خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

سردرد

سر درد بدی همه وجودمو در می نورده. درد سرم از وسط کلهم به پشت و گوشه سمت راستش میخزه. میره و میره تا از یه لوله عصبی ولی نامرئی به سمت راست گردنم میرسه. همون جا توقف میکنه و دوباره سفرشو بالعکس به سمت بالا سمت سرم شروع میکنه. میره. میاد. میره. میاد. مثل سرگشته هایی که با خودشون درگیرند. این یکی با من هم درگیر شده. با سرم و با گردنم. یه تنه هر سه ما رو حریفه. به طرز ماهرانه ای از یکشنبه تا حالا پدرمو آورده جلوی چشمام. طوری که دیگه چشمام از فرط درد هیچ جا رو نمیبینه. حتی پدرم هم دیگه پیدا نیست. منگ منگ. مثل بی حواس های شیشه زده به زمین و زمان بدبینم و بد و بیراه میگم. از هر کاهی کوه میسازم. خودمو با کاه یکی میکنم و هر بار از کوه پرت میشم پایین و اعصابم که خرد تر میشه و کسی هم که درکم نمیکنه، اون وقته که دست به قلم میشم و این جا مینویسم. مینویسم بلکه یکی بره تو فکر. بلکه یکی یه لحظه با خودش بگه این چشه. بلکه یکی بهم بگه استامینوفن بخور. یکی بگه برو دکتر. یکی بگه سردرد میتونه علامت تومور باشه. یکی. یکی. کو اون یکی. نیستش که!

دیدگاهتان را بنویسید