خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

یادداشت 23 اردیبهشت 92 خورشیدی

خوب امشب بدون توجه به اینکه آیا چند نفر این را میخوانند مقداری درونیاتم را اینجا تراوش میکنم شاید تا حدی آرام گیرم و از کلنجار رفتن با خودم راحت بشوم و خوابم بگیرد مرا آن چنان که صیاد شکارش را.

جای شما خالی بعد از ظهر با یکی از دوستان گل، سینما بودیم و ملکه را دیدیم که دوستم میگفت قشنگ بود ولی من می گویم بدک نبود. به شدت انسان قات و پاتی هستم و هنوز که هنوز است، نمیدانم دقیقا هدفم از زندگی چیست، از چه خوشم می آید و از چه نه. این ملکه هم همین طور، نمیدانم دوستش داشتم یا نه. ملکه، سعی داشت حال و هوای جنگ را تصویر کند. چند نفر از رزمنده ها که بر سر مسائلی باهم اختلافاتی داشتند و در نهایت، این مسئله که آیا کشتن عراقی هایی که میخواهند ما را بکشند کاری خوب است یا بد ملکه را رغم میزد چرا که یکی از رزمندگان باور داشت که عراقیها هم انسانند و خانواده دارند و شاید به اجبار دست به این کار میزنند و شاید حتی بعضی هاشان وقت هایی شده که میتوانستند ما را بکشند و نکشتند. به هر حال ملکه در یک تکراری که برای سومین ولی شاید نه آخرین بار تکرار شد، تمام شد.

می دانم، شاید تصویر خوبی از ملکه به شما ندادم ولی اولا در تعریف کردن مهارت خاصی به کار نبستم و در ثانی هدفم از نوشتن تراوش است و دیگر هیچ. شاید ساندویچ های فاسد، بد بوو، بد مزه و سردی که پیش از ملکه خوردم در سردی من در تعریفش اثر منفی داشته. به هر حال، مهم این بود که من از خوابگاه زده بودم بیرون و مهم این بود که توانسته بودم ریه های تشنه ام را با هوای یک شب بهاری آشنا کنم.

خیلی دوست دارم خودم بیخیال از همه چیز و همه کس، بدون دغدغه درس و امتحان و دیر شدن و راه نداده شدنم در خوابگاه، یک شب از سر شب روی پل سی و سه پل از این طرف تا آن طرف پیاده خوش خوشک بروم و برگردم در هیاهوی مردمی که بعضی هاشان عجله دارند و بعضی هاشان برای تفریح هستند که باشند.

خیلی دوست دارم بی دغدغه، بروم یک پارکی همان نزدیک، سرم را بگذارم روی چمن ها و در خلسه ای عجیب، صدای جیغ کودکان بازیگوش، با صدای ماشین و موتور و بزرگ تر ها و صدا های دیگر، معجونی صوتی به خورد گوش هام بدهند و کیف کنم بین خواب و بیداری.

خیلی دوست دارم با دوچرخه از بین همه رد بشوم و لایی بکشم و مسخره بازی در خیابان و پیاده رو را به اوج برسانم و شور را از مزه ببرم.

خیلی دوست دارم یکی از بچه های دست فروش خیابانی تودار بودنش را یک بار هم که شده به خاطر خودش یا اصلا به خاطر من قورت بدهد و برایم بگوید که کیست، اهل کجاست و چرا اینجا دست فروشی میکند. دوست دارم همین بچه دستم را بگیرد و از روی سادگی و معصومیتش و از روی لطف و انسانیت و نه از روی احساس وظیفه، تابم بدهد میان شب و تاریک روشن شب. برویم توی یک پیاده رویی که از عطر های مصنوعی بزرگ تر ها تا عطر طبیعی گلها پر شده و از جلوی یک آبمیوه فروشی رد بشویم و من از حرکات نامرئی بچه بفهمم مثل خودم مست بوی شیر موز شده، پیشنهاد خرید و خوردن یک نوشیدنی خنک بدهم و با حسی آمیخته از تشکر و شیطنت بپذیرد.

این ها که در آینه ذهن من از جلوی چشمتان میگذرد را با بزرگ تر ها، با دختر ها و پسر های هم سن خودم بار ها و بار ها تجربه کرده ام ولی فکر کنم تجربه لحظاتی شیرین و خوردنی در یک آبمیوه فروشی لذت وصف نکردنی ای داشته باشد با یک کودک آن هم نه از جنس کودک های فامیل که وضعشان خوب است بلکه از جنس کودکانی که بیشتر از دیگران مورد ظلم جبر طبیعت واقع شده اند. وقتی برای اولین بار، روبروی کودک نشسته باشیم و سوال های جالبش مثل رگبار هدفمان بگیرد، تازه آن وقت است که میفهمیم چه قدر اطلاعاتشان درباره ما نابیناها کم است، تازه میفهمیم چرا بعضی برخورد ها را با ما میکنند، تازه میفهمیم هنوز بعضی که چه عرض کنم، اکثر کودکان برایشان سخت است باور کنند که یک نابینا هم میتواند معلم باشد، میتواند کامپیوتر و یخچال و اتومبیل تعمیر کند، میتواند زبان انگلیسی درس بدهد و میتواند خیلی کارهای دیگر بکند.

چه خوب می شود اگر بشود دوست شد با اویی که از طرفی دلش برای ما سوخته و از طرفی شاید ذره ای اعتماد به ما پیدا کرده و در دوستی با ما، کمک به ما و کمک گرفتن از ما لذتی یافته که شاید در بزرگ تر های دیگر پیدا نکرده!

واقعا چه خوب میشود اگر بشود! چه خوب میشود اگر بدانم روزی که به این آرزو ها و آرزو های مشابه برسم نزدیک تر میشود. روز اخذ مدرک لیسانسم، روز اخذ حکم استخدامم، روز بیرون کشیدن اولین چک های حقوقم از دستگاه عابربانک، روز خرج کردن پول هایم از سر شوق و آزادی، از سر خوشی و نزدیکی به آرمان هایم.

مطمئنم این روز ها زیاد از من فاصله ندارند و اگرچه عصا سرعتم را کم میکند ولی لاکپشت وار هم که شده باشد، آرام آرام میروم تا برسم به روز های خوب زندگیم، میروم تا پیدایشان کنم، دستی به سر تا پایشان بکشم، بغلشان کنم و بهشان بگویم که دلم خیلی برایشان انتظار کشیده و حالا چه قدر خوشحالم که من و روز های خوبم پیش هم هستیم.

حالا که یک بیرون رفتن ساده یک چنین نوشته ای و یک چنین روحیه خوبی در من میسازد، باید بیشتر بیرون بروم! خوابم هم دیگر دارد کم کم به شکارش نزدیک میشود. شب بخیر دوستان.

۱۵ دیدگاه دربارهٔ «یادداشت 23 اردیبهشت 92 خورشیدی»

سلام و عجب.ولی میفهمم.چه زیبا حرفاتونو بیرون میریزید.فعلن که منم درگیر شدم نمیتونم نظری راجع به مطلب بدم تا ببینیم بعد چه طور میشه ولی کاش راه رسیدن به آرزوها نه آرامش کمی ساده تر بود نه ساده میگرفتیم اصلن شب خوش اما جالب بود

سلام. ناخواسته معتاد شدم. به اینجا. هر شب همین ساعتها میام رد میشم. زیبا گفتید. خیلی زیبا. ولی من حس میکنم قسمتی از حوادث امشب را سانسور کردید. قسمتی را تعریف نکردید. جنگ مقدس نمیتواند باشد. جنگ خباثت است برای همه خباثت است. باز قابل تحمل تر از فیلمهایی بوده که در آنها انگار نه انگار که جبهه ای هست و توپ و تفنگی. انگار که عروسی کارگردان است وهمه میگویند و میخندند و خوش و خرم هستند. انگار نه انگار که جنگ ترس دارد اضطراب دارد. غم دارد. درد دارد. فراغ دارد فقر دارد. گرسنگی دارد. انگار نه انگار که پشت هر شلیک خونی هست. عضو قطع شده ای هست. وقتی دست بهترین دوستت می افتد روی صورت تو، آیا میشود خندید؟ وقتی برای فرار از مرگ پا روی اجساد کشته ها و زخمیها میگذاری. جنگ مقدس نیست.

درود
مجتبی من نمی‌دونم چیزی هم وجود داره که تو توش استعداد نداشته باشی؟ واقعا متنات رو زیبا و ادبی می‌نویسی. همیشه این علاقه‌ی شدید تو به بچه‌ها برام عجیب بوده. می‌گم برو معلم محد کودک بشو. به نظرم اگه چنین شغلی رو بهت بدن تا آخر عمر شادی!
شنل قرمزی عزیز هم کاملا درست می‌گن. من نظرم در مورد جنگ دقیقا همینه. از نظر من جنگ شومه، مرگ انسانیت هست. من ایرانیایی که توی جنگ آدم کشتن رو هم مثل همتا‌های عراقیشون قاتل می‌دونم نه مقدس، شهید یا هر چیز دیگه‌ای.
حالم از این فیلم‌ها و کتاب‌هایی که جنگ رو یه چیز مقدس معرفی می‌کنن به هم می‌خوره. جوری تعریف و تمجید می‌کنن که انگار بارون طلا باریده.
موفق باشی.

سلام مجتبا جون حالا خوبه تو میدونی روزهای خوبت باهات فاصله ای نداره ولی من چی من که تا حالا روزهای زیاد خوبی تو زندگیم نداشتم و همین الآن که دارم نظر میدم روزهای جالبی برای من نیست و میدونم روزهای خوبی در انتظارم نیست ‏

دیگه صبح به خیر!
من کمی تا قسمتی ابری در مورد “جنگ” با شماها موافقم، جنگ مقدس نیست هیچ وقت هم نبوده ولی دفاع از کشورت از خاکت از مردمت از ناموست از همه داشته هات مقدسِ، اون کسی که از همه چیزش گذشته برای اینکه همه چیز دیگران هم وطنش براشون بمونِ از کف نره نابود نشه اون فرد پرستیدنی هست، اون کسی که عضوی از بدنش رو داده جسم و روحش رو خط خطی کرده تا به سپیدی روح و جسم میهن و هم میهنهاش لکه ای ننگ نریزه اون از پرستیدنی هم پرستیدنی ترِ، اون بچه ای که تا چشم باز کرده بی پدر بوده و حتی تصویر ماتی هم از مهر و خشم پدر تو ذهنش نداره نمی دونم قابل حمایت باید باشه یا نه اصلاً دنیا دنیا حمایت می تونه آیا جای خالی یک ثانیه پدر رو پر کنه؟
ولی همیشه و همه جا افراط هست تفریط هست و آرزوست که بخواهیم نباشد.

حالا بریم سراغ سینما که من فقط قسمت بخور بخورش رو دوست دارم بعدش هم یه خواب درست حسابی و از آبمیوه فروشی هویج بستنیش رو و از بچه ها هم که کلاً باهاشون بیگانه ام سختِ ارتباط با یه بچه البته این طور که معلومِ نه برای همه ولی برای من این طورِریِ،
یه چیزی بگم فقط ناراحت نشید ها نمی دونم حساسیت شما چقد هست اما تصور ذهنیم رو می نویسم:
ما اصولاً از ترحم شدن بدمون میاد دوست نداریم کسی بهمون ترحم کنه ولی هر کسی دلش می خواد به یکی مهربونی کنه حتی گاهی خودش رو تخلیه کنه و “ترحم” کنه من فکر می کنم این طور برخورد با یک کودک دست فروش یه جور ترحم به اونه البته نظرم این هست ها شاید احساس شما مهربونی باشه که با ترحم از زمین تا آسمون تفاوت داره، حالا هر کسی از ترحم بدش میاد چه من نابینای عصا بدست چه اون کودک دست فروش آدامس بدست!

درود من هم در مورد جنگ با نخودی عزیز و تاحدودی با دوست خوبم شنل قرمزی موافقم این از فکر و اعتقادات درونی و فکری ما به دوره که جنگ یا دفاع در برابر حمله رو کشته شدن انسانیت بدونیم هر چند این دو کاملن با هم برابری نمیکنند ولی انسان گاهی ملزم میشه برای دفاع و حفظ خاک ناموس وطن دین و ارزشهاش با قدرت بیشتری کوشش کنه به حدی که از جونش آسایشش آرامشش و زندگیی که دوستش داره میگذره در حالی که اونم مث ما از جنگ ویرانی و آثار درد ناکش بیزاره و تن به ذلت نمیده و این عین ایثار تقدس و سر بلندیش هست و هنوز هستند از بین همین جوون ها که از همون جوون های گذشته که چه ها کشیدن درس میگیرن ولی همیشه جریان عراقیهای بیچاره که نا خاسته چنین کاری بهشون محول میشد و این علیه درونیاتشون بود برام سوال و تاسف باره.ببخشید طولانی شد بحث ما در اصل این نبود و اما چه آرامشی داره غرق شدن تو دنیای بیغلو غش پر محبت و پاک و پر از سادگی کودکی که باهاش میشه حسی مشترک علیرغم تفاوتش تجربه کرد و اونم خوردن یک نوشیدنی با او چه لذت بخشه

سلااام به همه.
از همه ای که نظر دادید ممنون.
اون خوابی که دیشب شکارم کرد، تا همین حالا اسیرش بودم و از یکی از کلاس هام عقب موندم، صبحانه ام هم سوخت شد.
من در مورد جنگ میگم متاسفانه چراغ دو وضعیت بیشتر نداره، یا خاموشه، یا روشن. نمیشه بگیم یک چراغ نه خاموشه و نه روشن. حتی چراغ های چشمک زن هم در یک مقطع زمانی روشنند و در یک مقطع زمانی خاموش. جنگ هم همینه. یا باید قاتل باشی یا مقتول. یا باید بکشی یا کشته بشی. من فکر میکنم نمیشه به راننده تانک دشمن بگی بیا هم را نکشیم. بهش بگی بیا قاطل نباشیم. بگی ببین ما هر دو انسانیم. تو شلیک نکن منم آرپیجی نمیزنم. اگر قرار بر مذاکره بود که جنگ نمیشد. متاسفانه واقعیتیست تلخ.
در مورد بچه ها اصلا قصد ترحم ندارم و اگر هم کارم ناخواسته با ترحم آغاز بشود، سعی میکنم کودک مورد نظر را به سمت استقلال هدایتش کنم که یک نفر مثل من نتواند از آن به بعد به خودش اجازه دهد به چنین کودکی ترحم کند.
در مورد اینکه می گویید زیبا مینویسم هم خوب نظر لطف شماست. خودتان زیبا می خوانید و لطفتان شامل حال من میشود.
ایول به همگی برو بکس باحال گوشکنی.
ما تا آخرین نفس گوشکنی میمانیم!

از تمام حرفهایت با آن قسمت که گفتی ریه هایم را با هوای بهاری پر کنم خیلی موافقم
اما دوست عزیز بعضی از این کودکان واقعا فقیر نیستند آنها هدفهایی بزرگتر از ما دارند که شاید باور ما نمی شود
گفتی بعضی کودکان باور نمی کنند که ما کامپیوتر بلدیم اما باور کن بعضی دکتر ها هم باور نمی کنند ما راه برویم پس چقدر این کودکان پیشرفتشان بیشتر است
بعد از ظهر بخیر

درود
اولین چک های حقوقم از دستگاه عابربانک، روز خرج کردن پول هایم
مجتبی تمییز بود با اینکه خوابت می آمد و خواب شکارش را خوب بلعیده بود خوب مقاومت می کردی .
جالب بود .جنگ که در این نوشته نبود اما شنل قرمرمزی هم اندیشه اش بسیار بسیط است اگر نویسنده شود نوشته هایس پر طرفدار خواهد شد .در مورد جنگ نظری ندارم یا باید بکشی یا کشته شوید .جنگ خوب نیست اما فرهنگ ما و موجود این است که همواره یک جبهه فرضی و یک دشمن فرضی داریم و مدام در حال جنگیم هی بگیم نظر ما این است این نیست معنی ندارد همه ما در بطن وجودی امان سرباز آماده جهت دفاع و رزم هستیم بینا و نابینا نداره هر کس به اندازه خودش و توانش

سلام من راجبه جنگ نظر نخودی رو دارم ولی سعی میکنم به این مثاال فکرمو مشغول نکنم .حالا میرسیم به بهس بچه ها وااای من خیلی اید وروجکارو دوست دارم رفتارشون کاملا بی بی الایش هست ولی خیلی شیتون هستن در کل خیلیییییییی با نمکن .

دیدگاهتان را بنویسید