیر باران می کنیم که بیاند این سه رشته رو دو تا رشته دیگه بگذارند کنارش ولی دریغ از ی جواب راست و درست. امروز, فردا. امروز, فردا. همین طور وعده سر خرمن. متاسفانه طی این نوسانات شدید, فریزر عوض اینا چشم از جهان فرو بست و به دیار فانیتر از این یکی شتافت و الان در تعمیرگاه یخچال در مبارکه در کما به سر میبره و قراره احیا بشه.

جونم براتون بگه که بعد از این اوضاع و احوال, شب شد و قضیه تماس با مدیر آموزشگاه نابینایان شهید احمد سامانی پیش اومد و استرسی که پیدا کردم که توی این پست میتونید بخونیدش و بعد برای رهایی از استرس اومدم بخوابم که دیدم توی اتاقم از گرما الانه که حالت تهوع بگیرم و دیگه برید تا آخر خطو. پمپ کولر من یک هفته پیش سوخت که به علت مشغله زیاد ننوشته بودمش. همین طور داشتم می کیفولیدم که ناگهان گوش هام صدای پاقی شنید, دماغم بوی دودی حس کرد, ذهنم درگیر شد و چشم هام سیاهی رفت. همه و همه به خاطر سوختن پمپ کولر و پخشولیده شدن دودش توی اتاق.

در نهایت پری شب از گرمای زیاد زدم بیرون از اتاق به سمت ایوان مبارک منزل. پتو و پشتیمو بردم توی ایوان و خوابیدم ولی چه خوابیدنی. پشه ریزه یا به قول ما لنجونی ها پشه کوری بود که نیش میزد. ی لشگر عظیم بودند. ی ماچ از صورت بر می داشتند ی بوس از گردن. بعد هم آروم آروم میرفتند پایین تا به پا هات برسند تا فردا صبح که جای بوسه ها را قرمز و متورم میبینی, یاد پشه کوری ها بیفتی و میزان عشقی که به تو و شاید به بدنت یا خونی که در آن هست دارند. در هر حال خییلی سعی کردم بخوابم. یک دفه دیدم خدایا ی اتفاقی افتاده که نه میتونستم باورش کنم و نه میشد توی محله بنویسیش. کی باور می کرد؟ ی پشه یا شایدم ی موجود دیگه. نمیدونم. هرچی که بود قد ی گنجیشک بود و به نظر من که داشت بزرگتر هم میشد. زبونم بند اومده بود. میخواستم یکیو صدا کنم نمیشد. دااااد میزدم و صدا همون ته گلوم خفه میشد. انگار من اسلحه باشم و روم ی خفه کن نصب شده باشه. همه زورمو جمع کردم توی دستام و با مشت محکم زدم روش. خون بود که پاشید به سر و صورتم. خونش خیییلی بود. خیییلی. شر و شر و شر می ریخت و می پاشید. انگار که این موجود از یک توده خون تشکیل شده باشه. دیگه از ازدیاد خون داشتم غرق میشدم. نفسم بالا نمیومد. بوی خیلی بدی داشت. بوی لاش های مرده دخمه های قدیم زرتشتی ها که لاشخور ها واسهش چنگ و دندون تیز می کردند. قلبم مثل قلب ی مرغ یا ی خروس با سرعت پنج هزار دور در دقیقه می زد. خدا رو شکر توی اون شرایط انزجار آور زشت و بد ریخت از خواب پریدم و همه چیز به خیر گذشت. تازه جای بوسه های پشه کوری ها بود که می سوخت و منو به یاد میزان عشقی که پشه ها به من یا بدنم یا خونم دارند می انداخت.

خستگی از بیخوابی اون شب به علت نیش پشه ها از سر و کولم بالا می رفت. به زحمت خودمو جمع و جور کردم و رفتم آموزشگاه نابینایان شهید احمد سامانی به بچه ها کامپیوتر درس می دادم. محیط اتاق کامپیوتر خیییلی گرم بود ولی عشقی که من به کامپیوتر یاد گرفتن این بچه ها دارم دیروز تا ظهر سر پا نگهم داشت. دیگه دیروز تا حالا غیر از بازی شودانی که با یکی از دوستان داشتم اتفاق خاصی تو زندگیم نیفتاده. برم ببینم نامه خوابگاهم به کجا میرسه. موفق باشید.

۳ دیدگاه دربارهٔ «زندگی خصوصی مجتبی خادمی از پریروز تا حالا»

سلام ممنونم از این که به وب سایت بنده سر زدید و از شعرهایم خوشتان آمد.شعرهای من همین جا در وب سایتم منتشر می شوند و هنوز آنها را به چاپ نرسانده ام.بعضی اوقات هم در برنامه های کودک تلویزیون و رادیو اجرا می شوند.موفق باشید.خدانگهدار

مجتبی کاش نصفه حرفاتم راست بود که نیست
***
خوب حد اقل افتخار آشنایی میدادی.
نه اسمی نه رسمی همینطوری کشکی مجتبی کاش نصفه حرفاتم راست بود که نیست؟
بالاخره من که خوشحال شدم سر زدی و به قول خودت دروغ هام رو خوندی.
راستی, فکر می کنی کجا هاش رو دروغ نوشته بودم. نه جدی میخوام بدونم.
این طور که پیداست تو از خودم به من نزدیک تری که میدونی وقایع زندگی خصوصیم رو اشتباه نوشتم. نه مگه؟!

پاسخ دادن به ترانه های کودکان لغو پاسخ