خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

خاطره نون قاپی!

سلام و صد سلام. درود و صد درود.

همه تونا دوس دارم. خیلی زیاد. دوس دارم بگم که دوستون دارم تا بقیه حسودیشون بشه. تا بدونن شما گوشکنی ها ی جای ویژه توی قلب من دارین.

قبل از این که خاطره نون را واسهتون بگم حرفاما بگم و خبر های جدید را به دستتون برسونم:

اولش این که خواستم به مناسبت 23 مهرماه روز جهانی عصای سفید یعنی روز نابینا ها فیلم توضیح دار رنگ خدا رو واستون بذارم ولی بعد گفتم بیخیل شم و همین اول کاری روز اول مهر, روز شکوفه ها فیلمو بپاشمش تو محله.

فیلمو فردا صبح که میخوام برم دانشگاه میپاشم این جا. در ادامه باید بگم که از شنبه قبلی دانشگاه و سال تحصیلی 91 92 رسما شروع شده که من متاسفانه هفته قبل هیچ یک از کلاس ها رو نتونستم برم و یه استرس خاصی دارم. از اون استرس ها که همیشه به رخت شستن و چنگ زدن توی معده و روده تشبیهش میکنم. از اون دلشوره ها که واسه هر کس میگیش هم میدونه و هم نمیدونه چی میگی.

فردا باید کتاب هایی که قراره بخرم و اسکن کنم و به متن کامپیوتر تبدیلشون کنم رو پیگیر بشم. بعدش باید وضعیت خوابگاه و پرداخت شهریه خوابگاه و تخفیفی احتمالی رو پیگیر بشم. گفتن با چند نفر ناشناس توی یه اتاقم. خدا کنه بشه که بشه. یعنی هم خوابگاه رو توی یه طبق خوشگل بدن دسم و هم توی تیغ زدنم بهم رحم کنند. حجامت چی ها که این رحم حالیشون نیس خدا کنه امور مالی این رحمت عامه رو نسیب ما بکنند.

دومش این که هر کی میاد توی محله میگه فلان چیز که قبلا توی محله بوده کو کجاست و مرتب زنگ و تلفن و پیام که چطوری یک مطلبو توی محله پیدا کنیم؟ برای هزارمین بار بگم که از بخش موضوع های مربوط به این محله میتونید اقدام کنید, از بخش صفحه بندی آخر کار میتونید اقدام کنید, از بخش آرشیو ماهانه و جستجویی هم که توی محله گذاشتم میتونید دنبال یه چیز بگردید. دیگه چی کار کنم که حرف H را نمیزنید و تا آخر نمیرید جلو یا از امکانات بهره نمیگیرییید؟

و اما زیاد نزنیم جاده خاکی. بریم سراغ خاطره نون:

این خاطره بر می گرده به زمانی که من 15 یا 16 سال بیشتر نداشتم. امروز که داشتم با دوستم تلفنی میصحبتیدم, زد به سرم و دوباره با تقلید صدای ماهرانه خودم صحنه مضحک نون قاپی بچه ها رو واسه احمد بازسازی کردم.

توی هنرستان ملاصدرای زرینشهر از مغز بچه ها در زمینه کامپیوتر و حسابداری کار زیادی کشیده میشد. این بود که ما دانشآموزا خیلی زود گشنهمون میشد. جناب آقای نوروز خان حیدری گل, نگهبان و مسئول خدمات مدرسه که ما رو درک میکرد, همیشه حواسش به ما بود و معمولا زنگ تفریح دوم, میشد از دکه ای که کنار حیاط مدرسه داشت, نون تازه ای که خریده بود رو ازش بخری و معده صاحاب مرده رو کمی ساکتش کنی که هم سر کلاس آبروتو نبره و هم بذاره مغزت کار محاسباتیشو بکنه.

مشکل کار کجا بود این جا که تعداد نون های نوروز کم بود و تعداد متقاضی زیاد. این بود که هرکی میتونست با هول دادن و له کردن هم قطار هاش زود تر از بقیه قحطی زده ها از کلاس بیرون بزنه و خودشو به حیاط برسونه, در فتح یکی دو نون از بقیه جلو بود.

سیاستی که من برای به دست آوردن نون به کار میگرفتم این بود که پنج دقیقه مونده به آخر زنگ, از معلم برای آب خوردن اجازه میگرفتم و میزدم بیرون. اینجوری کمتر کسی بهم شک میکرد و خوب نون های داغ و تازه ای هم گیرم میومد. خوبیش این جا بود که به بچه های دیگه اجازه داده نمیشد که آخر زنگ ها برند آبخوری ولی من نابینا بودم و انگار این حس ترحم که همه ازش بد میگن گاهی وقتا کار ساز میشه و پارتی ای واسه آدم جور میکنه که اون سرش ناپیدا.

خلاصه ی چند صباحی اینطور گذشت ولی روزگار که مثل معلم ها نیست. نابینا و بینا هم حالیش نمیشه و تو کتفش نمیره. همین بود که دیگه دوستام یواش یواش بهم شک کردن و به معلم اعتراض که چرا این به بهونه آب خوردن میره نون میگیره و گیر ما هیچی نمیاد؟ معلمم که دید اینا حق میگن انصافا ترحم و پارتی رو گرفت انداخت توی زندان وجدانش و من شدم یک قحطی زده تهنای بیچاره بی راه حل.

زنگ تفریح دوم که میخورد همه مثل پلنگای گشنه از رو سر هم میپریدن دم دکه نوروز. فکرشو کنید. 30 تا نون بود و 300 تا پلنگ گشنه! صحنه که توصیف کردنی نیست حقا و انصافا! همه از رو سر هم و از لای پای هم هم که شده بود میپریدن نون ها رو با ناخون از دکه میکشیدن بیرون. مهم نبود این نون رو کسی خریده بود و پولش قبلا پرداخت شده بود. هرکی میتونست ی تیکه نون میکشید و با قدرت تمام شونصد تا پا از هرکی میشد قرض میگرفت یا پا ها رو میخرید و با سرعت تمام ال فرار. این حرکت وحشیانه و در عین حال به حق رو من هم کم کم یاد گرفتم. البته نابینا بودنم محدودیت هایی واسم ایجاد میکرد ولی ولکن معامله نبودم و من هم با قساوت قلبی هرچه زیادتر حمله ور میشدم ی جوری که فکر میکردید با این هم قطارام دشمن خونیم.

وضعیتی بود که نگو و نپرس. صدای داد, بیداد, جیغ, ویغ و صدا های ناهنجاری که چی بگم. دهن این پلنگ ها به الفاظ رکیکی آغشته میشد که میخواستی بری تو زمینو این صحنه رو نبینی ولی اگر هم میرفتی تو زمین اون وقت نون گیرت نمیومد این بود که پلنگا فحشا رو میشنیدنو میگفتن باد میبره. از رو سر هم پریدن, تکل زدن از زیر و روی هم دیگه و قاپیدن و چاپیدن و انجام حرکات آکروباتیکی شده بود کره واسه ما. آب خوردن. یعنی چنان فعال شده بودم توی این جریان نون دزدی و نون قاپی که نگو. ی نون که میدزدیدم حالا یا پولشا داده بودم یا نه, میذاشتمش توی جیبم و در میرفتم یه گوشه دنج حیاط مثل پلنگای پیروز سق میزدمش. نامردا پلنگای تیز دندون تر و باهوش تر و البته گشنه تر که میدیدن یکی از پلنگا نمیبینه و کوره میومدن یواشکی سر نون که از جیبم بیرون بود رو با چنگالاشون میقاپیدن!

من فقط در زمینه حرکات فیزیکی ماهر نبودم و رفتم با نوروز خان و مسئولین مدرسه لابی کردم که گاهی وقتا نونی واسه من مخصوص در نظر گرفته بشه و توسط خود نوروز خان به دفتر معلم ها آورده بشه که من اون جا تحویل بگیرمش و سقش بزنم. آقا نوروز گل: مدیونتم.

البته گاهی وقتا راهزنایی پیدا میشدن که جناب آقای نوروز خان حیدری گل را توی راه اسیر میکردند تا یک لقمه روزی ما را از آن خود کنند.

خلاصه که داد و هوار و لولیدن دانشآموز ها با تلفیقی از بوی عطر و عرق و شامپو و صابون صبح به بدن زده واسه من همهش خاطره شده. توی ذهنم هک شده و نتونستم بیخیلش شم. امیدوارم توی تعریف این خاطره به کسی توهین نشده باشه و سعی کردم همه چیو واقعیتشا بگم البته شاید فکر کنید چاشنی مبالغه رو واسه مزه دار تر شدن خاطره نون بهش اضافه کرده باشم ولی اولا که این چاشنی از جوش شیرین خیلی بهتر و کم ضرر تر و خنده آور تره و دوما که نه. سخت در اشتباهید. شاید بگم خیلی از اتفاقایی که موقع قارت نون ها رخ میداد رو برای رعایت ادب سانسوروندم.

بیست خط از خاطره نون, زیر قیچی رفته تا این شده.

پی نوشت: بیخیل: بیخیال.

۵ دیدگاه دربارهٔ «خاطره نون قاپی!»

بابا به خدا کلی خندیدم خصوصا وقتی اقایون گشنه اونم از نوع مدیرو تصور کردم
خودم برات نظر میزارم اصلا اومدم برا همین نگران نباش
تازه وقتی برم بفهمی چه از دست دادی!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
بشین نظاره گر باش ببین کی گفتم برات فقط بدون چه زود دیر میشود

چه خاطره ای بود خخخخ

وای عدسی گویا ازون اوایل اینجا بوده و بازم کامنتاش سانسور میشده .

ازین دفعه رععععد بزرگ ترجیح میده که سفری به گذشته ها داشته باشه .

راستی نون خشکو خالی چطور از گلوتون میرفته پایین ؟؟احساس میکنم مثل بچه های آفریقایی قحطی زده بودید خخخ
برم لایکو بزنم بعد برم

دیدگاهتان را بنویسید