خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

آشنایی با طرز زندگی یک دانشجوی نابینا از نوع هنجار گریز

حالا که این محله به خوندن شرح و وصف حال من دانشجوی سه نقطه میگذره بگذارید زندگیمو از یکی دو خط قبل تر ریز به ریز, مو به مو با هم بررسی کنیم.

چهارشنبه سوم آبان 91 خورشیدی:

امروز صبح از خواب بیدار شدم. ساعت چند؟ شیشو نیم. یکمی با خودم کلنجار رفتم که بخوابم؟ نخوابم؟ بخوابم؟ نخوابم. نه. نخوابم. چراشم واسه این که من واسه صبحانه, آش عدسی رزرو کرده بودم و خوب صبحانه های گرم رو که نمیارند توی خوابگاه! باید زحمت بکشی اون تن وامونده را بکشی ببری تا سلف سرویس و غذاتو مثل بچه های گل و مامانی که خیلی سحرخیزند بگیری نوش کوفتت کنی! بیست دقیقه دیگه خوابیدم و دیگه این دفعه جاکن شدم لباسامو پوشیدم پریدم از در خوابگاه بیرون دوان دوان به سمت ایستگاه اتوبوس. چند دقیقه بعد که به اتوبوس رسیدم و سوارش شدم اولین ایستگاه که سلف باشه پیاده شدم ولی چه پیاده شدنی! جا دشمنتون و یه کوچولو هم جای خودتون خالی. ما پیاده بشیم و ببینیم که اتوبوس این دفعه از پایین اومده و به جای غذا خوری ما رو وسط دانشکده شیمی پیاده کرده جایی که نه آب هست و نه آبادانی, نه گلبانگ مسلمانی. از این ور برو از اون ور برو. خلاصه لباس گرم هم نبرده بودم و داشتم مثل خود آقا سگه از سرما میلرزیدم. البته سگ اشتباهه. معمولا اینجور مواقع خودمو به ویبره ده موتوره تشبیه میکنم! خلاصهش که یکیو پیدا کردم کروکی رو بهم گفت و تا غذاخوری ویبره زنان رفتم و اون جا شانس خوبم دوستم ابوالفضل رو دیدم و غذا گرفتیم و خوردیم. عدسی خوشمزه ای بود و الحق که بعد از اون همه پیاده روی توی سرما و در به دری بهم چسبید!

وقتی از اون لذت کده زدیم بیرون به امید یه اتوبوس مشتی که ببرتمون زبان به دو خدمونو رسوندیم ایستگاه که به فاصله ده دقیقه دوتا اتوبوس از جلومون رد شدند ولی به دلایل نامعلومی مثلا شاید بشه بگی به دلایل امنیتی ما رو نگاه هم نکردند چه برسه بخواند سوارمون هم بکنند. خسته و کوفته و سرما زده و کلاس اول صبحمون دیر شده, تا ایسگاه بعدی پیاده رفتیم مگر این که پایین سوارمون کنند که یک اتوبوس خوشگل اومد و ما رو سوارمون نکرد. بله. سوارمون نکرد چون مسیرش علوم پزشکی بود و نه زبان. همینطور که از سرما و دیر شدن کلاس خستگی شر و شر از مغزمون میریخت یک ماشین شخصی نگه داشت و سوار شدیم و شادان به سمت زبان همی رفتیم که یکی دیگه هم که با ما سوار شده بود مسیر راننده را با یک کلام یواشکی عوض کرد و منم که ندیدم از کجا به کجا داریم میریم وسطای جنگلبانی پیاده شدونده شدم. این جنگلبانی هم مثل شیمی بود یعنی نه آب توش بود نه آبادانی و نه گلبانگ بقیهش رو خودتون حدس بزنید که دوباره به تاخت و لوکه وار رفتیم و دوان دوان خودمونو به زبان و به کلاس رسوندیم که دیگه دیره. دل اسیره. داره میره که بمیره. بیست دقیقه از کلاس گذشته بود که من با دماغی سرخ تر از چیپس وارد کلاس شدم و این از روز چهارشنبه منِ بی-چشم-ندار.

پنجشنبه چهارم آبان 91 خورشیدی:

با زحمت از خواب بیدار شدم و دیدم باید کمی درس خوند. خوندم و صبر کردم تا ظهر بعد از مرغ و قارچ با ماکارونی یا بالعکس, تصمیم به دوش گرفتم. رفتم و لباس هام رو هم بردم که بشورم ولی آب یخ کرد. هم خودشو هم منو. همچین که من و آب باهم سردمون شد, به شستن لباس ها و زدن صورت و شستن کله قناعت کردم. بشور بشور فعلا تعطیل.

قصد کردم بیام خونه که خیلی چیزا کم داشتم. تاید, افکت, ماشین تیغ, پارسآوا, کت گرم, کتاب های ترم های قبلی و قند. البته این ها چیز هایی هست که فعلا یادمه و مثلا روز اول فقط با یه تکپوش رفتم خوابگاه. بدون پتو و پشتی و ملافه و فلاکس و چای و ناخونگیر و بدون خیلی چیزای دیگه که یواش یواش یادم اومد. آهان بدون ظروف هم بود راستی. بعد از پهن کردن لباسا رو بند و خشکوندن کله به سمت خونه راه افتادم و از نداری به جای پلیر با لپتاپم تو طول مسیر آهنگ گوشیدم تا رسیدم خونه و دیدم جلوی کوچه ما واسه فاضلاب کشی ی کانال خودکشی کندند به طول یه عالمه و عمق سه متر. با کلی احتیاط و توسل به حضرت شلغم به سلامت از کانال فاضلاب رد شدم و با خودم عهد کردم سر سال که شد با عصای عزیز و سفیدم دوباره پیمان دوستیمو تجدید کنم! کیفم رو پرتولوندمش تو حیاط, یک راست رفتم پارک, بچه محل ها را دیدم, انار خریدم, برگشتم خونه و شامم را که چه قدر مادرم خوشمزه میپزد خورده و نخورده خوابیدم.

جمعه پنجم آبان 91 خورشیدی:

بیایید با هم کامپیوتر من رو روشن کنیم که از بس با این نتبوک کار کردم حالم از صفحه کلید ریز و اسپیکر ریز و همه چی ریز به هم میخوره. البته از انسان های ریز خوشم میاد. بگذریم. مسائل سیاسی باشه واسه بعد. خلاصه که هرچی این رایانه به اصطلاح رومیزی دیزلی را هلش دادیم که روشن نشد که نشد! محافظش سوخته بود و این شد که با همون ریزه میزه که ازش بدم میومد بنای آشتی را گذاشتم و به لطف مودم بیسیم دار گلم به اینترنت و اون ترنت وصل شدم و کلی واژه نامه های بابیلان را زیرو رو کردم تا wordnet و financial را پیدا کردم ولی موفق به پیدا کردن psychological نشدم که نشدم. حالا این منم و یک کامپیوتر رومیزی که از دوری من هم دلش سوخته و هم محافظش.

شنبه ششم آبان 91 خورشیدی:

امروز بیدار شدم و دل رو به دریا زدم البته همین اولاش چون بعد دیگه عمیق میشه و رایانک رومیزی را با بی ملاحظگی و بی محافظی تمام و کمال آتیشش کردم. برای این که از این کامپیوتر به اون یکی کپی کنم باید شبکه میکردمشون که کلی پدرم اومد جلوی چشمام ولی چون از دستش کاری ساخته نبود قبول کرد تنهام بگذاره تا خودم با این مسخره بازی کنار بیام که اومدم.

فعلا هم که: درس میخونمو از خوندن خود دلشادم.

۲ دیدگاه دربارهٔ «آشنایی با طرز زندگی یک دانشجوی نابینا از نوع هنجار گریز»

دیدگاهتان را بنویسید