خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

سلام بچه ها دلم خیلی تنگ شده

اصلا توی فاز تصویر سازی و خوشگل نوشتن نیسم امشب, امشب دلم خیلی خیلی واسه دوران کوچیکی هام تنگولیده! دوس دارم میشد برگردم بچگیم, اون وقتا گاهی از دوسام بودن خیلی هوامو داشتن, دسمو میگرفتن میبردنم بیرون, یا با دوچرخه یا موتور تاب میخوردیم توی شهر. داداشمم بود, اون موقع ها وقتش آزاد بود, بیرونم می برد, تابم میداد, منو با مغازه ها و دوستاش آشنا میکرد, یادمه وقتی داداشم میومد ترمینال زاینده رود منتظرم میشد که من برسم و از سرویس مدرسه پیاده شم چه قدر واسم لذت بخش بود! داداشم منو می بردم توی ساندویچی ترمینال که توی فضای سریع السیرش فقط و فقط آهنگهای لوس آنجلسی پخش میشد! من ساندویچ هاش را چون جعفری زیاد داشت و کالواس هاش مارتادلای اصل بود و توش مغزه پسته بود, خیلی خیلی دوست میداشتم! فقط داداشم نبود که منو از لذت محیط سیراب میکرد, دوستای کوچولوی هم سن خودمم بودند که توی خیابونا و صحراها و محله با هم تاب میخوردیم! بزرگتر که شدم, رفیقامم بزرگتر شدند. بعضیهاشون که ماشین داشتند, گاهی گداری با ماشین بیرون تابم میدادند – از خوردنیها ساندویچ و پیراشکی, از نوشیدنیها شیرموز, از گشتنیها بازارهای شلوغ و اتوبانها توی شب, از اقامتگاههای موقتی پارتیهای شبانه پر رمزو راز, از دیگه چیزا هم هرچی لذتبخش بود — را تجربه میکردیم. یادش بخیر! مدتیه با اینکه هنوز شرم, با اینکه هنوز غدم, با اینکه هنوز کلهم هوای خونه نداره و هم با رفیقا هم بی رفیقا میزنم از خونه بیرون, ولی دیگه از بچه های کوچولوی هم سنم و از رفیقای بزرگ هم سنم – از کسایی که بدون تکلف و بی توقع واسم وقت میذاشتن — خبری نیست. – کسایی که از گرفتن دست من توی دستاشون هیچ وقت خسته نمیشدند و شکایت نمیکردند و منو با عشق راهنمایی میکردند و منو از خودشون میدونستند. — مود من زیادی غمگین نیست, شما هم غمگین نشین. بیشتر ی حالت حصرت دارم تا غم. دوس دارم الان یکی از رفیقام زنگ بزنه بگه کدوم گوری تمرگیدی؟ لباساتو میخوایی بپوش میخوایی نپوش, بزن بیرون بیا سر کوچه که تا دو دقه دیگه اونجام میخواییم با امیدو سعیدو سجاد بریم ی حال اساسی توی پارک صاحلی به خودمون بدیم و فقط همینطوری که مییایی سر کوچه ی وردی دعایی چیزی بخون که سه شایدم چهار پشته ایم و اگه مامورها بگیرن دهنمون … چه قدر دوس دارم دوباره یکی از رفیقای دوران دبیرستانم دسمو بگیره باهم قدم بزنیم, شرو ور بگیمو خوشال باشیم — اون بییاد خونه ما, من برم خونهشون, اون از من کامپیوتر بپرسه, من ازش عکسای کتابا رو — . ای کاش توی همین محله یکی پیدا شه منو یه چند روزی اصن ی چند ساعتی از خودمو این کامپیوتر و اینترنت کوفتیو این خونه لعنتیو این کلاسهای خصوصیو عمومی جدا کنه ببره پیش خودش ی چند ساعت, فقط چند ساعت واسه خودمون باشیم. هر وقت به گذشته خوشگلم فکر میکنم, دلم واسه دوستهای واقعیم که دیگه ندارمشون خیلی تنگ میشه! مطمئنم وقتی شاغل بشم دوباره به دوران طلاییم برمیگردم چون پتانسیلش توی من و دوستام هست و من اون موقع میتونم خیلیها رو پیدا کنم و خیلی کارا هست که باید با دوستای فابریک بکنیم! من به امید همون روز میرم جلو و میدونم دوستهای واقعیم همونطور که پریشب یکیشون اسمس داد یکی یکی منو میجورند و منم اونا رو پیدا میکنم. حالا هم که نوشتم حالم بهتر شد و خوب نامردیه شما رو توی این حالت بد وسط نوشته جا بذارم! پس بدونید که آخر این نوشته داره خوب میشه و من یاد میگیرم که بها دادن به دوستهای واقعیم چه قدر ارزش داره و یاد میگیرم بیشتر از قبلنم از خونه بزنم بیرون و برم خونه دوستام و یا گردش و هرجایی غیر از توی یک اتاق چهار دیواری. من همیشه برعکس چیزی که اکثرا راجع به من فکر میکنند شاد شادم و از نوشته خودم باز یاد میگیرم که شادتر از قبل باشم و دوستهای دروغینم رو کاریشون نداشته باشم و بذارم مثل برگهای زرد پاییز خودشون تک تک بریزند. دوستهای دروغین قدیمی من خداحافظ, دوستهای قدیمی راستین من, سلام به شما و دوستهای جدید واقعی من که خیلیهای شما را همینجا توی همین محله پیدا کردم, شما هم سلاااام!

۱۱۷ دیدگاه دربارهٔ «سلام بچه ها دلم خیلی تنگ شده»

سلام میگم چشمک جونم هی اسمتو عوض میکنی صفر و یک مییاری قاتیش و قرتی بازی در مییاری واسه همینه نظرت میره تو صف انتظار دیوونه ی خودم!
فیلم هندی هم آهنگایی هست که میخونی, آخیییش! منم توی عمرم به یکی ی تیکه انداختم آخرش!
جیک جیک, هووووراا!

سلام! مجتبا با این نوشته من به سالهای گذشتم برگشتم وقتی که که با دوستام کفتربازی میکردیم با هم سوار موتور میشدیم وقتی که من با دوچرخه تو جوب میفتادم و اونها دستم رو میگرفتن و میگفتن بلدشو چیزی نی وقتی که سعی میکردیم ی جوری از دست مادرامون خلاص بشیم و بریم ی جا قلیون بکشیم با اینکه سنم زیاد نی ولی روزهای خوشم خیلی زود تموم شدن ‏

سلام
یک دوست اصفهانی داشتم ۴ سال پیش خیلی بچه بگو بخندی بود ، دفعه اولی که به من گفت بیا بریم با موتور تاب بخوریم ! من با خودم فکر کردم که مگه با موتور هم میشه تاب خورد ؟!!! البته چند ثانیه بعد منظورشو گرفتم ها !
خلاصه کلام اینکه خیلی لهجه شیرین و دوست داشتنی دارن اصفهانیا .
از این مطلب که بگذریم خدمت برادر گلم آقا مجتبی عرض کنم که اگر یک وقت دوست داشتی بیای تهران و یه تابی بخوری ! ما در خدمتیم همه جوره ….
شاد باشید .

میگم ابوالفضل جان انجمن موج نور به من گفته به شما بگم که قرار و مدار زحمتی که واسه برنامه کتب گویای تحت موبایل قراره متحمل بشید را چجوری کی کجا بذاریم؟
راستی تهران از این شهربازی خفنا که شونصد متر میبرنت بالا با کش میبندنت ولت میکنن پایینم داره؟ اگه اومدم میخوام اول بریم اونجا پولشم با اینکه اصفهانیم حاضرم بدم دیگه فوقش ی سکتهست که دیر یا زود باید بزنم!

سلام مجدد
مجتبی جان قرار حضوری اگر لازم هست که خوب من شرق تهرانم حالا نمی دونم انجمن موج نور در تهران شعبه داره یا نه
ولی به نظرم از طریق تلفن و ایمیل هم کار به خوبی پیش میره.

و یک نکته دیگه اینکه من تا ۲۰ ام این برج خیلی گرفتارم ، از ۲۰ ام به مدت ۲ هفته روش کار میکنم و انشاالله تموم میشه .
امیدوارم با این تاخیر زمانی مشکلی نداشته باشن .

در مورد اون تفریح ترسناک یا همون بانجی جامپینگ که گفتی آره تهران چند جا از اینا داره ولی خوب از اونجایی که قلب من با باتری کار میکنه در این یه مورد فقط میتونم از دور تشویق کنم !

یا علی .

سلام
ممنون با اینکه شلوغی ولی حواست هستا!
از بیستم به بعد مشکلی نیست و با ایمیل باهات در ارتباط خواهم بود. بابت زحمتت ممنون.
بانجی جانپینگ هم تو منو بذار دم پله هاش باقیش با خودم!
تشویقتم که خوب ی کلیا دلگرمیه!

سلام سلام,من که حسرت کودکیمو نمیخورم چون همش بدبختی بود همیشه یادمه بچچه ها لیلی بازی میکردن و من چون نمیتونستم باهاشون همبازی بشم با هرچی که میشد خطهای خونه بازیشونو پاک میکردم همیشه تو بازیا عقب میموندم و گریه میکردم
دوران مدرسه هم بد نبود چه قدر از زیر درس خوندن فرار میکردیم چه قدر مععلمارو اذیت کردیم چه قدر در دستشوییرو رو بچه ها قفل کردیم.
دانشگاه هم که جای این کارا نیست.
خوشحالم الآن بزرگم و مستغل و هرجا که بخوام میتونم برم خیلی خوش میگذره . دوستای خیلی گلی هم دارم که به قول خودمون پایه اند خاطرات خیلی خوب و جالبی باهم داریم
میدونین نابینا بودن با وجود داشتن مشکلات زیاد واسه خودش دنیاییه اینکه مثل ما بو بکشی و فستفودیو پیدا کنی یا واسه انداختن آشغال سطل آشغالو با صدتا چیز دیگه مثل صندوق صدقه و و و اشتباهی بگیری یا با هزارتا سلامو صلوات خیابونو رد کنی یا مثل من دست راننده تاکسیرو نبینی تا پول بهش بدی یا بقیه پولتو پس بگیری یا تو اتوبوس دقیقن نفهمی کجا خالیه که بشینی یا در پیاده رو نفهمی بگی ببخشید آقا یا ببخشید خانم و به گفتن یه ببخشید بسنده کنی و تازه هیچ کس جواب نده و راهشو ادامه بده یا ممکنه هم آقاهه هم خانمه متوقف بشه یا اینکه شالاپ پاتو بذاری تو آب یا خاک همش و همش شاید در موقیت و شرایطخودش دردناکه ولی خاطرست.
در مورد شما باید بگم من هم فکر نمیکردم اینقدر پر شور و هیجان باشین اینو از آموزش اشتراک فهمیدم که فوق العاده پر انرژی بود.
بچه ها ممنون که تا آخرشو خوندین

سلام زهره خانم من خیلی بچه تخسی بودم و هنوزم ی کمی هستم ولی به موقعش, یعنی اگه آب باشه خوب شنا میکنم ولی بعضی از دوستام هستند بدتر از منند که توی خشکی هم راحت شنا میکنند لامسبا!
خلاف سنگینه من توی بچگی گذاشتن برف روی شوفاژهای کلاس, گرفتن عطر تند دم دماغ معلممون که نابینا بود, هل دادن ی ماشین با کمک دوستان واسه واژگون کردنش, بالا رفتن از درخت جهت دسترسی به چند میوه ناقابل و ی چیزای دیگه بود که فعلا بیخیل!
این توصیف نابینایی و اتفاقاتی که واسه ما میفته را خیلی خوشگل شرح دادی.
واقعا واسه کودکیت ناراحت شدم ولی خدا این دوستای پایه را واست نگه داره ایشششالا!

سلام .همیشه اینده خیلی خوشکلتر از گزشتست چون اینده همون گزشتست .
🙂
خیلی پیچ در پیچ شد .مجتبی و سامان اثلا قسه نخورید من میام شراز و اصفهان میبرمتون بیرون و دوتا از اون بستنی های مارک دمینو میخوریم که یه بار مجتبی خورده بود و تو محله نوشت و منم رفتم و خوردم و فهمیدم واقا خیلییییییییییی خوشمزست . .

سلام,مجتبا براکسه تو,من توی دورانه بچگیم اصلا خاطره ی خوب ندارم,همش گریه,همش حسرت,همش کتک,همش حرس و بدبختی,واقعا بد بود,واقعا!وقتی یادشون میوفتم,فقط میگم خدارو شکر که تموم شد,همین,روزا ی خوبه من از روزی شروع شد که رفتم تهران,تهران واسه من یه دره دوباره بود که منو از زجر های بچگیم جدا کرد,میدونی چرا?آره حتما میدونی,از قدیم گفتن دوریو دوستی,واقعا من به این قضیه ایمان آوردم,چون از روزی که رفتم تهران,کله فامیل باهام خوب شدن,تحویلم میگیرن!البته بیشتره اونایی که تحویل میگیرن,به خاطره کامپیوترو گوشی هست,کسی که تا دیروز باهام به زور حرف میزد,الآن وقتی منو میبینه,دیگه ولم نمیکنه!جالبه,نا?هی,چی بگم که نگفتنش بهتره,اصلا ولش کن,از یاد آوری ی اون روزا هم ازاب میکشم,پس یاد آوری هم نمیکنم,بای

اتفاقا محمد جونم روانشناسها میگن اگه میخوایی از دست ی خاطره راحت بشی باید کامل بییاریش توی ذهنت تجزیه تحلیلش کنی و ریشه های ناراحتیت را از توش بکشی بیرون بسوزونیشون تا جیگرت خنک شه راحت شی!
منم بین سه تا شش سالگی خیلی کتک میخوردم و همش واسه این بود که نمیدونستم نابینام و مث بز شیطون بودم.
یادمه ی باری اینقدر از مامانم با دمپایی کتک خوردم که همه جونم تا دو سه هفته کبود بود و غیر از خودم, خاطره اون کتک هنوز توی ذهن مادرم برجسته مونده و گاهی از این قضیه ابراز ناراحتی و پشیمونی میکنه ولی من همیشه به مادرم میگم که از زدن من غصه نخوره و بچه اگه کتک نخوره که سوسول بار مییاد.
هوهو!
حالا رو عشقه!

سلام چند روزی بود منتظر یه بحث بودم. بچگی منم خیلی خوب نبود من چون آدمی آروم بودم یا کمی از کسی بیشتر بلد بودم دوستام همیشه اذیتم میکردن چون کاری که من میتونستم بکنم اونا یا کمتر یا نمیکردن. بلاهایی که سر من تو زندگیم اومد رو یادم نمیره اما حالا که اون سالا گذشته خدارو شکر اونایی که دوسم داشتم باهام موندن و چندتا دوست خوبم پیدا کردم چه تو این محله چه تو دانشگاه. مجتبی که رفیق فابریکمه من بیام اصفهان که مجتبی رو از خونشون میکشمش بیرون همش با خودم میگردونمش سر تمرینهای موسیقیم میبرمش. یه وقت فکر نکنید همه ی کسایی که تو اصفهان هستن رو یادم میره تازه بیام تموم کسایی که میتونن و سرشون شلوغ نیست رو جمع میکنم و کلی میریم میگردیم عاشق تک تکتونم دوستون دارم فعلا.

چه قدر خوبه که به یاد گذشته آینده را بسازی! چه قدر خوبه که با فکر کردن به گذشته آینده را بسازی
چه قدر خوبه که، خودت باشی و مّنت کسی رو سرت نباشه
و هیچ کس بهت ترحم نکنه، یکی میاد با یک ترحم، بزرگترین کار را برات انجام میده اّما چون بچه هستیم و نمیدانیم ترحم چیست، خیلی هم ازش تشکر می کنیم، یکی میاد از روی دلسوزی، راه راست را به ما نشان
میده اما ما چون فکر می کنیم، اون بده ماها رو خاسته ناراحت می شویم،
و این تصویر همیشه توی ضهنمان میمونه،،
همه ی این ها چیزی هست که برای خودم اتفاق افتاده،
بچه ها میدونید چیه؟ من هیچ وقت نمیتوانم زیاد شاد باشم، شادیهایم فقط در حد معمولی هستش چرا که هر وقت خواستم زیادی شاد باشم، گذشته هایم ب یادم آمده وباعث ناراحتیم شده، راستی، مجتبی جونم، هر وقت همدان تشریف آوردی در خدمتتم دربست.

سلام هر کسی از جمله خود تو آق مرتضیی گل, هرکی اینجا به من وعده داده, مطمئن باشه که تعارف اومد نیومد داره و من جدی میگیرم. حالا کجاست دارم میگم؟ این خط — اینم نشون !! من هم تهران میرم هم همدان مییام تابستونم داره خوش گذرونیش جور میشه خدا را شکر! خدایا شکرت واسه این همه هم محلی باحال که در تور ما انداختی!

ناراحت شانست نباش مرتضی جونم فکر کنم قسمتت اینه که نظراتت دو تا دو تا باشن قات بشن ولی همدان را باید صد در صد بییام.
خوب فرض کن اومدم, چند روز مجازم بمونم؟ بی رودربایستی بگو که شاعر میگه: میهمان گر چه عزیز است ولی هم چو نفس, خفه میسازد اگر آید و بیرون نرود.
البته میخوایی بذار ایمیل بدم بهتره. اینجا عمومی میشه همه خراب میشن رو سرت.

مجتبی، نمی دونم با فاز من اصلا حال می کنی یا نه اما هر موقع که بخوای می تونی رو من حساب کنی. اینو جدی میگم. هر وقت خواستی یه ندا بده من پایتم برا هر برنامه و دیوونه بازی که آرومت کنه و خالی بشی.

سلام بر همه من نیز با این که از اول یک کمی بینایی داشتم ولی در کودکی فقط با بچه های مانند خودم بیشتر بودم و با بینا ها کار نداشتم ولی وقتی که به دبیرستان رفتم با بیناها نیز توانستم برخورد اجتمایی داشته باشم و اکنون که به دانشگاه میروم و از بچه ها دورم و دوستان دانشگاه نیز زیاد باهال نیستند من نیز خسته ام و دوست دارم با بچه ها بریم بیرون و یک هالی بکنیم راستی من اهل اصفهان هستم البته مجتبا و چشمک میشناسندم به امید روزی که بریم همگی یک تاب درست بخوریم

قابلی نداشت واقعً بعضی مواقع به بدترین اتفاقها میخندین
منم خیلی شیطون بودم و هستم همه بهم میگن باید پسر میشدی!!
من تا اول راهنمایی تو ابابصیر بودم یادمه سر کلاس دینی که دبیرمون نابینا بود, در باز بود, آروم رفتم آب خوردم وقتی اومدم دبیره درو بسته بود.
سال پیش با دوستام رفته بودیم گلستان راننده سر جاش نشسته بود و دکمه رو زد تا در صندوق عقب باز بشه ما وسایلو بذاریم داخل, ما هم به خیال اینکه در بازه چمدونای سنگینرو بلند کردیم و گذاشتیم رو در مونده بودیم چرا نمیره پایین نگو در کامل باز نشده بوده.
بچه ها خیلی خنده دار بود.باید تو شرایطش باشین تا بفهمین چه قدر خنده دار بود.
راستی من تو دبیرستان همیشه تنبک میزدم یبار مدیرمون اومد ازبس سر وثدا بود من همچنان به کارم ادامه میدادم دوستام هم از بس ترسیده بودن نتونستن بهم بگن مدیر اومده,
خودش باورش نمیشد بهم گفت آب نیست وگرنه شناگره ماهری هستیا!!!
رو منم میتونین واسه تفریح حساب کنین.

سلام چه خوش بوده منم کمو بیش از کودکی چنین خاطراتی دارم بچه های فامیل تو همنشینی ها و تو بازیهاشون ولم نمیکردند همش طرف من بودن دخترها به زور هن که بود میبردنم مدرسه شون با افتخار بلند برام شعر میخوندن و به بچه های اون کلاس پز میدادن که منو دارن ههه واقعً چه دنیایی داره بچگی پر از سادگی و معصومیت و البته بعضیها هم حسودیشون میشد ولی خب دلم برا کودکیم تنگ نمیشه احساسات بدی بسراغم میومد مثل خیلی از شما دچار ترحم دلسوزی بیخود زندانی و کتک خوردن میشدم ولی با زهره جان راجع به دنیایی که گفت حسابی موافقم خیلی باحاله احساسات تخیلات شیطنتها اشتباه های بامزه و تفکرات و ایده های عالی ما نابیناها که انشا الله با وجود همه این سختیها به هدفی بزرگ نتیجه ای سود مند و موفقیتی عظیم میرسند به امید و یاری خدا

ایشالا انجمن گوشکن را یا توی رویا یا واقعا توی آینده ای نزدیک میزنیم بعد ی اردوی تووووپ راه میندازیم دم برادران ارزشی و ضد ارزشی را هم میبینیم و دور همی کلی دنبال هم میدویم و آب به هم میپاشیم و باقیشم باید بییایید اردو تا خودتون از نزدیک تجربه کنید!

سلام! بچه ها گفتیم بازار خاطره گرمه ما هم ی خاطره تعریف بکنیم! من همیشه تو مدرسه انزباتم ۱۵ بود حالا دیگه خودتون حسابش رو بکنید! من خلافام بیشتر اینها بود! کتک زورگیری فرار از صف البته هنوز هم با محمد از صفها فرار میکنیم! منم زیاد از درختها بالا میرفتم چارشمبه سوری هم تو مدرسه ترغه میفوروختیم که بیشتر بچه های مدرسه شوریده ی شیرازی میخریدن و ما پول خوبی گیرمون میومد دم عیدی ی روز دم عید سرویسمون دیر اومد دنبالمون ما هم تصمیم گرفتیم از ترغه هایی که مونده چنتا بزنیم دخترهای خوابگاه شوریده هم بعد از کلاسهای صبح کلاس هایی داشتن که ترغه رو تو کلاس زدم و بخاری کلاس آتیش گرفته دخترا فرار میکردن یکی سرش خورد تو دیوار شکست و یکی زیر پا له شد بنده خدا که اومدن گوشی من و ترغه هام رو گرفتن سرویسمون اومد ما رفتیم ولی دوباره برگشتیم! گوشی و ترغه هارو از رو میز مدیر برداشتم و رفتم فردا به مدیر گفتن من چیکار کردم و ترغه ها رو میزشه! مدیر رفت دید رو میزش هیچی نیست و ما رو هیچ کار نکردن! هاها

درود
ببین سامان جونم وقتی میگم میپرستمت الکی نمیگم!
من از بچه ی آروم که بشینه سر جاش شعطونی نکنه ی حس رخوت بدی بهم دست میده.
البته بچه های آروم و ساکت بیشتر به فکر نابیناها هستند و نابیناها را بیشتر راهنمایی میکنند و برعکس اون تخس ها معمولا تا ارتباط عاطفی خوبی با کسی نداشته باشند راهنماییش نمیکنند یا اگرم بکنند میندازنش توی جوبی جایی!
به هر حال من تخس ها را ترجیح میدم!
البته نه که بگم تو تخس هستی ها! اونو خودت باید بگی و دوستهای نزدیکت ولی خوب اینم نظریه دیگه, نه مگه؟

سلاااااام .
اره مجتبی قسد داریم که بعد از ماه رمزون بیایم به نخودی جونمم گفتم که اومدم حتما برم ببینمش .به امید خدا شهریور ماه میام اصفهان .
من عاااااشق باغ گلهای اصفهان هستم یه حس خوبی بهم میده .

شما رو که حتما میام میبینم متمان باش .حتی اگه خودت نخوای بزور میارمت بیرون و میریم بیرون و تو یه بستنی دومینو من رو مهمون میکنی در این شگ نداشته باش 🙂 اگه به امید خدا اومدم میخوام همه ی گوش کنی های اصفهان رو ببینم و مدیر گوش کن هم در سدر جدول قرار داره .

هووووووورا آره منم مال ناف اصفهانم.
میام بیرون معرفی جاهای با حال از من, سرمایه با همه ی شماها
هاهاها هوهوهو هیهیهیهی
گذشته از شوخی گفتم که روم حساب کنین پایه ام.
راستی آدرس ایمیلتو بده یا تو برام بفرست:
zhrhmazaheri@gmail.com
چااااااکرتم دادا.

سلام دوستان.
مطالب جالبی اینجا مطرح شد. دارم به این فکر میکنم که اگه مجموعه ای از مشکلات خاصی که برامون پیش میاد تدوین کنیم باحال میشه ها. فقط به شرطی که برای جمع خودمون باشه که این شرایط رو با پوست و گوشت و استخون حس میکنیم. نه بیناهایی که ما رو سوژه ی خنده قرار میدن. من دوست خوب فقط یکی دارم که همش حسرت این رو میخورم که چرا با هم همرشته نیستیم. از دبیرستان با هم دوست بودیم و تو یه دانشگاه یعنی دانشگاه قم درس خوندیم. من ادبیات فارسی و اون حقوق. من براش حافظ میخوندم و اون از قتل و دزدی و جنایت حرف میزد. ولی هیچ کدوم اینها باعث ایجاد جدایی بین ما نشد.
زهره جان از تنبک گفتی من یاد یه خاطره باحال افتادم، حیفه که نگم. اصولا آدم شیطونی نیستم. چه در دوران مدرسه چه دانشگاه و چه در جمعهای دوستانه. دبیرستان بودم که به تقاضای چند تا از دوستام روی در کلاس شروع کردم به تنبک زدن. ولی هیچ کدوم ما اون لحظه یادمون نبود که در کلاس ما از بیرون باز میشه. تصوّر کنید، گرم کار بودم که ناگهان بد اخلاقترین معاون مدرسه اومد تو صورتم. با لحن تندی گفت: خانم از شما واقعا انتظار نداشتم. منم که حسابی سرخ شده بودم و ضربان قلبم بالا بود فقط سکوت کردم. انگار لبهام رو سه قفله کرده بودن. یکی از بچّه ها که به فاصله ی کمی از من ایستاده بود گفت: خانم ما هم باهاش میزدیم روی در، خودش تنها نبود که، اصلا ما بهش گفتیم. و این گونه بود که تبرئه شدم.

سلام بر مجتبی و هم محله ای های عزیز, پیشنهاد خوبیه اگه برنامه ای بزارید که همه دوستان دور هم جم بشند من که میگم اولین دیدارتون اصفهان باشه
اگر دوستان به اصفهان تشریف آوردید من را هم قابل بدونید خبرم کنید تا از نزدیک بیشتر با هم آشنا شویم و دور هم باشیم, خوش بگذرونیم و خاطره خوبی به جا بزاریم
به امید آن روز
مجتبی جان خبر با شما

آقا جون یواش، یواش بابا من جا موندم صبر کن مجتبی جان دمت گرم دادا جمعتون که شد اصفهانی، پس منبد بخت چی چی، دادا راستی آدرس هم دقیق نبودا یادت باشه، که من سامان نیستما اون وقت که خاستم سی دی رو برات پست کنم،آدرس رو اسمس کردی دادا، ها ها ها ها هو هو هو هو هی هی هی خ

سلام,
مجتبی میدونستی باتری قلب من خییییلی ضعیفه؟!!!!
هاهاهاها
ساقی با اینکار موافقم من خیلی خاطره دارم و در طول روز خیلی واسم اتفاقهای بد و خوب می افته, دیروز دم دم در باشگاهمون یه نردبون آهنی بود که حسابی صورتمو صفا داد البته ناگفته نمونه که نردبونرو از روی پله ای که سر راه بود کشیدم انداختم پایین. تازه چندبار با عصا زدم رو ماشینای سانس قبلی که چندین بار با زبون خوش تذکر داده بودیم سر راه ما تنگ دیوار پارک نکنن البته دلم نیومد آروم زدما! بعد برای چندمین بار به مربیشون گفتم همشون کلی عذرخواهی کردن و گفتن که اگه بازم دیدی تکرار شد با همین عصا بزن شیششو بشکن نمیدونستن من عقدمو خالی کردم البته میگم نذاشتم آسیبی برسه گناه داشتن تو این گرونی!!!
سامان ما کلاسمون بالاست فقط هتل!!!!
راستی یه هتل زهره هم داریم جدی میگم
بابا برو خونه مجتبی.
نه واقعً سراغ ندارم میپرسم بهت میگم.

یه سلام دیگه
آقا من مطلبو که خوندم داشتم میترکیدم از غصه ! هـــعـــــی !

ولی کامنتای شما رو که خودم هنوز به نصفه نرسیده روده بر شدم 🙂

به خدا خیلی خوبه و جالبه که اینقدر با همدیگه جور هستید و شوخ و شنگ باشید .
من از بازیهای بیرون خیلی ساله که دورم 🙂
ما دخترها به یه سنی که میرسیم دیگه رفت و آمدمون محدود میشه به کارای واجب .. تقریبا هیچوقت تفریحی بیرون نمیریم .. البته من از دختران عهد بوقم ! دخترای این دوره و زمونه مثل اینکه فقط واسه تفریح بیرون میرن !
خلاصه اینکه درکتون میکنم 🙂

آی گفتی, آی گفتی, خانم الماسی عزیز! هِِِییی!
خوب, از اینکه بعد از کامنت ها خوشخوشانت شده خوشحالم.
آره, محله مجتبی و دوستانه دیگه, دسته کمش نگیرید. خیال کردید ما کم الکی هستیم؟
ممنون از اینکه درکمون میکنید, ولی ای کاش به جای اینکه این واقعیت تلخ را درک میکردید و میپذیرفتید, در اقدامی شیرزنانه عرفها را کمی قلقلک میدادید و بر آنها سوار میشدید و به آزادی عملی نسبی در زمینه تفریح روی میآوردید که بعدش ما را هم تشویق کنید.
افتخاره واسم با ما هم محله ای هستی.

ما بیشتر به هم محله شدن با شما افتخار میکنیم آقای خادمی.
راستش برنامه هایی که دارم و اهدافم خیلی وقتمو میگیره و فرصت تفریح برام نمیمونه . گاهی دلم میخواد فرار کنم و چند روزی گم و گور شم . نه کسی منو ببینه و نه من کسی رو ببینم و مطلقا تنها باشم ( البته خداوند که جای خود دارد ). ولی از طرفی به قول شما و سایر دوستان ، آینده ها رو که میبینم به ادامه دادن کارهام تشویق میشم .

ایول بچه ها ۱۵ تا دیگه. اگه واقعً پایه این بیاین برسونیم به ۱۰۰ تا. خودتونو نشون بدین.
من که از پستهای قبلی خبر ندارم اما فکر کنم اگه بشه ۱۰۰ تا رکورد میزنیم. پس دست به کار شین.
راستی آدرس خونه ی ما:

همون جایی که درش به دیوارش چسبیده.

الماسی جون شما هم بیا اصفهان خوش میگذره به خصوص اینکه من هستم!!!!!!!

سلام، نخیرم کامنتهای من یادتون نیست؟ به صد و چند تا رسید، بابا همان معصومی شده راننده، آهان یادتون اومد؟، راستی حالا آدرس شما را از کجا پیدا کنیم؟ این طور که معلومه سامان جون باید بریم توی کوچه پس کوچه های اصفهان لالا کنیم ها ها ها

سلام، نخیرم کامنتهای من یادتون نیست؟ به صد و چند تا رسید، بابا همان معصومی شده راننده، آهان یادتون اومد؟، راستی حالا آدرس شما را از کجا پیدا کنیم؟ این طور که معلومه سامان جون باید بریم توی کوچه پس کوچه های اصفهان لالا کنیم ها ها هسلام باید بیشتر از صد تا باشه چون مال من صد و چهار پنج تا شد

یه چیزی بگم فقط سمتم گوجه و لنگه کفش پرت نکنیدا .
هرکی پرسید چه رنگی رو دوس داری میگم رنگ آب ! آخه آب مثل الماس بی رنگه !
اصولا هر چی بیرنگتر میشی کمیاب تر میشی و نتیجه ش اینه که گرونتر میشی 🙂
البته یه چیزای دیگه هم هست که رنگ ندارن مثل شیشه و نایلون فریزر !

باید برم پیداش کنم باید جالب باشه.
مجتبی حالا فهمیدی کیا پایه اند شاید هم دیگه کسی سراغ این پست نیومده.
چرا الماسی جوووووون؟!!!
میگم شماها روزو ازتون گرفتن؟ من که زیاد نمیتونم بیدار بمونم روز بعدش نمیتونم به کارام برسم
راستی دیروز عثام گیر کرد زیر در BRT اینقدر بد بود یه اتوبوس معطل شده بودن. میدونین اومدم فاصله ی بین پله تا اتوبوسو تخمین بزنم و بپرم تو اتوبوس عصا بین دره باز شده ی اتوبوس و دیوارش گیر کرد مگه در میومد!!
فیلمی بود واسه خودش

سلام.‏ عجب پست مشتی ای شده این پست.
خوب پست وقتی پست باشه انقدر پست باحالی میشه.
اما باید بگم رکورد کامنت مال پست نسیم آتشه به اسم:
در حیرتم و با صد و حدود چهارده پونزده دیدگاه.
پست پست پست.‏ منظورم همون مطلبه.‏
راستی مجتبا ببینم گوش کنیها همه هم دیگرو دیدن و من اصلا خبر هم نشدم جدا بد ناراحت میشما.
دم همتون گرررررمممممم.‏ بدجور و ناجور هم گررررررررممممممممم.

سلام
از همین تریبون اعلام میکنم چه یک پست در ماه چه هزار تا پست در ماه اینجا زده بشه و چه هیچی پست زده نشه شما مسئولید که خودتون هر روز اینجا بیایید و اخبار دور هم جمع شدن و خبرهای دیگه را بخونید و ببینید و به اطلاع همه برسونید اگر اینجا چند وقت مثلا به روز نشد فکر نکنید تعطیل شده و نباید رفیق نیمه راه باشید البته که میدونم امثال تو نیمه راه نیستید مسعود جانم.

سلام! ایولا! بچه ها! خداییش تو هیچ محله ای بچه هایی به این پایه ای گیر نمیاد! آخه کسی نیست به من بگه بچه ساعت سه شب تو گوچه های محله چیکار میکنی! خب من برم که مامانم از صدای تاکس شاکی شده! خخخخخخخخخ! هاها! آخر شدم! چه حالی بکنم من!‏

دیدگاهتان را بنویسید