خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

یادداشتی چند صفحه ای که جرات خواندنش نیست:

پنجشنبه 18 آبان 91:

اون روز قرار بود برم خانه ریاضیات و هم یک نفر را از چنگ مشکلات کامپیوتریش آزاد کنم و هم در جلسه انتخابات انجمن به اصطلاح علمی فرهنگی موج کور. ببخشید موج نور شرکت کنم! بعد از این که خودمو توی حمام مثل کریستال صاف کردم، رفتیم با ماشین یکی از رفیقام کلی حال و حول. از هیاهوی شهر فرار کردیم و به باغ و بوستان پناهنده شدیم. کار های زشتی مثل دود و دم و رقص و ورق را که کردیم، از انجمن به اصطلاح علمی فرهنگی موج ک نور بهم زنگولیده شد که بیا بیا که دلم بی تو یه برگ زرده. بیا بیا. خلاصه از وجنات خانه ریاضیات پیدا بود که انگار امروز خبراییه. بوی عطر و دود سیگار و آدامس و غذا و جوراب، فضای الهام بخشی رو میساخت که تاثیرش لحظه به لحظه بیشتر و بیشتر میشد. اینقدر تاثیر این فضا زیاد شد که نتیجه الهام بخش بودنش بر من این شد که بهم الهام شد بمونم و در جلسه به اصطلاح انتخابات انجمن موج نور شرکت کنم که شاید به قول مادر گلم همیشه از این ستون تا اون ستون فرجی باشه یا بشه.

حاج مرتضی یکی از مردم اهل دل و کار درست برای بچه ها بریانی خرید که خوردیم و گفتیم و خندیدیم و از هر کجا که بگی بحث پیش اومد و چه خوش آمد که از آمدنش خوش آمد مرا. پسر گل حاج مرتضی هم با باباش اومده بود. اسمش امیر علی بود. امیر علی ابراهیمی. پسری با ادب. یازده ساله. کلاس پنجم. آشنا با علم روبوتیک که تا به حال چند ربات تعقیب خط هم ساخته. امیر علی ماند و پدرش رفت. حاج مرتضی قبل از این که بره، امیرعلی را دست من سپرد و به خودش هم گفت که کاری داشتی با آقای خادمی مطرح کن. برای این که از سر رفتن حوصله اش جلوگیری کنم، روی یکی از کامپیوتر های انجمن به اصطلاح علمی فرهنگی موج نور، بازی زامبی ها را راه اندازی نمودم که صد البته ما را به هدف خودمون یعنی سر نرفتن حوصله امیر علی رسوند. چنان نسبت به شخصیت های بازی زامبی ها اظهار نظر کردم که یکی از دوستام بهم گفت تو که نمیبینی چطور داری مثل بینا ها نظر میدی؟ انگار که داری روی صفحه را میبینی! گفتم خوب دیگه. ولی جوابش خوب دیگه نبود. در واقع من سعی میکنم دفترچه راهنمای هر بازی کامپیوتری ای که از اینترنت دانلود میکنم را بخونم که وقتی یک نفر در باره بازی ازم میپرسه یه چیزایی بلد باشم. آره داداش. ما اینیم. نه یه کمی کم تر نه یه کمی بیشتر. به شما نابینا هایی هم که قراره در آینده پدر بشید پیشنهاد میکنم از اینجور کارا توی برنامهتون داشته باشید وگرنه بچهتون هیچی حسابتون نمیکنه و باهاتون رفیق نمیشه و بعدشم نتیجهش این میشه که مصیبتی به بار میاد که باید من رو دعوت کنید واستون ذکر مصیبت بخونم و من هم مجالس مداحی و ذکر مصیبتم خیلی گرونه و قیمت های من با توجه به افزایش قیمت دلار، به شدت هر چه تمام تر نجومی شده.

بالاخره اسماعیل رفاهی که اسمن نمیدونم توی انجمن چه مقامی داره ولی رسماً آچار فرانسه و همه کاره انجمن به حساب میاد، برای این که بریم پایین توی جلسه انتخابات شرکت کنیم، همه ما را مثل مرغ و جوجه های مزاحمی که جیک جیک و قد قدشون خستهش کرده باشه، از اتاق کامپیوتر ریخت بیرون. من یکی که قدقد کنان با ناراحتی تمام رفتم پایین و مشاهده فرمودم که صدای مرغ و جوجه هایی که توی مراسم بودند از صدای مجری برنامه خیلی خیلی بهتر، قویتر، واضح تر و کارآمد تر به گوش میرسید. انگار آقای مجری داشت با خودش حرف میزد و ما با همه.

از اون جایی که آقا مرتضی خودش پسرشا دست من سپرده بود، در مقابل امیر علی و این که بهش بد نگذره، احساس مسئولیت میکردم. این بود که هم زمان با شروع سخنرانی دکتر صدیقی، من هم بازی زامبی ها را روی لپتاپ آتیش کردم. آتیش بازی ما همان و افتضاح و گند وسط بازی هم همان. چطور؟ این طور که وقتی آقای دکتر بین صحبت هاشون مکث میفرمودند، صدای خنده های زامبی های اسکلتی ای که میخواستند مغزت را بخورند، فضای ردیف های جلو که ما نشسته بودیم را با زهر خنده هاشون نکبت مال میکردند. در روایت اومده که هر کس وسط سخنرانی یک شخص مهم آلودگی صوتی ایجاد کند فردی به دور از ادب و کمالات به حساب میآید. منم که دیدم روایت که محکم هست و سندش هم معتبر، عروسکم رو از امیر علی گرفتم یه مشت پنبه کردم توی دهنش تا لالمونی بگیره، میوت بشه و وقتی که از خفگی موقتیش مطمئن شدم دوباره دادمش دست امیر علی. دوست داشتم میشد این جا به جای امیر علی بنویسم امیر. ولی خود امیر علی گفته که دوست داره همه امیر علی را کامل ادا کنند و صداش بزنند امیر علی و من هم به نظر ایشون احترام میگذارم و اسمشا کامل مینویسم. این شد که شد.

من که تنها حرف های آقای دکتر را مفید دونستم. تحملم تمام شد و زدیم بیرون. بادوم هندی، شکلات شونیز و آدامس خرسی اقلامی بودند که ما از پس قیمتشون برومدیم و ضربه فنیشون کردیم. خاک شدن روی زمین. 10 بر 0 به نفع ما. وسطای کار برگشتیم تو و رای مون را دادیم. آخرای کار هم گروه موزیک به خوانندگی جواد ایزدی، با سنتور مهدی الساق و تنبک ابراهیم احمدیان همه را به فیض اکمل رسوندن. خودمونیش این طور میشه که یه حالی به همه دادن. به قول بچه آجیم که میگه سازشون توی اون مراسم اوستاگی میکرد. اوساگی. اه پارسآوای کوفتی هیچ کدومشو درست نمیخونه!

در هر حال ظاهراً همه چی به خیر و خوشی تموم شد و برگشتیم به سمت خونه.

 

جمعه 19 آبان 91:

دیشب با خستگی تمام رسیده بودم خونه و بعد از صرف الوویه خوابیده بودم. صبح جمعه که بیدار شدم چشمتون روز بد نبینه. بدترین اتفاق این چند وقته را تجربه کردم. یادتون هست توی یادداشت های قبلی بهتون گفته بودم کامپیوتر بنده هم دلش سوخت و هم محافظش؟ یادتون هست گفتم تحمل دوری من را نداشته که این جور شده؟ حالا در ادامه باید خدمتتون بگم که غیر از دلش و محافظش، این دفعه کارت گرافیکش و رایترش هم سوخته بود. با خودم گفتم فکر کنم اگه بهش نرسم تمام زندگیم را به آتیش میکشه!

برش داشتم بردمش بیمارستان که آقای دکتر اومد بالای سرش و گفت: “اول پول.”

گفتم: “آقای دکتر. تو رو به خدا. مگه تو زن و بچه نداری؟ به این طفل معصوم رحم کن.”

دکتر گفت: “نه. نه که ندارم. تو این گرونی دیگه مگه میشه زن گرفت! چه برسه بخوای بچه هم بیاری. شما هم چه حرف ها میزنید!”

گفتم: “خدا از بزرگی کمت نکنه. شما این دفعه را یه کاریش بکن. خودم قول میدم آخر هفته نشده پول دوا درمونشا جور کنم!”

آقای دکتر با قیافه ای حق به جانب، نگاهی از روی دلسوزی به من و بچهم انداخت و قرار شد جراحیش کنه. بعد از ظهر رفتم و تن سالمش را که از بیجانی داشت تلو تلو میخورد آوردم خونه. حال عمومیش بد نیست. فقط مونده دعای شما. آخه 170 هزار تومان خرجش شد که من یک قرونش را هم ندارم بدم.

توی این اوضاع و احوال پنج تا اناری که هفته پیش از پارک خریده بودم و توی یادداشت قبلیم در همین حد یک اشارکی بهشون کرده بودم را دادم زن داداش گلم واسم آب گرفت و جاتون هزار مرتبه خالی که این آب انار طبیعی را من و خواهرم با چه لذتی و به سلامتی همه اعضای محله گوشکن رفتیم بالا. نوش جون. بره جایی که غم نباشه.

راستی یادتون هست گفتم مخابرات 23 مهر روز جهانی نابینایان زنگ زد و بهم تبریک گفت و قول داد نوسان سرعتم را درست کنه؟ حالا باید به حضورتون عارض بشم که مخابرات استان اصفهان به قولش عمل کرده و سرعت اینترنتم روی هواست. نه از بدی. بلکه از خوبی. خدا کنه دیگه سکش نگذارند. دسش نذار. آقا جون بسه. تکونش نده. همین جا که میزونش کردی خوبه. دست مریزاد.

حالا اگه گفتید چی میچسبه. این میچسبه که با اینترنتی که سرعتش روی هواست بری سایت دانشگاهتون و غذا رزرو کنی! خودت که طبق معمول سابق دستو پات بسته، از داداشت کمک میخوای. در نگاه اول به صفحه رزرو تغذیه سایت دانشگاه برق سه فاز از چشماش زده بیرون. جرقه های این شوک توی اتاق نور پخش میکنه. بابات بی خبر از همه جا میاد پشت پنجره و ازت میخواد که لامپا رو خاموش کنی. داداشت را آروم میکنی تا لامپا خاموش بشن. وز وز مغز داداشت که میخوابه، نورا تموم میشن و حالا زندگی شیرین میشود. داداشت بعد از شکنجه اینترنتی و تصویری ای که توی این چند ثانیه شده حالا دیگه به سایت عادت کرده و غیر از ناهار یکشنبه، غذا های تا آخر هفته را واست رزرو میکنه. این جاست که باز هم با خودت میگی: “چی میشد من بینا بودم؟” بعدش با خودت میگی: “حالا بینا هم نه. چی میشد سایت دانشگاه با صفحه خوان های ما هم کار میکرد؟”

 

یکشنبه 21 آبان 91:

خوب امروز که هر کاری کردم زود از خواب بیدار بشم نشد و طبق معمول سر کلاسی که خیلی دوستش دارم هم خودشو و هم استادشو دیر رسیدم. چی میشد من نمیرفتم خونه؟ چی میشد اگه از سندرم خیل خیلی بد گ ش د رنج نمیبردم؟ خدایا من کی خوب میشم؟ یعنی اصلا خوب میشم؟

آقای احمدی، استاد درس سنجش، واقعاً انسان محترمیه که به خاطر این همه تاخیر، جفت گوش هام رو هم کر نکرده تا حالا. استاد احمدی، احتمال یک در یک میلیون هم نیست که اینو بخونید ولی خعلی دوستون دارم!

خوب. کلاس ساعت ده تا دوازده تموم شده. ناهار هم که نداریم. سپهر جان دستت درد نکنه که نیومدی رستوران. چون من غذاتو خوردم. دمت گرم. تازه این سلف رفتن من باعث شد فرشاد دوستم که مشهد بوده و برگشته رو هم امروز ببینم. حسن و محمد جان مرسی بابت همکاری و اطلاع رسانی دقیقتون. خودتون میدونید چیو میگم.

میرسیم به کلاس شیرین تر از عسل نقد ادبی با استاد تهماسبی. این قدر راجع به ساختار گرا ها و نمیدنم چیچی گرا ها بحث شده که خودم رو یک گرا میبینم. من یک گرا هستم. شادی گرا، کودک گرا، بینایی گرا، پول گرا، ترجمه گرا، محبت گرا. یکی منو از این گرا نجات بده و گره هام رو باز کنه. مردم. استاد تهماسبی عزیز: شما رو هم خیلی دوس دارم البته که ایمیلم به سطل زباله صندوق پستیتان منتقل شده ولی باز شما استادی و من شاگرد. هر چی شما بگی همونه. ما باید رو به اون قبله ای قش کنیم که نمازشو شما میخونی.

مشکل بعد از کلاس من چیه؟ آهان. درست حدس زدید. سالاد ماکارونی. شام. این شاید بتونه بزرگترین کلاهی بوده باشه که توی عمرم سرم رفته. چی فکر میکردم چی شد! من که نتونستم هیچی از اون سالاد ماکارونی را بخورم. یک مقدار نون خوردم  با ماست موسیر. بعدش هم حدود های ساعت 9 بود که هوس خرمالو کردم و به عشق خرمالو رفتم زیرگذر. اون جا میوه فروشی هاش الماس میفروشن. یک کیلو خریدم آوردم شستم خشک کردم گذاشتم یخچال خوردم و به بقیه هم تعارف کردم و نوش جانمان شد و لذتش را هم بردیم. جای شما خالی. میگند خرمالو هم واسه فشار خون خوبه و هم واسه درمان سندرم گ ش د. دروغ و راستش گردن همون هایی که میگند.

داشتم میخوابیدم که یادم افتاد واسه فردا که امروز بشه، باید برم کلاس روانشناسی نابینایان با جناب دکتر فرامرزی. دعوت شده بودم اون جا که بحث هایی در مورد نابینایی، جهت یابی، باور ها، رفتار و سازو کار نابینا بودن و سه نقطه بحث کنیم.

 

دوشنبه 22 آبان 91:

شیشو نیم بیدار شدم و خوابیدم. هفت ربع کم که بیدار شدم دیگه نخوابیدم. لباس پوشیده و نپوشیده. با سلیمان خان رفتیم املت پرسپلیسی رو زدیم تو رگ. تورگیم که کامل شد، با یک لیوان چایی تمام آهن هاش رو خالی کردم. از نا کجا آباد، وسایل نوشتن به خط نابینایی یا بریل رو گیر آوردیم و رفتیم سر کلاس که چشمتون روز بد نبینه. دیدم دارم ضایع میشم و خواستم برگردم که به اصرار سلیمان موندم. آخه خیلی شرایط بدی بود. خودتون هم جای من بودین میخواستین که کلاسو ترک کنین. یک جور هایی حس میکردم اون جا زیادیم. آخه. آخه. چجوری بگم. بد بود. نه که بگم طرف آدم بدی بود یا من خوشم نمیومد ها! اتفاقا یکی از رفیق های خوبم هم هست ولی وقتی اسماعیل محمدی رو به عنوان یک نابینا دعوت کرده بودند چه لزومی داشت من رو هم دعوت کنند؟! خلاصهش که رفتیم و نشستیم و اون قدر منفی بافته بودم که منفی در منفی مثبت شد.

بعدش رفتم دفتر مشاوره نابینایان یک مودم را تنظیم کردم و بعدش هم که دیری دا دیلام دام. جناب دکتر توکلی که نابینا هم هستند به همراه معاون گرانقدرشون جناب عباسی و با شرکت افتخاری یک جعبه شیرینی به دفتر نابینایان قدم رنجه فرمودند. دکتر توکلی، مدیر گروه زبان انگلیسی دانشگاه اصفهان هستند. بعد بگید نابینایی ناتوانی میاره. کو؟ ما که ندیدیم. پس دکتر توکلی چطور با نابینایی، همه از دانشش انگشت به دهن گرفتند و چطور مدیر گروه زبان دانشگاه اصفهان شده!؟ تازه باهاشون صحبت کردم و قرار شد برای مورد کمبود اینترنتی که بین بچه های نابینا احساس میشه اقدام کنند. از همین جا بگم که: واقعاً دستتون درد نکنه آقای دکتر.

۷ دیدگاه دربارهٔ «یادداشتی چند صفحه ای که جرات خواندنش نیست:»

از مطلب باحالت فقط یه چیز را متوجه شدم اون هم اینکه این نابینایان فکر کنم در تمام دنیا همین هستند یعنی من اردبیلی و تو اصفهانی و اون آمریکایی اصلاً فرقی نداریم
هم از لحاظ شوخ تبعی و هم از لحاظ فرهنگی و در کل ساختار هممون یکی هست و درست بشو نیستیم!!!
شوخی کردم مگه ما چمونه؟
فقط کلی خندیدم

سلام جناب خادمی .. مطلبتون رو خوندم چیزی که توجهم رو جلب کرد این بود که شما غلط های املایی خیلی کمی داشتید ، در واقع فقط یک نکته بود ” غش ” رو با قاف نوشته بودید . در متن به این بلندی از طرف یک روشندل یک غلط املایی خیلی عالیه ..
من به این غلط های املایی حساسم .. یه جایی دکمه کیبور اشتباه میخوره اون مشخصه ولی وقتی کیومرث رو با صاد بنویسی خیلی زشته ..
چندسال پیش یکی از کارشناسان کوردل استثنایی که الان مدیر یکی از مجتمع های نابینایان هست به من گفت نیازی نیست یک روشندل حتما بدونه کیومرث رو با ث مینویسند حالا با صاد یا سین بنویسن مگر چی اتفاقی میفته !! این اظهار نظر احمقانه باعث شد دیکته نابینایان برایم مهم بشه .. بهمین جهت هم متن تون رو که میخوندم مثل خانم معلم ها تصحیح کردم . اسمایلی لبخند .
در نوشتن موفق باشید خیلی پشتکار دارید متن های به این بلندی مینویسید ..
اگر برای جذب مخاطب مینویسید بهتره که کوتاه نویسی و مفید نویسی رو لحاظ کنید . کسی حوصله ش نمیگیره متن بلند بالای دیگران رو بخونه مگر اینکه کاملا طرف رو بشناسه و برایش مهم باشه .
لازمه بگم متنتون خواننده رو خسته نمیکرد ولی خوندنش وقت گیر بود .. سلامت و برقرار باشید .

سلام مادر سپید!
چه قدر خوشحال میشم هر وقت بهم سر میزنید!
🙂
یک غلطش هم واسه خودم بده. باعث آبرو ریزیه ولی از وقتی کار هام چندین ساله از بریل فاصله گرفته اینطور شدم.
حق با شماست که طرف نظر احمقانه ای راجع به عدم اهمیت املای بچه های نابینا داده و این هم پر واضحه که معمولا احمق ها نظرات احمقانه میدن.
به این که شما معلمم باشید، حتی حد اقل معلم املا کلی افتخار هم میکنم!
راستیاتش واسه خودم مینویسم و جذب مخاطب واسم اصلا مهم نیست.
خودم یکی از طرفدارای پر و پا قرص مطالب خودمم. روزی چند بار میخونمشون. اعتماد به نفسی کاذب و جالب!
در هر حال این توصیه شما رو جدی میگیرم که اگر خواستم روزی کسی را به نوشته ای جذب کنم، کوتاه بنویسم و مفید.
سلام منو به حسن برسونید. حسین و هادی رو هم اگه خودشون اجازه دادن، جای من ببوسید.

آفرین! خیلی جالب بود. چند روزی بود که از محله دور مانده بودم. این یادداشتها به خصوص مطلب پنج شنبه بسیار ساده روان و جذاب نوشته شده بودند.
اینها را مینویسم برای این که بدانید من هم از خواندن این نوشته ها لذت برده امولی هرگز نمیتوانم مقدار آن را بیان کنم.
موفق باشید

درود! بنده با اولین ورودم به این محله این پست را خواندم ،‏ اما امروز بطور اتفاقی گذرم اینجا افتاد و دوباره خوندمش و با توجه به اینکه گوشیم بعضی از اتفاقات را کامل نخوند،‏ ولی برایم جالب است،‏ از این پست خیلی خوشم اومد،‏ مجتبی بازم از این گونه خاطرات بنویس و بگذار تومحله!‏

دیدگاهتان را بنویسید