خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

تشنمه, تشنمه!

امروز طبق معمول روزای دیگه دیدم نمیشه همش مث کوکومه, چمباتمه بزنم گوشه اتاقم, کز کنم ی جا و بیکار بشینم. این شد که بعد از حدود های ساعت پنج و شش بعد از ظهر, زدم از خونه بیرون ولی زدنم بیرون همان و برگشتنم به خونه هم همان. آخه من با شلوار کردی و یک مشت ریش بد مسب رفته بودم بیرون اونم بی جوراب و با دمپایی! اومدم ی کمی با کامپیوتر ور رفتم, ی کمی با خواهرم فیلم دیدم و بعدشم رفتم تو دوش. خیلی خوف بود, جاتون حساااابی خالی. من که کلی کیف کردم خصوصا اون موقعه که ریشهای سگی را از روی صورتم میروندم و به هلاکت میرسوندمشون! فقط ی جای کار بد شد اونم وقتی که ی مشکل از نوع سوزشی سفت حمله کرد بهم و چشمهام را با شامپو مورد تهاجم قرار داد. من سر چشمام خیلی حساسم این بود که تا میتونستم آب ریختم تو چشام ولی فایده ای نمیکرد و جا دشمنتون خالی دهن چشمام به همراه دهن خودم و دهن افکارم همگی با هم و در معیت من استرس زده, سرویس شدند. خوب سرویس گاهی وقتها نیازه, میدونید که چی میگم, هان؟ مثلا ماشین یا موتور و وسایلی که قطعه مطعه زیاد دارند باید هر چند وقت یک بار سرویس بشند. دهن هم همینه دیگه, از فک و آرواره و دندون ها بگیر تا لثه و بزاق و زبون همه و همه تعدادی کم از هزاران هزار اعضای بیشمار دهن را تشکیل میدند پس به قول انشاهای بچگیمون نتیجه میگیریم که دهن هم باید بعضی وقتها سرویس بشه. خلاصه اون مشکل از حمله خودش دست برداشت و بعد از اینکه به سلامتی از دوش زدم تو حیاط, یک راست زدم بیرون و اولین جایی که رفتم, پیش اصغر آقا سوپری محل بود که خعلی دوسش دارم. چند بسته آدامس موزی اصلی خریدم و رفتم توی خیابون شریعتی تابکی بخورم ببینم دنیا دست کیه. صدای ترانه و مداحی با بوی اسفند و حرارت آتیشش, تعارف شربت و شیرینی مخلوط با صدای مردم شاد و رفت و آمد وحشی وار موتور ها و متانت ماشینهای ببعی مانند, همه و همه تجربه خاصی را واسم رقم میزد. اون جا توی اون هیاهو, با محمد و مهدی درویشی یکی یازده ساله و دیگری شش ساله آشنا شدم و باباشون رو دیدم که این بچه های بیچاره اش را کنار خیابون, یک ساعت معطل رفیقش کرده بود. ی بسته آدامس موزی اصلی دادم محمد و مهدی و برگشتم محله طرف مسجد حجتیه. یه کمی توی مسجد موندم و واسه ی بچه یازده ساله از انیشتین گفتم که میخواسته ی کاری کنه بتونیم بریم زمان گذشته, بچهه هی اسمشو اشتباهی انیش تنگ تلفظ میکرد و ی بازار خنده ای داشتیم که باید بودید میدیدید! بعدش ابوالفضل هشت نه ساله هم اومد ی کم با هم حرفیدیم و من تشنم شد. ی تشنگی میگم ی تشنگی میشنوین. داشتم دیوونه میشدم! مث برق خودمو رسوندم خونه, ی سمسوری کامل را شتری بریده مث شتر خوردمش ولی بازم تشنگیم فرو کش نکرد که نکرد! باااد کردم ولی بازم لامسب تشنم بود. ی لیوان گنده آب یخم رو اون سمسوری خوردم و الان در حد توپهای بزرگی که واسه بازی بچه کوچیکا میسازند که بشینند روشون, در همون حد باد کردم و دقیقا همون شکلی شدم. گاهی وقتا خیلی اینجوری میشم که یکی دوتا دلستر گنده خانواده یا بطری گنده آب را میرم بالا و کلی میوه میخورم ولی باز مث سگ تشنمه. نمیدونم شمام اینجور شدین و اگه آره, دقیقا همچین مواقعی چیکار میکنین. یکی از معایب نابینایی همینه که مثلا اگه توی ی پارکی جایی باشی, تشنت بشه, جای شیر آب رو ندونی و کسی هم نباشه ازش بپرسی, اون وقت چهرت دیدنی میشه. در مورد چیزای دیگه مث دستشویی هم همین بساطه. شاید تشنگی زیادم از گرمای زیاده. الان که دارم مینویسم, همه لباسامو درآوردم و لخت لختم. باد کولر داره پوستمو نوازش میکنه و ی حالت خوب و ملویی بهم دست میده, انگاری که باد و آب و پروانه کولر در کارند تا من خنکم شه و تشنگی رو کمتر احساس کنم. خلاصه که نمیدونم این چه کاریه, چه دردو مرضیه که من گاهی وقتا مییام جزئی ترین اتفاقاتم را اینجا مینویسم! شاید چون من مشکل دارم, شاید چون شما رو زیادی صمیمی و خودمونی میدونم, شاید کمبوده, شاید علتش رو نمیدونم, شاید گاهی زیادی بهم فشار مییاد و ظرفیتم کمه, شاید من عرف شکنم و از انجام این کار, لذت زیادی میبرم. به هر حال که من کار نوشتنم تموم شد و همین که پستش میکنم توی سایت, همین که روی یکی از تابلوهای محله نصبش میکنم روحمو ارضا میکنه. خوب دیگه برم ی شامی بخورم شایدم نه, باید ی چندتا لیوان آبمیوه و دوق و یکی دوتا کاسه ماست برم بالا. تشنمه, تشنمه!

۲۲ دیدگاه دربارهٔ «تشنمه, تشنمه!»

سلام سلام, منم تا حالا اینجوری شدم تجربه ثابت کرده شربت خاکشیر خیییییلی مؤثره البته نمیدونم واسه همه تءثیرش یکسان باشه یا نه. در مورد آب بگم که شما میتونین زحمت حمل یه بطریرو بکشین.
چه خوب که هرموقع دوست دارین میزنین بیرون کاری که واسه ما خانمها مقدور نیست.
اول و قهرمان

سلام، من هم با خاک شیر موافقم، راستی، چه قدر خوبه که هر وقت آدم دلش میگیریه از خانه بزنه بیرون، شما هم می توانی ناراحت نباش
فقط کافیه که جاهای آرامشبخش رو بلد باشی، تا تنها بری و کسی را با خودت نبری تا خلوتت را به هم بزنند. .
دوم شدم، مسعود.

اول از آخر شروع کنم و قهرمانی رو به شما تبریک بگم!
شما خانمها باید خودتون سکان استقلال را به دست بگیرید, ی کمی فمنیست بازی در بیارید, همه چی حله.
خوب, و اما در مورد خاکشیر باید بگم احتمالا چیز خوبی باشه ولی خاله عزیزم یک بار ی بچه ی نوزادی داشته و بچه دلش درد میکرده خاله منم اون قدیما از روی بی اطلاعی اینقدر خاکشیر زیادی داده بچه خورده که مرده. گفتم یعنی اندازه نگهدار که اندازه نکوست, هم لایق دشمن است و هم لایق دوست. حالا منم یادم باشه اگه قرار شد خاکشیر بخورم یکی دو لیوان.

سلام! مجتبا از تشنگی نگو که یاد ی خاطر بد میفتم! ی بار خونه یکی از دوستین بود! رفتم بال پشتبوم به کفتراش آب دونه دادم و پروندمشون و تو کوچه ی گشت زدم و برگشتم! خیلی تشنم بود! در یخچال رو باز کردم! دست کردم تو سردخونه ی بتری کشیدم بیرون! و سرکشیدم! آی گلوم سوخت به خودم اومدم دیدم! مشروب بوده! آی گلوم داره میسوزه!‏

سلام اخی واقا تشنگی خیلی بده ولی خدا رو شکر کنید که در یه شهر خنک زندگی میکنید .وقتی ادم تشنش میشه به هیچ انوان نباید اب خنک بنوشه چون اب یخ اتش رو بیشتر میکنه یا شربت و یا خاکه شیر مخصوصا واسه شما پسرا و مخصوصا واسه مجتبی که معلوم که تبع گرمی داره .زهره هم درست میگه همیشه وقتی میخواین برید بیرون یه بطری کوچیک که از قبل در یخچال بوده و خوب یخ زده رو ببرید همراهتون که دیگه تشنگی هلاکتون نکنه .
تازه راجع به نوشتنه خاطراتت این رو جدی میگم من از خوندن خاطراتت و به خصوص وقتی که کوچیک ترین و خصوصی ترینارو که میگی واقا لذت میبرم اخه من یکمی فزولم اینارو که میگی باعث میشه حسه فزولی منم برطرف شه 🙂

سلام,تا حالا اینجوری که تو گفتی تشنم نشده,اما درکت میکنم,خداییش تشنگی خیلی بده,من تحمل گشنگی رو دارم,اما تشنگی نا,واقعا تشنگی ازاب آوره,بعدم مجتبا من عاشقه اینجوری نوشتنتم,خداییش خیلی حال میکنم,جدی میگم,خوشم میاد وقتی میبینم,اینجوری مساعلی که شاید اصلا مهم نباشنو جوری تعریف میکنی که آدم حال میکنه,بیا,بیا هرچی دوست داری بنویس,از . . . گرفته تا . . .,منظورمو که گرفتی,هاهاها,

سلام علیکم همگی ها خاکشیر که البته شربت آبلیمو هم چیز خوبیه ولی هیچی مث آب خنک نیست در حد متعادل اگه یخ باشه صد تا لیوان هم که بخوری تشنگیه رفع که نمیشه بیشترم شاید بشه من که این طورم شهر ما که آبش عالیه هرچی بگم کم گفتم خدا رو شکر ولی چون خیلی مناطق آبش سنگینه بهتره جوشوند بعد سرد کرد و گذاشت خنک شه این جوری سبک میشه و هم برا دستگاه گوارش بهتره هم واسه برطرف شدن عطش موثر من اصفهان که میام آب این شکلی میخورم البته با یکی از نابیناهای فامیل که مث خودم پایست.هر چقد آب یا نوشیدنی رو سعی کنیم آروم بخوریم بهتر حالمون جا میاد دوع و ماست که بنظرم برا تشنگی مناسب نیست اما گلاب و خانوادش خوبن البته خوب تبع ها با هم فرق دارن خلاصه دیگه نه چیزی یادم میاد نه زیادی میحرفم که اذیت نشید ولی اینا رو اگه به خودمون عادت بدیم نتیجه میگیریم فعلً بای موفق باشید

سلام مجتبی خان جان
چطور مطوری پسر؟
راستش منم خیلی وقتا تشنم میشه بد جورم تشنم میشه ولی نه مثل سگ همون مثل آدم تشنم میشه
بعضی وقتا از اون حرفا میزنیااااا!!!
راستی لختی پختی میگردی دیگه اینجا ننویس بابا اینا دیگه زیادی خصوصیه بابا زشته فدات شم واسه خودت تنهایی لخت شو
قرررررربون تو

عجب!
اصن تنها چیزی که متن بهش مربوط نبود, همین لخت شدن بود که تو و چشمک این خاکستر رو اینقدر بادش میدید که آخرش فک کنم آتیش ازش بلند میشه.
من توی اتاق خودم که پرده داره و درشم قفله و خودمم با هیشکی به جز وسایلم لخت میشم, واسه کسی لخت نشدم که میگی واسه خودت لخت شو!
شیطونه میگه انگار باید ی متن در این رابطه بنویسم تا قضیه راحت بودن و این حرفها را جدا بهش بپردازم!
میییخوامت!

سلام
منم با چشمک و محسن موافقم. امّا منظور این دوستان این نبوده که راحت نباشید.
مسئله اینه که سایت به اندازه اتاقی که درش قفله خصوصی نیست.
نثر شما خیلی روانه و طبیعتا چون از دل بر میاد بر دل میشینه و علت اینکه به این جمله ی کوچولو اینقدر اشاره شد دقیقا همین بود.
یه لکّه ی سیاه وسط لوح سفید خیلی جلب توجه میکنه.
با آرزوی موفقیت روز افزون شما.

سلام خوبین؟ حالا من یه نظر دیگه دارم بعضی وقتا یه کارایی لازمه آدم بکنه که سرش یه بحث بشه و همیشه که نباید لوح سفید سفید بمونه باید یه سیاهی کوچولو باشه تا یه کم هیجانش بیشتر شه و مجتبی اگه اون رو نوشت کلا اینجا یه محله ی راحتیه و دختر پسرهای اینجا انقدر با هم راحتن که رو هیچ حرفی بد برداشت نمیکنن اتفاقا چون همه اینجا با هم راحتن مجتبی هم با همه راحته و راحت مینویسه و منم دوست دارم قربون همه ی شما بشم دوستدارتون هومن 😀 فعلا

سلام
برنگشتم، اومدم رشت خونه ی خاله به اینترنت وصل شدم.
در باره منظورم توضیح بیشتری میدم. در حال حاضر این سایت یه عالمه مخاطب داره و همچنان هم به مخاطبانش افزوده میشه. حتّی در بین بیناها هم مورد توجه قرار میگیره. مثلا نونوایی رفتن شما که از ظاهر عنوانش کاملا عادی به نظر میرسه شد زمینه ای برای اینکه چیزی حدود یک ساعت در باره ی شرایط نابیناها در محیط بیرون از خونه با دوستم صحبت کنم. حالا تصوّر کنید که یک نفر بیاد فقط همین نوشته شما رو بخونه و با دیدن اون جمله ی مورد نظر شناخت نادرستی از شما پیدا کنه. اونوقت چی میشه؟
به همین جهت آقا هومن با شما موافق نیستم. اگه قراره که من وسط یه لوح سفید رو سیاه کنم اشکالینداره. ولی اگه یه نقّاش بخواد نقّاشیش رو برای یه جشنواره ای بفرسته کاری رو میفرسته که نقص داشته باشه؟ مسلما نه، تمام سعیش رو میکنه که هیچ ایرادی ازش نتونن بگیرن. آقای خادمی منظورم این نیست که همیشه باید در هراس باشیم که نکنه یه کسی از راه برسه یه فکر بدی کنه یا به شناخت اشتباهی از ما برسه، امّا نوشتن در یک سایت مثل نوشتن یه کتاب شعره. شاعر نمیتونه بگه من هرچی دلم بخواد مینویسم مردم میتونن نخونن. هدف نوشتن شعر جاودانگیه. مطمئنا متنی که شما تو سایت میذارید یه مقدار از خصوصی بودنش کم میشه. شما برای دیگرانی که این یادداشت رو میخونن نوشتید نه برای خودتون، که اگه فقط برای خودتون بود یه جایی مخفیش میکردید که هیچ کس نبینه، هر وقت هم که ازش خسته شدید از صفحه ی روزگار محوش میکردید. ببینید، این همه حرف زدم که منظورم شفّافسازی بشه. محسن و چشمک هم خودشون بیان بگن که منظورشون چی بوده دقیقا.
موفق باشید.

دیدگاهتان را بنویسید