خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

یک نابینا نباید تنها بماند

خیلی وقتیست دوست داشتم یک چنین مطلبی بنویسم و خیلی مایلم نوشتن این سری مطالب را ادامه بدهم چون پستهایی از این دست است که ما را مستقل تر میکند و از بند وابستگی و افسردگی بیرون میکشد.

نمیدانم چند نفر از شما که این نوشته را میخوانید نابینای کامل هستید و چند نفر بینا یا کم بینا ولی این را می دانم که شما نابینایان دو دسته میشوید: یک دسته از دیگران کمک میگیرید, یک دسته خیر. شما بینا ها و کم بینا ها هم دو دسته می شوید: یک دسته به نابینایان کمک میکنید و یک دسته خیر. همه اینها وقتی به ذهنم رسید که امشب به مجلس عروسی یکی از فامیلها دعوت بودیم و رفتیم. من به همراه اعضای خانواده دست در دست بچه ی خواهرم مهرداد عزیزم به مجلس عروسی رفتم در حالی که عده ای از ایل و تبار پشت سر ما بودند و عده ای جلوی ما. به مجلس که رسیدیم دو گزینه روبرویم بود: یکی اینکه با مهرداد بروم توی اتاقی جایی بنشینم و هر جا که او رفت بروم یکی هم اینکه بروم برای خودم هر جایی که علاقه مند بودم تاب بخورم. ناگفته نماند مهرداد پسر خیلی باحال و مشتی و به قول امروزیها پسریست پایه ی همه کار ولی من امشب قصد داشتم خودم باشم و تکه ای از دنیای خودم را بسازم ببینم چه شکلی میشود, این شد که از داخل خانه ای که در آن مجلس بزن و برقص برپا بود, تنهایی راه افتادم به طرف کوچه.

افراد زیادی به انضمام چندین جین ماشین و موتور دو طرف کوچه پارک شده بودند, به اینها بوی دود و عطر و اسفند و صداهای در هم و بر هم و بچه های در حال لولیدن را هم اضافه کنید که چه قدر میتواند تمرکز یک نابینا را به هم بزند! ما نابیناها با گوشمان راه را پیدا میکنیم و دشمن شماره یک ما همین شلوغیهاست.

به هر زحمتی بود راهم را از میان هیاهوی مردم باز کردم رفتم به سمت بچه های کوچک و شروع کردم به اجرای پروژه چندین ساله خودم. قضیه از این قرار است: من از وقتی دوران بچگیم تمام شد و به خودم آمدم فهمیدم یکی از علتهایی که هنوز بعضی از مردم ما نابیناها را به یک چشم دیگر نگاه میکنند این است که با یک فرهنگ خاص رشد کرده اند که رفتارشان را اینگونه ترحم آمیز رقم زده. با خودم عهد کردم تا جایی که در توان من است, دید اطرافیانم را نسبت به خودم عوض کنم. اگر مردم یک نابینای عادی ببینند, قطعا دیدشان نسبت به باقی ما هم همینی میشود که در مورد من شکل گرفته. این است که این کار فرهنگ سازی خودم را از مؤثر ترین نقطه ممکن یعنی از قشر کودکان شروع کرده ام. همیشه یکی دو جین لواشک و آدامس و قارا و تمبر هندی و کاکاوو و شکلات های خوشمزه در جیبم آماده دارم و خصوصا به بچه هایی که اولین بار با من روبرو میشوند از این تنقلات خوشمزه میدهم. حتی با آنها ارتباط میگیرم و طرز کار عصای سفید نابینایی را نشانشان میدهم. باورتان نمیشود که این کار من چه قدر تاثیر مثبت در همین چند سال داشته است. اینکه بچه ها به آدم اعتماد میکنند تازه اولین نتیجه این کار است. در ادامه, بچه ها این مهربان بودنت را برای دوستان و آشنایان و همسالان تعریف میکنند و تو وجهه خاصی در میان دیگرانی که حتی نمیشناسیشان پیدا میکنی. سومین مزیتی که این کار دارد این است که به مرور زمان یک عده از بچه هایی دور خودت جمع کرده ای که حاضرند بدون اینکه شرطی شده باشند و بدون اینکه از تو خوراکی بخواهند کارهایی که برای توی نابینا سخت است را برایت انجام دهند. مثلا خریدن یک جنس از مغازه ای که دور از محله شماست. خوب چون بچه ها معمولا دوچرخه دارند چنانچه با تو خوب باشند, حاضرند در این زمینه به تو سرویس دهی کنند.

امشب در عروسی کلی خوراکی که بین بچه ها توزیع کردم هیچ, تازه بین بچه ها ترقه های کبریتی بیخطر هم پخش کردم. غیر از محاسنی که در بالا گفتم, خوبی توزیع ترقه کبریتی این است که بچه ها دنبال ترقه های بمبی و پیازی نمیروند و با همین بیخطر ها خوشند. البته از خدا پنهان نیست, از شما هم محلی ها چه پنهان من یک مقداری خرده شیشه دارم و دست خودم نیست و با اینکه می دانم کار خوبی نیست ولی اعتراف میکنم که گاهی وقتها برای اینکه شور و هیجان و شاید هم کمی دعوای دوستانه را بین کودکان شاهد باشم یک کار بد بدی انجام میدهم آن هم این است که مثلا به یک نفر به نمایندگی از شش کودک بدون اطلاع خودش پنج آدامس میدهم و وقتی نماینده بیچاره آدامسها را پخش میکند یکی کم میآید که فردی که آدامس نسیبش نشده با بقیه کانفیلیکت پیدا میکند و صحنه ی جالبی خلق میشود. البته آنقدرها هم پلید نیستم و در آخر کار به همانی که محروم مانده نیز سهمش را میدهم ولی خوب خرده شیشه ذاتا توی ژنهای من کار گذاشته شده و برای من یکی در رفتارهایم اجتناب ناپذیر است. شما هم محلیها برای من مثل کشیش هایی میمانید که باید دم مرگ پیششان رفت و اعتراف کرد. حالا هم من اعترافم را کردم و شما باید بگویید که فرزندم: خداوند تو را بخشود و رحمت بر روح پر فتوحت باد!

خلاصه که من از دنیا رفتم ولی بعد از اتمام مراسم پرشور بزن و بکوب, بچه های زیادی بودند که من برای گرفتن راهنمایی از آنها جهت رفتن سر سفره شام, میتوانستم رویشان حساب کنم. البته که همه ی فامیل هوای من را داشتند و برادرهایم هم آنجا بودند و من نیازی به کمک بچه ها پیدا نکردم ولی اگر هم کسی از فامیل نبود, من مطمئن بودم درمانده نمیشدم و مجبور نبودم از مردم غریبه کمک بگیرم و دلسوزیهایشان را تحمل کنم. من با بچه هایی ارتباط دارم که مثل قرص ضد درد می مانند و مرهمی هستند بر ضعف نابیناییم.

به هر حال هر طور که بود, دیشب من تنها نماندم و توصیه ام به نابینایانی که تنها می مانید این است که کمی اعتماد به نفس و خلاقیت و کمک گرفتن از دیگران و برخورد خوب را به میزان لازم با هم مخلوط کنید و نه فقط در مراسم عروسی بلکه هیچ جا تنها نمانید. این واقعیت که ما باید و میتوانیم مستقل باشیم سر جای خودش ولی در شلوغیها هم برای اینکه حوصلهمان سر نرود و هم برای اینکه کلاه سرمان نرود باید یک همراه بینا را در مواقع ضروری با خود همراه کنیم. مثلا فرض کنید اگر سر همین سفره شامی که من بودم برادرم پیش من نبود و باز هم فرض کنید اگر من یک آدم ناشناس در این عروسی بودم که کسی توجه خاصی به من نداشت و اگر فامیلهای ما هم اطراف من نبودند: در این حالت اگر کسی دوقی, کبابی, برنجی یا هر چیز دیگری را از جلوی من با سرعت رد میکرد و من متوجه نمیشدم خوب خیلی بد میشد چون از قدیم می گویند آش نخورده و دهان سوخته یا یوسف گرگ ندیده و پیراهن خونآلود. خیلیها بعدا از تو می پرسند شام آن شب چطور بود که شما یادت میآید چه قدر ظلم به تو شد و چه قدر ناراحتی از اینکه یا آن شب شام نخورده ای یا کم خورده ای.

البته این قضیه همراه بینا را فقط با رویکرد شکمی نگاه نکنید, فرض کنید مثلا در یک مجلس مهم برای شرکت در یک رای گیری یا یک مسابقه, بین حضار یک سری برگه سوال یا رای پخش میکنند و شما فقط یک صدای خش و خشی میشنوید و بعد دیگر تمام. به شما هم هیچ نمیرسد و از حق طبیعی خود محروم میمانید. خوب حالا به فرضی هم که از سر اتفاق, برگه ای به شما داده شود یا خودتان یک برگه برای خودتان دست و پا کنید: تازه یکی را میخواهید برگه را برای شما پر کند و مصیبت از اینجا شروع میشود.

به هر حال نظر من طبق تجربیاتم این است که یک فرد نابینا خصوصا کسی که اطرافیان کمی دارد, باید و باید و باید بعضی وقتها پا روی غرورش بگذارد و از کمک گرفتن و دوستی با اقشار مختلف جامعه واهمه نداشته باشد. از کجا رسیدیم به کجا! امیدوارم این بحث ما بحث مفیدی باشد و البته که نظرات مختلف میتواند جالب باشد. تجربیاتی که شاید من نداشته باشم ولی شما داشته باشید و اتفاقهایی که برای بعضی از شما افتاده و میشود از آن درس گرفت. در آخر دیشب جای شما هزار مرتبه خالی و برای اینکه حال و هوای عروسی دیشب را به شما منتقل کنم پیشنهاد میکنم این آهنگ نازکی مثل گل را که دیشب از میان آهنگهای اجرا شده آهنگ فیوریت من شد, دانلود کنید.

خوش باشید تا همیشه!

۴۱ دیدگاه دربارهٔ «یک نابینا نباید تنها بماند»

سلام حسین جان, رمز موفقیت این محله صمیمیت ما همگی باهمه. آخرین چیزی که باید بهش فکر کرد رسمی شدن و خشک شدن اینجاست که من یکی به عنوان پیشآهنگ و شما هم در ادامه ما باهم نمیذاریم این اتفاق واسه اینجا بیفته! همینطوری که تاحالاش نذاشتیم.

سلام بر همگی,
ارتباط با بچه ها رو خییییلی قبول دارم خیلی تإثیر داره.
منم با بچه ها خیییلی انس میگیرم اونا هم همیشه دوست دارن من تو جمعشون باشم.

راستی مرغ هم بود؟؟ اگه بود خوردی و چطوری خوردی؟من که خجالتو واسه غذا خوردن میذارم کنار باور کنید خیلی از ماها به گفته ی خودشون خیلی بهتر از اونا غذا میخوریم. ولی واسه من یه کم سخته

بچه ها من از انگشتم بطور نامحسوس واسه اینکه بفهمم کی لیوان پر میشه استفاده می کنم.

من تو عروسی بدون همراه پا نمیشم چون عروسی هم واسه خودم هم واسه بقیه عزا میشه. یادمه عروسی نبود اما دور هم جمع بودیم واسه اموات حلوا پختن من هم پا شدم که برم پیش بچه ها پا گذاشتم وسط دیس بقیهشم بماند البته این قضیه مربوط میشه به ۸ ۹ سال پیش.
اما با وجود این خطرات نمیتونم یه جا بشینم

بچه ها من سر برداشتن شربت و شیرینی و چای و هرچیزی که داخل سینی باشه با مشکل مواجهم خدارو شکر تا حالا نریختم ولی زیاد پیش اومده که دستم اینور و اونور بره مثلً دستم میره بالای تلق شیرینی باید دنباله درش بگردم.
من میخواستم پست جدا بذارم ولی نشد خواهش میکنم راهنماییم کنید ببینید من مادر خیییییییییییلییییی خوبی دارم دوست داره من همه چیزو تجربه کنم و از بیناها جا نمونم شاید هم واسه همین حالا تقریبً مستقلم, ولی بعضی جاها باعث خش خشی شدن اعصابم میشه مثلً میگه خود چای بردار یاد بگیری برو بانک یاد بگیر یا خیلی از کارای دیگه که یادم اومد مینویسم, نمونش همین جشن نیمه شعبان واسه ورود به مسجد مجبور بودیم بستنی بگیریم و وارد بشیم هرچی میگم شما دوتا سریع بگیر تا رد شیم میگن نه خودت بگیر اون آقا هم که اینقدر عجله داشت اما خدارو شکر بخیر گذشت.
نمیدونین چه قدر لجم گرفت ناگفته نمونه اگه ببینن من زیادی دارم اذیت میشم کمکم میکنن اما واقعً عذاب آوره جالبیش اینجاست که من هرچی اعتراض میکنم دفعه ی بعدی تکرار میکنن
یا همه چیزو میخوان بهم نشون بدن یادمه با اینکه فوق العاده آدم حساسین یه سطل آشغال بود که به صورت یه حیوون درش اورده بودن به من نشون دادن البته خودم زیاد از اینکه همه چیزو توضیح میدن یا نشونم میدن ناراضی نیستم ولی ممکنه هم انتظار داشته باشم همه اینطوری باشن هم تازه اگه کسی همراهمون باشه حوصله اینکه منتظر بمونه رو نداشته باشه اتفاقی که در مورد همون سطل رخ داد و بابام اعتراض کردن که بیایم بریم و من ناراحت شدم.
خیلی در هم برهم نوشتم ولی به بزرگواری خودتون ببخشید
راستی ببخشید فکر کنم دوغ درسته
بچه ها من توجه کردم وقتی تنهام بهم تبلیغات یا برگه های آغشته به عطرو نمیدن اینقدر دوست دارم بهم بدن هاهاهاهاها.!!!!

کباب بود ولی من برای خوردن مرغ از دست کمک میگیرم.
منم از تکنیک مایع سنجی توسط انگشت استفاده میکنم.
از خنده از این دیس حلوا دارم روده بر میشم یکی منو بگیره!
گشتن دنبال جعبه شیرینی و استکان چایی و قندون ی چیز طبیعیه واسه ما که بی چشمیم.
واسه اینکه والدینت بهت فشار مییارند ازشون تشکر کن.
راستی منم از برگه عطری خیلی خوشم مییاد.

سلام. دنیای شادی داری مجتبی، واقعاً خیلی خوبه، من خودم روی استقلال نابینا بسیار تأکید دارم، یادم میاد ۱۱ سالم بود که تنهایی از خونه زدم بیرون، این که چی شد و چطور به مقصد رسیدم بماند، ولی همه از تعجب خشکشون زده بود، با این همه، الآن برای اطرافیانم امری کاملاً عادی شده است، حتی دیگه تنهایی کردستان رفتنم هم تعجبی رو بر نمی انگیزه، ولی بالاخره، ما از یک حس بسیار مهم محرومیم، و این خواه ناخواه، یه نقصه، البته می تونه با تمرین و تکرار زیاد پوشونده بشه، ولی بعضی جاها ما ناگزیر به کمک گرفتن هستیم، اینجاست که روابط اجتماعیمون به کمکمون میان. البته ارتباط گرفتن با بچه ها واقعاً هنره، من در این زمینه خیلی ضعیفم، زیاد نمی تونم با بچه ها اخت بشم، ولی ضد اونام نیستم، من دوست نابینایی داشتم که چون چند بار مورد سنگباران توسط بچه ها قرار گرفته بود، تا بچه ای می دید، حالتی تدافعی به خودش می گرفت، یادم میاد یه روز تو خیابون، هاشمی تهران، یه بچه اومد طرفمون و گفت: “عموها!” دوستم یه هویی بهش حمله کرد و گفت: “گمشو توله سگ،” به زور جلوشو گرفتم، فکر کنم مجتبی باید تجربیاتشو در اختیار این دوست عصبیمون بذاره. راستی به حسین عزیزم باید بگم کشیشام برای گوش دادن به اعترافات مردم پولی نمی گیرن، از شجاعت و صداقت زهره هم خیلی خوشم اومد.

مرسی مرتضی جان.
اتفاقا ریسک پذیر بودنت خیلی خوبه. همین که توی کوچیکی تنهایی بیرون رفتی, همین که اینجا کلاس زبان میذاری و هزار همین دیگه.
راستی بگم که یک روز دو تا بچه که لباس و وضع خوبی نداشتند توی تهران من و رفیقم را از گم شدن توی مترو نجات دادند و به خاطر ما از جیب خودشون پول بلیت مترو دادند که همراه ما بیایند تا ما را به مقصد برسانند. با اینکه شاید نخونید ولی از شما میلاد عزیز و طوفان گلم ممنونم و ایشالا جبران کنم واسه شما ها! شما که ده و هشت ساله بودید ولی اندازه یک آدم هزار ساله معرفت به خرج دادید!

هیچی واسه گفتن ندارم. من برعکس همه شما در اثر علاقه یا نمیدونم اسمش رو چی بذارم خانواده ام زیاد کمکم میکنن بطوری که نمیتونم برم سر کوچه تو مغازه واسه خودم چیز میز بگیرم از زمانی که کلا” بیناییم رو از دست دادم یه بار تا یه مسیر رفتم که هی تن تن بهم زنگ میزدن که نکنه اتفاقی بیافته هرچند سخته ولی میچسبه آدم خودش تنهایی اینور آونور بره. نه مثل بعذی خانواده ها که بچه ها شون رو ول میکنن هیچ حمایتی نمیکنن نه زیاد وابسته کردن. اگه جا هایی که لازم هست بهمون کمک بکنن خیلی بهتر میشد. کاش یکم از مستقل بودن شما رو منم داشتم.
hmm

مجتبا اگه این حرف ها رو بهشون بگم اون وقت شایاد اصلا” کمک نکنن که سخت میشه اینجوری با اینکه حال نمیده ولی بدم نیست میخورم میخوابم اونها هم کارهایی که لازم هست رو میکنن البته این رو بگم ها هروقت کمک بخوام میکنن تا حالا که اینجوری بوده .
راستی ۳ + چند =۱۲
hmm

منم با مرتضی و مجتبی کاملا موافقم
استقلال رو در درجه اول زندگی قرار بدید و روابط اجتماعی بالا رو فراموش نکنید
عامل موفقیت یک نابینا روابط اجتماعی بالای اون
من هم با اینکه کم بینا هستم و تو روز مشکلی ندارم ولی در شب تقریبا نابینا میشم ولی ۹۰ درصد استقلال دارم
تا وقتی نیاز شدید پیدا نکنم به کسی اجازه نمیدم استقلالم روخدشه دار کنه
مجتبی بابت مطلب مهمی که مطرح کردی مرسی

به نظر من یک قدم تا مستقل شدن نابینا وجود دارد آن هم این است که حساس نباشید.
اگر حساس نباشیم و از ترحم یا حرف این و آن نترسیم یا فکر دیگران برایمان مهم نباشد مستقل می شویم
اشتباه برای یک نابینا یک امر عادی است چون چشمش نمی بیند مثلا ممکن است دستش با تمام حرفه گری که دارد بخورد زیر سینی چای یا پایش از پله لیز بخورد یا دستش برود توی دیس حلوا یا هر چیزی دیگر ولی اگر نترسد این اشتباهات کم و کمتر می شود
یک قانونی داریم به نام به درک اگر شد یک بار در ادامه این پست توضیحش می دهم خیلی خوب اثر دارد
من هم چند سال پیش با یکی از دوستان نابینایام یک باره تصمیم گرفتیم بریم قم. اون هم یک روستای که هشتاد کیلومتر با قم فاصله داشت همه مخالفت کردند ولی ما رفتیم بدون اینکه حتا راه را درست حسابی بلد باشیم. آره رفتیم و ههیچی نشد کلی خاطره هم در یادمان ماند
مرسی مجتبی که این پستهای باحال را می نویسی.

Cheshmak با نظرت موافقم. من دقیقا وقتایی حس استقلال و آرامش حاصل از اون بهم دست داده که جا هایی که نرفته بودم رفتم اما موانعو نادیده گرفتم و فقط به این فکر کردم که من باید برم فلان کارو تنها انجام بدمو برگردم. فقط این بایده بوده که با وجودش تونستم فراموش کنم چه آدمای بیفرهنگو بی سوادیو اون روز دیدم و چه حرفای عجیبی ازشون شنیدم.

سلام، من سارا هستم چند وقتیه که با این محله آشنا شدم عضو هم شدم و در همین نزدیکیا پست خواهم گذاشت.
استقلال برای نابینا بسیار مهمه من کم بینا هستم توی رفت و آمد در داخل شهر مستقلم اما هنوز پیش نیومده به خارج از استان برم. اما هنوز در زمینه استقلال از خودم کامل راضی نیستم.
راستی آقای مجتبی حرفهات خوب بود.

دوستان سلام، اول جا دارد که از مجتبی تشّکر کنم، به خاطر پستهای خوبشان،
و این که بچه ها من هم وضعیت شما ها را داشته ام، خیلی وقتها خواسته ام کاری را انجام دهم اما با کمک و راهنمایی خانواده مواجه شدم، و خیلی وقتها بسیار ناراحت شدم، مثلا وقتی تو میهمانی هستیم، خیلی زود چای، شیرینی، میوه و و و ، را خودشون از سینی یا غیره بر میدارند و جلویم میگزارند
اما من دوست دارم خودم این کارها را انجام دهم، بارها و بارها به خانواده گفتم که این کار را نکنید،
دوستان از هر چه که بگذریم والدین ما نمیتوانند ما را جوری که خودمان دوست داریم درک کنند، چرا که آنها اصلا فکرش را هم نمیکردند که روزی فرزند نابینا نصیبشان بشه!،
و به همین دلیل است که دوست دارند به فرزندانشان کمک کنند تا مثلا به ما ها سخت نگذره!
اما ای کاش میدانستند با کمک های متعدد چه آسیبی به ما ها وارد میکنند، ای کاش میدانستند که با راهنماییهایشان چه قدر مارا از مستقل، بودن دور میکنند.
یادمه چند سال پیش یک جا رفتم مهمونی، برام شربت آوردند، چون فقط توی اتاق من بودم، و صاحب خانه که با سینی شربت وارد خانه شد، سینی رو جلویم گرفت من هم فکر کردم چون کسی نیست این سینی را برای من آورده، و وقتی بهم نزدیک شد به جای این که یک شربت بردارم، سینی را گرفتم و میخواستم ازش بگیرم که اون هم محکم گرفته بود و ولش هم نمیکرد و چند لهظه ای این طوری گذشت تا اینکه به طور ناگهانی، یکی دستاش رو رحا کرد تا مثلا یک شربت از سینی بردارد و به من بده، و بعد از چند لحظه سینی کج شد و شربتها روی پاهام ریخت، از آن جا هم که خانمها به فرش بسیار حساسند صداش بلند شد ای بابا من بدبخت تاضه فرشها رو شسته بودم
من هم بعد از عذرخواهی براش توضیح دادم که این کار تقصیر من بود. بعدش هم خودش فهمید که چه کار کرده، خوب زن حسابی من نابینا هستم، تو چرا سینی رو با یک دست میگیری؟ حالا نمیشد بگی همش مال تّو نیست یکی رو بردار؟
یا این که یک بار داشتم، میرفتم بلیت بگیرم برای شهرستان یکی رسید و گفت اجازه بده کمکت کنم، آخه ساک هام زیاد بود، من هم از خدا خواسته گفتم اگه این ساک رو بیاری ممنون میشم، وقتی به ترمینال جنوب تهران رسیدیم، گفت من میرم برات بلیت میگیرم، تو که نمیتونی با این همه وسیله از پله ها بالا بیای، من هم خیلی خوشحال شدم که یکی میخاد کمکم کنه، زود پول دادم تا از جیب خودش برام بلیت نگیره!
اما یارو رفت تا بلیت بگیره ده دقیقه، بیست دقیقه، نیم ساعت، یک ساعت،
اما یارو رفت که رفت، من موندم و من
بعد از یک ساعت مجبور شدم دوباره برم و بلیت بگیرم،و از شانس بدم پولهایم هم ته کشیده بود، بعد هم مجبور شدم هر چه شارژ دارم از گوشیم به دیگران انتقال بدم و کمی پول برای بلیت بگیرم،
خوب پس در نتیجه اگه قبلا خودم میتونستم بلیت بگیرم و راه و چاه ترمینال را بلت بودم چنین اتفاقی نمی افتاد و من مجبور نمیشدم که به قریبه پول بدم تا برام} بلیت بگیره،
البته بگمها این مال چند سال پیش هستش الآن دیگه خدا را شکر همه کار را خودم میکنم، یک وقت نگید تو که هیچی بلد نیستی چرا رفتی و ازدواج کردی؟.

سلام دوستان من چند روزیست که با این محله آشنا شدم در مورد این پست باید بگم با چشمک کاملا موافقم نباید حساس بود هم استقلال خوبه و هم کمک گرفتن از دیگران تازه استفاده از تواناییهای دیگران خود نوعی هنر هست. مثل کاری که تو این پست توضیح داده شد.

سلاام .در اول خوشامد بگم به سارا جان و بگم که منتظر پست هات هستیم .همه ی بچه ها حرفا رو زدن با حرف چشمک خیلی موافقم .
منم وزعیتم مثل سارا هست متاسفانه ما دخترا از پسرا در رفتن به سفر اون هم به صورت تنها مهدودتر هستیم حالا دیگه چه برس به این که نابینا یا کمبینا هم باشیم واسه همین استقلالمون رو نمیتونیم به طور کامل به دست بیاریم ولی هیچ چیزی غیره ممکن نیست و ما خانم ها هم امیدواریم که بتونیم استقلال در بیرون از شهر یا استان خودمون رو هم تجربه کنیم .ولی بعضی از نگرانی های خانواده هم خیلی بی جاست مثلا من ۴ سال در اهواز درس میخوندم و هر ۴ سال هم خودم به همراه دوستم که نابینا بود تنها و با اتبوس میرفتیم و برمیگشتیم حالا که میخوام واسه ی مثلا گرفتن مدرکم از اهواز خودم تنها برم بابا میگه نه نمیشه تو چه طوری میتونی تنها بری بهش میگم بابا جونم من تو این ۴ سال چه طوری رفتم حالا هم میخوام همون جوری برم 🙂 البته بابا و مامانن دیگه و حق دارن که نگران بچه هاشون باشن ولی این نگرانی یه کمی که نه یه خورده بیشتر از یه کامی ما رو ازیت میکنه و از مسیر استقلال دور و منهرف میکنه .
راستی این رو نگفتم منم مثل مجتبی عااااشق کوچولوها هستم چون واقا دوست داشتنی و شیتون و بامزه هستن کیف میده که باهاشون هسابی کشتی بگیری و اونای که تپل هستن رو محکم گاز بگیری پسر عموی من که از دست من آسیه ولی خیلیم دوسم داره از من ۱۸ سال کوچیکتر هست و همش به مامانش میگه مامانی من اگه بخوام زن بگیرم ساجی رو میگیرم 🙂

فرزندم: خداوند تو را بخشود و رحمت بر روح پر فتوحت باد!

۵ تومن میشه ! همین حالا رد کنید بیاد !
حالا چند متر بهشت میخواید ؟؟

سپاسگزارم آقای خادمی 🙂
مطالبی که شما اینجا مطرح کردید به درد همه میخوره بینا و نابینا هم نداره .
باور کنید از تک تک مطالب دوستان و نظراتشون نکته یاد میگیرم . همه ی این احساسات و اتفاقات برای تموم آدما میوفته . خیلی ها بینا هستن اما اونقدر خجالتی هستن که خیلی امکانات رو از دست میدن .
من در گروههای دیگه هم با دوستان بینا گفتگو داشتم اما بیناها اکثرمطالبشون بی خاصیته و ترجیح میدن فقط بخندن و اگه بخوای چیزی یاد بگیری یا یاد بدی خودبخود منزوی میشی .
به قول چارلی چاپلین : خیلی سعی کردم مردم بفهمند ، اما خندیدند !

بچه ها تورو خدا یکی یکی راهنماییم کنید. مرسی خیلی ممنون راهنماییاتون به دردم خورد
ولی من که کم نمیارم.
میدونین من هنوز نمیدونم چطور پست بذارم واسه همین فکر کردم شاید اینجا جای مناسب باشه چون مربوط به مدیر هم بود گفتم احتمال ایراد گرفتنش کمتره. بازم ببخشید که از بحث خارج شدم.

البته انگار خوب شد که نذاشتم بدون دیدگاه میموند. هاهاهاهاها!!!

راستی آقای معصومی من به خاطرتون که مربوط به شربت بود خندیدم حلال کنید شما هم به خاطرات من بخندین.
در عوض دلم واسه پولای از دست رفتتون و اون حسی که اون وقت داشتین سوخت.
اما اینها همه تجربه اند مهم همینه که ما درس بگیریم..
الماسی جان خیلی خووووووبی.
آقای مصدق ممنون این حرفاتون شجاعت و اعتماد به نفسمو بیشتر میکنه بیشتر از اونکه فکرشو کنید.

سلام، زهره جان
من با همه راحتم و شما هم مثل خواهرم هستی پس با خیال راحت بخندید، ها ها ها
بله مهم اینه که درس بگیریم،
خوب راستش من خودمم اون لحظه خندم گرفته بود. الآن هم که یادم میاد خندم میگیریه! موفق باشید.

سلام مجتبا.
من از نوشتت خیلی لذت بردم.‏ ولی بیشتر مسائلی که مطرح کردی واس من که یه چیز عادیه.‏ یعنی من همیشه کسی رو دارم که بخام ازش کمک بگیرم و هرجا دوس داشته باشم تنها میرم و خیلی چیزای دیگه.
از سوتی مرتضی از نوع معصومی خیلی خندم گرفت.‏ مرتضی جون داداش شرمنده که پشتت خنده غیبت کردیم.
پونزدهم هم خیلی بد نیست.

سلام آقا مرتضی, خوشحالم که وسعت نظر داری,مرسی
راستی از اونجایی که من واسه هرچیز متءسفانه یا خوشبختانه یه جواب یا خاطره دارم اینم اضافه میکنم که: یه بار سوار اتوبوس شدم و چون کارتم آماده نبود,بدون زدن کارت نشستم و بعد کارتو آماده کردم یه خانمی گفت بده واست بزنم کارتو گرفت هم واسه من و هم واسه خودش کارت کشید و فکر کرد من گوشام درازه! خیلی دوست داشتم بفهمه که فهمیدم اما اونوقت هیچ راه منطقی به ذهنم نرسید
اولش فکر کردم اشتباه شنیدم و واسه همین هم زیاد فکر نکردم که راهی واسه فهموندن بهش پیدا کنم ولی با چک کردن کارتم و فکر کردن به اینکه کسی غیر از خود اون خانم کنار در نبود و اینکه چرا همونوقت که سوار شد خودش کارت نکشید مطمئن شدم و این یه درس بزرگ شد که اولً کارتمو قبل از سوار شدن آماده کنم دوم هیچ وسیله ای رو به دست آدمی که نمیشناسمش ندم.
اینم هرچند در مقابل پول شما حکم قطره و دریا رو داشت ولی از طرف من یه مرهمی بود که مطمئن باشین واسه ی همه ی ما اینجور مسائل پیش میاد.

سلام، خیلی بد شده، نه آدم ببینه که یکی داره حقش را میخوره اما چون مطمئن نیست نمیتونه چیزی بگه
حالا که بحث از اتوبوس شد بزار بگم که من یک بار رفته بودم شاه عبدل عذیم همه ی پولام رو خرج کردم وقتی سوار اتوبوس شدم دیدم وای هیچی پول ندارم وقتی خواستم پیاده شم پس ابتکاری به خرج دادم و پشت سر یک پیر زن رفتم که اون هم گفت مادر خدا حفظت کنه دستم رو بگیر پاهام درد میکنه و وقتی پایین پله ها رسیدم راننده گفت مادر پسرتونه در همین موقع خانم پیر گفت نه مادر، بعدش راننده تا به خودش آمد و خواست بگه کرایت رو بده با پسر داییم در رفتیم و وقتی دور شدیم از خنده داشتم میمردم،

سلام دوستان صحبت هاتونو خیییلی قبول دارم یه دنیا حرف داشت هر کدوم واقعً اگه تو مواقع حساس این قانون به درک و بیخیالی رو به کار ببریم و اینقد استرس نداشته باشیم طبق تجربه خودم کلی نیرو ایجاد میشه که اعتماد به نفس رو تقویت میکنه و یه چیز دیگه هم این که وقتی آدم در معرض واقعه مشکل یا موقعیتی خاص قرار گرفت یه وقت میبینی طوری اون مساله رو حل میکنه و از پس خودش بر میاد که تو موقعیات عادی فکر میکرده نمیتونه با قضیه مواجه بشه البته اینا بخشی از زندگی ماست تمرین چیز مهمی هست برا پیشرفت راهنمایی های لازم رو که شما مطرح میکنید خیلی به درد میخورند.من هم زیاد با نگرانیها دلسوزیها مهربانی و کمکهایی که همه ناشی از دوست داشتن و راحتی خواستن برام هست و آثار ترحم کم توشون دیده میشه برخورد میکنم ولی بعضی وقتا دیگه خسته میشم و با خودم میگم تا کی باید زندگیم عین بچه های بینا نباشه.خیلی چیزاست که اگه یادم میومد بگم چه خوب میشد

سلام خوبین؟ خب نمیدونم با این حرفایی که میخوام بزنم میتونم به کسی کمک کنم یا به سوالهای کسی جواب بدم. من از کودکیم تقریبا جوری زندگی کردم که نذاشتم با کمکهای زیادی تنبل بشم. خودم خواستم که اینجوری بشه. من تقریبا تنها زندگی میکنم و تنها فقط برای غذا خوردن با خونوادم هستم. من برای چای و شربت اگر کسی کنارم باشه خب صد در صد ازش کمک میگیرم اشکالی نداره که. چشمک راست میگه حساسیت بیجا جز اینکه مارو بدتر ناراحت کنه چیز دیگه ای نداره من تقریبا بدون عصا راه میرم تو محیط دانشگاه یا کلا معمولی. با کسی بریم قدمزنی عصا بر نمیدارم من کلا به این چیزا زیاد اهمیت نمیدم چون معتقد هستم تا میشه خوب زندگی کرد باید زندگی کرد و به چیزهای کوچک حساس نشد. برای ساندویچ تو بوفه اگر شرایط اینو نداشته باشم که بتونم سس بریزم از کسی کمک میگیرم و جوری هم رفتار نکردم که یا مردم احساس ترحم بکنن یا من فکر کنم داره ترحم میکنه همه ی دوستام و کسایی که کنارم هستن خیلی خوب برخورد میکنن تو بیشتر کارام مستقل هستم. خب تنها سفر کردم سویت تنها گرفتم تنها لب دریا رفتم و میرم. بچه ها تو چیزایی که واقعا از دستمون بر نمیاد کمک بگیریم من دیدم تو رستورانها یا بوفه نابینایی برای اینکه سالادش رو نمیتونه سس بریزه نمیخوره خب چه اشکالی داره کمک یا یاد بگیر بریز خودت. یکی که احساس میکنید باهاش خیلی خوبید بگید چیزایی رو بهتون یاد بده که راحتتر باشید و چیزایی که نمیشه انجام دائ کمک بگیرین به خدا اشکالی نداره من دوست دارم اونایی که اسکایپ دارن و حالشو دارن بشینیم حرف بزنیم. منو ادد کنین هر کی که دوست داره hooman.l من امشب آن میشم و هر کسی که دوست داره بیاد حرف بزنیم در مورد این. همتونو دوست دارم فعلا.

سلام. آقا مجتبی مگه شما چیتون از ژان ژاک روسو کمتره؟ اون کتاب اعترافات بنویسه و شما نه؟ خوب شما هم کتاب اعترافاتِ ۲ رو بنویسید. بچه ها من بیچاره مامان و بابام نمیزارن از جام تکون بخورم. من چیکار کنم؟ منم حال و حوصله ی بحث رو ندارم. من خیلی حساس و زود رنج هستم، اصلا حوصله ی بحث کردن رو ندارم. کاش کشور ما اونقدر پیشرفت کرده بود که توی بچهگی یک کلاسی برای پدر و مادرهامون میگذاشتند و بهشون یاد میدادند که چطوری باید با ما رفتار کنند. اونا از روی محبت دارن به ما بدترین ظلم رو میکنند ولی متوجه نیستند. بچه ها خیلی صادق هستند. شاید همراهان خوبی باشند.

دیدگاهتان را بنویسید