خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

یادداشت بیست تیرماه 92

گاهی وقتها تکلیفم با هیشکی روشن نیست و نمیدونم دقیقا چی میخوام به هر کس بگم. مثلا الان دارم راجع به تو فکر میکنم. دارم با خودم میگم تو چه وقتهایی بیشتر منو دوست داری و من چه وقتهایی بیشتر تو رو دوست دارم! مثلا آیا تو وقتی منو بیشتر دوست داری که بهم نیاز پیدا میکنی یا بیشتر وقتی که بهت نیاز پیدا میکنم؟ آیا من وقتی که سردت میشه و بودنم را انتظار داری بیشتر دوستت دارم یا وقتی سردم میشه و گرمات را میخوام؟ همه ی اینها فلسفه ی قاتی و بی معنایی را توی ذهنم میسازن که فقط باید بنویسمشون تا بلکم ی کمی راحت بشم و بگم این موهومات حد اقل غیر از مغز من مغز کامپیوتر این سایت را هم اشغال کردند. ببین مثلا وقتی من ی کاری بهت میگم واسم انجام بدی واقعا چه حس هایی توی وجودت هست؟ اون لحظه به چیا فکر میکنی؟ به ارضا روح خودت از انجام کار یا به من و رفع نیاز من توسط تو. من از اون آدمهایی هستم که دوس دارم سخت این چیزها را بدونم. مثلا پیش خودم میگم اگه قبلش من ی کاری واست انجام داده باشم شاید با رضایت کارمو انجام میدی ولی اگه چند وقتی باشه از من خبری نبوده باشه یا کاری واسم نمیکنی یا منو میپیچونی یا کارمو سرسری میگیریش. از این حالت ها خیلی ناراضیم و بهشون فکر که میکنم میبینم دنیا چه قدر پوچ و بی معنی میشه گاهی وقتها ولی بعدش از طرفی بهت حق میدم که اگه منم بودم و کاری واسم نکرده بودی یا چند وقتی بوده که ازت خبری نبوده شاید میپیچوندمت یا کارتو انجام نمیدادم یا سرسری میگرفتمش. خوب حالا یچورایی تساوی بین رفتارهای متقابل منو تو رو خودم ساختم ولی از همین تساوی خودمم بدم مییاد. آخه چرا باید تو منو تا وقتی به دردت میخورم بخواهی و چرا من باید تو رو تا وقتی به دردم میخوری بخوام؟ اصلا شاید این طرز فکرها را باید چسبوند به ماتریالیست ها ولی خوب پس اون هایی که میگند هم دیگه را به خاطر خودشون دوس دارند دقیقا منظورشون چیه؟ یعنی من اگه از هیچ چیز تو خوشم نیاد, مثلا نه راه رفتنت را دوس داشته باشم و نه قیافهت را و نه حرف زدنت را پس چطوری میتونم ادعا کنم من تو رو واسه خودت دوستت دارم. این خودت یعنی دقیقا چی؟ غیر از اینه که خودت همون مجموعه خصوصیات تو هست؟ خوب مجموعه خصوصیات تو هم مثلا اگه هیچ کدومش به ذائقه من خوش نیاد پس این یعنی چی که من تو رو به خاطر خودت میخوام؟ یکی نیست به این سوال هام جواب بده و منم داره خوابم میگیره و هرچی خوابم عمیق تر میشه معنای این سوال ها و اهمیتشون کمتر و کم رنگ تر میشه. حس میکنم حتی کسایی هم که میگند وجود طرف را دوس دارند, یا در لحظه دچار چرت گویی مزمن میشند یا حتما لابد ی فرضیه ای, تئوری ای, فلسفه ای چیزی پشت افکارشون دارند که من ازش بیخبرم. هرچی هم که باشه من نمیتونم بفهمم رابطه ی دو طرف بدون اینکه رفع نیاز ها وسط باشه چطوری میتونه شکل بگیره و پایدار بمونه. یا همچین چیزی نیست و دروغه و یا اگه هست من نمیتونم درکش کنم و اگه هم بشه درکش کرد حتما اون آدمهایی که بدون توجه به نیاز ها رابطه های قوی باهم دارند باید ظرفیت خیلی بالایی داشته باشند که از عقل من به دوره.

۱۱ دیدگاه دربارهٔ «یادداشت بیست تیرماه 92»

خداییش حرفهاییی می زنی که حرف دل من است
امروز توی ماه عسل هم نشان می داد یک مرد رفه بود یک دختر ام اسی را گرفته بود و می گفت من از اول می دانستم ام اس دارد ولی حاضر شدم باهاش ازدواج کنم
نمی گویم دوروغ یا راست می گوید ولی خیلی تعجب کردم

سلام به نکات خیلی ظریفی اشاره کردین
ولی من باور دارم که آدم میتونه کسیرو به خاطر خودش دوست داشته باشه. دوستی دارم که تا همین الآن ده ساله که باهاش آشنا هستم اون از من ۱۳ ۱۴ سال بزرگتره ولی ما به همدیگه علاقه داریم نه من نیاز خاصی به اون دارم و طبیعتا نه اون نیازی به من داره ولی چیزی که تونسته مارو در کنار هم نگه داره اینه که دوستی ما به خاطر خودمونه یعنی ما از نیازهای روزمره فراتر رفتیم البته اگر هم بتونیم برای همدیگه کاری انجام میدیم ولی معنیش این نیست که اون کار به دوستی یا عدم دوستی ما وابسته باشه
یعنی در واقع ما هردو چیزهایی در خودمون داریم که که مبنای دوستیمونه شاید خصوصیات اخلاقی شاید سادگی و صمیمیتی که توی این دوستی هست و شاید…………………. خودم هم دقیقا نمیدونم که چرا بهش علاقه دارم چند بار هم از خودش پرسیدم که آخه تو با یه بچه ۷ ۸ ساله چه دوستی میتونستی داشته باشی آخه از وقتی من ۸ سالم بود باهم دوست شدیم ولی جواب مشخصی بهم نمیده
نمیدونم تونستم منظورمو برسونم یا نه حس کردم کمی مغرورانه حرف زدم ببخشید هرچی سعی کردم کلمات بهتری استفاده کنم به ذهنم نرسید

خوب، این مسائل اکثرا در فکر هر انسانی میاد و میچرخه، برای منم بارها و بارها چنین سؤالاتی در رفتارم با اطرافیانم پیش اومده و الان متاسفانه یا شایدم خوشبختانه در کنارم انسان های زیادی هستند که من رو تنها زمانی میخوان که کارشون گیره،!! اما خوب دوستی بی طمع هم هست زمانی که از دوستت طلبی داشتی و اون به هر دلیلی نتونست انجامش بده و تو درکش کردی و نرنجیدی و زمانی هم تو نه برای جبران بلکه واقعا نتونستی کاری برای دوستت کنی اما اون بازم بهت لبخند زد میتونی بگی دوستی شما واقعا برای دوستی هست برای خودتون نه قصد و هدف دیگه ای.

سلام. منم فک می کنم روابط بر اساس نیاز شکل می گیرن. خیلی وقتا سعی کردم دید متفاوتی داشته باشم ولی نتونستم. آخه خیلی عالی می شه اگه بشه کسی رو بدونه دلیل دوست داشت. اما بعضی از آدما هستن که دوست نداشتنشون دلیل می خواد. شاید بخاطر این که از وقتی اون آدما رو داشتیم تجربه های خوبمون باهاشون بیشتر بوده که البته بازم همون مسأله نیازه.

سلام دیر اومدم ولی نمیدونم چرا دلم میخواد بنویسم من هم با مینا جان موافقم و چنین تجربیات دوستی و صمیمیت رو حتی با کسی که ده دوازده سالی ازم بزرگ تره رو دارم چه به هم احتیاج داشته باشیم چه نه دوست داریم و میفهمیم هم دیگه رو از باهم بودنمون لذت میبریم و از دوری هم ناخوش میشیم آره یک دلیل محکمی لا اقل برا این دوستیها باید باشه که مسلمً نیاز برای برآورده شدن خواسته های من نیست بلکه هم روحیه بودن درک متقابل محبت خالصانه و دوست داشتن طرف به علت داشتن خصوصیات پایه و واقعیش و با خدا و حق پذیر بودن دوست علل مهمی میتونه واسه برقراری هم چین رفاقتی بشه که امیدوارم همگی همیشه از حلاوت چنین مِهری محظوظ گردیم

آدما مجموعه رفتارهاشون هستن…آدما همونطوری هستند که راه میرن…همونطوری راه میرن که میخندند…همونطوری میخندند که فکر میکنند…همونطوری فکر میکنند که غذا میخورند…و همونطوری غذا میخورن که میخوابن…و همه اینها بهم وصل نیس…بهم تنیده ست…اونی که دوسش داری اگه مثلاً خندیدنشا دوس داری پس راه رفتنش…قیافش…غذا خوردنش و هزار تا چیزدیگه شم دوس داری…نمیشه آدم یک بخش یه نفرا دوس داشته باشه یه بخش دیگه شو دوس نداشته باشه…اینطوری میشه که میگی با تمام وجود، تمام وجودش رو دوس داری…نمیشه بگی دستاشو دوس دارم…صورتشا دوس ندارم…همه ش با هم یه تابلوئه…تو یا از یه تابلو خوشت میاد یا نمیاد…
آدمایی که میگن بدون نیاز همدیگه رو دوس دارند هم خالی بندند…باور نکن…

دیدگاهتان را بنویسید