خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

وقتی حالم خوب نیست

وقتی از تشنگی شدید, نیمه های شب که مادرم کنارم نیست و تازه خوابم برده, از خواب بیدار میشوم, وقتی در یک خوابگاه بو گرفته, زندگی موقتیم دستخوش یک غربت و دستخوش این تشنگی میشود, حسی ناخوشایند را تجربه میکنم که گفتنش سخت است و نوشتنش سخت تر و حتما تجربه کردنش باید یک تر بیشتر از سخت تر داشته باشد, سخت تر تر. حس بدی که همه وجودم را می خورد, احساس میکنم بدنم دارد از فرط تشنگی, به همه اعضای خودش چنگ می زند و این چنگ زدن بدنم به عضو های مختلفش, در من صدایی ایجاد می کند شبیه به خرپ خرپ خورده شدن پفک, صدایی از جنس خرد شدن گوشت ها و استخوان هایی که از بی آبی, خشک شده اند. حلقم از دهانم بیرون زده, حالم خوب نیست, سرم از بس زیادی تا پاسی از شب, درس خوانده ام و حتی یک کلمه اش حالیم نشده, درد می کند. دردی مزمن و اعصاب خرد کن, درست شبیه میگرن خفیفی که هر چند وقت یک بار به زیارتم نائل می شود. گویی این هفته, پنج امتحان پشت سر هم در پنج روز متوالی کمر به تلاش برای نابودی ظرفیتم بسته باشند. از تختم که فاصله می گیرم, خودم را حس می کنم که درست به مانند دیوانه ها یخچال را در بغل گرفته ام و دارم برای یک قطره آب, التماسش می کنم. درب یخچال را کورمال کورمال باز میکنم و از پایین ترین طبقه, از کف یخچال, یک بطری نسبتا آبدار, بیرون می کشم. یک بطری که در بخشهای فوقانیش دچار مچالگی خفیفی از جنس شیطنت دانشجویی شده. یک مچالگی که دلیلش جز کرم های دانشجویی چیزی نمی تواند باشد. بطری را خواب آلوده و بیمار به دهانم نزدیک میکنم و در تلاشم برای اینکه بتوانم تمام آب موجود در بطری را یک راست, صرف آبیاری درختهای خشکیده بدنم کنم ولی دریغ از یک قطره آب! لعنت! درب بطری هنوز بسته است. من سردرد دارم, حواسم به درب بطری نیست, خوب یادم هست از بچگی هم هیچ گاه حواسم به درب چیزی نبوده است. یک تبلیغی از محصولات تبرک بود که همیشه تاکید می کرد که ما مصرف کنندگان باید درب محصولات تبرک را نزد خود نگه داریم و شماره اش را برای یک جایی پیامک کنیم که چنانچه قرعه بنام ما زد, درب محصول را به آقای جایزه بده نشان بدهیم و جایزهمان را یک قولوپ سر بکشیم. من که هرگز به یاد ندارم با آن همه تبرک که خریدم حد اقل یکی از دربهایش را به سطل زباله, معرفی نکرده باشم! به هر زحمتی هست, درب بطری بی احساس را می چرخانم و این دفعه سوراخ نمایان شده بطری را به لبهای چوبی شکلم نزدیک می کنم که ناگهان بوی کشک و بادمجانی که برای شام خورده بودم می زند زیر دلم! این بطری کوفتی بوی کشک می دهد! حالم منقلب و دلم ملتهب می شود. ولی چاره ای نیست, برای رهایی از خرپ و خرپ پفکی, باید دماغم را ببندم, دهانم را باز کنم, آب را یک راست از آونگها پایین بفرستم و باقی ماجرا را بگذارم به عهده بدنم. همین کار را هم می کنم. حالا دیگر درب بطری, درب دهانم و درب یخچال بسته شده اند, من با تمام تشویشهام دوباره به خواب فکر می کنم و به خواب می روم.

۶ دیدگاه دربارهٔ «وقتی حالم خوب نیست»

سلام مجتبی جون. من هم این چیز ها رو تجربه کردم. آخه من هم در خوابگاه بودم. البته نه خوابگاه دانشجویی. از اون هم بدتر. اونجا افلا آزادی نداشتیم. یعنی نمیتونستیم به آهنگ های غیر مجاز گوش کنیم. باید در نماز جماعت اجباری و عضاداری شرکت میکردیم. وضع ما از تو خیلی بدتر بود.

سلام داداش. اضطراب, تشنگی, دستپاچگی, ضعف, بی خوابی و … کلی حال آدم رو میگیره. همه این ها به کنار من نمیتونم بوی بد یه اتاق رو که قرار توش بخوابم یا بوی بد بطری که قراراه ازش آب بخورم رو تحمل کنم.واسه همین ها بود که دوران دانشجوییم هم نخواستم خوابگاهی باشم. از کثیفی و بوی بد متنفرم متنفرم
ولی تو تحمل کن بدتر از اینها رو دوام آوردی. نهایتن مدرک رو که گرفتی شیرینیش رو احساس می کنی امیدوارم به تو امیدوارم.

دیدگاهتان را بنویسید