خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

من آژانسی نیستم ولی

من آژانسی نیستم ولی

می خواهم امروز از خودم بنویسم و از دغدغه هایم. از کار هایی که انجام داده ام, کار هایی که انجام می دهم و انجام خواهم داد تا صبح را به شب برسانم و شب را به صبح. این جمله آخری را از ترجمه انگلیسی به فارسی فرازی از زیارت آل یاسین که در 11 سالگی حفظ کرده بودم به خاطر دارم: “سلام بر تو هنگامی که شب را به صبح میرسانی و صبح را به شب!” یادش بخیر! بچه بودم و از دنیا هیچ نمیفهمیدم. تمام غصه ام یک صدم معدل بیشتر بود, یک مثبت بیشتر از معلم بود, یک بار برنده شدن در یک مسابقه بود. یادش بخیر. همان روز ها گروه سرودی داشتیم که من در آن به صندلی سمت دائمی معرفی گروه سرود, دکلمه کردن شعر پیش از سرود و خواندن فراز هایی از زیارت آل یاسین به سه زبان انگلیسی عربی و فارسی تکیه زده بودم و این صندلی را از آن خود کرده بودم. یکی دو بار هم تک خوان بودم و چه قدر لذت بخش بود. صدای طلایی قشنگی داشتم که ای کاش می بود و شما هم لذت می بردید. فکرش را که می کنم می بینم آن وقت ها هم زرنگ بوده ام که توانسته بودم خودم را در بالای پله های مقام دکلمه گر ببرم! رفت و آمد همان روز ها نیز این زرنگی را گواهی می داد. از سن 9 سالگی به بعد یکه و تنها از 70 کیلومتر آن طرف تر در نا امنی تمام با ماشین های ناشناس پر دود همراه راننده های اخمو و مرموزی که بوی پیاز گونه عرق خستگیشان دیوانه ات می کرد راهی مدرسه ابابصیر می شدم و آخر هفته همین راه خطرناک را همراه با همان غریبه های پیازی به سمت منزل می پیمودم. از هیچ کس و هیچ چیز ترس نداشتم و سرگشتگی و گم شدنم در اتوبان ها و تصادف های وهم ناکی که تجربه می کردم روحم را, اراده ام را, مجتبی را بیشتر تراش می داد تا مجسمه ای زیبا از یک عزم راسخ بسازد. مجسمه ای پر از پتانسیل پیشرفت. در عین کودکی یک مرد بودم یا شاید هم نبودم ولی دست تقدیر قصد کرده بود به هر قیمتی حتی به قیمت دزدیده شدن مجتبی توسط افراد ناشناس, از او یک مرد بسازد که ساخت و چه ماهرانه این کار را کرد! حالا که خوب به گذشته نگاه می کنم علت مخالفتم را با آژانس و نابینا های آژانسی و طرز فکر های آژانسی می فهمم. من یک مجسمه تراشیده شده با قلم و چکش سختی بوده ام. از بچگی بدنم بوی علف می داده و نه پول. توی گل و پوشال و شلتوک بزرگ شده ام و زنبور و پشه و تاسه های برنج همه به نوبت هزاران بار تا توانسته اند بوسه های سوزنده از پوستم برداشته اند. من آژانسی نبوده ام که اکنون بخواهم یا بتوانم با آن موافق باشم. همین دلیل, امروز 45 دقیقه یک لنگه پا در خیابان زیر آفتابم سوزاند تا بل کم یک گذری پیازی, یک تاکسی ویژه یا شاید یک اتوبوس لاکپشت نشان بگذرد و باعث شود که آژانس نگیرم ولی چه فایده که این تئوری افراطی “مرگ بر آژانس” همیشه در زندگی واقعی پاسخ گو نیست. دقیقاً مثل همین امروز صبح که نبود و من مجبور شدم برای رهایی از آفتاب سوزنده وسط خیابان و سنگینی لباس های منتظر, از امواج کوتاه رادیویی برای خبر کردن یک راننده آژانس کمک بگیرم تا بچشم طعم تلخ آژانس را و بفهمم که گاه این طعم گس است, خرمالوست و شاید از سقز هم بدتر. شهر خودت که دو خوش شویی داشته باشد ولی بسته مجبوری دو هزار تومان بیشتر سرفه کنی و زیارت آق مهدی نسیبت شود. همان که قبضی برای لباس های کثیف و بوی ناک تو به تو نمی دهد و خوب پول شستشوی لباس هات را هم از تو طلب نمی کند باشد که اگر روز بعد هوس دیدار لباس هات به سرت زد بدون همان قبض نداده آق مهدی به زیارتش نائل بشوی, پولش را بدهی و لباس هات را از انتظار دیدار صاحبشان خلاص کنی. حالا هم داری با آژانس برمیگردی. همان آژانسی که هم بد است و هم خوب. هم راحت است و هم تو از او بدت می آید. به راستی آژانس چه بدی ای به تو کرده؟ مگر غیر از این است که بیشتر و بیشتر وابسته ترت می کند تا کالری کم تری مصرف کنی, پول های بیشتر از تو بسوزند و حس کاذب انسان های با کلاسِ راننده دار در تو فوران کند!؟ فقط جای شکرش باقیست که می دانم و می دانی آژانس و آژانسی هم زیاد به خوشگلی تو دل نبسته اند و صدای چهچه تو نیست که مستشان کرده بلکه از بوی عطر چرک های کف دستانت است که چنین بیهوش با سر به طرفت می آیند!

۱۳ دیدگاه دربارهٔ «من آژانسی نیستم ولی»

درود مجتبی جون واقعا حرفاتو با تموم وجودم میفهمم
به قول یه بزرگی سلولی درکش میکنم
کاملا با حرفات موافقم
من خودم راضیم ساعتها زیر آفتاب بمونم ساعتها زیر بارون و سرما بایستم ولی بی جهت از آژانس استفاده نکنم نه به خاطر پولش به دلیل اینکه آژانس باعث میشه که ما نابیناها همش وابسته به دیگران باشیم و تو بقیه مسائل زن زندگیمون هم از این خدمات استفاده کنیم آژانس خیلی خوب ولی نه برای ما
آژانس یه نمونه است بچه ها بییاید دستمونو از زانوی خودمون بگیریمو بلند بشیم
مجتبی جون داداش به این مدل پستها ادامه بده چون اگه اینا درست بشن بقیه چیزا مثل نرم افزارها نیاز به آموزش ندارن هرکی میشه یه مجتبی خادمی میره یه محله واسه خودش درست میکنه

مرسی از حرفات علی جان.
دقیقا این جا هم برپا شده که همه برپا بشند.
وگرنه به قول خودت موارد آی تی و این حرفا بهانه ست که دور هم جمع بشیم.
در ضمن: از دیدگاه کسانی که تجربه های بیشتر از من هم دارند استقبال می کنم به شدت!

سلام.
مجتبی جان من تو را خیلی دوست داشتم به دلیل خیلی از رفتار ها و عقایدی که ازت می دیدم. ولی حالا دیگه دوستت ندارم، چراکه عاشقت شدم. فکر می کنم انگار کسی هم توی این دنیا پیدا شد که مثل من فکر کنه. از تصادف، سقوط یا برخورد با آدم های ناجور نترسه, بلکه از وابستگی بترسه!
خیلی خیلی واسم جذاب و تاثیر گذار بود.
یه عبارتی هم داشتی
عطر چرک کف دست
از این تصویر سازیت خیلی خوشم اومد.
دمت گرررررررررررررررررررررم
باز هم بنویس. خیلی ها که ادعا می کنند و هی فقط حرف می زنند باید از تو یاد بگیرند. ترقی نابینا در استقلال و عدم وابستگی است، نه ترحم یا … .
خیلی حرف زدم. آخه نوشته های تو منو سر ذوق میاره.

من میدونم که به من خیلی لطف داری. هم تو و هم خوانندگان عزیز.
ولی اینقدر تعریف و تمجید می کنید اون وقت چار تا فکر می کنند ما توی نوشابه باز کردن برای هم دیگه و توی نون قرض دادن به هم, با هم کورس گذاشتیم!
هوهو.
خوش باشی.
به امید ریشه کن شدن وابستگی نابینا ها و به امید ریشه کن شدن نابینایی!

واقعا پست زیبایی بود و البته قابل تأمل.
هر کسی توی زندگیش سختی داره, بعضی ها رو سختی میسازه و بعضی ها رو نابود می کنه و البته این خود ما هستیم که به سختی اجازه سازندگی میدیم یا تخریب و شما رو سختی ها ساخته …..
براتون صمیمانه آرزوی موفقیت و سربلندی دارم

دیدگاهتان را بنویسید