خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

ورقه ای از دفترچه خاطرات یک دانشجوی دبستانی

به نام خدا.

امروز تقریبا ساعت هشت صبح از خواب ناز بیدار شدم. خواب نازم با من دعوا کرد که چرا از من بیدار شدی و خیلی ناراحت بود که ازش بیدار شدم ولی من چاره دیگری نداشتم و مجبور بودم ازش بیدار شوم تا به کار هایم برسم. او هم که دید دیگر گوشم به وسوسه هایش بدهکار نیست, از همه جای بدنم از جمله از چشم هام پر کشید و رفت. رفت و رفت و رفت تا نمیدانم به کجا برسد. البته حدس میزنم رفته باشد سراغ یک نفر که خسته است تا مثل یک پتوی گلبافت بپیچد دورش. شاید رفته سراغ آن هایی که خانهشان آن طرف کره زمین است. آمریکایی هایی که آن موقع صبح ما برایشان شب است.

من بعد از بیدار شدن از خواب, صبحانه خوردم. صبحانه های ما معمولا بد مزه است. نان و پنیر و چای شیرین. البته گاهی وقت ها هم به جای عنصر ترکیبی چای شیرین از گردو استفاده میکنم. من همیشه صبحانه ام را با عجله میخورم. مادرم می گوید این کار خوبی نیست ولی من به حرف هایش گوش نمیدهم. من غذایی را آرام آرام میخورم که بخواهم ازش لذت ببرم. این صبحانه چای شیرینی برای من هیچ لذتی ندارد پس همیشه تند تند مثل فلفل میخورمش.

من بعد از صرف صبحانه به محله خودمان که همین جا باشد سر زدم. محله ما دو هفته ای میشود که خیلی خلوت شده. میثم می گوید از وقتی رفتی شمال این بلا سر محله آمده. من فکر میکنم پنجاه درصد حق با او باشد چون پیش از شمال, همه نظر میدادند ولی الان دیگر کسی برای مطالب اینجا تره هم خرد نمیکند. من هم از این موضوع ناراحت نیستم و در مقابل, برای کسانی که نظر نمیدهند تره هم خرد نمیکنم.

من بعد از سرکشی به محله به حمام رفتم. حمام چیز خوبی است. من حمام را دوست دارم. حمام آدم را تمیز و شاد و سه نقطه می کند. من از دوش گرفتن و شامپو زدن به کله ام و زدودن ژل از کله ام خوشم میآید. من جدیدا متوجه شده ام که مو های کله ام خیلی خیلی میریزد. مو هایم مشت مشت توی دستم میآیند و کف حمام میریزند. همه می گویند مو هایم کم پشت شده است. دختر برادرم پیشنهاد کرد برایم تقویت کننده بخرد. میخواهم اگر ریزش مو هایم با تقویت کننده خوب نشد, مقویت کننده بخرم شاید جواب بدهد.

من بعد از حمام, چای خوردم. البته ما فارسی زبان ها بین مایع و جامد فرقی نمی گزاریم ولی انگلیسی ها می گویند چای نوشیدم. من بین این که کدام درست است گیر کرده ام. الان یک مهتابی توی اتاقم روشن است و دست هایم از نوشتن خسته شده اند.

من ناهار کنسرو ماهی خوردم. البته قبلش زنگ زدم به دوستم و از او پرسیدم که دامن دارد یا خیر؟ او هم گفت دامن دارد چطور مگر؟ من هم گفتم اگر دامن داری دستم به دامنت که برو و این درس سنجش را در سایت مزخرف دانشگاه اصفهان که برای نابینا ها قابل دسترس نیست, انتخاب بکن. دوستم گفت که درس سنجش را برایم انتخاب کرده است. من از این موضوع خیلی خوشحال شدم.

من بعد از تلفن و ناهار که قبلا گفتم راهی دانشگاه شدم. من همیشه برای گرفتن تاکسی های ویژه به مقصد زرینشهر به خیابان شریعتی میروم ولی شهر ما یعنی ورنامخواست یک سالی میشود که دیگر تاکسی ویژه اش سرطان گرفته است. شهرداری و تاکسی های ویژه ما با هم دعوا دارند. تازه اتوبوس هایی که شهرداری ما گذاشته اصلا سر وقت نمیآیند و تازه کارتی هم نیستند و باید از این بلیت های مزخرف کاغذی بخری که بعد از چند دقیقه در جیبت به خمیر کاغذ تبدیل میشوند و دادنش به راننده باعث شرمندگی و آبرو ریزی است. امروز بر عکس همیشه, من در خیابان شریعتی معطل نشدم. یک نفر با پرایدش من را سوار کرد و مفتی تا فلکه خروجی رساند. او هم تا حدی مشکل بینایی داشت. ما راجع به خیلی چیز ها با هم حرف زدیم. او من را خیلی خوب درک میکرد.

من بعد از این که به فلکه خروجی رسیدم, یک ماشین به مقصد اصفهان گیر آوردم. کسی که مرا سوار کرد مال شهرکرد بود. او هم مرا خیلی درک میکرد. او میگفت که من به خاطر این که می توانم راه بروم باید خدا را شکر بکنم. او برایم گفت که یک فامیل دارند که بعد از بازنشستگی تصادف کرده و حالا سه سال است که به علت له شدگی نخاع دیگر قادر به حرکت نیست. او به من خیلی دلداری داد. او گفت که تو اگر لیسانست را بگیری, برایت زود زود کار پیدا میشود. من به حرف های او خیلی فکر کردم.

من بعد از این که خیلی خیلی به حرف های او فکر کردم به اصفهان رسیدیم. با وجود این که برای دادن کرایه خیلی اصرار کردم, او از من هیچ پولی نگرفت. من با یک ماشین به مقصد دروازه شیراز به سمت دانشگاه اصفهان حرکت کردم. کرایه سیمین تا دروازه شیراز گران شده است. راننده از من به جای پانصد سابق, هشتصد تومان گرفت. من خیلی شوکه شدم.

من بعد از این که شوکه شدم به دانشگاه اصفهان رسیدم. من با دو دانشجوی ترم یکی که یکیشان مال تهران و یکی دیگرشان اهل آران و بیدگل است برخورد کردم. ما با هم به سمت اتوبوس های دانشگاه رفتیم. من با یک اتوبوس به سمت دانشکده زبان به راه افتادم و در اولین ایستگاه که همان زبان بود, پیاده شدم.

من بعد از این که پیاده شدم کمی پلکیدم و به مجموعه کلاس ها رفتم. من در آن جا دوست هایم را دیدم. ما کلاس نقد ادبی با استاد تهماسبی را داشتیم. استاد ما میگفت: ادبیات یعنی این که تو کلمات را مصرف نکنی و به ساز و کار درون متنی که نویسنده با ظرافت تمام, خلق کرده توجه کنی. او میگفت: افراد عادی مصرف کننده کلمات هستند و بدون این که بخواهند از کنار معانی کلمات رد میشوند و فقط به پیام کلی ای که چند کلمه در قالب یک جمله میسازند توجه میکنند. او برای ما یک مثال زد. او گفت که مثلا وقتی من از در بیرون میروم خیلی کار ها میکنم که در طول روز ممکن است بار ها تکرار شود ولی به آن توجهی نمیکنم. او میگفت: من اول در را پیدا میکنم, بعد به در نزدیک میشوم, بعد دستگیره در را میگیرم, بعد فشارش میدهم, بعد در را میکشم یا هول میدهم, بعد از کنارش رد میشوم. بعد در را میبندم. همه این کار ها که نام بردیم در چشم بر هم زدنی انجام میشود. او میگفت: یکی از اهداف ادبیات این است که بشر را به تفکر و تعمق و تدبر در باره چیز هایی که دارد ترغیب کند. ادبیات می گوید تو نباید در زندگی ماشینی غرق بشوی. آقای تهماسبی یک شعر به نام فرقان قرمز که یکی از بهترین اشعار به زبان انگلیسی است و چند سطر ساده نیز بیش نیست را فکر کنم با ماژیک قرمز برای ما روی تخته سفید نوشت و یک ساعت و نیم در مورد همین شعر که کن تر از هشت سطر است بحث شد. استاد ما گفت که در ترجمه ادبی یک شعر, خصوصا این شعر که زبان خیلی ساده ای هم دارد, باید به خیلی چیز ها توجه کنیم و مثلا اگر بیاییم و لحن شعر را به فارسی سنگین و به زبان شاعرانه ترجمه کنیم به شعر و شاعر و مخاطب خیانت کرده این چون پیام این شعر باید همین طور که هست به خواننده منتقل شود و خود متن شعر, به اندازه کافی شاعرانگی در خودش دارد و اگر میبینیم ساده است به خاطر این است که به ساز و کار درون متنی شعر و به طرز چینش کلمات روی کاغذ که یک وزن بصری میسازد بی توجه هستیم و در یک ترجمه ادبی, باید بتوانیم غیر از محتوای اصلی, شکل و سبک و فرم آن را نیز ترجمه کنیم.

من بعد از گوش دادن به حرف های استاد, دیدم که کلاس تمام شد و بعد با دوستانم رفتیم و چای خوردیم و بعدش هم به کلاس انقلاب اسلامی رفتیم که فامیل استادش یادم نیست.

من بعد از این که کلاس انقلاب اسلامی تمام شد, دو ساعت و نیم طول کشید تا به خانهمان در ورنامخواست رسیدم. من از کوفتگی مینیبوس خیلی خسته هستم.

من بعد از این که شام خوردم و این ها را نوشتم دیدم که باید خدا حافظی کنم ولی هنوز توی زندگیم دنبال یک گونی پول میگردم تا از این بدبختی خلاص شوم.

 

۸ دیدگاه دربارهٔ «ورقه ای از دفترچه خاطرات یک دانشجوی دبستانی»

سلام مجدد خدمت آقا مجتبی
وقتی خاطره هاتو میخونم خیلی لذت میبرم چون تو خیلی اکتیو هستی و من عاشق بچه های فعالم
از آدمای تنبل حالم به هم میخوره
راستی مجتبی جون یکی از دلایل اینکه بچه محله ایها کم نظر میدن سرعت کار کردن تو محله است جدیدا سرعت اومده پایین و وقتی نظرتو مینویسی ارسال نمیشه و کن نات سرور میده

سلام علی جون.
خوشحالم که از خاطره هام لذت میبری.
منم مثل خودتم. از آدمای تنبل حالم به هم میخوره.
خصوصا آدمایی که سه نقطه.
جدی؟ نمیدونستم سرعت کار توی محله اومده پایین.
شاید مشکل از محله باشه ولی بعید میدونم.
آخه کامپیوتر مرکزی محله توی یکی از مراکز خارج از کشور قرار گرفته.
بیشتر بهش میخوره مشکل از اینترنت کلی باشه چرا که در شب سوم مهر ۹۱ همین حالا سرویس پست الکترونیک GMail را مسدود کردند.
به هر حال مرسی از نظر هات و مرسی از اطلاع رسانی هات علی جون.

من نظر میذارم اما به قول علی اذیتم میکنه
من سلام میکنم به دوستان هم محله ای
من تسلیت میگم بابت باخت پرسپلیس مشکلی نیست این طبیعیه از بس باخت را دیدم و شنیدم دیگه خسته شدم باور کنید منه پرسپلیسی دو آتیشه امشب دعا کردم دهتا دهتا سپاهان دوستداشتنی بزنه بهش تا اول جدول را از دست نده چی کار کنیم دیگه ما همچین آدمای تیم فروشی هستیم که تهران را به اصفهان ترجیح میدادیم میدیم و تا ابد خواهیم داد تا زمانی که پرسپلیس اینجوری بازی کنه

اینجا تنها محله ایست که در آن به تنهایی و بدون عصا قدم میزنم. بدون داشتن ترس از برخورد با تیرها و داربستها و یا سرازیر شدن در جویها و چاله ها و پله ها. به راحتی تابلوها و پلاک خانه ها را میخوانم و زنگ هر خانه ای را که میخواهم به راحتی پیدا میکنم و دکمه اش را فشار میدهم. خوب میدانم که در هر خانه جایی برای من هست و با روی خوش از من پذیرایی میشود.
مغازه هایش را بگو درست مثل بهشت. کافیست اراده کنی و آن چه رامیخواهی بنویسی. اینجا همه دست خط تو را میفهمند. یا آن را در اختیارت میگذارند و یا تو را صاف میبرند توی فروش گاه. فروش گاه که چه عرض کنم چنان با تو برخورد میشود گویی که برای جلب رضایت توست که همه در این جا جمع شده اند. سر آخر هم بسته ها را با احترام همراه با راهنمای استفاده از آنها به تو تقدیم میکنند.
خلاصه این که مدینه فاضله ایست اینجا برای ما.

دیدگاهتان را بنویسید