خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

کتاب شازده کوچولو قسمت چهارم

سلام بچه ها خوبین؟ اینم قسمت چهارم کتاب

 

نمى‌خواست جز در اوج درخشندگى زیبائیش رو نشان بدهد!…
هوه، بله عشوه‌گرى تمام عیار بود! آرایشِ پر راز و رمزش روزها و روزها طول کشید تا آن که سرانجام یک روز صبح درست با بر آمدن آفتاب نقاب از چهره برداشت و با
این که با آن همه دقت و ظرافت روى آرایش و پیرایش خودش کار کرده بود خمیازه‌کشان گفت:
اوه، تازه همین حالا از خواب پا شده‌ام… عذر مى‌خواهم که موهام این جور آشفته‌است…
شهریار کوچولو نتوانست جلو خودش را بگیرد و از ستایش او خوددارى کند:
واى چه‌قدر زیبائید!
گل به نرمى گفت:
چرا که نه؟ من و آفتاب تو یک لحظه به دنیا آمدیم…
شهریار کوچولو شستش خبردار شد که طرف آن‌قدرها هم اهل شکسته‌نفسى نیست اما راستى که چه‌قدر هیجان انگیز بود!
به نظرم وقت خوردن ناشتایى است. بى زحمت برایم فکرى بکنید.
و شهریار کوچولوى مشوش و در هم یک آبپاش آب خنک آورده به گل داده‌بود.
با این حساب، هنوزهیچى نشده با آن خودپسندیش که بفهمى‌نفهمى از ضعفش آب مى‌خورد دل او را شکسته بود. مثلا یک روز که داشت راجع به چهارتا خارش حرف مى‌زد یک‌هو
در آمده بود که:
نکند ببرها با آن چنگال‌هاى تیزشان بیایند سراغم!
شهریار کوچولو ازش ایراد گرفته‌بود که:
تو اخترک من ببر به هم نمى‌رسد. تازه ببرها که علف‌خوار نیستند.
گل به گلایه جواب داده بود:
من که علف نیستم.
و شهریار کوچولو گفته بود:
– عذر مى‌خواهم…
– من از ببرها هیچ ترسى ندارم اما از جریان هوا وحشت مى‌کنم. تو دستگاه‌تان تجیر به هم نمى‌رسد؟
شهریار کوچولو تو دلش گفت: “وحشت از جریان هوا… این که واسه یک گیاه تعریفى ندارد… چه مرموز است این گل!”
شب مرا بگذارید زیر یک سرپوش. این جا هواش خیلى سرد است. چه جاى بدى افتادم! جایى که پیش از این بودم…
اما حرفش را خورده بود. آخر، آمدنا هنوز به شکل دانه بود. امکان نداشت توانسته‌باشد دنیاهاى دیگرى را بشناسد. شرم‌سار از این که گذاشته بود سر به هم بافتن دروغى
به این آشکارى مچش گیربیفتد دو سه بار سرفه کرده بود تا اهمالِ شهریار کوچولو را به‌اش یادآور شود:
تجیر کو پس؟
داشتم مى‌رفتم اما شما داشتید صحبت مى‌کردید!
و با وجود این زورکى بنا کرده‌بود به سرفه کردن تا او احساس پشیمانى کند.
به این ترتیب شهریار کوچولو با همه‌ى حسن نىّتى که از عشقش آب مى‌خورد همان اول کار به او بد گمان شده‌بود. حرف‌هاى بى سر و تهش را جدى گرفته‌بود و سخت احساس
شوربختى مى‌کرد.
یک روز دردِدل کنان به من گفت: -حقش بود به حرف‌هاش گوش نمى‌دادم. هیچ وقت نباید به حرف گل‌ها گوش داد. گل را فقط باید بوئید و تماشا کرد. گلِ من تمامِ اخترکم
را معطر مى‌کرد گیرم من بلد نبودم چه‌جورى از آن لذت ببرم. قضیه‌ى چنگال‌هاى ببر که آن جور دَمَغم کرده‌بود مى‌بایست دلم را نرم کرده باشد…”
یک روز دیگر هم به من گفت: “آن روزها نتوانستم چیزى بفهمم. من بایست روى کرد و کارِ او در باره‌اش قضاوت مى‌کردم نه روى گفتارش… عطرآگینم مى‌کرد. دلم را روشن
مى‌کرد. نمى‌بایست ازش بگریزم. مى‌بایست به مهر و محبتى که پشتِ آن کلک‌هاى معصومانه‌اش پنهان بود پى مى‌بردم. گل‌ها پُرَند از این جور تضادها. اما خب دیگر،
من خام‌تر از آن بودم که راهِ دوست داشتنش را بدانم!”.

گمان کنم شهریار کوچولو براى فرارش از مهاجرت پرنده‌هاى وحشى استفاده کرد.

صبح روز حرکت، اخترکش را آن جور که باید مرتب کرد، آتش‌فشان‌هاى فعالش را با دقت پاک و دوده‌گیرى کرد: دو تا آتش‌فشان فعال داشت که براى گرم کردن ناشتایى خیلى
خوب بود. یک آتش‌فشان خاموش هم داشت. منتها به قول خودش “آدم کف دستش را که بو نکرده!” این بود که آتش‌فشان خاموش را هم پاک کرد. آتش‌فشان که پاک باشد مرتب
و یک هوا مى‌سوزد و یک‌هو گُر نمى‌زند. آتش‌فشان هم عین‌هو بخارى یک‌هو اَلُو مى‌زند. البته ما رو سیاره‌مان زمین کوچک‌تر از آن هستیم که آتش‌فشان‌هامان را
پاک و دوده‌گیرى کنیم و براى همین است که گاهى آن جور اسباب زحمت‌مان مى‌شوند.
شهریار کوچولو با دل‌ِگرفته آخرین نهال‌هاى بائوباب را هم ریشه‌کن کرد. فکر مى‌کرد دیگر هیچ وقت نباید برگردد. اما آن روز صبح گرچه از این کارهاى معمولىِ هر
روزه کُلّى لذت برد موقعى که آخرین آب را پاى گل داد و خواست بگذاردش زیرِ سرپوش چیزى نمانده‌بود که اشکش سرازیر شود.
به گل گفت: -خدا نگهدار!
اما او جوابش را نداد.
دوباره گفت: -خدا نگهدار!
گل سرفه‌کرد، گیرم این سرفه اثر چائیدن نبود. بالاخره به زبان آمد و گفت:
– من سبک مغز بودم. ازت عذر مى‌خواهم. سعى کن خوشبخت باشى.
از این که به سرکوفت و سرزنش‌هاى همیشگى برنخورد حیرت کرد و سرپوش به دست هاج‌وواج ماند. از این محبتِ آرام سر در نمى‌آورد.
گل به‌اش گفت: -خب دیگر، دوستت دارم. اگر تو روحت هم از این موضوع خبردار نشد تقصیر من است. باشد، زیاد مهم نیست. اما تو هم مثل من بى‌عقل بودى… سعى کن خوشبخت
بشوى… این سرپوش را هم بگذار کنار، دیگر به دردم نمى‌خورد.
– آخر، باد…
آن قدرهاهم سَرمائو نیستم… هواى خنک شب براى سلامتیم خوب است. خدانکرده گُلم آخر.
آخر حیوانات…
– اگر خواسته‌باشم با شب‌پره‌ها آشنا بشوم جز این که دو سه تا کرمِ حشره را تحمل کنم چاره‌اى ندارم. شب‌پره باید خیلى قشنگ باشد. جز آن کى به دیدنم مى‌آید؟
تو که مى‌روى به آن دور دورها. از بابتِ درنده‌ها هم هیچ کَکَم نمى‌گزد: “من هم براى خودم چنگ و پنجه‌اى دارم”.
و با سادگى تمام چهارتا خارش را نشان داد. بعد گفت:
دست‌دست نکن دیگر! این کارت خلق آدم را تنگ مى‌کند. حالا که تصمیم گرفته‌اى بروى برو!
و این را گفت، چون که نمى‌خواست شهریار کوچولو گریه‌اش را ببیند. گلى بود تا این حد خودپسند…

خودش را در منطقه‌ى اخترک‌هاى ۳۲۵، ۳۲۶، ۳۲۷، ۳۲۸، ۳۲۹ و ۳۳۰ دید. این بود که هم براى سرگرمى و هم براى چیزیادگرفتن بنا کرد یکى‌یکى‌شان را سیاحت کردن.
اخترکِ اول مسکن پادشاهى بود که با شنلى از مخمل ارغوانى قاقم بر اورنگى بسیار ساده و در عین حال پرشکوه نشسته بود و همین که چشمش به شهریار کوچولو افتاد داد
زد:
خب، این هم رعیت!
شهریار کوچولو از خودش پرسید: -او که تا حالا هیچ وقت مرا ندیده چه جورى مى‌تواند بشناسدم؟
دیگر اینش را نخوانده‌بود که دنیابراى پادشاهان به نحو عجیبى ساده شده و تمام مردم فقط یک مشت رعیت به حساب مى‌آیند.

پادشاه که مى‌دید بالاخره شاهِ کسى شده و از این بابت کبکش خروس مى‌خواند گفت: -بیا جلو بهتر ببینیمت. شهریار کوچولو با چشم پىِ جایى گشت که بنشیند اما شنلِ
قاقمِ حضرتِ پادشاهى تمام اخترک را دربرگرفته‌بود. ناچار همان طور سر پا ماند و چون سخت خسته بود به دهن‌دره افتاد.
شاه به‌اش گفت: -خمیازه کشیدن در حضرتِ سلطان از نزاکت به دور است. این کار را برایت قدغن مى‌کنم. شهریار کوچولو که سخت خجل شده‌بود در آمد که:
نمى‌توانم جلوِ خودم را بگیرم. راه درازى طى‌کرده‌ام و هیچ هم نخوابیده‌ام…
پادشاه گفت: -خب خب، پس بِت امر مى‌کنم خمیازه بکشى. سال‌هاست خمیازه‌کشیدن کسى را ندیده‌ام برایم تازگى دارد. یاالله باز هم خمیازه بکش. این یک امر است.
شهریار کوچولو گفت: -آخر این جورى من دست و پایم را گم مى‌کنم… دیگر نمى‌توانم.
شاه گفت: -هوم! هوم! خب، پس من به‌ات امر مى‌کنم که گاهى خمیازه بکشى گاهى نه.
تند و نامفهوم حرف مى‌زد و انگار خلقش حسابى تنگ بود.
پادشاه فقط دربند این بود که مطیع فرمانش باشند. در مورد نافرمانى‌ها هم هیچ نرمشى از خودش نشان نمى‌داد. یک پادشاهِ تمام عیار بود گیرم چون زیادى خوب بود اوامرى
که صادر مى‌کرد اوامرى بود منطقى. مثلا خیلى راحت در آمد که: “اگر من به یکى از سردارانم امر کنم تبدیل به یکى از این مرغ‌هاى دریایى بشود و یارو اطاعت نکند
تقسیر او نیست که، تقصیر خودم است”.
شهریار کوچولو در نهایت ادب پرسید: -اجازه مى‌فرمایید بنشینم؟