خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

وقتی از دوریت شلخته می شوم

وقتی از دوریت شلخته می شوم

پخش می شوم روی تشکی که دیگر بوی تو را نمی دهد و پتوی لخت پشمی من که دیر زمانیست از ملافه اش جدا افتاده در پایین پا هام به کلافی سردرگم می ماند که گویی با پیچیدنش بین انگشتان پا هام قصد مسخره کردن من هنوز از ذهنش رخت بر نبسته و انگار تمام شادی این پتو در به رخ کشیدن شلختگی من خلاصه شده.

لعنت به تو پتو و لعنت به دستی که تو را ساخت!

آهای خوش بوی خوش رنگ خوش نقش من:

آهای صاحب صدای دورگه زیبا:

چه توقعی داری از من که وقتی تو نیستی با نظم ارتباط بگیرم!

وقتی نیستی, انگار کن که من هم نیستم.

وقتی نیستی چطور می توانم باشم؟!

وقتی نیستی همیشه بد خبرم, بد فرم.

مانند یک معتاد بی کار بیمار از همه گسسته اینجا وسط اتاق, ول شده ام روی این تشکی که دیگر بوی تو را نمی دهد.

پوشش پارچه ای من کثیف شده, بو گرفته و تمام مردم از من و پوششم بیزار.

در این اندیشه ام که تو چرا به من اجازه می دهی لحظه های با تو بودنم را هدر کنم؟

تو چرا به من نمیگویی دعوایت نکنم؟

تو چرا این قدر خوبی و چرا مالیخولیای شک و سادیسم در من به هوای تو و آزارت کمین کرده؟

مدام در حالت درازکش, مثل بچه های بهانه گیر, سرم را به این طرف و آن طرف برمیگردانم.

سهم من از دنیا یک حساسیت پوستی, دو چشم کور, یک بقل دلواپسی, کوله باری از فقر و حالا هم آخرین تیر ترکش دنیا: از دست دادن تو: این هم نسیب من است.

هست همین که هست. همین که هست هست.

من زود تو را از دست می دهم. همین حقیقت و حقیقتی که خودت میدانی و دم نمیزنی بیشتر مرا به آتش میکشد.

خلوت من را تمام حرف هات, تمام سرگرمی هات پر کرده

ولی دلتنگیم را چه کنم؟!

بیا و دست هام را بگیر. به تکرار بگو دوستم داری.

این جمله کلیشه ای دوستت دارم را بگو و بگو و بگو که این جمله از زبان تو و با صدای تو هرگز برای من و خواسته هایم تکراری نشده.

دماغ پهنم را روی پشتی میکشم. همان دماغی که دوست هام میگویند با صورت درشتت هماهنگ است. صدای فِت فِت مالش یک دماغ نیمه استخوانی خوش فرم روی سطح پارچه ای پشتی تمام فکرم را وز می کند. رشته های افکارم مثل مو های ژل زده و خشک شده سیخ شده اند و به هیچ سمت تکان نمیخورند.

خدایا چه سخت است که هر چه می خواهم بگویم کلمه نمیشود؟!

فکر من به چه فکر می کند؟ به رگبار هایی از تهدید که به طرفت نشانه رفته بودم و به خاموشی دیوانه واری که نثار من می کردی و از خنجر و زهر و حتی از مرگ کشنده تر بود فکر می کند.

آخ از این چشم های گستاخ من که هر کس و هر چیز دیگری جای این ها بود, تا به حال از هدقه بیرون زده بود! شما چرا سر جایتان خشک شده اید؟!

خوش روی من:

من کجای زندگی تو ایستاده ام؟ روی چندمین پله که سقوطم دارد حتمی می شود انگار.

اگر التماس کنم چه؟ آن وقت دستم را میگیری؟ سر روی شانه هایم میگذاری؟ کمی برایم گریه میکنی؟ راز هات را به من میگویی یا باز هم نه؟

اگر التماس کنم چه؟

خیس خیس.

شور شور.

این پشتی هم دیگر بوی اشک میدهد. بوی غم و نا امیدی حاصل از دوریت.

کار لکه های شوره بسته پشتی هم شده خندیدنی از جنس سکوت به من و دلتنگی هام.

الحق که هر کس جای این چشم ها بود, تا به حال از هدقه بیرون پریده بود.

شما چرا خشکتان زده؟

تمام اتاقم مثل تمام من به هم ریخته.

مثل آشفته بازار شام.

مثل بیقراری هایی که بی نظم لولیده اند در هم.

مثل منظره بیرون کشیدن شارژر موبایل که لای لباس های اتو شده گیر افتاده.

به هم ریخته. به خدا به هم ریخته.

بیا و برگرد و باز باش تا باشم.

دیدگاهتان را بنویسید