خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

پای آشی من

کوریست و هزار درد سر! مثلا امروز بعد از کلی فیس پوک گردی گفتم برای خودم گامی در کوچه بنهم و کیفی بکنم و از حال خودم حالی بپرسم و به حال خودم حالی بدهم. گام نهادن من در کوچه همان و غرق شدن در فکر و خیال هم همان. در افکاری نزدیک به آینده ای نزدیک قوته ور بودم و از کاه کوه میساختم. در فکر یک عدد کاغذ سرنوشت ساز بودم, یک هزار تومانی که از من باشد و بتواند با خلاقیت و ابتکار و دانش و مقداری هم شانس جهشی ژنتیکی پیدا کند و به مانند سلول های سرطانی از این به بعد خصلت تکثیر شدن را با خود یدک بکشد. وقتی یک هزار تومانی از روی خودش کپی بگیرد و کپی هایش نیز به کپی شدن مایل و توانا باشند, باید نان روغن مالی شده بخوری و خدا را شکر کنی که به طریقی داری میمیری از خوشی. البته اگر تکثیر کاغذ های باکتری نژاد در نقطه ای متوقف نشوند, در کمتر از چند ساعت دیگر بر روی کره زمین جایی برای زندگی جنبندگان نمیماند, تصور صحنه دیوار ها و بنا های محکم که از فرط فشار هزاری های در حال گسترش به خود میلرزند و فرو میریزند فکر انسان را به رعشه می اندازد. همین حالا هم مو های مغز ذهنم سیخ شده اند. می ترسم از هزاری های کپی شونده و رونده ای که غیر قابل کنترل باشند. نه. من یک ریموت کنترل میخواهم که بتواند کپی شدن یا نشدن هزاری هایم را به افسار بکشد. این پول ها بدون نقطه توقف بی معنی و مخربند. ذهنم درگیر داستانی شد که زمان طفولیت خوانده بودم, پادشاهی آرزویی داشت که گویا جادوگری او را به آرزوش رساند که به هرچه دست بزند طلا بشود. پادشاه به در و دیوار ها و اسباب اساسیه قصرش دست میزد و طلا میشدند و شادمان بود و در پوست خود نمیگنجید ولی بیخبر از مضرات طمع خویش بود تا اینکه هنگام صرف غذا تا به خوراکش دست زد آن نیز از جنس طلا شد و این بود که در کمتر از آنی از آرزوی نابخردانه خود پشیمان شد چرا که دانه های برنج که حال دیگر از جنس فلز طلا بودند را جلوی خود به چشم میدید ولی این برنج های طلایی در عین گران قیمت بودنشان نمیتوانستن برای شکم شاه چاره ای بکنند و اینجاست که انسان می اندیشد ارزش واقعی هر پدیده باید در جای خود سنجیده شود. حال این هزاری های کپی شونده من هم از همان قانون طمع بد است پیروی میکنند. پس نه. اگر ریموت کنترلی به همراه آن هزاری نباشد, نمیخواهمش و چنان که از قدیم گفته اند: من از طلاق پشیمان گشتم. اصلا به چیز دیگری فکر می کنم به اینکه … اینکه … شلپ و شولوپ و ناگهان این صدا های شلپ و شولوپ و بر هم خوردن نسبی تعادلم انبساط افکارم را به هم میریزد, رشته افکارم را پاره میکند و من را به خودم میآورد. اگر نجنبیده بودم دقیقا به مانند یک کوکو پهن شده بودم کفِ کوچه. زیر پای من گل که نه ماده ای عجیب تر بود, آش. بله. امروز در مسجد حجتیه ما آش پخته بودند و گویا یکی از قمقمه ها دلش درد گرفته و محتوای خودش را همان وسط کوچه خالی کرده. قمقمه ای بی شعور که به هیچ چیز فکر نکرده. نه به پولی که برای تهیه این آش داده شده اندیشیده و نه به پاهای یک نابینا که ممکن بود در اثر لیز خوردن بر روی آش از جا در بیاید فکر کرده! حالا منم و یک مشت فکری که از بس پاهایم با آش یکی شده دیگر ارزشی ندارند. تا پاهایم را تمیز نکنم همه افکار و آینده به درک. برمیگردم به سمت خانه و به خودم و به کوریم فحش است که میدهم. هرچه فحش از بچگی بلد بودم را از لا به لای کاغذ کهنه های هاردم بیرون میکشم و به طرف کوری پرت میکنم ولی کوری ککش هم نمیگزد. حتی فحش های جدید میسازم و باز بی فایده است. در نهایت, شیر حمام مثل شیر, پای آشیم را از دست خرابکاریهای آن قمقمه بی شعور یا حاملش نجات میدهد. تا من باشم و حواسم را بیشتر جمع کنم.

و این بود ماجرای پای آشی من!

۳۰ دیدگاه دربارهٔ «پای آشی من»

سلام جداً من به قلم شما حسودیم می شه با اینکه تنها صفت بدی که ندارم “حسودیِ”
چون الآن تورم زیادِ من پیشنهاد می دم شما که دارید زحمت می کشید لطفاً بجای هزاری تراول پنجاه هزاری تکثیر کنید یا اقلاً ده هزاری و پنج هزاری!
اون قمقمه آش هم فکر کنم از بس تو فکر ریموت بودید سر و کله اش پیدا شد!

سلام.
ای وای! وااای!!!روم نمیشه تعریف کنم چه بلاهایی از این دست سرم میآد. ولی این. این. کلمه به کلمهش خندیدم. اینقدر خندیدم که نفسم گرفت. آخرش یکی اومد داخل اتاق و گفت چرا گریه می کنی؟ چیزی شده؟ و من تازه فهمیدم که بلند قهقهه می زنم و از چشم هام مشت مشت اشکه که داره میآد پایین. هرچی هم پاکشون می کردم تمومی نداشتن. آخرش خندهرو بیخیال شدم و اکش هارو هم ولشون کردم تا با خاطر جمع و بدون مزاحمت رو قیافهم قدمرو کنن.
سخت نگیر دوست من. پیش میآد. من از وقتی دیگه اصلا نمی بینم خیلی می افتم و اولین کسی که می خنده خودمم. تا جا دارم می خندم و بقیه فرصت نمی کنن دلشون بسوزه و از خندهم خندهشون می گیره و فرصت پیدا می کنن به بهانه واگیر داشتن خنده های من به صحنه ای که دیدن حسابی بخندن. کوری با فحش های ما چیزیش نمیشه. پس بخندیم و باز بزنیم به کوچه. من که می زنم. هرچند آخرین و تمیزترین اتفاقی که برام پیش اومد این بود که رفتم توی بساط یک دستفروش که سبزی و از این چیزها داشت. من که خودمرو تکوندم و تموم شد ولی اون بیچاره تمام دشت اون روزش تبدیل شد به یک مشت آشغال. اگر انصاف بدم این بلای اون بنده خدا بود نه بلای من. من اول با استفاده از شلوغی اوضاع و بهت طرف و و و. پا شدم در رفتم بعد توی خونه سر فرصت فحش دادم. خدا به صاحب مال خیر بده که دستش بهم نرسید. ولی خودمونیم. من به این قشنگی نمی تونم تعریف کنم. شما خیلی قشنگ گفتیدش. نمی تونم جلوی خندهمرو بگیرم ببخشید. هرچند من چون خودم میزبان این مهمان عزیز یعنی کوری هستم خودمرو محق می دونم که به اتفاق های اینطوری بخندم و دیگرانرو هم در مورد خودم محق می دونم که تا جا دارن بخندن. ولی همه اینطوری نیستن و اگر شما شبیه من فکر نمی کنید معذرت میخوام چون نمی تونم نخندم. شما هم بخندید. اینطوری بهتره. راستی نذر آش اون مسجد هم قبول باشه.
به امید فردایی بدون آش و بدون بساط دستفروش و بدون خاطره های اینطوری.
ایام به کام.

سلام.
من موقع زمین خوردنم توی آش ها که داشتم به کوریم فحش میدادم از خنده چشمام سیاهی میرفت و از اون ستاره ها که تا آجر میخوره تو سرت میبینی دور کلهم پیدا شده بود.
موقع نوشتنش هم تا جا داشت قاه قاه خندیدم.
بحث “کارم از گریه گذشتهست بدان میخندم” شده.

سلام مجتبا جون اگر بگم اندازه ی موهای سرم از این اطفاقات برام پیش اومده دوروق نگفتم بدترینش این بود ی روز از صبه دنبال ی کفتر بودم خیلی کلافم کرده بود چند ساعت بود دنبالش بودم که دوستم گفت الآن لبه ی پشتبومتون نشسته منم دویدم به طرفش که اون فرار کرد و منم پام سر خورد و از ارتفاع دو سه متری افتادم پایین اینقدر بدنم درد میکرد نمیتونستم بخندم

هرکه تاووس خواهد جور هندوستان کشد.
نابینای کفتر باز یکی دیگه غیر از تو دیدم که مثل خودت خیلی بچه پاکاری بود.
من خودم کوچیک که بودم بیشتر مرغ باز و اردک باز بودم و از قاز هم خیلی میترسیدم ولی با اینکه نوک میزد بدم نمیومد میرفتم طرفش و قازه چندتا ماچ آبدار اون هم مفتی ازم بر میداشت.

منم با خنده موافقم، خود من از بس خاطره های سوتی هام رو برای این و اون تعریف کردم با هم به من خندیدیم که دیگه یادم نمی یاد کدوم رو برای کی گفتم کدوم را نگفتم!
ولی من که بیشتر از اون قسمت تکثیر و سرطان و این حرفا خوشم اومد!
به قول پریسا بذارید تا بالای منبرم از موقعیت استفاده کنم!
من شب ها اصلاً نمی بینم اینم مقدمه بحث! عیدی رفته بودیم نمی دونم کجا مهمونی و شب برگشتیم تو راه داشتم با گوشیم کار می کردم و اصلاً حواسم نبود، اصولاً شب ها من میذارم بابا ماشین رو ببره داخل حیات بعد پیاده میشم، این طوری هم امنیتش بیشترِ هم استقلالش، بگذریم وقتی رسیدیم من فکر کردم داخل حیات خونه ایم و بلند گفتم: مامان چقدر اینجا تاریکِ اون لامپ رو روشن کن! اما خوب سوتی حاصل شده بود و ماشین تو کوچه بود و من نخودی ضایع شدم فقط شانس آوردم عید بود و کوچه خلوت.
خداییش این دفعه به خودم نخندیدم خیلی حرص خوردم اما اگه خواستید بخندید اشکال نداره اینها برای شما جکِ برای ما خاطره!

سلام,مجتبا خیلی باحال مینویسی,خیلی نوشتنتو دوست دارم,من که انقدر از این بلا ها سرم اومده دیگه واسم آدی شده,آخریشو براتون تعریف میکنم,اوایله عید بود داشتم با مامانم میرفتم پست خونه که از شانسه بدم همون موقع مبایلم زنگ زد,داشتم با گوشیم حرف میزدم که مامانم گفت محمد جوب,منم حول شدم,به جای این که پامو بزارم اونوره جوب گذاشتم وسط جوب,همه ی مغازه دارا از مغازشون درومدن,منم واسه این که ذایه نشه بلند گفتم بی خیال بابا و شروع کردم به بلند بلند خندیدن,هیچ چی دیگه,مامانم رفت تو پست خونه و منم همون بیرون با شلواره لجنی واییستادم و صحبتمو با گوشی ادامه دادم,اما خودمونیم خیلی حالم گرفته شد,بی خیال بابا کوری ی و هزارتا درد سر,تا باشه از این اتفاقا باشه,مراقبه خودتون باشین فعلا بای

سلامی مجدد…. با این که قبلتر خونده بودم باز خوندش جالب ناک بود برام…. کاش دوباره از این مدل خاطرات و دست نوشته ها و دل نوشته ها می نوشتید …..
منم یه ریموت می خوام و یه پنج هزاری ….. یه مانتوی جادویی هم داشتم بد نبود …..

دیدگاهتان را بنویسید