خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

به خدا من توی شلوارم نشاشیدم!

بابا, خوب نمیبینه, کنترلش یه لحظه از دستش خارج شده شاشیده! طوری نیست که, عیبی نداره. اصلا این یه چیز طبیعیه!

نه. شایدم بچهش شاشیده بهش.

بچهش؟ من که ندیدم بچه داشته باشه!

چرا اونی که دستش توی دستش بود داشت راهنماییش میکرد.

اون که شلوارش خیس نیست.

آهان, راست میگی. اون نبوده. اصلا چرا خودم حواسم نبود؟ اون بچه که الان دیگه دستش توی دست یه مرد دیگست!

ول کن. بحث نداره که!

خوب ندیده, شاشیده!

چه ربطی داره؟ مگه هرکی نمیبینه حتما میشاشه؟ یه وقت بهش نگی ناراحت میشه ها!

نه بابا! حواسم هست. ولی جدی نابینایی ربطی به تکرر ادرار نداره؟

نه که نداره! اون بالا تنهست, این پایین تنه. اصلا جورش جور در نمیاد!

پس چرا شاشیده؟

حالا از کجا میدونی حتما شاشیده؟ شاید چیزی ریخته روی شلوارش. بذار ازش بپرسیم.

نه. زشت میشه. ولش کن. اصلا به ما چه. خوب اون ها هم واسه خودشون دنیایی دارند مخصوص به خودشون. بذار راحت باشه.

یعنی چی! شاشیدن یا ریختن یه مایع روی شلوار کسی چه ربطی به دنیای اون آدم داره؟ من نمیفهمم.

گفتم که, بیا بریم.

نه. من باید ازش بپرسم.

من که گرمم شده, تحمل ندارم. میخوام برم خونه یه چیزی بخورم. چهارم خرداده ولی مث تیرماه داغه لامسب! تو اگه دلت میخواد, بمون بپرس, خیالت راحت بشه که من راست میگم شاشیده.

آخه بگو از کجا میگی شاشیده, تا منم بیام باهم بریم.

خوب معلومه, چون اینهایی که ریخته, اولا پاشیده جلوی شلوارش, دوما زرد رنگه. لکه لکه شده از همین حالا, بوی بدی هم میده. بوی خالص آمونیاک, دقیقا همون بویی که بعضی از بچه های پیش دبستانی و اول دوم دبستانی میدند. بوی سادگی و بچگی و بیخیالی, بوی حواس پرتی و نادونی در تمیز نگه داشتن بدن. بوی یک مادری که به بهداشت بچه, اهمیت زیادی نمیده. بوی بچه ای که داره توی یه پرورشگاه بی کیفیت بزرگ میشه. بوی بچه های کوچولویی که از طرف مدرسه, یک اردوی چند روزه رفتند و دور از خونه و فامیلند. بوی معصومیت خاص, بوی پیرمردی که کنترل ادرارش دست خودش نیست. بوی دهن یک بیمار دیالیزی. بوی آمونیاک. بسه یا بازم بگم؟

نه. بسه. فهمیدم چی میگی. ولی…

ولی چی؟

ولی هیچی.

صبر کن. تو چرا به این زودی با حرفهای رفیقت قانع میشی! قضیه چیز دیگه ایه. من نه بچم, نه پیرمردم, نه دیالیزی. امروز بعد از امتحانم اومدم اینجا یه ساندویچ بخورم و برم بیرون که دیدم فروشنده, فقط دوق و نوشابه و لیمونات داره. با اینکه دلستر میخواستم ولی حال نداشتم برم مغازه اون طرفی یه ایستکی چیزی بخرم. فروشنده, یه ساندویچ بی کیفیت که خودش بهش میگفت چیز برگر, واسم آماده کرد و آورد گذاشت روی میز. گرمم شده بود و خسته بودم. کلی واسه تاکسی دروازه شیراز به زاینده رود توی آفتاب واستاده بودم. ساندویچ را گرفتم و به سان گرگی گرسنه, شروع کردم به بلعیدنش! تا لقمه آخر ساندویچم همه چی داشت خوب پیش میرفت. ولی, ولی نمیدونم چی شد که تشنهم شد. شاید چون گرمم شده بود, چون آفتاب امروز, داغ بود, زیادی داغ. از اون داغ ها که آب حمام باید باشه و گاهی وقت ها نیست. خلاصه یه دوق از فروشنده گرفتم که تشنگی داشت پدرم را درمیآورد. فروشنده دوق را واسه من تکون داد. دوق را از دستش گرفتم و با سرعت, مثل برق, شروع کردم به باز کردنش. در شرف باز کردنش بودم که احساس کردم بطری دوق, خیلی سفت تر از یه بطری معمولی به نظر میرسه. گفتم شاید خستهم, حسم اینطوریه. به هر حال, بطری, مثل لوله پولیکا های خشک و نامرغوبی بود که توی خرابه ها بیشتر عینش رو میشه پیدا کرد. همین که اومدم تصمیم بگیرم که در دوق را بیشتر بپیچم یا نه, دیدم که بطری شاشید روی شلوارم! بله. این کار, کار من نبود, تقصیر بطری هم نبود. فروشنده احمق حالا که دلش میخواد, اگر بطری را خونده بود که گاز داره, اگر بطری را تکون نداده بود, بطری شاشش نمیگرفت. حالا فهمیدید قضیه چیه؟ به جای اینکه بیایید یه کمکی به من بدید, یه دستمالی واسم جور کنید, نشستید جلسه گرفتید که من چرا به شلوارم شاشیدم و چرا با بیستو پنج سال سن, خودم را خیس کردم. درسته؟ خاک بر سرتون که یک وجب شعور توی اون وجودتون نیست. دستمو ول کن. خودم بلدم برم توی ایستگاه مینیبوس های زرین شهر. برو رد کارت.

۱۸ دیدگاه دربارهٔ «به خدا من توی شلوارم نشاشیدم!»

آخیش کلی خندیدم.
من هم ۱ بار تا حالا این بلا رو سرم آوردند. دلم می خواست پاشم و چنان از خجالت طرف در بیام که جگرم خنک بشه. بهش میگم خودم می تونم لازم نیست زحمت بکشید ولی با اسرار زیاد با لیوان چایی شیرین کاملا نیم تنه ی پایین من رو به گند کشید. من هم با بهترین کت و شلوارم توی شهر غریب چه میتونستم بکنم. طرفم هم از این پیره مرد های مثلا خیر سرش جا افتاده بود. چرا بعضی ها با این که نمیخواهی ولی اسرار دارند بهت کمک کنند ولی مثلا وقتی می خواهی از خیابون رد بشی هیچ کدومشون حاضر نیستند ترمز بزنند تا تو راحت رد بشی.

درود مجتبی جان بابا اینا دیگه عادی شده
دیدی این زنایی که تو کوچه میشینن شب نشینی میکنن وقتی از جلوشون رد میشی هی آه میکشن هی میگن آخی بیچاره جوون به این خوشگلی نمیبینه بیچاره. اون یکی میگه بیچاره مادرش چی میکشه. یکی دیگه میگه خدا سر هیچ کافری نیاره مسلمون که صحله…
بی خیال راست میگه وقتی میخوای از خیابون رد شی هیچ کس نیست کمک کنه ولی وقتی تو عالم خودت داری حال میکنی و آسه آسه واسه خودت میری صد نفر میان زوری میخوان کمک کنن هی بگو کمک نمیخوام کی گوش میده وقتی میخوای سوار تاکسی بشی هی میگن میخوای از خیابون رد شی؟ بذار کمک کنم حالا بیا بفهمون بابا میخوام سوار تاکسی شم
کلا خیلی با حال بود مجتبی دمت گرم

محسن جان آره. دیدم زنهایی که میگی. نمیدونم آیا اگر خودمم بینا بودم و زن بودم و توی همین فرهنگ بزرگ شده بودم همین رفتار رو میکردم یا مثل حالام که کلا با هم شهری هام متفاوتم اون موقع هم متفاوت میبودم!
البته این برخوردی که امروز با من شد توسط دو تا مرد خرس گنده بود.
خوش باشی!

سلام! ای بابا عجب آدمهایی پیدا میشن! ولی باحال بود
دمت گرمه گرم! منم میرم رو پشتبوم و دنبال کفترهام میدوم همسایه ها میگن عجب کورییها! اگر چشاش میدید چیکار میکرد؟ تو خیابونم بعضیها میان بهم کمک بکنن ولی بدتر راه رو اشتباهی نشون میدن! یبار یارو مسیر رو بلد نبود و به جایی که اون اون منو رانمایی بکنه من اونو رانمایی کردم یارو تعجب کرده بود!‏

آره. سامان جان. اینها پیش میاد و طبیعیه. ما باید با برخورد خوبی که با مردم داریم, فرهنگ سازی کنیم. من اکثر مواقع, اشتباه مردم را در راهنمایی یک نابینا با زبونی نرم به اطلاعشون میرسونم و اونها هم انصافا استقبال میکنند. من نوشتم که هم خالی شم هم قبحش از بین بره.
دمت گرررررم!

سلام والا من من این بلا سرم اومده و خیلی رک و بدون هیچ خجالتی گفتم فلانی میشه یه دستمال بدین این دوغش گازدار بود ریخت و اونا هم کمک کردن. رک بگم وقتی گفتم دخترای دانشگامون خیلی بهتر از پسراش محبت کردن. ما نباید ناراحت شیم که چرا نگفتیم دستمال بدین یا کمکی بکنید. بیشتر وقتها هم که احساس میکنم چیزیرو نمیتونم باز کنم یا دوغی گاز داره میگم اگه میشه خودتون باز کنید یا کلیتر بگم. حتی من سالاد هم میخوام بخورم سس رو میگم اگه امکانش هست میشه اینو بریزین واقعا من تا حالا شاید ترحم دیده باشم اما کم. سعی کردم که مثل خودشون باشم و با خودشون مثل خودشون رفتار کنم. بچه ها دلگیر نشین میدونم ماها خیلی حساستر از آدمای عادی باشیم اما کمتر از اونا نیستیم ناراحت نباشین عاشق همه ی شمام دوستدار تکتک همتون هومن. فعلا.

خوب. هومن عزیز و دوست گلم سلام.
خیلی دلم واست تنگ شده.
این مخابرات لعنتی هم که از اسفندماه تا به همین لحظه, بطور رسمی تمام سرویس های گپ و گفت اعم از متنی, صوتی, تصویری, نفتی, گازی, بنزینی, گزاییلی, بوقی و دوقی, تمام سرویسها را نکبت مال کرده خدا بگم هر طوری میدونه باهاشون تا کنه!
در مورد بطری باید بگم اتفاقا من حساس نیستم و اون لحظه که داشتم قضیه را به اون دو نفر میگفتم کاملا ریلکس بودم. اتفاقا دستمال هم خواستم که هیش کس بهم نداد و بعد معلوم شد هیش کس که دستمال نداشت هوچ, توی ساندویچی هم نه دستمال بود نه شیر آب. یعنی طویله میرفتم و سفارش غذا میدادم, گاوها شاید بهتر هوام رو میداشتند!
با نظرت در مورد عادی بودن کاملا موافقم و همین شده که نود و هشت درصد بیرون رفتن های من, یا تنهایی با خودمه یا با دوستهای بینام هستش.
مشکلم این نبود که بطری اون کار زشت را به سرم آورد, به قول تو خوب طبیعی بوده واسه آدمهای چشمدار هم پیش میاد. مشکلم با نحوه برخورد اون ها با قضیه بود و ماجرا را در شکلی که دیدی عرضه کردم.
مییییخوامت!

سلام. فکر کنم اگه همه مون بشینیم یه جا از خاطرات این شکلی مون واسه هم تعریف کنیم، همه از خنده روده بر بشیم بس که خاطره ی مشترک و حرفای خنده دار داشته باشیم واسه گفتن. دیدین بعضیا هم تا نابینا میبینن یه صندلی مییارن میذارن پشتش بعد مییان زیر بغلش رو میگیرن به زور میخوان بشوننش اونجا. ههه. چشم چه ربطی به پا داره نمیدونم. آخه آقا مجتبی خیلی چیزا ربطی به فرهنگ نداره که، مربوط به عقل و شعور میشه. هنوز وقتی هواپیما رد میشه بعضیا سرشون رو میگیرن بالا که نگاه کنن چی رد شد؟ هواپیما بود؟ خسته شدم بس که شبا بهم گفتن: آفتاب بدم خدمتتون؟ بابا توروخدا یه چیز جدید بگید. خیلی تکراری شده؟ زین پس به جای عبارت غریب و نا مأنوس آفتاب بدم خدمتتون ، یه چی دیگه بگید.

با سلام خدمت شما دوستان عزیز دمت گرم چه مطلب باحالی بود کلی خندیدیم و حال کردیم امیدوارم شما هم دلت شاد باشه راستی یه برداشتی هم که از این ماجرا کردم این بود که زود قضاوت نکنیم راجع به دیگران چرا که ۹۹ درصد مشکلاتی که پیش میآد و زیربنای همه ی این دل شکستنها و کیکنه ها و کدورتها و دوریها و … از همین زود قضاوت کردن نابجاست یکی از علت خوش گذشتن کودکی ما این بود که قضاوت نابجا خیلی انجام نمیشد این نظر شخصی منه بازم دمت گرم مرسی از این پست قشنگت البته قدیمی شده بود شاید که احیا بشه دوباره بچه ها یه کم حال کنن با تشکر خدا نگهدار

دیدگاهتان را بنویسید