خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

شازده کوچولو قسمت هشتم و نهم

سلام  دوستای خوبم

حالتون چطوره خوبین؟

ببخشید که دیروز نتونستم ادامه کتابو بذارم

آخه همین امروز امتحان سنجش داشتم و باید درسامو دوره میکردم

ولی حسابی دلم واستون تنگ شده بود ها  من به گوش کن معتاد بودم  از وقتی  که توی محله یه کمی فعال شدم معتاد ترم شدم

بگذریم خیلی حرف زدم امروز واسه جبران دیر کردنم 2 تا فصلو باهم گذاشتم این دو تا فصل به نظر من از قشنگترین فصلهای کتابن

یه جورایی اوج داستانن

خوب این شما و این هم ادامه  داستان

 

 

شهریار کوچولو گفت: -سلام.
گل گفت: -سلام.
شهریار کوچولو با ادب پرسید: -آدم‌ها کجاند؟
گل روزى روزگارى عبور کاروانى را دیده‌بود. این بود که گفت: -آدم‌ها؟ گمان کنم ازشان شش هفت تایى باشد. سال‌ها پیش دیدم‌شان. منتها خدا مى‌داند کجا مى‌شود پیداشان
کرد. باد این‌ور و آن‌ور مى‌بَرَدشان؛ نه این که ریشه ندارند؟ بى‌ریشگى هم حسابى اسباب دردسرشان شده.
شهریار کوچولو گفت: -خداحافظ.
گل گفت: -خداحافظ.
از کوه بلندى بالا رفت.
تنها کوه‌هایى که به عمرش دیده بود سه تا آتش‌فشان‌هاى اخترک خودش بود که تا سر زانویش مى‌رسید و از آن یکى که خاموش بود جاى چارپایه استفاده مى‌کرد. این بود
که با خودش گفت: “از سر یک کوه به این بلندى مى‌توانم به یک نظر همه‌ى سیاره و همه‌ى آدم‌ها را ببینم…” اما جز نوکِ تیزِ صخره‌هاى نوک‌تیز چیزى ندید.
همین جورى گفت: -سلام.
طنین به‌اش جواب داد: -سلام… سلام… سلام…
شهریار کوچولو گفت: -کى هستید شما؟
طنین به‌اش جواب داد: -کى هستید شما… کى هستید شما… کى هستید شما…
گفت: -با من دوست بشوید. من تک و تنهام.
طنین به‌اش جواب داد: -من تک و تنهام… من تک و تنهام… من تک و تنهام…
آن‌وقت با خودش فکر کرد: “چه سیاره‌ى عجیبى! خشک‌ِخشک و تیزِتیز و شورِشور. این آدم‌هاش که یک ذره قوه‌ى تخیل ندارند و هر چه را بشنوند عینا تکرار مى‌کنند…
تو اخترک خودم گلى داشتم که همیشه اول او حرف مى‌زد…”
اما سرانجام، بعد از مدت‌ها راه رفتن از میان ریگ‌ها و صخره‌ها و برف‌ها به جاده‌اى برخورد. و هر جاده‌اى یک‌راست مى‌رود سراغ آدم‌ها.
گفت: -سلام.
و مخاطبش گلستان پرگلى بود.

گل‌ها گفتند: -سلام.
شهریار کوچولو رفت تو بحرشان. همه‌شان عین گل خودش بودند. حیرت‌زده ازشان پرسید: -شماها کى هستید؟
گفتند: -ما گل سرخیم.
آهى کشید و سخت احساس شوربختى کرد. گلش به او گفته بود که از نوع او تو تمام عالم فقط همان یکى هست و حالا پنج‌هزارتا گل، همه مثل هم، فقط تو یک گلستان! فکر
کرد: “اگر گل من این را مى‌دید بدجور از رو مى‌رفت. پشت سر هم بنا مى‌کرد سرفه‌کردن و، براى این‌که از هُوشدن نجات پیدا کند خودش را به مردن مى‌زد و من هم مجبور
مى‌شدم وانمود کنم به پرستاریش، وگرنه براى سرشکسته کردنِ من هم شده بود راستى راستى مى‌مرد…” و باز تو دلش گفت: “مرا باش که فقط بایک دانه گل خودم را دولت‌مندِ
عالم خیال مى‌کردم در صورتى‌که آن‌چه دارم فقط یک گل معمولى است. با آن گل و آن سه تا آتش‌فشان که تا سرِ زانومَند و شاید هم یکى‌شان تا ابد خاموش بماند شهریارِ
چندان پُرشوکتى به حساب نمى‌آیم.”

رو سبزه‌ها دراز شد و حالا گریه نکن کى گریه‌کن.
آن وقت بود که سر و کله‌ى روباه پیدا شد.

روباه گفت: -سلام.
شهریار کوچولو برگ‌شت اما کسى را ندید. با وجود این با ادب تمام گفت: -سلام.
صداگفت: -من این‌جام، زیر درخت سیب…
شهریار کوچولو گفت: -کى هستى تو؟ عجب خوشگلى!
روباه گفت: -یک روباهم من.
شهریار کوچولو گفت: -بیا با من بازى کن. نمى‌دانى چه قدر دلم گرفته…
روباه گفت: -نمى‌توانم بات بازى کنم. هنوز اهلیم نکرده‌اند آخر.
شهریار کوچولو آهى کشید و گفت: -معذرت مى‌خواهم.
اما فکرى کرد و پرسید: -اهلى کردن یعنى چه؟
روباه گفت: -تو اهل این‌جا نیستى. پى چى مى‌گردى؟
شهریار کوچولو گفت: -پى آدم‌ها مى‌گردم. نگفتى اهلى کردن یعنى چه؟
روباه گفت: -آدم‌ها تفنگ دارند و شکار مى‌کنند. اینش اسباب دلخورى است! اما مرغ و ماکیان هم پرورش مى‌دهند و خیرشان فقط همین است. تو پى مرغ مى‌کردى؟
شهریار کوچولو گفت: -نَه، پىِ دوست مى‌گردم. اهلى کردن یعنى چى؟
روباه گفت: -یک چیزى است که پاک فراموش شده. معنیش ایجاد علاقه کردن است.
ایجاد علاقه کردن؟
روباه گفت: -معلوم است. تو الان واسه من یک پسر بچه‌اى مثل صد هزار پسر بچه‌ى دیگر. نه من هیچ احتیاجى به تو دارم نه تو هیچ احتیاجى به من. من هم واسه تو یک
روباهم مثل صد هزار روباه دیگر. اما اگر منو اهلى کردى هر دوتامان به هم احتیاج پیدا مى‌کنیم. تو واسه من میان همه‌ى عالم موجود یگانه‌اى مى‌شوى من واسه تو.
شهریار کوچولو گفت: -کم‌کم دارد دستگیرم مى‌شود. یک گلى هست که گمانم مرا اهلى کرده باشد.
روباه گفت: -بعید نیست. رو این کره‌ى زمین هزار جور چیز مى‌شود دید.
شهریار کوچولو گفت: -اوه نه! آن رو کره‌ى زمین نیست.
روباه که انگار حسابى حیرت کرده بود گفت: -رو یک سیاره‌ى دیگر است؟
– آره.
تو آن سیاره شکارچى هم هست؟
– نه.
محشر است! مرغ و ماکیان چه‌طور؟
– نه.
روباه آه‌کشان گفت: -همیشه‌ى خدا یک پاى بساط لنگ است!
اما پى حرفش را گرفت و گفت: -زندگى یک‌نواختى دارم. من مرغ‌ها را شکار مى‌کنم آدم‌ها مرا. همه‌ى مرغ‌ها عین همند همه‌ى آدم‌ها هم عین همند. این وضع یک خرده
خلقم را تنگ مى‌کند. اما اگر تو منو اهلى کنى انگار که زندگیم را چراغان کرده باشى. آن وقت صداى پایى را مى‌شناسم که باهر صداى پاى دیگر فرق مى‌کند: صداى پاى
دیگران مرا وادار مى‌کند تو هفت تا سوراخ قایم بشوم اما صداى پاى تو مثل نغمه‌اى مرا از سوراخم مى‌کشد بیرون. تازه، نگاه کن آن‌جا آن گندم‌زار را مى‌بینى؟ براى
من که نان بخور نیستم گندم چیز بى‌فایده‌اى است. پس گندم‌زار هم مرا به یاد چیزى نمى‌اندازد. اسباب تاسف است. اما تو موهات رنگ طلا است. پس وقتى اهلیم کردى
محشر مى‌شود! گندم که طلایى رنگ است مرا به یاد تو مى‌اندازد و صداى باد را هم که تو گندم‌زار مى‌پیچد دوست خواهم داشت…
خاموش شد و مدت درازى شهریار کوچولو را نگاه کرد. آن وقت گفت: -اگر دلت مى‌خواهد منو اهلى کن!
شهریار کوچولو جواب داد: -دلم که خیلى مى‌خواهد، اما وقتِ چندانى ندارم. باید بروم دوستانى پیدا کنم و از کلى چیزها سر در آرم.
روباه گفت: -آدم فقط از چیزهایى که اهلى کند مى‌تواند سر در آرد. انسان‌ها دیگر براى سر در آوردن از چیزها وقت ندارند. همه چیز را همین جور حاضر آماده از دکان‌ها
مى‌خرند. اما چون دکانى نیست که دوست معامله کند آدم‌ها مانده‌اند بى‌دوست… تو اگر دوست مى‌خواهى خب منو اهلى کن!
شهریار کوچولو پرسید: -راهش چیست؟
روباه جواب داد: -باید خیلى خیلى حوصله کنى. اولش یک خرده دورتر از من مى‌گیرى این جورى میان علف‌ها مى‌نشینى. من زیر چشمى نگاهت مى‌کنم و تو لام‌تاکام هیچى
نمى‌گویى، چون تقصیر همه‌ى سؤِتفاهم‌ها زیر سر زبان است. عوضش مى‌توانى هر روز یک خرده نزدیک‌تر بنشینى.
فرداى آن روز دوباره شهریار کوچولو آمد.
روباه گفت: -کاش سر همان ساعت دیروز آمده بودى. اگر مثلا سر ساعت چهار بعد از ظهر بیایى من از ساعت سه تو دلم قند آب مى‌شود و هر چه ساعت جلوتر برود بیش‌تر
احساس شادى و خوشبختى مى‌کنم. ساعت چهار که شد دلم بنا مى‌کند شور زدن و نگران شدن. آن وقت است که قدرِ خوشبختى را مى‌فهمم! اما اگر تو وقت و بى وقت بیایى من
از کجا بدانم چه ساعتى باید دلم را براى دیدارت آماده کنم؟… هر چیزى براى خودش قاعده‌اى دارد.
شهریار کوچولو گفت: -قاعده یعنى چه؟

روباه گفت: -این هم از آن چیزهایى است که پاک از خاطرها رفته. این همان چیزى است که باعث مى‌شود فلان روز با باقى روزها و فلان ساعت با باقى ساعت‌ها فرق کند.
مثلا شکارچى‌هاى ما میان خودشان رسمى دارند و آن این است که پنج‌شنبه‌ها را با دخترهاى ده مى‌روند رقص. پس پنج‌شنبه‌ها بَرّه‌کشانِ من است: براى خودم گردش‌کنان
مى‌روم تا دم مُوِستان. حالا اگر شکارچى‌ها وقت و بى وقت مى‌رقصیدند همه‌ى روزها شبیه هم مى‌شد و منِ بیچاره دیگر فرصت و فراغتى نداشتم.
به این ترتیب شهریار کوچولو روباه را اهلى کرد.
لحظه‌ى جدایى که نزدیک شد روباه گفت: -آخ! نمى‌توانم جلو اشکم را بگیرم.
شهریار کوچولو گفت: -تقصیر خودت است. من که بدت را نمى‌خواستم، خودت خواستى اهلیت کنم.
روباه گفت: همین طور است.
شهریار کوچولو گفت: آخر اشکت دارد سرازیر مى‌شود!
روباه گفت: همین طور است.
پس این ماجرا فایده‌اى به حال تو نداشته.
روباه گفت: چرا، واسه خاطرِ رنگ گندم.
بعد گفت: برو یک بار دیگر گل‌ها را ببین تا بفهمى که گلِ خودت تو عالم تک است. برگشتنا با هم وداع مى‌کنیم و من به عنوان هدیه رازى را به‌ات مى‌گویم.
شهریار کوچولو بار دیگر به تماشاى گل‌ها رفت و به آن‌ها گفت: -شما سرِ سوزنى به گل من نمى‌مانید و هنوز هیچى نیستید. نه کسى شما را اهلى کرده نه شما کسى را.
درست همان جورى هستید که روباه من بود: روباهى بود مثل صدهزار روباه دیگر. او را دوست خودم کردم و حالا تو همه‌ى عالم تک است.
گل‌ها حسابى از رو رفتند.
شهریار کوچولو دوباره درآمد که: -خوشگلید اما خالى هستید. براى‌تان نمى‌شود مُرد. گفت‌وگو ندارد که گلِ مرا هم فلان ره‌گذر مى‌بیند مثل شما. اما او به تنهایى
از همه‌ى شما سر است چون فقط اوست که آبش داده‌ام، چون فقط اوست که زیر حبابش گذاشته‌ام، چون فقط اوست که با تجیر برایش حفاظ درست کرده‌ام، چون فقط اوست که
حشراتش را کشته‌ام (جز دو سه‌تایى که مى‌بایست شب‌پره بشوند)، چون فقط اوست که پاى گِلِه‌گزارى‌ها یا خودنمایى‌ها و حتا گاهى پاى بُغ کردن و هیچى نگفتن‌هاش
نشسته‌ام، چون او گلِ من است.
و برگشت پیش روباه.
گفت: خدانگه‌دار!
روباه گفت: خدانگه‌دار!… و اما رازى که گفتم خیلى ساده است:
جز با دل هیچى را چنان که باید نمى‌شود دید. نهاد و گوهر را چشمِ سَر نمى‌بیند.
شهریار کوچولو براى آن که یادش بماند تکرار کرد: -نهاد و گوهر را چشمِ سَر نمى‌بیند.
– ارزش گل تو به قدرِ عمرى است که به پاش صرف کرده‌اى.
شهریار کوچولو براى آن که یادش بماند تکرار کرد: -به قدر عمرى است که به پاش صرف کرده‌ام.
روباه گفت: انسان‌ها این حقیقت را فراموش کرده‌اند اما تو نباید فراموشش کنى. تو تا زنده‌اى نسبت به چیزى که اهلى کرده‌اى مسئولى. تو مسئول گُلِتى…
شهریار کوچولو براى آن که یادش بماند تکرار کرد: -من مسئول گُلمَم.
شهریار کوچولو گفت: سلام.
سوزن‌بان گفت: سلام.
شهریار کوچولو گفت: تو چه کار مى‌کنى این‌جا؟
سوزن‌بان گفت: مسافرها را به دسته‌هاى هزارتایى تقسیم مى‌کنم و قطارهایى را که مى‌بَرَدشان گاهى به سمت راست مى‌فرستم گاهى به سمت چپ. و همان دم سریع‌السیرى
با چراغ‌هاى روشن و غرّشى رعدوار اتاقک سوزن‌بانى را به لرزه انداخت.
-عجب عجله‌اى دارند! پىِ چى مى‌روند؟
سوزن‌بان گفت: از خودِ آتش‌کارِ لکوموتیف هم بپرسى نمى‌داند!
سریع‌السیر دیگرى با چراغ‌هاى روشن غرّید و در جهت مخالف گذشت .
شهریار کوچولو پرسید: برگشتند که؟
سوزن‌بان گفت: -این‌ها اولى‌ها نیستند. آن‌ها رفتند این‌ها برمى‌گردند.
جایى را که بودند خوش نداشتند؟
سوزن‌بان گفت: -آدمى‌زاد هیچ وقت جایى را که هست خوش ندارد.
و رعدِ سریع‌السیرِ نورانىِ ثالثى غرّید.
شهریار کوچولو پرسید: -این‌ها دارند مسافرهاى اولى را دنبال مى‌کنند؟
سوزن‌بان گفت: -این‌ها هیچ چیزى را دنبال نمى‌کنند. آن تو یا خواب‌شان مى‌بَرَد یا دهن‌دره مى‌کنند. فقط بچه‌هاند که دماغ‌شان را فشار مى‌دهند به شیشه‌ها.
شهریار کوچولو گفت: -فقط بچه‌هاند که مى‌دانند پىِ چى مى‌گردند. بچه‌هاند که کُلّى وقت صرف یک عروسک پارچه‌اى مى‌کنند و عروسک براى‌شان آن قدر اهمیت به هم مى‌رساند
که اگر یکى آن را ازشان کِش برود مى‌زنند زیر گریه…
سوزن‌بان گفت: -بخت، یارِ بچه‌هاست.

شهریار کوچولو گفت: -سلام!
پیله‌ور گفت: -سلام.
این بابا فروشنده‌ى حَب‌هاى ضد تشنگى بود. خریدار هفته‌اى یک حب مى‌انداخت بالا و دیگر تشنگى بى تشنگى.
شهریار کوچولو پرسید: -این‌ها را مى‌فروشى که چى؟
پیله‌ور گفت: -باعث صرفه‌جویى کُلّى وقت است. کارشناس‌هاى خبره نشسته‌اند دقیقا حساب کرده‌اند که با خوردن این حب‌ها هفته‌اى پنجاه و سه دقیقه وقت صرفه‌جویى
مى‌شود.
خب، آن وقت آن پنجاه و سه دقیقه را چه کار مى‌کنند؟
ـ هر چى دل‌شان خواست…

شهریار کوچولو تو دلش گفت: “من اگر پنجاه و سه دقیقه وقتِ زیادى داشته باشم خوش‌خوشک به طرفِ یک چشمه مى‌روم…”
هشتمین روزِ خرابى هواپیمام تو کویر بود که، در حال نوشیدنِ آخرین چک‌ّه‌ى ذخیره‌ى آبم به قضیه‌ى پیله‌وره گوش داده بودم. به شهریار کوچولو گفتم:
خاطرات تو راستى راستى زیباند اما من هنوز از پسِ تعمیر هواپیما برنیامده‌ام، یک چکه آب هم ندارم. و راستى که من هم اگر مى‌توانستم خوش‌خوشک به طرف چشمه‌اى
بروم سعادتى احساس مى‌کردم که نگو!
درآمد که: -دوستم روباه…
گفتم: -آقا کوچولو، دورِ روباه را قلم بگیر!
– واسه چى؟
واسه این که تشنگى کارمان را مى سازد. واسه این!
از استدلال من چیزى حالیش نشد و در جوابم گفت:
– حتا اگر آدم دَمِ مرگ باشد هم داشتن یک دوست عالى است. من که از داشتن یک دوستِ روباه خیلى خوشحالم…
به خودم گفتم نمى‌تواند میزان خطر را تخمین بزند: آخر او هیچ وقت نه تشنه‌اش مى‌شود نه گشنه‌اش. یه ذره آفتاب بسش است…
اما او به من نگاه کرد و در جواب فکرم گفت: -من هم تشنه‌م است… بگردیم یک چاه پیدا کنیم…
از سرِ خستگى حرکتى کردم: -این جورى تو کویرِ برهوت رو هوا پىِ چاه گشتن احمقانه است.
و با وجود این به راه افتادیم.
پس از ساعت‌ها که در سکوت راه رفتیم شب شد و ستاره‌ها یکى یکى درآمدند. من که از زور تشنگى تب کرده بودم انگار آن‌ها را خواب مى‌دیدم. حرف‌هاى شهریار کوچولو
تو ذهنم مى‌رقصید.
ازش پرسیدم: -پس تو هم تشنه‌ات هست، ها؟
اما او به سوآلِ من جواب نداد فقط در نهایت سادگى گفت: -آب ممکن است براى دلِ من هم خوب باشد…
از حرفش چیزى دستگیرم نشد اما ساکت ماندم. مى‌دانستم از او نباید حرف کشید.
خسته شده بود. گرفت نشست. من هم کنارش نشستم. پس از مدتى سکوت گفت:
قشنگىِ ستاره‌ها واسه خاطرِ گلى است که ما نمى‌بینیمش…
گفتم: -همین طور است
و بدون حرف در مهتاب غرق تماشاى چین و شکن‌هاى شن شدم.
باز گفت: -کویر زیباست.
و حق با او بود. من همیشه عاشق کویر بوده‌ام. آدم بالاى توده‌اى شن لغزان مى‌نشیند، هیچى نمى‌بیند و هیچى نمى‌شنود اما با وجود این چیزى توى سکوت برق‌برق مى‌زند.
شهریار کوچولو گفت: -چیزى که کویر را زیبا مى‌کند این است که یک جایى یک چاه قایم کرده…
از این‌که ناگهان به راز آن درخشش اسرارآمیزِ شن پى بردم حیرت‌زده شدم. بچگى‌هام تو خانه‌ى کهنه‌سازى مى‌نشستیم که معروف بود تو آن گنجى چال کرده‌اند. البته
نگفته پیداست که هیچ وقت کسى آن را پیدا نکرد و شاید حتا اصلا کسى دنبالش نگشت اما فکرش همه‌ى اهل خانه را تردماغ مى‌کرد: “خانه‌ى ما تهِ دلش رازى پنهان کرده
بود…”
گفتم: -آره. چه خانه باشد چه ستاره، چه کویر، چیزى که اسباب زیبایى‌اش مى‌شود نامریى است!
گفت: -خوشحالم که با روباه من توافق دارى.
چون خوابش برده بود بغلش کردم و راه افتادم. دست و دلم مى‌لرزید.انگار چیز شکستنىِ بسیار گران‌بهایى را روى دست مى‌بردم. حتا به نظرم مى‌آمد که تو تمام عالم
چیزى شکستنى‌تر از آن هم به نظر نمى‌رسد. تو روشنى مهتاب به آن پیشانى رنگ‌پریده و آن چشم‌هاى بسته و آن طُرّه‌هاى مو که باد مى‌جنباند نگاه کردم و تو دلم گفتم:
آن چه مى‌بینم صورت ظاهرى بیش‌تر نیست. مهم‌ترش را با چشم نمى‌شود دید…”
باز، چون دهان نیمه‌بازش طرح کم‌رنگِ نیمه‌لبخندى را داشت به خود گفتم: “چیزى که تو شهریار کوچولوى خوابیده مرا به این شدت متاثر مى‌کند وفادارى اوست به یک
گل: او تصویرِ گل سرخى است که مثل شعله‌ى چراغى حتا در خوابِ ناز هم که هست تو وجودش مى‌درخشد…” و آن وقت او را باز هم شکننده‌تر دیدم. حس کردم باید خیلى
مواظبش باشم: به شعله‌ى چراغى مى‌مانست که یک وزش باد هم مى‌توانست خاموشش کند.
و همان طور در حال راه رفتن بودم که دمدمه‌ى سحر چاه را پیداکردم.