خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

حال امروز من

در حال گوش کردن به آهنگی از شادمهر هستم با این متن:

***

خیلیا دوس دارن شبیه تو باشن

ببیننت از دور یا با تو تنها شن

ای کاش وقتی چشاتو رو هم میذاری

آهنگی باشم که تو خیلی دوس داری

وقتی که بیداری

آرومی انگاری

وقتی خوابی پیرهن من روته

مهم نیس چی میگن

راجع به تو با من

دوست دارم به خودم مربوطه

نه خودم نه خدا

کی میدونه کجا

تو رو از تو میخوام با تموم وجودم

از صدا از سکوت

تو شب برهوت

دنیا داغون شد باز حواسم به تو بود

وقتی که بیداری

آرومی انگاری

وقتی خوابی پیرهن من روته

مهم نیس چی میگن

راجع به تو با من

دوست دارم به خودم مربوطه

***

عجب آهنگیست. ناب ناب. از آن آهنگ ها که دلم میخواهد همیشه وقت داشتم گوش میدادم. از آن آهنگ هاست که تمام عرف جامعه را زیر پا له میکند و می گوید دوستت دارم به خودم مربوط است! یک تصویر قشنگ دیگر در همین شعر نیز مرا به خودش جذب کرده و توی هوای خنک و مرطوب این تصویر ماتم زده. وقتی خوابی پیرهن من روته. چه غوغا بر انگیز و چه بی انتها. ظرفیت بالایی میخواهد حزم چنین مصرع هایی.

از فکر بود که به آهنگ پناه آوردم. این ساخت آهنگ هم خودش جلایی به اصل شعر میدهد که وقتی یک بار شعر را از روی متنش بخوانی و دفعه دوم با صدای کسی با آهنگی که مختص همین شعر ساخته شده گوشش بدهی فرقش از زمین تا آسمان برایت مشخص میشود.

وقتی از فکر به آهنگ پناه میبرم, پس از چندی مجبور میشوم از خود آهنگ به فکر پناه ببرم. یک شبه چرخه که از چرخه شدنش میترسم و به این که همیشه یک جا قطع بشود امیدوارم. افکارم زیاد و جا و حس و حال برای گفتن کم.

فکر خستگی دیروز ظهر و گرسنگی ای که به درونم نفوذ پیدا کرده بود داشت توی وجودم گر میگرفت ولی وعده خورش بادمجان از طرف مادرم که قرار شده بود برنجش را من از رستوران بخرم این شعله را خاموش نگه می داشت. برنج را که خریدم و به منزل رفتم یک سطل آب یخ سرم ریخته شد چرا که فهمیدم خورش بادمجانی در کار نیست و مادرم به علت خستگی برای ناهار هیچ نپخته. شصت سالی از سن مادرم میگذرد. زنیست با تعصبات خاص خودش. بینشی باز دارد و در عین حال عقاید افراطی. گویی نزدیک شدن پسر و دختر نابیناش به اجاق گاز حکم خوردن درخت ممنوعه توسط آدم و حوا را داشته باشد. این است که من در حضور مادرم فرصت طبخ هیچ چیز حتی یک سیب زمینی آب پز را هم به چنگ نمیآورم. این وعده خورش بادمجان که از میان برداشته شد, شعله گرسنگی دوباره به گر گرفتن روی آورد و همین من را تحریک بکند که با صدایی نسبتا بلند از مادرم بپرسم که تکلیف شکم وامانده من چه میشود و او در پاسخ بگوید فقط صبر کن. صبر. بعد تازه برود مقداری گوشت چرخ کرده از فریزر بیرون بکشد و با مقداری پیاز در روغن تفت بدهد و یک شبه بریان به خورد من بدهد. غذایی لذیذ ولی گران. البته که خوشمزه بود و تا حدودی سیر شدم ولی داغ دو هزار تومان برنج سفیدی که بیخود و بیجهت از رستوران خریده بودم هنوز داغ بود و داشتم میسوختم. من که هیچ گاه از مادرم پول چیزی را که خریده بودم قبول نمیکردم, این بار پول برنج ها را گرفتم تا آتش خلف وعده ای که به من شده بود خاموش شود. شاید کار اشتباهی کردم ولی مشکل من این است که پر و خالی بودن شکمم با خوش اخلاق و بد اخلاق بودنم ارتباط مستقیم دارند. کمی هم تقصیر خودش است. اگر مادرم بگذارد من دست به گاز بشوم شاید درست کردن خیلی چیز های خوشمزه را یاد بگیرم و ادامه دهم. بهترین زرشک پلو با مرغ را درست کنم تا دیگر او مجبور نباشد برای ساخت و پخت یک کتلت ساده با این پا درد و کمر درد و مشکل قلبی ای که دارد خودش را به آب و آتش بزند ولی افسوس که مرغ مادرم یک پا دارد و نابینا و حرارت را مثل سنگ و شیشه می داند.

یادم هست یک بار که رفته بود بیمارستان, توی یک قوری خیلی خوشگل و تمیز, چهار تخم مرغ عسلی خوشمزه برای خودم پختم و بعد که برگشت کلی بد و بیراه به من گفت که چرا این قوری بوی تخم مرغ میدهد و مگر چه غلطی کرده ای و هزار سرزنش جور واجور دیگر. قرار شد از این به بعد هر وقت خواستم دسته گل به آب بدهم, دسته گل ها را توی یک قوری کهنه با آب آشنا کنم ولی کو یک فرصت دیگر!

به هر حال به احتمال قوی امسال خوابگاهی بشوم و این یعنی یاد گرفتن خیلی چیز ها از دوست هام. یک مقاله می خواندم در مورد وابسته بودن خیلی از دختر ها و پسر های آمریکایی به والدین طوری که بعد از اعزام این ها به دانشگاهی دور از منزل, از پس روشن کردن و تنظیم یک ماشین لباسشویی به آن سادگی بر نمیآیند و بچه ننه بار آمده اند. همین محیط های خوابگاهی دور از منزل در آدم شدن نظیر ما و آن آمریکایی ها نقش بسزایی دارد.

این بحث ها را با افرادی مثل بچه های خواهر و برادرم داشته ام و نتیجه چنین بحث هایی این میشود که معمولا برای نزدیک تر شدنم به استقلال, راه کار های خوبی ارائه میدهند و در برخی موارد نیز این بحث ها برای من منجر به کسب یک مهارت میشود.

یکی از همین ها یعنی مهرداد پسر خواهرم دیشب اینجا بود. بنده خدا داشت سرما خوردگی بدی را تجربه میکرد و نفسش بالا نمیآمد. غیر از مهرداد, دیشب همه ایل و تبار در خانه ما جمع بودند که به اتفاق هم بروند عروسی. غیر از من که دیشب خبردار شدم, همه از سه روز پیش از عروسی خبر داشتند و خوب برنامه ریزی هاشان را کرده بودند. من که خبر نداشتم پس برنامه ریزی هم نکرده بودم و بهانه خوبی شد تا افتخار حضور در عروسی را از همه سلب کنم ولی از خدا که پنهان نیست از شما هم نباشد. حقیقت امر این بود که خودم هم حس و حال عروسی رفتن و تحمل صدای به شدت بلند تقویت شده میکسر توسط آمپلیفایر را نداشتم وگرنه که دیشب برنامه خاصی نداشتم و وقت برای نزول اجلال بنده در عروسی موجود بود فراوان. بعد از این که همه از جمله مهرداد از عروسی برگشت, یک لیوان شیر داغ با چند تا قرص کولدستاپ خورد تا مگر کمی از خس و خس و سرفه و گلو دردش بکاهد. اینترنت مودم بیسیمم را هم راه انداختم تا شب موقع خواب بتواند با موبایلش از دنیای بیرون لذت ببرد. البته موقعیتی پیش آمد که مهرداد بیرون از اتاق من خوابید و امیدوارم از من بابت این موضوع چیزی به دل نداشته باشد. من که دیشب با امیدواری کامل خوابیدم و امروز سومین روزی که باید دانشگاه میرفتم دیر از خواب بیدار شدم و یک روز دیگرم به هدر رفت. تازه توی حس چرت بعد از بیداری بودم که صدای ساک خواهرم که از شمال از مسابقات کشوری قرآن برمیگشت فرستادم داخل حیاط که ساکش را بگیرم و بگذارم بالا توی راهرو.

خواهرم خسته بود ولی از وضعیت افتضاح سفرشان با بهزیستی برایم گفت. خیلی هم گفت. مثلا این که گویی به نظر میرسد بهزیستی مقدار مادی و معنوی جوایز را سال به سال کاهش میدهد, مسئولینی غیر مسئول و غیر متعهد را با شرکت کنندگان نابینا و کم بینا روانه می کند که به هیچ وجه در جهتیابی به آنها کمک نمیکنند. مسئولینی که فقط بلدند بگویند اگر رتبه نیاورید, غذایی که میخورید حرام است. مسئولینی که گویی از جایی دستور یا اجازه داشته باشند در شوخی و جدی, تحقیر بچه ها و تحریک روانیشان را در دستور کار خود قرار بدهند. این ها مسئولین همان بهزیستی ای هستند که خود من گاه گاهی حضور رییسش را در استان های مختلف و در خدمت مددجویان از ایران سپید میخوانم ولی چه حضوری! وقتی همین رییس بهزیستی تابستان 91 به اصفهان آمد, یک سری مددجو را به صورت فرمایشی با ماشین هایی فرمایشی بردند و با سوال هایی فرمایشی در یک تالار فرمایشی جمعشان کردند و سر و ته مراسم را ماست مالی نمودند. خود من زمستان دو سال پیش, از بس جمله بودجه نداریم را از بهزیستی زرینشهر و اصفهان شنیده بودم, دست به دامن دفتر ارتباطات مردمی بهزیستی کشور شدم و به تهران رفتم. از طرف دفتر ارتباطات مردمی بهزیستی کشور نامه ای برای من به بهزیستی اصفهان جهت مساعدت فرستادند و گفتند در صورتی که بهزیستی اصفهان تایید کند ما به تو کمک میکنیم ولی بهزیستی اصفهان با وقاحت تمام نامه مرا تایید نکرد و گفت خیلی ها در نوبتند و شما اگر بخواهی میتوانی وام پانصد هزار تومانی با سود 25 درصد برای خرید یک لپتاپ یک و نیم میلیون تومانی بگیری. وامی که کم بهره ترش در قرضلحسنه محله خودمان یافت میشد.

خواهرم نهارش را خورد و خوابید و بیدار شد و رفت و من هنوز این جا غرق افکاری که باید از آنها به آهنگ و از آهنگ به آنها پناه ببرم.

۶ دیدگاه دربارهٔ «حال امروز من»

اقا مجتبی سلام نوشته هایت را خواندم خوب بود احترام مادر واجب است اینشالله زن میگیری ماهم میایم سور میخوریم بعد هم میبینمت و از حال و احوالت سراغ میگیرم مبینم دست پخت مادر خوبه یا خانم . مجتبی جان سرت رفته بالا بازهم به قبلا یک سری به همان میزدی

سلااااااام عباس جان.
همچین که سر میزنیم به ویبراتوری میمونم که دهتا موتور روم نصب شده باشه.
هنوز بوی بنزینی که باهاش مهرما پاک کردی را توی کمدم و توی مغزم حس میکنم و هنوز رنگ خوشگل مهرم, اون جوهری که واسم خریدی و پولش را هم نگرفتی و هدیه بهم دادی را دارم. توی همون پلاستیکش.
هنوز مهر چوبی ای که علیرضا با چوب و چسب چوب و پلاستیک واسم ساخته و بهم داده را دارم.
دلم خیلی تنگ شده. این طرف ها حتما بیایید.
دست پخت خانمم که مطمئنم به پای مادرم نمیرسه. حد اقل پنج سال اولش اینجوریه.
دعا کن لیسانس را بگیرم کار خوب که واسم پیدا شد, سور هم میخورید.
دوس داشتم یا بیام یا بیایید ولی انگار طلسم شده باید یه جور شکستش.
به قول پسرت که همیشه میگه: دوستت دارم شدید به مدت مدید.

با سلام.
بطور اتفاقی با سایت شما آشنا شدم و برخی از مطالبتون را مطالعه کردم.راستی چند سوال دارم:
شما در چه سالی در دانشگاه مبارکه درس میخوندید و چند ترم اونجا خوندید؟
چرا رشته کامپیوتر را ادامه ندادید؟
با رشته مترجمی زبان انگلیسی مشکلی ندارید؟

راستی یک سوال الان به نظر شما بهترین متن خوان “فارسی” که خیلی صدای باکیفیتی داشته باشه چیست؟شما از چه نرم افزاری متنخوانی برای کار در اینترنت استفاده میکنید؟
امیدوارم همیشه موفق باشید.

سلام جعفر جان.
فکر کنم سال ۸۶ یا ۸۷ بود که تقریبا یک ترم و خرده ای توی دانشگاه آزاد مبارکه کامپیوتر خوندم.
از کامپیوتر انصراف دادم چون هم امکانات نبود, هم استاد ها همکاری نمیکردند و هم پول هام برای گویا کردن کتاب های رشته کامپیوتر تمام شد.
با مترجمی مشکلی ندارم چون با یک دستگاه اسکنر scanner کتاب هام را میبرم توی کامپیوتر و خودش واسم میخونه.
بهترین صدا را از نظر من پارس آوای نسخه دو داره تا به این جا.

سلام! خب یه جاهاییش تلخ بود … حتی برای منی که خاطره ندارم …. خدایا سخته …..

و اما اون وام پونصد هزار تومانی فکر کنم سودش ۲۵ درصد نبوده ها! منم گرفتم یعنی به اسم خودم برای یکی از بچه ها که البته کباب شدم خیییلی که بگذریم سودش فکر کنم سه چهار درصد بود …..
و بهزیستی و کاهش مادی معنوی اون که هعی حرفی نیست درش و راستی مگه تخم مرغ رو توی قوری درست می کنند آیا؟ شکلک تعجب ….. دیگه این که همیشه شاد باشید و ان شا الله حال امروزتون خوب باشه …. راستی شعر هم با تفسیر شما جالب بود خخخخخ من هیچ وقت حوصله م نمیکشه آهنگ گوش بدم

دیدگاهتان را بنویسید