خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

چرا من نمیتونم ببینم دیدن من دست کیه؟

حالا که من درس خوندن رو فعلا بوسیدم گذاشتم کنار, بذارید حد اقل یه چیزکی بنویسم که بعدا اگه مشروط شدم دلم نسوزه پشیمون نشم و هرکی بهم گفت روزهای پیش از امتحان چه غلطی میکردی پس, بگم توی گوشکن مینوشتم و این جوری یه ذره از عذاب وجدانی که ندارمش کم بشه.

من از همون اول بچگیم نمیدیدم و اولش چیزی به اسم بینایی واسم معنی نداشت. خوب چمیدونستم که اصلا بینایی چی هست که بعدش بخوام بفهمم من بینا هستم یا نیستم. آخه بینایی یه جسم گنده یا مثلا یه تاولی, استخونی چیزی نبود که مثلا روی شونه داداشم باشه بعد روی شونه من نباشه که, خوب نمیفهمیدم. بعدا که یواش یواش بزرگتر شدم با پی بردن به کارهایی که بقیه میتونستند انجام بدند و من نه, کم کم فهمیدم انگاری من یه چیزایی کم دارم. مثلا یادمه یک بار که نزدیک به چهار یا پنج سالم بود و دیگه واسه خودم یه بچه خوشگل سرخ و سفید و تو دل برو شده بودم, مامانم بهم میگفت دستتو نکن توی دهنت, با دماغت بازی نکن و یا مثلا دستاتو از دم چشت بردار. بعد من چهارتا شاخ در میآوردم که مامانم آخه از کجا فهمید من دستم دم چشممه یا مثلا چطوری فهمید من با دماغم بازی میکنم؟ یه بار سعی کردم تمرکز کنم و به مامانم بفهمونم که منم غیب گویی رو مثل خودش و حتی دقیق تر از خودش بلدم. سفت و سخت عزممو جزم کردم و گفتم مامان, الان تو داری کلهت رو تکون میدی مگه نه؟ مامانم گفت نه. گفتم چرا نشد پس؟ مامانم گفت چی نشد؟ خوب با کلهم بازی نمیکنم, اینکه شد و نشد نداره. گفتم نه, آخه تو میفهمی من چیکارا میکنم ولی من نمیفهمم تو چیکارا میکنی. گفتم آقام هم همینطوره. مثلا بلده دمپاییهای من کجاست ولی من خودم نمیتونم اینو بفهمم. مامانم بغلم کرد, چندتا الماس خوشگل و شور از چشمهای قشنگش چکید روی گونه های من, سفت ماچم کرد و گفت عزیزم آخه تو نمیبینی و ما میبینیم. گفتم یعنی چی من نمیبینم؟ منم که میبینم. گفت چجوری میبینی؟ دیدم توی ذهن خودمم جوابی واقعا واسش نبود. واقعا من چجوری میدیدم؟ اصلا فکر کردم دیدم من نمیدیدم, آره. بعد که دیدم مامانم راست میگه, زدم زیر گریه. فکر کردم دیدن یا ندیدن یه چیزیه که مثلا پدر و مادر باید بدند به بچه و من چون بزرگ نشدم بهم نمیدند. گفتم منم میخوام. گفت چی؟ گفتم دیدن. من دیدن میخوام. منم میخوام ببینم! اینجا بود که با شدیدتر شدن گریه من, گریه مامانمم شدیدتر شد و جفتمون زار زار گریه میکردیم. گفتم یالا یالا من دیدن میخوام. به منم بده. گفت دست من نیست! گفتم خوب از آقام بگیر. بد اخلاقه. من ازش میترسم. بگو بچت بزرگ شده, دیدن میخواد. اصلا کجاست؟ بگو دیدن من کجاست خودم میرم برش میدارم. مامانم همینطور که هق هق گریه میکرد گفت دیدن تو دست کسی نیست. گفتم یعنی گمش کردید؟ گفت نه. اصلا اون طوریها که تو فکر میکنی نیست. دیدن هر کسی دست خداست. خدا باید بهت بده. امام رضا باید بهت بده. گفتم خوب کجاند تا برم ازشون بگیرم. گفت خدا همه جا هست و همین جوری که حرف بزنی صدات رو میشنوه. امام رضا هم مشهده. از اون روز به بعد به مدت ده سال به خدا التماس کردم و یازده بار هم رفتم مشهد پیش امام رضایی که مامانم آدرسشو داده بود, ولی هیچ کدومشون جوابمو ندادند. اینه که ده سالی میشه دیگه با جفتشون قهرم.

پ.ن. کلمه “آقا” در لهجه ما لنجونی ها به معنی بابا به کار میره.

۸۱ دیدگاه دربارهٔ «چرا من نمیتونم ببینم دیدن من دست کیه؟»

از آدم مغروری مثل شما این نوشته بعید بود!. ولی خدایی از روزی که با محله ی شما آشنا شدم این قشنگترین مطلبی بود که اینجا خوندم. بازم شما یک کمی در این مورد از من جلوتر بودید که تو ۷ سالگی به این موضوع پی بردم اون هم در جواب سؤالی که از معلمم پرسیدم: آقا چرا من نمیتونم از این مداد رنگیها و آبرنگها که مامان برام خریده استفاده کنم؟ و چرا اجازه نمیدید تو حیاط مدرسه اسکیت بازی کنم؟ راستش مامان و بابا هیچ وقت به این سؤال من که چرا من نمیتونم مثل پریسا و زهرا و… بدوم و همه جا برم جواب ندادن…

سلام! مجتبا خیلی قشنگ نوشتی ولی خودمونیمها این مامانهای ما بنده ی خداها چه اشکهایی که واس دیدن ما نریختن! حالا وقتی میریم زیارتی جایی مامانم میگه واس خودت دعا کن که چشات بینا بشه بهش میگم چشای من دیگه بینا نمیشه میگه همین دیگه کافر شدی خدا هم شفات نمیده! هههه

سلام فروغ جون خوبین؟
نظرتونو که خوندم خیلی تعجب کردم باور نمیکردم که با من باشید چند بار دوباره خوندمش حتی حرف به حرف که مطمین بشم که با منید.
خوشحالم که لا اقل اینجا افرادی هستن که از حال آدم جویا بشن بدون هیچ توقعی راستشو بخواین چند بار هی خواستم راجع به این پست نظر بذارم هی پشیمون شدم
میدونید چرا چون اگه بخوام تموم حرفامو بنویسم یه کتاب گنده درست میشه فقط همینو میگم که من نابیناییمو به تدریج فهمیدم
اصلا یادم نمیاد که سوالی پرسیده باشم از وقتی که رفتم پیشدبستانی توی مدرسه نرجس بیشتر بهش پی بردم و فهمیدم یه مشکلی دارم که بهش میگن نابینایی مفهوم دیدنو به خوبی درک نمیکردم وقتی که کلاس سوم بودم و رفتم مدرسه عادی و با سوالات بیشمار بچه های همسنم درباره این که چرا من نمیبینم زندگیم چه جوریه مفهوم رنگها و کلی سوالاتی که برای من پیچیده بود و نیاز به این داشت که بشینم و در مورد جوابها خوب فکر کنم تا جوابای مناسبی به دوستام بدم مواجه شدم دیگه با گوشت و خونم این حقیقتو درک میکردم که من متفاوتم با دوستام
من مشکل شبکیه دارم و وقتی برای آخرین بار رفتم دکتر برای معاینه گفت که چشمای تو دیگه الآن قابل معالجست و الآن توی ۵ تا کشور خارجی میتونی عمل کنی ولی من که پول ندارم که برم و عمل کنم باید منتظر بمونم تا توی ایران بیاد من که دیگه امیدمو از دست دادم
خوب خیلی حرف زدم با آرزوی بهترینها

حالا فروغ با تو بود جدی یا با ی مینای دیگه که نوشته را نشونش داده یا شایدم نوشته را نشون خودت داده.
در هر حال, خودت که بری سر کار, شاغل که بشی, میری چشم هات هم عمل میکنی و بینا برمیگردی.
من که بیماریم ناشناخته هست و درمانش هم نیست چی بگم!

فروق جان دل منم گرفت مجتبا به قول مسعود خیلی خوب و کامل یادت مونده بود ولی ما انسان ها هیچ وقت نباید با خدا ی خودمون قهر کنیم چون خدا ی ما خیلی بهمون محبت میکنه از ما دیدمون رو گرفته ولی ۴ حس دیگمون رو این قدر قوی کرده که نداشتن حس بینایمون رو یادمون بره .نمیدونم شیاد این حرف ها دیگه خیلی کلیشه ای شده ولی من همیشه خدای خوبمو دوست دارم .راستی ابادانی ها هم البته بعضی هاشون به بابا میگن اقا به گوش من این کلمه نا اشنا نبود .مجتبی همون طور که همه ی ادمارو دوست داری و بهشون کمک میکنی با خدا هم اشتی کن .

درود
مجتبی جان آنقدر دلم گرفت که حوصله خودم را هم نداشتم فقط سه نقطه چهار نقطه ای گذاشتم و متعجب از این همه واقعیت که به رشته تحریر در آمد واقعیت ها تلخه و تکرارشان تلخ تر از خودشان .من که در خواب هایم اصلا اثری از نابینائی و کم بینائی نیست برادر من همیشه فکر می کنم که حکمتی است و من خوب می شم .البته امیدوار هستم مثل شما و همه هم محله ای ها و مطمئنم که شما هم امیدوارید .ده سال فقط خواستی و یازده بار مشهد رفتی بله این امور واقعیت داره اما ما با تکرار و تقلید این کار را انجام میدهیم .شاید این چند سالی که قهر هستید بهتر از زمان آشتی شما اثر بخش بوده باشد یعنی با آگاهی در مبقابل خواستهات قهر کردهاید نه نا آگاهانه آشتی باشید .من نیز مانند شما مسلمان هستم .راهی که به ما گفته اند را فکر می کنیم درسته اما گفتهاند که گاها روش نیاکان باید تغییر کند و متعادل شود .دیدی که محله را اشتباه نیامدم اما دلم پر از درده و روشی جدای از دیگران مثل شما البته که شما دقیق تر و بهتر از من توجه دارید .به قول دوستی در … این چه آزمونی است که دل را در سمت چپ گذاشته اند و از آدم می خواهند به راه راست برود .این همه ضد ونقیض بعد هم یک چیز هائی از آدم می خواهند که خودشان نیز می دانند واقعیت هماناست که مجتبی با معصومیت بچه گانه اش فهمید .مجتبی من هم مثل تو الان در نوشتهام گم شده ام نمی دانم چطور نجات یابم به همین خاطر خداحافظ
من هم چشام را می خوام چشام کو به من بدهید من می خوام آقا نه تنها چشام رو ندادی بلکه منو تنها به دور انداختی وای وای وای .بای بای

قنبر جان, حرف هات را میخریدم اگر پول داشتم.
ناراحتی من از اینجاست که آن موقع ها که آشتی بودم, بچه بودم, دلم پاک بود, وقتی میشکست, درست و حسابی میشکست! خرد میشد. پودر میشد این دلم ولی کسی حتی تکه هاش را جمع هم نکرد که بریزدشان کف دستم.
حالا دیگر بزرگ شده ام و راه را از چاه تشخیص میدهم و خودِ خودم شده ام نه نیاکانم!
غیر از همان بای نمیشود چیزی نوشت. بای.

سلام اولش بقیه کامنتها رو نخوندم که تو نظری که میذارم تأثیر نداشته باشه پس اگه تکراری شد پیش پیش ببخشید.
اولاً خیلی بچه با نمک و با هوشی بودید از نوع گوگولی مگولی.
بعدش هم واقعاً “دیدن” دست خداست همون طور که بقیه چیزها دست خداست فقط می مونه یه چیزهایی که من و شما نمی فهمیم درک نمی کنیم و این البته سخت تر از اون “نداشته” اولیه هست البته به نظر من.
بعدش با خدا و امام رضا آشتی کنید شاید باز هم نبینید ولی خیلی خیلی خیلی خیلی سبک میشید نمی دونم چجوری احساسم رو براتون تفصیر کنم وقتی تو حرم امام رضا نشستم و وقتی دارم اونجا راه میرم و وقتی صدای نقاره های حرم رو میشنوم وقتی بوی عود و کندری که خدام های دم در دود می کننند تو تک تک سلولهای تنم رخنه می کنه و وقتی ولش کن خیلی حس خوبیه حس راحتی سبکی بی قیدی سخته تعریفش ولی از دستش ندید که بعدها حصرتش رو می خورید من واقعاً از صمیم قلب دوست داشتم مشهدی بودم خونم هم دم در حرم بود هر وقت می رفتم سر کار میومدم یه سلامی میدادم بعد میرفتم سر کار و بعدش دوباره و دوباره و دوباره میومدم خیلی خوبه اگه پول دار شدم اولین کاری که می کنم یه خونه اونجا میخرم هروقت خواستم دلم گرفت میرم اونجا ….
خیلی حرفیدم احساساتی شدم ببخشید.
شاد شاد باشید تا همیشه فقط وسطش یه کم درس هم بخونید مشروط نشید بعدش بندازید تقصیر گوشکن و گوش کنیها!

سلام نخودی.
حالا که نظرت را دادی دیگه از تاثیر چیزی نترس, میتونی نظرات دوستان رو بخونی.
خوشحالم که از باور هات شاد میشی و باهاشون آرامش میگیری.
من هم باورهایی پیدا کردم که خوب البته شاید همش رو اینجا نگم ولی باهاشون آرامش میگیرم.
همون حسی که شما توی حرم داری من جاهای دیگه عینش رو تجربه میکنم.
خدا رو شکر از لحاظ تخلیه شدن و سبک شدم جایگزینهای خوبی واسه خودم پیدا کردم.
حسهای خوب در جاهای خوب با موجوداتی خوب!
راستی مِقسی از این صفت گوگولی مگولی خیلی لذت بردم.

درود
آه
بچه بلند شو برو درسات را بخوان این که نشد کار آمدم ۵ کامنت بود نوشتم شد ۹ کامنت رفتمبیرون شد ۱۲ کامنت دوباره برگشتمشد ۱۵ کامنت این که نشد کار مشروط می شی بعد هم یک ترم زیادی بعد از آمدن ریاست جمهور جدید یک سال می گذره اونوقت راه را جناب رئیس مملکت پیدا می کنه دیگه کار برای نابینا یافت نمی شه بعدش مجتبی بیکار می مانه ها یاالله زود باش برو درسات رو بخوان این هنر را بعد از امتحان میشه دنبال کنی .ولی خودمانیم ها وقتی که حسش بیاد دیگه تکرار نمیشه .راحت باش و آرام .
چون در کروم با ان وی دی ا می نویسم کمی بیشتر اشتباه دارم ببخشید .بای

خوندم می خواستم بازم بنویسم خودم رو کنترل کردم که دوباره با خوندن نظر شما کنترلم از دست رفت!
یه بار رفته بودیم شمال مامانم ظهری نشسته بود لب دریا “قرآن” می خوند می گفت اینجا آدم خیلی به خدا نزدیکه و حس خوبی داشت یعنی با دیدن دریا قدرت خدا رو حس می کرد و خودش رو به خدا نزدیکتر میدید این رو گفتم که بگم شاید اون “جای گزینهای” شما هم خود حقیقت باشند حالا به رنگ دیگه و در لباسی دیگه ولی اصل و مایه یه چیزه.
البته مطمئن باشید من هم و بقیه هم از اون روشهای جایگزین استفاده می کنیم اما بعضی چیزها منشأه مثل آبی هست که از چشمه بخوری و آبی که از جوی های اطراف اون بخوری.
مثل همون اردوی راهیان نوری که رفتید حسی که اونجا داشتید و حد اقل یه هفته بعد از اون.
ولی باید حتماً یه بار همسفر بشیم بریم مشهد بعد شما حس پس از سالیانتون رو بگید و من حس پس از ماهیانم رو.

شاید! در هر حال من هم اصراری به هم باور شدن شما با خودم ندارم چون باور ارزشش از این حرفها بیشتره، اگه آدم علم به باورش داشته باشه همون حقیقته حتی اگه غلط باشه و اگه بر خلاف همون باور غلطش هم عمل کنه مسءوله، پس اول باورتون رو باور کنید بعد به اون عمل کنید.
ببخشید فکر کنم منبر نشین شدم اینجا!
دیگه رفتم سنگ و کلوخ و گوجه گندیده نندازید ها!!!!

سلام.امشب برا من چه شبی بود وه هست
هم میخوام بنویسم هم نمیتونم
دنیای نابینایی عجب پر از دردو غمه.لبریز از احساس تنهایی شکستن و دور از وفا و معرفت خالی از محبت ناب و بهره واقعی از زندگی گاه بیصفا و سرد سرد
نه شایدم این طور نیست شاید همه اینها دری هست به سمت تمام خوبیها ولی چه درد مشترکی تو دنیای ماست
من وقتی سنم کمتر بود نمیخواستم بینا بشم و از این قضیه میترسیدم اما حالا دیگه خسته شدم و تحملش برام سخته خوب که فکر میکنم میبینم هیچ کسی جز همین خدا و بندگان و حجتهای پاکش ندارم که با همه وجود دوستم داشته باشن برام همیشه بمونن دستمو بگیرن و هر وقت احساس میکنم درکم نمیکنند و باهاشون قهر میشم از سر درد و ناچاری و التماس میکنم طوری دلم میشکنه که میفهمم بله اینها راه نزدیک شدن به خودشون و از طرف خودشونه
باز امیدی تازه پیدا میکنم که از خدا میخوام هیچکس از دستش نده.خدایا ما که بر اساس خیر و حکمتت از دیدم محرومیم لا اقل از ما دل خوش و یاد پر از مهر و وجود آرامش بخشت رو دریغ نکن

سلام ثنا نکات جالب توجهی توی دیدگاهت بود.
از نظر من شعارهایی که بهش دل خوش کردیم فقط فانتزی و قشنگند و واسه دکور خوبند. البته این نظر منه.
دقیقا از شعارهای قشنگ, یاد وقتهایی می افتم که بیناها به من میگن کاش ما هم کور بودیم و خیلی چیزها را نمیدیدیم ولی اگر بخواهی همون موقع با یه چیزی کورشون کنی نمیذارند و هر چی گفته بودند را له میکنند و به غلط کردن می افتند.
دقیقا مثل وقتهایی که طرف بینا میگه نابینایی نعمتی از طرف خداوند هست و همه این نعمت را ندارند و ازش محرومند بعد که بهش میگی بیا جاهامون عوض, میگه نه, من نمیتونم شما عادت کردید ما بیناها نمیتونیم. آخه من بعد از بیستو پنج سال عادت نکردم چطوری تو و از کجا میگی که من عادت کردم به نابیناییم؟

سلام. تقریبا همه یه ما نابیناها تجربه یه مشابهی در مورد متوجه شدن خودمون از نابینایمون داریم. من نمیخوام بگم که اعتقادم رو به خدا و امام رضا از دست دادم. نه. ولی من هم دیگه اونجوری که بچه تر بودم دلم میشکست و واقعا هم جواب دل شکسته ام رو خدا میداد. ولی الآن… دیگه جواب خورد شدن دلم سهله، جواب ذره ذره آبشدن وجودمو کسی نیست بده. دیگه نابینا بودنم رو فراموش کردم. کجا رو میتونم پیدا کنم که آروم بشم. خدا خیرتون بده آقای خادمی که یاد کودکی و معصومیت بچگانمون انداختید. خیلی دلم گرفته. دیگه چیزی نمیتونم بگم. دوست نداشتم اینجور بنویسم، چون همیشه سعی کردم دیگران رو شاد کنم و خودمو همیشه شاد نشون میدهم. چه کنم که از دلم در اومد. آرزو میکنم لبخند هیچوقت از لبتون دور نشه. لبخند واقعی که از دلهای مهربونتون بجوشه. شاد باشید.

سلام. آنقدر جالب بود که گفتم اول خودم دیدگاه بزارم و بعد بقیه ی دیدگاه ها رو بخونم. مجتبا, هرکدام از ما به نوعی این واقعیت رو تجربه کردیم. خدا میدونه پدر و مادر های ما چی میکشیدند تا ما بخایم بفهمیم که نابینا هستیم واقعاً خدا باید صبر زیادی به آنها میداده. من یه مشکلی دارم که هروقت بچه ی خواهر یا بچه برادر جدید متولد میشه تا بخاد بزرگ بشه و نابینای منو بفهمه جونم بالا میاد باید کلی تو مهمونی و جمع فامیل ضایع بشم تا یکی متوجهش کنه. مصلاً خواهرزاده ی من یه بار تو عروسی جلوی جمع از باباش پرسید: بابا, چرا چشم های دایی محمد خرابه؟ آیا اهالی محله راهکار مناسبی برای پیشگیری سراغ دارند؟ مجتبا مطلبت خیلی تکان دهنده و تاثیرگزار بود چون همه ی ما اصل موضوع رو تجربه کردیم فقط کیفیت و چگونگی آن متفاوت بوده.

سلام آقا مجتبی. خیلی صادقانه مینویسید. من واقعا لذت میبرم. خوش به حال پدر و مادرها که خدا رو بی چون و چرا پذیرفته اند. قلبا اعتقاد دارند و نیازی به هیچ استدلالی هم ندارند. چند روز پیش یه کتاب میخوندم به اسم تمشکهای ناظر تو رو خدا بخونیدش. خیلی قشنگ بود. توی بوک ریدر نوید هم هست. باورتون نمیشه اگه بگم من خودمو عادت دادم که فکر نکنم. همهچیز رو زود فراموش میکنم. میفرستم به حافظه ناخودآگاهم. راستی چشمک کجاست؟ نمیخام به این فکر کنم که اگه یه دختر معمولی بودم چه نعمتها و فرصتهایی در اختیارم بود. نمیخام فکر کنم که اگه میدیدم دنیام چقدر عوض میشد. فراموشی خاطرات بد نعمت بزرگیه.

درود
بخاطر همین سادگی پذیرششان است که نتیجه این شد خدا خودش گفته هر کسی به اندازه خودش و فهمش باید رفتار کند نه کلیشه که نیاکانش گفته اند .نوشتن مجتبی دور از خدا پرستی و خدا شناسی نیست بستگی دارد که با چه اطلاعاتی و نگرشی به آن بنگریم .راستش نظریه وفرضیه ای است بر امور روانی که این دنیا و هر آنچه که در آن است در اثر یک بازی به وجود آمد و دشمنی آمد و آن را شکست و آنچه که به دست ما رسیده قسمتی از آن شکستگی است که ما داریم درستش می کنیم ،شیطان هم در این مسئله همان شخص بد کار است که بازی را خراب کرد و همه چیز را شکست ؟
اینکه فکر نکنیم درست نیست به نظر من باید فکر کرد در امر خداشناسی باید به دلایل قابل اثبات رسید اینکه والدینمان همیشه می گویند از خدا بخواه کامل نیست راه و روش دارد محدودیت دارد ما همیشه به دنبال خارق العاده ها هستیم در حالیکه خود ما خارق العاده ایم یعنی به همین وضعیت به دنیا آمدیم و باید بهترین زندگی را برای خود مهیا کنیم اگر توانستیم خدمت کنیم مطمئن باشید که با خدا دوست هستیم اگر نماز هم نخوانیم .اگر خدا جشامان را هم ندهد باز هم خدا شناسیم .مجتبی از همه ما پیش قدم تر است خدا خودش گفته که حق مردم را نمی بخشد اما حق خودش را چرا .هدف از خلقت خدا گسترش بی عدالتی نیست اما روش زندگی ما برجسته کردن این بی عدالتی چرا که ما نداریم و خدا هم نمی دهد و باید از خدا بیشتر بخواهیم گریه و زاری کنیم این فرهنگ غلط است بیشتر از غلط .اینهمه برویم حرم امامرضا که چشاما خوب بشه و بینا بشیم بابا جان امام رضا زهر نوشید تا از این دنیا جدا بشه یعنی دنیا برایش ارزش نداشت حالا ما برای دنیایمان از او طلب کنیم .مثل این می ماند که نرم افزار نداشته باشیم تلاش کنیم تا صدایمان راضبط کنیم و آموزش برای گوش کن بفرستیم .
البته نباید فراموش ک نیم اینجا مخاطبان زیادی دارد و همه از یک جنس نیستند جنس مونث نگرش دارد و طبیعتش وجودی اش طوری است و مذکر هم نگرشی دارد و طبیعتش هم طور دیگر .
کنار دریا بودن هم جلوه ای از نگاه ووجود خداست و قرآن خواندن نیز بسیار مناسب اما ما که آرامشمان را در دریا و حرم مطهر می بینیم آیا واقعا فکر به وجود این اماکن نیم کنیم مسائلی ندارند همه کمال هستند .در دریا ظلم نیست در دریا ماهی های کوچک توسط بزرگتر ها از بین نمیروند .در حرم اما معصوم هیچ گدائی نیست هیچ گرسنه ای نیست همه خادمان ،خادم هستند .ای وای بر ما همان خلاصه سکوت کافی است اما می نویسم .چند سالی قبل در مسیری نزدیک به حرم در نیمه شب می رفتم شخص گدائی دقیقا دویست متری حرم گدائی می کرد و در همان حالت نشسته نیز خوابیده بود بدون سر پناه در زمستانهم همان ا دیده اند او را .یا سه سال قبل برای امری در حرم حاضر شدیم .بنا ره درخواست من و با استفاده از کمک های دوستم رفتیم و یک پرس غذا کوپنش را گرفتیم تا دو نفری بخوریم . ببینید چه گذشت ! مدتی معطل شدیم برایمان خادم که چه عرض کنم مامور انتظامات یا قزاق بگویم بهتر برایمان صحبت می کرد که تعداد چند هزار نفر خادم دارد حرم و در جواب مردمی که نمک یا برخی ارزاق را تبرکا از آشپز خانه امام رضا طلب می کردند گفت که اینجا اگر سنگ بریزند مردم می برند و با مردم بد برخورد می کرد .بههر درد سر بود و با توضیح به چند نفر با یک کوپن وارد شدیم خارجی ها بیشتر از مردم و پولدارها به چشم میخوردند تجملات که ماشاء الله .یک پرس آوردند گارسون با تعجب به ما گرسنه ها نگاه کرد و تبسمی زد ! یک چلو خورشت مشت که اگر گوشتش را به تنهائی کباب می کردند سه نفر را سیر می کرد بعد کنار ما یک نفر بود که نتوانست و بیشتر ش ماند و به ما گرسنه ها تعارف کرد جایتان خالی چه مزه ای داشت .هنگامبیرون رفتن مردمی را دیدم که التماس می کردندکه برادر برگرد از پس مانده های غذا برای بچه ام بیاور ولی راه برای من هم که در آنطرف بودم بسته شد .چقدر حیف و میل می شود و چقدر افراد محتاج به تبرک اینجا از برخورد بد رو گردان می شوند چقدر بچه های معصوم بوی غذا را می شنوند و با گریه دور می شوند .اصلا در بارگاه دوربین گذاشته اند مادر من ۸۶ مریض بود و محتاج به زیارت حرم اما جای خانم ها که هیچ و خادمان محترم اصلا نگذاشتند در واقع قانون بود که نگذارند .حالا با این اوصاف من به مجتبی حق می دهم که قهر کند شاید من هم باید اینکار را بکنم اما جرات ندارم چون والدینم به من گفته اند که این کار را نکنم .هنوز یادم هست که مادرم بخاطر این کار چقدر نا امید شد بعد از دو ماه هم رفت تا نزد خدا شکایت ببرد .در همین مکان پارکینک زده اند تا به زائرین خدمات دهند خدا را شکر از اوقاف ملت هزینه می گیرند خادمین همه افتخاری هستند باز هم همه چیز پول است .حالا اینکه صدای معصومانه نابینائی در کودکی به بالا نمی رود چیست ؟همه چیز دنیایی است همه چیز و این می شود که ما هم فکر می کنیم که مسلمانیم و ه ر چی از خدا بخواهیم اجابت خواهد شد نه مسلمانی ما کجا و مسلمانان کجا

اگر شما بعد از ۲۵ سال هنوز نتونستید با نابینایی تون کنار بیاین ,پس اون هایی که بعدها بینایی شون رو از دست میدن چی باید بگن . همیشه برای من این سوال بوده که کدوماش سخت تره , این که آدم از اول نابینا باشه یا اینکه بعدا نابینا بشه . اما به هر حال ما درد مشترکی داریم . خیلی خوبه که بتونیم در مورد این درد با هم حرف بزنیم . شاید این راه خوبی برای رسیدن به یک آرامش موقت باشه .

سلام سایه جان, نمیشه مقایسه کرد کدام سخت تره چون هر کدوم معایب و مزایای خودشو داره.
کسی که بعدا بیناییش رو از دست میده اعتماد به نفسش میاد پایین ولی عوضش بسیار بسیار تجربه ها و مهارت ها و دانسته ها از زمان بیناییش داره و مثل یک نابینای مادرزاد در زندگیش ضرر نمیکنه.
کسی هم که از اول نابینا بوده اعتماد به نفس خوبی داره و راه رفتنش نسبتا سریع هست و روحیهش خوبه ولی اون تجربه ها رو عوضش نداره.
بازم نسبی هستش و مطلقا نمیشه گفت ولی منظورم اینه که نابینایی آخرش درد بزرگی هست حالا چه اول نابینا بوده باشی چه بعد شده باشی!
کسی یک وقت فکر نکنه این بحثها چیه شما چرا ناامیدید, ناامید نیستیم که اگه بودیم اینجا رو شکوفا نمیکردیم, بالاخره حرف حرف میاره دیگه, اینطور نیست؟

چقد حرفها هستند که بزنیم اما کلمات عاجزند
(think)
فقط میتونم بگم که هرچه بیشتر از اصولی که خدا حاکم کرده و از کیفیت سنت شکنی های مردم آگاهی پیدا کنیم بیشتر به عمق قضیه پی میبریم داوریمون بهتر میشه اما شاید دردمون بیشتر هم بشه شایدم کمتر بستگی داره

مجتبی جان من خیلی از شما کوچک ترم و چیزی که میخوام بگم رو احتمالا قبل از من گفتن، ولی من همه ی نظرات رو نخوندم.
فقط بدون خدا، امامان و پیامبران و چیزایی مثل این که شنیدی هست و خواهد بود.
اما این‌که تو از خدا و اماما چیزی بخوای و اتفاق نیفته، چیز عجیبی نیست.
به هر حال اونی که ما رو آفریده، بهتر می‌دونه چی برامون خوبه و چی بده.
درسته بینایی چیز خیلی خوبیه، ولی ممکنه برای یک نفر پر از ضرر باشه.
ما که نمی‌دونیم.
فکر نکن من آدم مذهبی هستم!! نه!!!
راستش همه ی اینا ای رو که گفتمو از ته دل قبول دارم ولی وظایف دینیمو مثل نماز خوندن به جا نمیارم.
شاید برات عجیب باشه.
حالا که اینا رو گفتم، یاد مسافرتی که با پدرو مادرم به کربلا رفتم افتادم.
من دو سه بار خواب دیدم رفتم کربلا و حالمم خیلی خوب بود.
بعد نزر کردم اگه رفتم کربلا ازون به بعد نمازامو تمامو کمال بخونم.
اون موقع به سن تکلیف نرسیده بودم.
تقریبا توی بهمن اسفند ۸۹ بود که این تصمیمو گرفتم.
۲۳ یا ۲۵ اسفند بود که بابام خبر داد ۲ فروردین میریم کربلا بود.
داشتم بال در می‌آوردم.
همین الآنم که فکرشو می‌کنم بال در میارم و ی حس خوبی پیدا می‌کنم.
ما رفتیم و بعد از ی مدت که از برگشتنمون می‌گذشت، کم کم نمازم ترک شد.
نمی‌دونی مجتبی!!! اون سفر مثل ی سفر رویایی بود.
واییییییییییییییییییییی!!!
افسوس که ما آدما با این همه اتفاقاتی که دور و برمون می‌افته، خدا را باور نداریم!!
این قسمتشو همین طوری می‌نویسم:
ما توی اون سفر با خانواده ای آشنا شدیم که با دختر ۴ ۵ سالشون اومده بودن.
اونا دو تا دختر دیگه هم داشتن.
دوستی ما روز به روز بیشتر اوج می‌گرفت.
کم کم هفته ای یک بار همو می‌دیدیمو می‌رفتیم بیرون.
انتظار هر چیزی رو داشتم جز این‌که ی روز زهر …
راستش بقیش نمی‌تونم بگم.
فقط بگم که از اون موقع تا حالا دوستی ما کاملا قطع شده و به احتمال ۹۶ %، این آب به جوی رفته دیگه بر‌نمی‌گرده.
از اونا فقط یاد و خاطرات و فیلم‌های مسافرت باقی مونده.
افسوس افسوس افسوس افسوس افسوس افسوس افسوس افسوس افسوس افسوس افسوس افسوس

اوه چی شده اینجا عجب تراژدی جالبی
مجتبی عجب روزه ای خوندی بابا پاشید جمع کنید
صرتان که نداریم فقط نابینا شدیم دیگه بالاخره خوب میشیم
نشدیم هم فدای سرتون
مجتبی یه پست کمدی بزن حال بچه ها باحال بشه یعنی چی نشستید برای هم روزه میخونید

مینای عزیز من نمیدونم که شما کدوم مینا و اهل کدوم شهری. این مینا که گفتم هم اتاقی من و یه دختر بینا هست. دانشجوی رشته ی روانشناسی صنعتی دانشگاه اصفهان.
خیلی خوشحالم از آشناییت!. من در غیاب شما نمینویسم: مینا بی جنبه هست!.
حالا شما برای مینای من دعا کنید که امتحان رانندگی رو قبول شه. بار سومشه که داره امتحان میده.

سلام من یه هفت سالی هست که نابینا شدم قیافه رو یادم نمی یاد قیافه پدر و مادرم یادم نمی یاد یواش یواش شکل اجسام رو هم داره از یادم می ره رنگ هارو دارم فراموش می کنم بیماری که باعث شد تا نابینا بشم دردهای بیمارستان ، آوارهگیهایی که خانوادهم در بیمارستان کشیدند شکل گلها پرنده ها ولی خدا کسی هست که نمی شه فراموش کنم حالا کمی فهمیدم خدا همه جا هست یعنی چی وقتی بینا بودم فقط شکل ها رو درک می کردم و توجهی به صداهای اطرافم به اون صورت قبل نداشتم من حالا صداها رو جایگزین شکل ها کردم بو و عطر گل ها رو جایگزین ظاهر زیباشون کردم تصویر پرنده هارو با صداشون و … وای خدایا تو چقدر مهربون هستی که به من صبر دادی و اینکه من رو رها نکردی تا بدونم همه چی دیدن نیست و همه چی این دنیا نیست و به دوست های عزیز هم می گم که اگه فکر ما این باشه که همه چی این دنیاست و من چرا نمی تونم ببینم کارمون زاره پس به خوبی ها فکر کنید و اتفاقات خوش و اینکه بخند تا دنیا به تو بخنده و اگه باز هم نتونستیم با این حرفها خودمون رو راضی کنیم به حالی فکر کنیم که اگه علاوه بر ندیدن نمی تونس تیم بشنویم یا نمی تونس تیم راه بریم و …. اون وقت چی و اگه باز هم نتونستیم خودمون رو راضی کنیم برای سلامتی خودموم به روانشناس مراجعه کنیم و اگه باز هم موفق نشدیم دیگه باید خودمون رو به قبرستون معرفی کنیم . این جمله آخر رو برای خنده نوشتم جدی نگیرید

سلام.
راستش من نمیخواستم واس این پست دیدگاه دیگه ای بذارم ولی دیدم نمیشه.
به نظر من اینا همش داستانه.
هیچ حسی رو نمیشه با حس دیگه ای مقایسه کرد.
یعنی اصلا نمیشه گفت خوب حالا بیخیال دیدن.
میشنویم درست میشه.
من حقیققتا از ندیدنم بدجوری ناراضیم.
ولی کلا اخلاقم جوریه که مشکلاتمو با هیچکس در میون نمیذارم.
حتی صمیمیترین دوستام.
در ضمن به معجزه و از اینجور داستانا هم اعتقادی ندارم.
اونایی که دارن بشینن تا خوب شن.
پیروز باشید.

مجتبی ازت ممنونم این محله جایی یه که شاید مثلش پیدا نشه که بتونه ما رو دور هم جمع کنه . مسعود عزیز ما نابینا هستیم و از حال هم با خبریم من نمی گم شنیدن می تونه کار دیدن رو بکنه ولی این موضوع که عقیده ای به معجزه نداری بزار ای نو برات بگم من وقتی تو بیمارستان بستری بودم دکترها جوابم کردن یعنی گفتن امیدی به زنده موندن من نیست من رو مرخص کردن حالا بماند که چه آزمایش هایی رو روی ما انجام دادن مرخص شدن همانا و بهتر شدن ما همانا البته این رو بگم با دعاهای اطرافیان و دوستان و … ۳سال بعد که به همون بیمارستان رفتم دکترها باور نمی کردن و می گفتن این همون مریضه و گفتن این یه معجزه ست در تمامی این سال ها امید به خدا منو به جلو کشیده و داشتن یه چیزی که بتونی بهش تکیه کنی بهتر از نداشتنشه اینم بگم من اصلا اهل نصیحت و ارشاد و شعار نیستم فقط وقتی می بینم بچه ها با رسیدن به بعضی مشکلات خودشون رو سریع گم می کنن اعصابم سینوسی می شه و در پایان بگم چشم ها را باید شست جور دیگر باید دید همون بخند تا دنیا بهت بخنده خودمون

یه مستندی توی بیبیسی میدیدم که بطور علمی بررسی کرده بودند که هر وقت انسان روحیه خوبی داشته باشه یه ماده ای فکر کنم آندروفین توی بدنش ترشح میشه که با پخش شدنش در خون, غیر از حس شادمانی ای که برای فرد به دنبال داره, به بهبودی خرابی های بدن هم کمک میکنه. حالا یکی این حس خوب و روحیه و ماده را با اعتقاد به دین مسلمونها به دست میاره, یکی با اعتقاد به دین مسیحیها, یکی با باور به آموزه های زرتشتی ها و همینطور بگیر برو الی آخر. نمیشه اونی که شما میگی و نمیشه حرف دکترها رو قطعیت دونست. یک وقتی دکتر به من میگه میمیرم ولی زنده می مونم, یک وقتی هم میگه زنده می مونم ولی میمیرم! فاکتورهای زیادی توی اتفاقاتی که برای ما می افته مؤثرند. نظرم خدایی نکرده برای کوبوندن شما یا نظرتون نبود چون تک تک هم محلیها مث آجی ها و داداش های خودمید شاید نظر من هم درست نباشه یا باشه. همه چیز نسبی هستش و بشر خیلی از معضلاتی که قدیمیها داشتند رو با علم حل کرده, امیدواریم بقیهش رو هم حل کنه. ولی خوب طبیعی هست کسی که به هیچ چیز باور نداشته باشه شاید یه کمی یا شایدم زیادی توی تعیین هدف زندگیش سردرگم بشه.
خوش باشید!

بازم سلام
با نظر آقایون سجاد و حسین خیلی موافقم
معجزه هم که برا همه و تا خاستیم اتفاق نمیفته شرایط خودشو داره و اگه خدا صلاح ندونه نمیشه اما من همیشه ازش میخوام اگه نمیخای مشکلات ما تو این دنیا حل شه پس ما رو نیازمند بیقرار و خسته نکن و بذار قانع بشیم بپذیریم و کمتر دردی احساس کنیم و بتونیم با امید زندگی کنیم آخه

درود

آفرین بر حسین جان .نکته برجسته همین است بخند تا دنیا بهت بخندد .
مسعود بارک الله .معجزه … حرف شما است و کامل است در واقع خوش باوری است واگر تحقق نیابد می گند نیتت پاک نبوده .
حرف حسین هم در برابر بیماری اش را کاملا با تمام وجودم درک می کنم .در واقع این روش های درمانی بیشتر آدم ها را بیمار می کند و اگر دقیقا حسین به اون وقت ها نگاه کند متوجه می شود که در برابر بیماری مقاومت کرده حالا امید به زندگی یا امداد از خدا همه و همه شرایط را در اختیار گرفتید و مشکل هم وایجاد مشکل هم با خواست دکترهای محترم قطع شده یعنی همان مداوا .فقط روحیه وعدم تسلیم است که مانع از حرف واجرای نظر دکتر ها شده اما واقعا باید گفت که کسی که با شرایطی که برایش ایجاد می شود و می میرد و حرف دکتر می شود خدا را نخواسته و از خدا درخواستی نداشته خیر .
مجتبی تمام حرف های گفته شده ونگفته را دوباره گفت برای من سائل چیزی نگذاشت .
اما داستان شاید واقعی را می گویم ونتیجه را به شما واگذار میکنم :
روزی مردمی از کلیسا بازدید می کردند روی دیوار کلیسا اشکالی از مردمان بود که تعداد شش نفری بودند و کشیش عنوان کرد که این شش نفر در کشتی بودند و نام خدای عیسی را صدا زدند و از غرق شدن جان سالم بدر بردند .شخص زیرکی همراه ایشان بود و نگاهی به دور و برش انداخت و با صدای بلند گفت پس تصویر اون آدم هائی که در شرایط اینچنینی بودند ونام خدا را برده اند و غرق شده اند کجایند .
من هم مثل مجتبی نمی گویم بی دین باشیم .ولی منتظر یک امر خارق العاده بودن باشیم راهی به خطاست در سخنان حسین بود که بخندیم وجمله ای دیگر که خوش باشیم و از همین لحظه استفاده ببریم .بله اگر در مواقع خطر تسلیم شویم همه چیز تمام است یعنی قبرستان یا چهل گزی !
اما ثنا خوشبختانه جملات قشنگ و زیبائی تئسط شما در این محله ثبت می شود اما من معتقدم فقط خواستن نیست باید علاوه بر خواستن این امور که شما نوشتید خودمان قدوم محکم واصلی را برداریم یعنی از تو حرکت از خدا برکت واگر بخواهیم با هر حرکتی نیز شرط بگذاریم تا برکت نباشد حرکت نمی کنم قطعا ایجاد همان باور غلط نیاکانمان است .
خیلی نوشتم ضمنا مسعود زیرک هستی چون وقتی نظرات زیاد باشه مجتبی حوصله نداره به اون تکراری ها جواب بده .هاهاهاها.مجتبی گور نگیر ناراحت نشو نظر من اینه دیگه .درس هات چی شد مجتبی .

سلام بچه ها!
من اولین باره که تو این محله، دیدگاه، میذارم. منم مثل مسعود از نابینا بودنم بدجور که چه عرض کنم، وحشتناک، ناراحت و ناراضیم، به نظرم اگه قانونی تصویب کنن که پدر و مادرا مجبور باشن فرزندان معلولشونو به محض متوجه شدن معلولیّتشون، از بین ببرن خیلی عالی میشه! بزرگ، کردن فرزندان معلول، ظلم عظیمی در حقِ آنهاست!
ما نابیناها هیچ اختیاری در طول زندگی نکبتبارمون نداریم. آخه به چی دل خوش کنیم؟ به حق انتخاب شغلمون، حق انتخاب همسر و یا….؟!
این نابینائی لعنتی باعث شده که ما هر قدر هم که با سواد و فهیم باشیم، فقط در دو سه شغل به کار گرفته بشیم، همین کوری مسخره، اکثرِ پسر ها رو مجبور میکنه با افرادی که هیچ گونه علاقه ای بهشون ندارن ازدواج کنن، دخترا رو که نگیم بهتره! در واقع، ما کورا تو این دنیا مرده ی متحرکی بیش نیستیم، فقط نفس میکشیم، زندگی نمیکنیم!
با همه ی این اوصاف، آیا جائی برای خداترسی، عبادت و بقیه ی بر و بچه ها میمونه؟! شما بگین! بای بای.

اگه واقعا حرف‌های خودتو قبول داشته باشی، دیگه قانون لازم نیست.
راهش ی تیغ یا ی قرصه.
پس همین که خودت کار خودتو تموم نکردی، یعنی زندگی رو دوست داری.
همین که زندگی رو دوست داری و مرگ رو بهش ترجیح نمیدی، خودش مقدمه‌ی خوشبختیه.
هر وقت نابینایی بهت فشار آورد، افرادی رو تصور کن که از تو وضعشون بد‌تره.
مثلا یکی که نه می‌بینه، نه میشنوه، و نه می‌تونه حرف بزنه.

متأسفانه من جرأتِ انجامِ خودکشی و کارهائی از این دست، رو ندارم، ولی اگه والدینم تو نوزادی منو به اون دنیا که روحانیون معظم مدعی وجودش هستن میفرستادن مجبور نبودم این به اصطلاح زندگی رو تحمل کنم!
سجاد! چرا ما خودمونو گول میزنیم؟ چرا خودمونو با افراد عادی مقایسه نکنیم؟! آخه چه ظلمی از این بزرگتر که اکثریت قریب به اتفاق درندگان، چرندگان، پرندگان و بقیه ی بر و بچه ها میبینن ولی ما به اصطلاح، بهترین مخلوقات هستی از این نعمت محرومیم!
میگن که: خدا از مادر به انسانها مهربونتره، شما قضاوت کنید، کدوم مادری حاضره که فرزندِ دلبندش کور، کر، لال، فلج، چلاق، و از این دست به دنیا بیاد؟!
واقعا؛ آفریدن آدمهای ناقص الخلقه ای مثل ما از طرف خداوندی که آفرینش کل این جهان و آنچه در آن است رو به خودش نسبت داده، همه ی صفات خوب رو از آنِ خودش میدونه و مارک احسن الخالقین رو به خودش چسبونده، بسیار بسیار بعید است و باید در عدالت همچین خالقی شک کرد!

توی بی عدالتی توحیدی باید شک کرد , ولی من یغین دارم شک ندارم .
یک کسی یه چیزی ارزشمند را ازت بگیره و بهت نده. با خواهش و تمنا بهش میگی اون چیز را بده ؟یا بد و بی راه بهش میگی .!
بدی ما هم اینه . اگر خدایی وجود داشته باشه و اگر به خواسته او نعمتی از ما گرفته شده باشه . آیا باید با مهبانی از او تقاضا کرد و با او دوست بود و او را پرستش کرد و هرچی صفت است به او نسبت دهیم و شکر گذار او باشیم ؟ و بهش بگیم خوب رحمام رحیم عادل جلال کبیر ؟ دعا کنیم ؟سجده کنیم براش ؟
بابا اون هیچ خوبی ای نکرده بلکه بدی هم کرده . هیچ جوری هم نمی تونه جبران کنه هیچ جوری . توی بهشت ؟ چی کار می خواد کنه ؟ ها ها ها ها ها ها ها
اصلا می دونید چیه ؟ خوش به حال خودم که حد اقل نه خدایی قبول دارم و نه معادی . حد اقلش از تصوراتی که بالا گفتم رحا هم یعنی قبولش ندارم .و فقط فکرش را می کنم . پس خودم را هم از کسی طلبکار نمی بینم . حالا این که با مشکلم چی جوری کنار بایم دیگه چیزه دیگه است . و نگران این نیستم که من چی کار کردم که یه کسی یه حس را ازم گرفته . یعنی این پدیده را ازش تفسیر فیزیکی باید داشت نه وحیانی و حل آن هم دست پزشک ها است و دوم دسته پزشک ها .. و دست هیچ کس دیگه نیست و

سلام مسعود جون، مرسی از لطفت!
مطالبی که عرض کردم، حرفهای به حقّیست که تهِ دلم مونده بود و هیچ جا فرصت و موقعیتِ مناسب، جهتِ عرضه ی آنها رو نداشتم! باز دم مجتبی خان گرم که همچین فرصتی رو بهمون داد.

سلام من دیگه قصد کامنت گذاری تو این پست رو نداشتم ولی چه کنم فرس ماژر رو!
مسعود آقا از شما بعیدِ! آقا رحیم شما رو هم نمی شناسم ولی می گم از شما هم بعیدِ!
گفتن اون چیزی که تو ذهنمِ خیلی سختِ نمی دونم چه شکلی باید بیانش کنم اما خلاصه اینکه همیشه حکمتی هست مصلحتی هست و دیواری که ما پشتش رو نمی بینیم، وقتی به اون حکمت باور داشته باشی عدالت رو هم می تونی درک کنی اما نه به آسونی خوردن آب!
در مورد اعتقاد به اون دنیا و معاد به عقیده من اگه حتی ذره ای هم شک توش بود ادامه زندگی در صورت وجود کوچکترین مشکلی مفهومی پیدا نمی کرد، حب به زندگی هم خیلی مسخره و بی معنی میشد چون زندگی که ازش ناراضی هستی جایی برای حب و دوستی باقی نمیذاره.
دوستان خواهرانه برادرانه دوستانه نمی دونم انسان دوستانه بهتون پیشنهاد می کنم کمی فکر کنید کمی با خودتون خلوت کنید و کمی سعی کنید بدور از پیش داوری های ذهنتون در مورد خودتون جایگاهتون دنیا خدا و خیلی مسائل دیگه از این دست تفکر کنید تعقل کنید و با خودتون رو راست باشید.

وقتی وجود خدا رو کنار خودتون و نزدیک تر از هر کس و چیزی بخودتون احساس کنید اون وقتِ که می فهمید ظلمی اگه هست از جانب او نیست و او رحمان و رحیمِ کمی در مورد اتفاقاتی که براتون افتاده فکر کنید فقط کمی بعد ببینید اگه خدا نبود شما واقعاً الآن کجا بودید؟ اصلاً ….

درود
مسئله اصلی همین جاست که دوستان ایراد فرمودند .با اون فرهنگ و دیدگاهی که ما را بزرگ کرده اند بیش از این انتظار نمی رود اما متاسفانه با پیشرفت علم و بینش مردم باید به فراخور حال ایشان پیش برویم .عدالت نیز در این بینش …
یادتان باشد همیشه افراد به فراخور حال و هوای خودشان و بنا به شخصیتشان رفتار می کنند یکی را اگر ظلمی بهش بشه ایستادگی می کنه به هر قیمتی حتی اگر نتواند حقش را بگیرد .دیگری بر اثر هر نوع ظلم خوش خدمتی می کنه و ظلم را می پذیرد .یکی سنگ می گیرد بی هدف پرتاب می کند حتی اگر به شخص ظالم بر نخورد .دیگری سر ظالم را می شکند .بالاخره به فراخور فرق دارد این مسئله .همه شما حق دارید .همهیک سخن می گوئید شنونده باید عاقل باشد باید بیش از آنکه از حقوق خدا دفاع کند ببیند که ما چه م یگوئیم و بهترین راه را انتخاب کند ما همیشه سرکوب شده ایم هر جائی که نتوانستند سخن ما را جواب دهند انگ بی دینی به ما چسبانده اند .مگر همه ماشین های تولید شده کامل هستند اگر ناقصی باشند در بین اینان سازنده آن ظلم روا داشته یا امور دیگر داخل می شود .خیر هر طور که می خواهید سخن بگوئید .اما خودکشی را سجاد ترویج نده ما خودمان مطابق فرضیه ای این دنیا را انتخاب کرده ایم رنگ و ظاهر و والدین ومکان زندگی را بعد بر والدینمان غالب شدیم و این شد که شدیم و مقصری نیز وجود ندارد و باید بهترین راه زندگی را بیابیم بعد شاد باشیم و زندگی کنیم به هر وسیله ای .همه معلول و پدیده اند و نیازمند به وجود علتی و ما هم به علتی به وجود آمدیم

دوستان درود.
لازم میدانم برای شفافسازی راجع به خودم این دیدگاه را بنویسم.
من در نظرات قبلیم در این پست،‏ گفتم به معجزه اعتقادی ندارم و از ندیدنم راضی نیستم.
اما بعضی از دوستان دیگر این بحث را گسترش داده و تا بیان بیاعتقادی به خدا پیش رفتند.
اینگونه دیدگاهها جدای از بیربط بودن به پست به من ارتباطی ندارد.
من خداوند را جدا از معجزه و از اینجور حرفها میدانم و سفت و سخت بهش معتقدم.
همیشه تلاش کرده ام بدون تعصب مذهبی زندگی کنم و به هیچ دین و مذهب و عقیده و فرقه ای خدایی نکرده توهین نکنم.
اعتقاد موضوعی شخصیست.‏ پس به کسی اعتقادمان را تحمیل نکنیم و اجازه بدهیم شخصی باقی بماند و چون این موضوعیت این پست هیچ ربطی به اعتقادات مذهبی ندارد خواهشا در مورد موضوعات اعتقادی دیدگاه منتشر نفرمایید.
پیروز و سربلند باشید.

مسعود جان, شاید این گندی باشه که من زدم. آخه اگه دقت کنی, آخر نوشته, بحث از امام هشتم شیعیان و بحث از خدا وسط اومده.
معمولا خیلی از ما این طوری هستیم که تا بحثی این جوری پیش میاد, فرصت را برای دیکته کردن باور هامان مغتنم می شماریم.
به هر حال, چه خدایی باشه چه نباشه, من باهاش قهرم. نابینایی هر چه قدر هم خوشبین باشیم و هر چه قدر هم توانا باشیم یک واقعیته, از نوع تلخش. بالاخره آیا پدیده شومی به اسم نابینایی توی زندگی امثال ما هست یا نیست؟ هست. بحثی هم نداره. پس من حق خودم می دونم که اگه خواستم به علت این ظلمی که یا خدا روا داشته یا از ندانسته کاری بنده هایش بوده و حالا خود خدا اصلاحش نمیکنه, حق دارم به این خاطر اگر دلم خواست, با خدایم قهر کنم و عواقبش هم با خودم. بالاخره اگر خدایی باشد و خدای خوبی هم باشد, میفهمد که بنده کم ظرفیتش چرا عقده ای شده و از نابیناییش ناراضیست. اگر هم خدایی ظالم باشد, به دلیل قهر من هر چه دلش خواست به سرم میآورد و گریزی نیست. اگر هم خدایی نباشد که خیالم راحت است که حد اقل می دانم خدایی نیست و با خودم می گویم اگر خدایی بود, اوضاع بهتر از این میبود!

سلام.
چیزی قرار نیست از اینجا حذف بشه.
برای چی کامنتهای قشنگ هم محلی های ما باید حذف بشه؟
طبق چه حکمی؟
نخودی, همون قدر که کامنت دیجی رحیم و مسعود برای من ارزش داره, کامنتهای تو و ثنا هم واسه من ارزش داره.
ما که همین طوریش توی این مملکت زیر قیچی هستیم دیگه اینجا هم آره؟
تا زمانی که بحث به فیلتر شدن سایت یا بیراهه یا توهین کشیده نشه, دلیلی به حذف کامنت ها نمیبینم.
چاااکر همه ایم دربست!

درود
احسنت نخودی حرفات همونایی بود که نگفتنش اذیتم میکرد ولی
من همیشه گفتم کسی که حرفهایی خلاف مذهب میزنه نباید گفت که بیدینه و بیتردید چنین نیست و این نشون دهنده دل پر درد و دغدغه آدمه و راهش به این راحتیا شاید پیدا نشه
من خیلی دلم میخواد در حد خودم کمک کنم ولی سطح آگاهی هام بسیار محدوده و خودمم همین مشکلات رو دارم و تشنه یک راهنمام و گاهی زندگی برامطاقت فرسا میشه
ولی پست جالبی شده و امیدوارم تاثیر خوبی هم برامون داشته باشه.در ضمن این نکته خوبیه که بچه ها حرف هاشونو هر چند تند و بدون قضاوت راجع به خدا اما صادقانه مطرح میکنند که خودش ارزش داره.موفق باشید

درود.
مجتبای عزیز خیلی با خودم کلنجار رفتم که این دیدگاه را بنویسم یا نه.
خوب آخرش هم نوشتم.
آخه مگه چند وقت پیش خودت پستی منتشر نکردی که توش کلی از خدا تشکر کرده بودی؟
اونجا خیلی ساده و صمیمی فقط واس خدا و فارق از هرچی مذهب و دین نوشته بودی.
حالا به این سراحت به وجود خدا شک میکنی.
آخه خوب اینا دوتا با همدیگه نمیشه که‏!‏
مجتبا من با هیچ دین و عقیده ای کاری ندارم و خودم رو طرفدار هیچکدونشون نمیدونم.
ولی خدا حسابش از این چیزا جداست.
البته این نظر منه.
پیروز باشی.

درود.
مجتبای عزیز خیلی با خودم کلنجار رفتم که این دیدگاه را بنویسم یا نه.
خوب آخرش هم نوشتم.
آخه مگه چند وقت پیش خودت پستی منتشر نکردی که توش کلی از خدا تشکر کرده بودی؟
اونجا خیلی ساده و صمیمی فقط واس خدا و فارق از هرچی مذهب و دین نوشته بودی.
حالا به این سراحت به وجود خدا شک میکنی.
آخه خوب اینا دوتا با همدیگه نمیشه که‏!‏
مجتبا من با هیچ دین و عقیده ای کاری ندارم و خودم رو طرفدار هیچکدونشون نمیدونم.
ولی خدا حسابش از این چیزا جداست.
البته این نظر منه.
در ضمن خانم نخودی من متوجه نشدم که چی از من بعیده.
پیروز باشید.

سلام اره مسعود راست میگه منم میخواستم ایم رو تو همون کامنت اولیم بگم ولی نگفتم .مجتبی ای که تو اون پست خدا رو شکر میکرد و از خدا ممنون بود که ژل موهاش زیر بارون خراب نشده و از خدا ممنون بود که وقتی با اون پسر بچه ای پاک و معسوم فوتبال بازی میکرد و او پسرک چه خوب و بی هیچ دل سوزی بهت کمک میکرد و غیره حالا چه طور میتونه با او خدای مهربون و خوبش قهر کنه .ولی این ها همه نظراته مجتبی هست و ما دوستانش هم باید به نظرش احترام بزاریم و فقت نظرات خودمون رو بگیم بدونه این که به زور تحمیلشون کنیم .من که به شخسه خدا رو ۱۰۰۰ بار در روز و شب شکر میکنم که نابینا هستم و معلولیت دیگه ای مثل ناشنوایی و معلولیت جسمی حرکتی و غیره رو ندارم چون به نظر من نابینا به جز رفت و امد هییییییچ مشکل دیگه ای ندارهکه اونم با ۱ عسا حله ولی در عوز رابطه ای اجتماعیشرو با دیگران داره میتونه به خوبی در کناره افراد عادی درس بخونه و ازشون چیز یاد بگیره بهشون چیز یاد بده از پله بالا بره سحبت های دیگران رو بشنوه و کلا نیاز های خودش رو برترف کنه .با ارزوی پیروزی برای همه ی دوستان گلم .

این شبیه به یک معجزه می مونه که تناقض بین حرفهای منو در دو جای مختلف پیدا کردید. خوب. اولا که میدونستم ولی حالا دیگه مطمئن شدم چه قدر هم محلی های باهوشی داریم. دوما به آرزوم رسیدم و اون چیزی نبود غیر از اینکه یکی به من بگه تو چرا یک بام و دو هوا بازی میکنی! قضیه اینجاست که دوست داشتم دقیقا به این نتیجه برسیم. خدایی که حتی حواسش به ژلهای موهای من هست, آیا حاضر هست من نابینا باشم؟ جواب بدید. بله. معلومه که همچین خدایی نه اون اعمال سختی که بعضیها به خدا نسبت میدند رو از ما میخواد و نه مرض داره که ما رو نابینا کنه. مشکل جای دیگه ای هست و اونم جدا شدن از بدعتها و خرافه گویی هاست. ما اگر مغز داریم, اگر عقل داریم, اگر ادعا میکنیم حیوان نیستیم و غیر از حرف زدن, فکر کردن هم بلدیم, مایی که کامپیوتری ساخته ایم که هنوز نمیتواند فکر کند ولی قدرت محاسباتیش از ما که خالقش هستیم بیشتر است, ما خودمان باید به درمان خودمان دست بزنیم. هر اشتباهی شده, هر خطایی شده, هر مشکلی بوده, واقعیت اینی است که جلوی چشم ماست. مشکلات فقط به دست خود بشر, حل شدنیست. من از نوشته ای که نوشتم و این همه هم دیدگاه پایینش جمع شد, قصدم همین بود. من با آن خدایی قهرم که خشن است, با آن خدایی قهرم که مسئول نابینایی من شده, با آن خدایی قهرم که اعمالی سخت را از من به زور میخواهد. آن خدا, خدایی ساختگی بیش نیست. خدایی که برای من ساخته بودندش. حالا که از دوران چهار پنج سالگیم به اندازه چهار برابر آن مسیر, فاصله گرفته ام, می دانم کدام خدا دروغین است و کدام خدا واقعی. من با خدای واقعی قهر نکرده بودم که حالا بخواهم با او آشتی کنم.

درود
آفرین مجتبی قشنگ بود و نوشته شما را کامل کرد .خیلی قشنگ جمعبندی کردی این مطلب را ولی هنوز بهتر از این هم می شود نوشت و نتیجه گرفت .مرحبا به شما و همه دوستان هم محله ای که تحمل کردند بردباری کردند و نظرات خودشان را نوشتند اگر ما این نظرات را هم نمی نوشتیم در تفکرات ما بود و در زندگی ما تجلی می کرد و خدا حقیقی از همه اینها با خبر است اینکه با بیان آ« یک عده انگ بزنند باکی نیست باید به هدف رسید .اگر بارها و بارها به زمین بخوریم .نظرات نخودی و ثنا هم و ساجده و دیگر دوستان بسیار جالب و بر گرفته از نیات پاک انسانی و درونی بوده وهست و تاثیر بسزائی در هم محله ای ها داشته است ..
مجتبی حرف های دل من را خیلی بهتر از خودم ابراز کردی .راستش از مواردی که باید در نظر گرفت این است که به دلیل نزدیکی سن و سال شما با بچه ها در محله شما بهتر از افراد با فاصله سنی تاثیر خواهید داشت .همیشه موفق و پاینده باشید هم محله ای های محترم .

چند باره سلام.
مسعود آقا من حرفم رو پس می گیرم!
جناب خادمی اینهایی که شما نوشتید همش سفسته هست من علم و دانش پاسخ گویی ندارم اصلاً در مقامش هم نیستم ولی یعنی چه خدای خوب و خدای بد! خدای مهربون و خدای نا مهربون! خدا یکی هست مجرد و تنها…..
مثل این هست که من بگم اون مادرم رو که نوازشم می کنه برام غذا می پذه و بهم مهربونی می کنه رو دوست دارم اون مادرمِ ولی اون مادرم رو که وقتی اذیتش می کنم ناراحت میشه گاهی دعوام می کنه و گاهی حتی کتکم میزنه دوست که ندارم هیچ اصلاً اون مادرم نیست اصلاً وجود نداره!

سال‌ها باید انسان تلاش کند تا خدا را پیدا کند و پس از آن تا آخر عمر سعی کند با او باشد. عالی‌ترین ثمره‌ی زندگی این است که انسان بتواند خدا را پیدا کند و برای همیشه با خدا باشد. بعضى‏ها تصور مى‏کنند که سیمان درست کردن و آن را به دیوار کشیدن کار است اما «لا إله إلاّ اللّه»گفتن کار نیست! آیا قلب انسان با گفتن «لا إله إلاّ اللّه» بیشتر صعود مى‏کند یا با نگاه‌کردن به ظاهر تجملی خانه؟ لذّت‌بردن از آن ظاهرِ تجملی در واقع سیراب‌کردن بُعد خیالى انسان است در حالی‌که آن خیالات پس از مدتى مى‏روند، چون جنس خیال، رفتن است. اما کسى که «لا إله إلاّ اللّه» مى‏گوید در واقع قلبش را با نظر به توحید، سیراب کرده است، زیرا جنس قلب، ماندن است. افسوس که انسانِ عمل زده از آنچه که باید باز نماند، باز مى‏ماند و آدمیّت خود را فراموش مى‏کند و باز هم به دنبال یافتن کارهاى بیهوده است.

یکى از داستان‌هاى زیباى خارجى درباره‌ی خرسى است که تلاش مى‏کند تا مثل انسان‌ها باشد و مثل آن‌ها زندگی کند. او زحمت بسیار مى‏کشد تا کار آدم‌ها را تقلید کند. صبح که مى‏شد ریش‌هاى خودش را با زحمت زیاد مى‏زد، مانند آدم‌ها لباس مى‏پوشید، کراوات مى‏زد و به اداره می‌رفت. به سختى تلاش مى‏کرد تا یاد بگیرد که روى دو پا راه برود و… امّا بعد از مدتى درمى‏یابد که این کارها، کارهاى یک خرس نیست بلکه کارهاى یک آدم است و او تصمیم می‌گیرد به خرس‌بودن خودش برگردد. زمستان که فرا رسید لباس‌هایش را در‏آورد و به کوهستان رفت و نزدیک یک غار نشست، هرچه فکر کرد چگونه باید مانند یک خرس عمل کند! چیزى به نظرش نرسید، چون خرس بودن خودش را گم کرده بود و غفلت کرده بود خرس‌ها در زمستان به خواب مى‏روند. آنقدر بیرون غار ماند تا در زیر برف مدفون شد و مُرد.

این داستان نکته‌ی بسیار خوبى دارد که چگونه گاهی فراموش می‌کنیم خودمان باشیم، آری همه‌ی ما مى‏خواهیم خودمان باشیم و به خودمان نزدیک شویم. اگر یک مرغابى، پلنگ شود، بدون آن که پلنگ شود از مرغابى بودن خود باز مانده است، همانطور که اگر یک مرد بخواهد زن شود، بدون آن که زن شود، از مرد بودن خود باز می‌ماند و برعکس. این داستان به ما تذکر مى‏دهد که اگر از آدمیت خودمان درآییم آنچه را که باید انجام دهیم از دست خواهیم داد و خودمان را به دست خودمان به بی‌هویتی می‌کشانیم. چون متوجه حقیقت خود نشده‌ایم، آیا آدم یعنى بدن؟ یا خانه؟ یا شغل؟ یا مدرک؟ مگر نه این‌که همه‌ی این‌ها فرع وجود انسان است؟ پس چرا این فرعیات را خودمان تصور می‌کنیم؟ آیا تأثّرانگیز نخواهد بود که ما این چیزها را با حقیقت وجودمان یکى گرفته‏ایم و به جاى پرداختن به خود اصلى‏مان به خیالات واهى دل بسته‏ایم?

درود
بسیار سال باید گذشت تا خدا را یافت بعد که یافت و شناخت دیگر نمی تواند رهایش کند اما کدام یک از ما این عمل را انجام داده ایم اگر به شناخت رسیده ایم کافی است برای دیگران نیز به یافته های ما اکتفا کنند .مگر به تفاوت های افراد اظهان ندارید یکی با گفتن لا اله الا الله به اون تصور درونی خودش و رضایت قلبی خود نائل می آید و آن دیگر از طریق تصور ظاهر بنا و تجملات ما برای شناخت خدا از تمام نشانه های وجودی خدا کمک می گیریم برای آشنائی با مفهوم سلول فرزندانمان را به پای ساختمان می کشانیم بعد با سئوالاتی و جواب از ایشان وجود خدا را در تصور فرزندمان به وجود می آوریم .خیال لازمه رسیدن به حقیقت است .همین خیال و تصورات است که به قول مجتبی ما کامپیوتری می سازیم که حتی قدرت پردازشش بیش از خود انسان است ! متن قشنگی غریب آشنا نوشتید هر تابلوئی مخاطبان خاص خود را دارد این صحیح نیست که بگوئیم تابلوی ما کامل است مجتبی هم گفت اشتباه از سوی ایشان بوده که اشاره داشته بعد هم معنی اشتباه این نبوده ونیست که نباید این را می نوشت بلکه جواب و دیدگاه ها متاثر از همین درج جملات است و خوب شد که نوشتند .متن قشنگی بود و تابلوئی زیبا برای دوست داران آ« .
نخودی متن شما هم تابلوئی کامل برای مخاطبین خاص خودش است و شک و بحثی در آن نیست .اما در کامنت آخر اشاره به سفسطه و نداشتن علم آن نمودید و تقریبا با طرح این مسئله موضوع کمی بغرنج می شود اما بارها مطرح شده که نظر افراد باید محترم باشد و این هم نظر ایشان است .مگر می وشود خدا را یک عالم مجرد بشناسیم بعد او را با مادر مقایسه کنیم قطعا قیاس جالبی نیست خدا مجرد ،قادر ، توانا و و خالق هستی است به دلیل اینکه کسی هنوز بدون واسطه بشر را با خدا ارتباط نداده همه افراد به فراخور حالشان از طریق آن سخن گفته اند و ما شنوندگان نیز به قدرت تصور از آن بهره جسته ایم .اگر خدا را به خوبی بشناسیم قطعا و خودمان به وجود آ« پی ببریم قطعا خدائی را که به ما معرفی کرده اند را نمی پسندیم خدا فخدائی است که ما او را کامل شناختیم و به او اعتقاد پیدا کرده ایم در هر جائی هم ممکن است باشد حتی جائی که چشامان هم را به ما ندهد ..
خلاصه همه دیدگاه ها راه خداشناسی است هر کس به طریقی همه خدا را می شناسند اما به اندازه توانشان و درکشان یکی روحانی یکی فلسفی یکی هم ساده و بی غل وغش خلاصه همه خدا دارند و یک خدای واحد را می پسندد اما خدائی که او را کشف کرده اند نه خدائی که کور کورانه یافته باشند .مقصود بدون اطلاع و تحقیق و بواسطه دیدگاه دیگران را می گویم .

نخودی عزیز, احساسی که من به خدا دارم, حسی که من از خدا در جنبه های گوناگون زندگی خودم و موجودات دیگر پیدا کرده ام, اینها پدیده هایی نیست که بشود به زبانش آورد. حد اقل من یکی این ادعای گزاف را نمیکنم. یکی می گوید خدا از بشر میخواهد که مثلا سالی یک نفر را در قبیله قربانی کنید, قلبش را از سینه در بیاورید تا خداوند از شما راضی باشد. این آدم, از نظر من, مریض است. در ادامه, این خدا, همان خداییست که من با او قهرم. خدایی که نیست, ولی عده ای برای اجرای امیالشان می گویند که هست. شاید تصور شود که کشتن یک نفر در بین آدمیان, به ماقبل تاریخ باز میگردد, ولی همین بیست روز پیش, ویدیویی از یکی از فرماندهان سلفی منتشر شد که قلب یک سرباز سوریه ای را زنده زنده, از سینه اش بیرون کشید و خورد. تا جایی که سازمان ملل هم برای حفظ وجهه اش به این کار, یک اعتراض سوری کرد. این رسوم از کجا ریشه میگیرد؟ از نظر من, از همان خرافات و دست نوشته ها و کتاب ها و روایاتی که به اسم خدا مینویسند و به خورد عوام میدهند. در همان اسلامی که حد اقل اگر همه خوانندگان این پست قبولش نداشته باشند, ولی خود شما قبولش دارید آمده که اگر با مطالعه به این نتیجه رسیدی که دین اسلام حق است, وظیفه داری بپذیری و چنانچه نپذیری عقوبتش با خودت است ولی اگر با مطالعه درباره ادیان و حتی در مورد اسلام در هر موردی دست آخر آخر, قانع نشدی, میتوانی آن مسئله را قبولش نداشته باشی و نباید اول کار, هیچ چیزی را تعبدی بپذیری. کسی که مثلا مسیحی باشد, به کلیسا رفتن را یا دروغ نگفتن را غیر از این که با منطق پذیرفته و دوست میدارد, به صورت تعبدی هم میپذیرد, یعنی می گوید چون دینم گفته, می گویم چشم. شما هم که مسلمان هستید, صبحها دو رکعت نماز صبح می خوانید و نمیپرسید چرا سه رکعت نیست یا چرا یک رکعت نیست, شما می گویید دینم گفته دو رکعت, من هم دو رکعت می خوانم. یعنی شما تعبدی و از روی پایه هایی که در ذهنتان شکل گرفته, در مورد خیلی از مسائل فقط می گویید چشم, فقط و فقط به این دلیل که تعبدی میپذیرید. مثلا می گویید خدا بهتر میدانسته, یا مصلحتی پشت قضیه بوده. ولی اگر کسی در مورد اصل موضوع دید متفاوتی داشته باشد, آن وقت نباید و نمیشود انتظار داشت مثل من یا مثل شما فکر کند. متاسفم که برای روشن شدن موضوع, مجبور شدم و به حاشیه رفتم. خلاصه که آن خدا, خدای ساخته دست برخی که برای پیشبرد اهدافشان است, آن خدا خدای من نیست. من وقتی خدا را در دستهای کوچک و معصوم یک بچه, در داغی زیر بالهای یک کبوتر, در لذتی که از خیسی چمن میبرم حس میکنم, از نظر خودم, نیازی نمیبینم لقمه را دور سرم تاب بدهم و هزار هزار جلد کتاب بخوانم تا به خود شناسی و خدا شناسی برسم. به جای این کار, علوم کاربردی مطالعه میکنم و خدمتی به بشر میکنم که این کار, از نظر من, محلی و عملی جهت جلوه گر شدن هرچه بیشتر خداست. البته باید این را هم بگویم که در واقع همان داغی زیر بال کفتر ها و دیگر جلوه ها که بسیار هم کاربردی هستند, اینها هستند که در ادامه مرا به سمت علوم کاربردی میکشند و من شناختن و ارتباط با خدا را زیر سوال نبردم. یک نکته آخر هم آن که بله. من شخصا میتوانم شخصیت های مختلف که در وجود یک نفر مثلا در مادرم, پدرم, دوستم یا در هر کس ریشه کرده را در نظر بگیرم و بگویم که بله, من از شخصیت خشن و خوی وحشی ای که دوستم پس از خوردن شراب یا کشیدن شیشه پیدا میکند متنفرم ولی شخصیت مهربانش را که میآید برگه امتحانی را برایم میخواند, دوست دارم. چرا نشود؟ خوب هم میشود. البته این مورد که شما حرف من را با مثال مادر, مقایسه کردید به هم نمیخورد چون خدایی که من میشناسم, تک شخصیتیست و فقط مهربانی بلد است. آن خدای دیگر فقط یک اسم است که افراد پلید, پشت آن اسم, پنهان شده اند. متاسفم که فکر کردید سفسطه کردم, بیشتر از این هم بلد نبودم که بنویسم. خوش باشید.

سلام چی بگم والا “به قول مسعود آقا”! می دونید منم اون خدایی رو که شما دوست دارید دوست دارم ولی فکر کنم یه کم فقط یه کم متفاوت تر، الآن در مورد تحریف و انحراف و این چیزها حرف نمی زنم که خدا بسوزونه ریشه کفار رو که اومدند “اسلام و شیعه” رو یه طوری نشون دادند که بجای جاذبه دافعه پیدا کرده.
دیروزی داشتم راجع به این پست با یکی از دوستام صحبت می کردم خیلی بقول اون وریها :ملاست” گفت ایمان و عمل صالح دو تا بال برای انسان هستند کسایی مثل من نخودی رو مثال زد که بیشتر زوم کردیم روی عمل صالح و یه بالی می پریم میگفت شماها خیلی خوبید خدا هم خیلی هواتون رو داره ولی یه بالی پریدن خیلی سخته و آخرش این پرنده به اونجایی که حقشه جایگاهشه نمیرسه.
اما اونهایی که فقط “ایمان” رو مد نظر قرار دادند اصلاً یه بالی هم نمی پرند چون ایمان خشک و خالی فایده نداره اصلاً ایمان نیست و متأسفانه اکثر ماهای مسلمون نما و پر مدعا از این دستیم که فقط نماز می خونیم و روزه میگیریم و ذکر می گیم و …. اما دریغ از گره ای که وا کنیم و دستی که بگیریم.
بعدش هم منظورم از سفسته این نبود که شما قصد سفسته دارید منظورم سفسته به یه روش و معنای دیگه بود که بخوام بازش کنم از حوصله شما که هیچ انگشتام هم خارجه!
در مورد تعبد و تعقل هم اول باید تعقل کرد بعدش که پذیرفتی قبول کردی باید تعبد کنی مثل اینه که اول خودت تصمیم میگیری بری دانشگاه یا نه ولی وقتی وارد دانشگاه شدی موظفی قوانین و مقررات خاص داشگاه و دانشجویی رو رعایت کنی.
راستی در مورد مثال مادر هم شاید دقیق نبوده ولی بابا برید به ماه نگاه کنید چرا به نک انگشت من نگاه می کنید! اینم از الکن بودن زبون منه دیگه شرمنده.
مرسی که توی این فشار امتحانات وقت میذارید و جداً مرسی این رو جدی گفتم.
راستی میشه گاهی از این بحث ها راه بندازیم تو محله؟

دیدگاهتان را بنویسید