خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

آخ که چه حالی داد امشب.

این نوشتم شاید از تصویر خالی باشه ولی واسه من و احمد دوست فابریکم, رفیق شیشم, واسه ما که خیلی لذتبخش بود.

بیدار شد و توی حال خودش نبود. ی کال زد توی اسکایپ و طبق معمول اومدم سر خنده و شوخی را باهاش باز کنم که دیدم گفت چه قدر دلت خوشه به خدا.

گفتم چی شده؟ گفت: هیچی دلم گرفته. نگذاشت ازش سوال بپرسم. گفت نمیدونم دلم از چی و کی گرفته فقط گرفته. گرفته. میفهمی؟

گفتم: آره. چون رفیقم خدا را شکر سالی دو سه بار این جوری میشه و مثل من نیست که هر روز را توی افسردگی مزمن به سر ببره. واقعا درکش می کردم. گفتم بزن بریم بیرون و الان هم که شبه ی شامی دور هم با هم میخوریم و کلی میخندیم و از این حال میای بیرون.

گفت: نمیدونم. شاید. باشه. آره. نه. چی بگم.

گفتم: مسخره بازی در نیار. بزن بریم بیرون. من زنگ زدم به آژانس. یالا. یالا آماده شو ببینم. معطل نکنی ها. بدو.

الحق که دوستی به خوبی احمد گیرم نمیاد. این که میگم به تعداد انگشتان دست هم رفیق صمیمی ندارم راست گفتم به خدا.

احمد یکی از معدود کسانی هست که باهاش ارتباط میگیرم.

خلاصهش که رفتیم بیرون و منظورم از بیرون همون پیتزای میلان, ایتالیانو, لازانیا, اسم های فراوانی که یک فست فود میتونه داشته باشه. اسم ها زیاد ولی مغازه یکی.

حتی شعبه اضافی هم نداره. یک افشین نام با حالی که گویا چندین سال لندن بوده, حالا اومده زرین شهر تجربه چندین سالهش رو در اختیار هم وطنهاش قرار بده و در مقابل لذتی که با سالاد های مکزیکی, پیتزا های گوشت و مرغ و چیپس های برشته بهشون میده, درآمد کسب کنه.

سالاد هایی از جنس سس و ژامبون, از جنس کاهو و کلم, از جنس ذرت و زیتون.

پیتزا هایی پر از قارچ خوشمزه, مرغ های آب پز شده و گوشت های سرخ شده.

چیپس هایی بزرگ و با درون مایه ای پر مغز. چیپس هایی که خوشمزگی از سر و صورتشان میریزد

و ما دو نفر آدم نابینای شاد شاد, از همه جا بی خبر, در عیش و خوشی و مستی. حکایت شعری که شاعر می فرماید. میگن .حال خوشیه وقتی که مستی, میگن بیخیالشی کی بودی کی هستی. و همین شاعر در ادامه دو بار به تاکید اضافه می کند که: چه حال خوشیه مستی. نه غم داری نه شکستی.

من و احمد این قدر با شکم پر خوردیم و خندیدیم که عقل داشت از کفمان میرفت و این از آن روست که شکم پر از غذا همان تاثیری را بر انسان میگذارد که الکل.

در پایان این ماجرا که متاسفانه حس و حال کش دادنش را ندارم, برای خواهر گرامی هم یک پرس چیپس خریدم و به خونه آوردم که متاسفانه شام خورده بود ولی خوشبختانه به جریمه این که یک روز چیپس هایی که برایش خریدم را نخورده بود, این دفعه چیپس ها را به زور و البته به زور دو لیوان نوشابه و یک انگیزه قوی به خورد خودش داد.

خوب دیگه شمال هم که قطعی شد, حرفی نمونده و اگه هم مونده باشه من زیادی وامونده شدم. اون قدر که نمیتونم حرف های مونده رو بگم و به اتمام برسونم.

مونده نباشید.

۴ دیدگاه دربارهٔ «آخ که چه حالی داد امشب.»

سلام زهره بانو، دیشب تو اولین پست آقای شهروز یادت کردم. مگر اینکه چیپسو پیتزا شما رو پیش ما بیاره خخخ
خوفی خوشی نیستی. نگرانت و دلتنگت بودم. چرا دیگه تو محله نمینویسی. نکنه استعفا دادی. تازه بیا اسمتو عوض کنم خخخ آخه قراره مدیر ثبت احوال بشم.

درود! واقعا عجب شبی بود-عجب شبی بود-خوش بحالت، راستی گفتم خوش بحالت یاد یه خاطره افتادم، در یکی از شهر های ایران خوش بحالت معنای خاصی دارد، روزی معلمی به آن شهر وارد میشود و در یکی از دبیرستانها مشغول تدریس شد، بچه ها چون میدانستند که ایشان تازه وارد هستند هر یک به بهانه ای سؤالی از وی میپرسیدند و پس از دریافت جواب میگفتند: آقا خوش بحالت،مدتی گذشت و هر روز چند نفر به آقا میگفتند: خوش بحالت، یه روز بطور اتفاقی آقای تازه وارد به طالار اندیشه دانش آموزان رفت: همانطور که با آرامش نشسته بود ناگهان چشمش به جمله ای که روی دیوار نوشته شده بود افتاد، خوش بحالت =۱۹۸تم توی۱۰۴رت ههههههههههههه وقتی به کلاس برگشت حالا نوبت خودش رسیده بود که دائم از بچه ها سؤال بپرسد و پس از دریافت جواب بگوید: خوش بحالت و باعث خنده بچه ها در کلاس شود، واقعا خوش بحالت که اینقدر خوشته و خوش بحالته!

دیدگاهتان را بنویسید