خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

بدشانسی از نوع نابیناییش واسه یه دانشجو

بدبختی بدتر از این هم میشه که بدشانسی مث بختک بیفته روی خودت و شایدم روی زندگیت و بلند هم نشه. خوب خیلی بده دیگه. من همیشه به استقلال, فکر میکنم. البته پولشو بازیکناش میگیرند و برای من نه آب داره نه نون پس به اون استقلال, فکر میکنم. اون که آب و نون که چه عرض کنم پول و مول هم واسه ما توش هست. امروز داشتم به استقلال, فکر میکردم که دیدم اتوبوس داره باهام بد قلقی میکنه و چشتون روز بد نبینه دیدم بر خلاف انتظار منی که دارم زیر بدشانسی له میشم منو یه جایی پیاده کرد که نه آب بود و نه آبادانی و نه گلبانگ مسلمانی. آخه من واسه یه چلو مرغی که آبش یک طرف میره و دونش یک طرف, مگه چه قدر باید بدبختی بکشم؟ اینقدر کشیدمش که داره از وسط, پاره میشه. مرغ که نیست, استخوان بارونه لامسب. حالا من از شرِ یاد گرفتن و به حافظه سپردن نقشه و مسیر جدید سلف سرویس از ایستگاه راحت شده بودم که این تغییر سیاستهای ایستگاهی کلا ایست داد به هرچی استقلال بود که ما داشتیم. سرِ ی میدونی پیاده میشی که اولش باید به حضرت شلغم, متوسل بشی, دومش باید یک چیزی نذر شلغم کنی و همین طور که میخواهی کورمال کورمال با راه, رفیق بشی قلم یکی از پاهات را در این راه از دست بدهی به عنوان قربانی تقدیم حضرت شلغم کنی, بعد اگر عنایتی به شما شد و قربانیت پذیرفته شد و میزان کافی خون از قلم مبارک پات ریخته شده بود یکی پیدا بشود تو را تا دم سلف ببرد. سومش هم باید توی صف, پشت سر زائران سلف, در مخلوطی از آلودگی صوتی, تصویری و بویی اذن دخول بخونی و اگر موفق شدی در تقاطع نمیدنم چندمی دستت به جا کارتی برای خالی شدن جیبت به صورت الکترونیکی برسه و به زیارت جناب مرغ نائل بشی. من نمیدونم آخه این بهشت به این سرزنش می ارزه؟ نه. واقعا می ارزه؟!

هر چی به استقلال, بیشتر فکر میکنم این استقلال, کمتر به من فکر میکنه. استقلال یعنی بگیرمت ولت نمیکنم که نبودت پدر منو درآورد. یعنی یک روزی عاشق یکی شده بودم و حقیقتا اینقدر که دوری تو اذیتم کرده, دوری معشوقم اذیتم نکرده بود.

تازه وقتی به فشار هایی که بدشانسی داره روم اعمال میکنه زل میزنم اون وقته که میفهمم چه قدر باید منم فشار بیارم تا از زیر هیکل بختکیش کمر راست کنم! مثلا همین دیروز میخواستم ریحانه بچه داداشم که هفت ماهشه و گریه میکرد را از روی زمین بلندش کنم و بذارمش توی روروکش. نمیدونید چه قدر حضرت شلغم منو تیغ زد تا اتفاقی برای ریحانه نیفته. هرچی من بیشتر نذر میکردم جناب شلغم بیشتر طمع و طلب میکرد. حالا که کارم بهت گیر نیست, پس تف تو روحت آی شلغم. میگند شلغم را اول میشی بعد میخوری. اولش من هم معنی این جمله را نبفهمیدم ولی بعد که خوب تجزیه تحلیلش کردم دیدم درسته. اول شَل میشی بعد غم میخوری. پس شلغم را اول مثلا پات لنگ میشه بعد غمش را میخوری. حالا ی کمی بزنیم جاده آسفالت: وقتی میخواستم ریحانه کوچولو را بذارمش توی روروک, مشکلم این بود که این وسیله که یک صندلی چرخ دار هست در واقع طوری طراحی شده که دو تا سوراخ داره و باید هر یک از پاهای بچه را با نظم و ترتیب در سوراخها جاسازی کنی که پلیسها نفهمند. خوب منم با ی دستم سوراخهای روروک را موقعیت یابی میکردم و با ی دست دیگه ریحانه را بغل کرده بودم, حالا مونده بودم چشم که ندارم با مثلا چی مثلا با دندون هام باید موقعیت پاها را با سوراخهای روروک تنظیم کنم یا چی؟ نمیشد با همون دستی که بغلش کرده بودم پاهاش را هم لمس کنم و تنظیم کنم که آخه! اینم شده بود معضلی تا بعد از اینکه موفق شدم در طی انجام این پروسه, بچه را خفه نکنم, یک ابتکار به ذهن خستهم خطور کرد که اول بشونمش روی صندلی و پست اون دستیم که مسئول بغل کردن بود را به مقام تعیین و تنظیم جایگاه پاهای بچه, تغییر بدم. جواب داد. خدا رو شکر جواب داد و این سوال من بی جواب نماند و در پایان به امکان شکست بدشانسی هام امیدوار تر شدم.

۲۳ دیدگاه دربارهٔ «بدشانسی از نوع نابیناییش واسه یه دانشجو»

سلام نخودی.
اول بگو بینم کدوم کامنت را پاک کنیم؟ اون یعنی کدوم؟
دوم منظورت از پیروز پریروز یعنی دو روز پیشه؟ اگه آره که من نوشته را امروز منتشر کردم منظورت چیه؟
سوم منظورت از بار گران بودیم و رفتیم اینه که میخوایی دیگه چی؟ نیایی. بیایی. الان چی. ما سر کاریم. بی کاریم. کارگریم. دقیقا چی؟
من مغزم روغن سوزی داره ی جور بنویس بفهمم.
خعلی نخودی هستی خصوصا اسمت!
ای کاش منم بودم!

یعنی دو روز پیش سایت این محله رو بهش نشون دادم، خب اگه بزنه به سرش بیاد این طرفها و افازات بنده رو مطالعه کنه دیگه تیکه بزرگم گوشمِ!
البته اگه این مقاصد شوم رو هم نداشت با این واضح سازی که من نوشتم حتماً یه بلایی سرم میاره!
بعدش هم اگه خواستید من به نفع شما از منسب “نخودی” خودم کناره گیری می کنم! میرم کنار وای میسم!/

عاشق نوشته هایت هستم. خدایش اگر قرار باشد کسی اینجا طنز بنویسد باید خودت بنویسی. هرچند طنزت از واقعیت بر می خیزد. تازه این که چیزی نیست. دانشگاه نجف آباد بر پله بنا شده است هر لحظه که گامی بر می داری باید انتظار سوقوت از پله ای را داشته باشی که گاهی ده ثانت یا پنجاه یا هر قدر دیگر است گاهی دوتا گاهی پنجتا یا هر کوفتی که این پارس آوا مثل آدم نمی خواند. تازه سلف هزار کیلومتر از دانشکده روانشناسی دور است ای بمیری کوری که همه دردها از دست توست. نه شوخی کردم

اینارو که میگین من هم نگران میشم و هم مصمم
نگران واسه این که من استقلالم خیلی پایینه کلا جهتیابیم بیرون از خونه در حد صفر معمولی که نه صفر کلوینه
ولی از طرفی هم مصمم تر میشم واسه این که تلاشمو بیشتر کنم شاید واستون مسخره باشه ولی سعی میکنم راههای مدرسرو خودم نهایی بدون کمک دوستامبرم
کاشکی میشد کلاسای دانشگاه آنلاین بود توی خونه بودیم و درسارو میگرفتیم اینطوری دیگه خبری از این مشکلاتم نبود

استقلال خواهی که مسخره کردن نداره مینا خانم.
من وقتی به فکر مسخره کردن شما افتادم که بخش پایانی نوشته شما رو خوندم.
اون بخش که صورت مسئله را کلا پاک کرده بودی و گفتی کاش درس ها توی خونه بود.
میدونی یه آدمی که پاهاش قطع شده یا فلجه چه قدر آرزو داره نابینا باشه ولی بتونه سی ثانیه راه بره.
اون وقت شما یه طوری برخورد میکنی انگار که جسمی حرکتی و دو معلولیتی تشریف داری.
از گوشو دستو پات همین حالا واسه جهتیابی به شدت استفاده کن که وقتی بزرگتر شدی خیلی دیره.
اگه توی تهران کلاس جهتیابی گذاشتند حتما برو و خجالت نکش.
ای کاش باشه و من خودم اولین مشتریشم.
بدترین چیز توی زندگیت اینه که از لحاظ عاطفی و مهارتی و حرکتی وابسته بار بیایی و وقتی به خودت میایی ببینی اینقدر تنبل شدی که هیچ کاری ازت نمیاد.
اون وقت چه انتظاری واسه کسب شغل و تشکیل خانواده از جامعه میتونی داشته باشی.
چااااکریم دربست.

مینا خانم عزیز این حرف رو نزن که نخودت می کنم، کاش کی میشد استقلال تو اون قدر میشد که دانشگاه که هیچ خودت تنها بری خارج از کشور مسافرت برای منم سغاتی بیاری، تلاش کن تلاش کن مطمئن مطمئن باش با تلاش همه چی میشی ولی عجله نکن بازم تلاش کن.
با عصات دوست شو بعدش بزن به کوچه البته گاماس گاماس

درود
نوشته‌هات همیشه عالین! آه! استقلال! اگه دیدیش بهش بگو خیلی نامردی که نمیای سراغ من! من هم واقعا توی جهت‌یابی افتضاح هستم. تا حالا ۵۰۰ متر هم بیرون از خونه تنها راه نرفتم.
البته اگه اینور و اونور رفتنم توی مدرسه‌ی ابابصیر رو ندید بگیریم.
من تقریبا همه‌ی آموخته‌هام در مورد جهت‌یابی رو فراموش کردم. چون توی ابتدایی یاد گرفتم و از اون وقت تا اول امسال عصا دست نگرفتم.
امسال هم که دست گرفتم فقط چند وقت اول دانشگاه بود و الآن فقط مثل یه تیکه چوب بی‌خاصیت دنبال خودم می‌برمش ولی حتی بازش هم نمی‌کنم!
خوبه نزدی بچه رو شهید کنی! من که کلا جرئت ندارم زیاد بچه بقل کنم. یه بلایی سرش میاد!
فقط وقتی پسر عموم میاد که ۱ و خورده‌ای سالشه و کابل مودمم رو می‌گیره و همینطوری که می‌ره به ناکجا آباد می‌بردش و اعصاب منو خورد می‌کنه باهاش سر و کار دارم که کابل رو مسالمت آمیز ازش بگیرم!!!

فکر کنم البته اگه اشتباه نکنم شما همون میثمی هستید که هی شیطونی می کرد آقای خطاط دعواش می کرد! اگه همونید که آخه چرا این طور شدید؟ هیچی نمیشه جرأت داشته باشید خودتون تنهایی برید قدم بزنید، خداییش خیلی کیف می ده، خیلی عالیه.

من به ذات, بچه دوستم.
دست خودم نیست خیلی بچه ها رو دوست دارم واسه همینم با بچه یک روزه میتونم و ارتباط خوبی میگیرم تا بچه ۱۴ ۱۵ ساله.
توی آموزشگاه نابینایان هم که تدریس میکردم بی استثنا همه بچه ها دوستم داشتند.
راست میگی شانس آوردم بچه داداشما شهیدش نکردم. البته خیلی هم احتیاط کردم که خر بازی در نیارم.
تو هم خوب با اینکه حرصت در میاد اعصابت رو کنترل میکنی ها.
این که میگی نوشته هام عالی هستند ممنون. نظر لطفته.
ولی حیف تو هست که توی خونه بمونی.
من التماست میکنم تابستون بذار ی روز بیام دنبالت باهم بریم بیرون.
این قد حال میده که از بعدش دیگه هر روز میایی بیرون.
حیف تو. حیف.

درود
شما‌ها چقدر حافظتون خوبه! من خودم اون‌وقت‌ها رو به زور یادم میاد! آقای خطاط! تکیه کلامش این بود: بی انضباط!
خوب من توی پیش‌دبستانی و بیشتر سال اول یه مقدار بینایی داشتم. اون وصیله‌ای که اگه یادتون باشه بچه‌ها بهش می‌گفتن کوه قاتل اون دره بینایی من بود!
اونوقت‌ها شور بچگی داشتم. ولی الآن به لطف کامپیوتر و افسردگی مثل زامبی شدم!
یادش به خیر.

سلام,مجتبا این حرفارو از کجا در میاری‏?خیلی مشت نوشتی,همین الآن از خواب بیدار شدم,این پستو که خوندم,کلا خواب از سرم پرید,انقدر که خندیدم,بچه ها من تو بیشتره کارام مستقلم,اما تو یه چیز هر کار میکنم نمیشه که مستقل بشم,تنها بیرون رفتن,بزرگ ترین مشکله من تنها بیرون رفتنه,باور کنین انقدر که از بیرون رفتن میترسم,از اممم نمیترسم,لطفا بگین چیجوری میتونم این ترس رو از خودم دور کنم,گوربونتون,بای

سلام مجتبا از بچه نگو که ی روز بچه ی داهیم رو بغل
کردم و با سرعت به طرف در رفتم که درو ندیدم و میخواستم بخورم تو در که کله ی بچه خورد تو در و من نخوردم در مورد استقلال هم تا شیراز بودم همه ی محله رو میزاشتم زیر پام ولی جرعت نداشتم از محله تنهایی بیرون برم ولی از وقتی اومدم تهران بیشتر از جاها رو تنهایی میرم و مامانم سال اول اجازه خروج بهم نمیداد ولی با اسرار گرفتمش و الان تو شیراز هم بیشتره جاها رو تنهایی میرم

سلام مسعود جان. طبق تجربه من هر نابینایی که ولش بکنی توی یه مرکز شبانه روزی که زیاد کمکش نکنند مجبور میشه که به استقلال برسه و این دقیقا همون حکمی را برای بچه های نابینا داره که سربازی واسه بیناها داره. البته مراکز خوابگاهی ضربات روحی جسمی مالی و غیره را هم به آدم میزنه که اگه تخس نباشی کلاه سرت میره.

دیدگاهتان را بنویسید