خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

اراجیف یک هنجار گریز

این یکی از آن جدیدی ها نیست، یعنی منظورم این است که این یکی دیگر از آن سوسول ها نیست، از آن ها نیست که النگو هایش با یک حرکت بشکند. از آن هاییست که نمی شود راحت از پسش بر آمد و از آن ها که هیکل فیل می طلبد. بله دوستان، حالت خلسه ای که از این آفریده ی عجیب انسان به من دست داده تازه هیچ نیست! یعنی در واقع هنوز کامل به جانم نیفتاده و هنوز تنها شصت درصد از نیرویش را به کار برده و اینطور زمینگیرم کرده!

با خودم می گویم فرض کنم میخواست واقعا کله پایم کند، آن وقت حتی این چرت و پرت ها را هم نمی شد که بنویسم. همیشه از این چیز ها که می نویسم، گاهی ها به زعم خودشان نصیحتم می کنند: چه با ایمیل شده باشد، چه با پیامک. که آخر خرس گنده این لذت های زود گذر چیست که تو در باره ی شان می نویسی! تازه این سایتت عمومی شده و برو خدا روزیت را جای دیگر حواله کند. ولی من گوشم که چه عرض کنم، انگشتانم هم به این حرف ها بده کار نیستند و خیلی وقتی می شود که دیگر چک برگشتی نداشته ام و آن قدر جمع کرده ام که حالا دیگر یک چیز هم طلب کار می شوم پس از این بابت هیچ گونه غمی به دل راه نمی دهم و از خودم و این موجود استثنایی و در وصفش تا بتوانم می نویسم و می ستایمش.

من دو ساعت و نیم است از پیتزای گوشت و قارچ حرف می زنم بعد شما می گویی که چرا دارم صغری کبری می چینم، هان؟ بالاخره: من در زندگیم چند لذت بیشتر درک نکردم و هرچه سعی کردم لذت هایی را که دیگر دوستانم از آنها داد سخن می دهند بفهمم، نشد که نشد. من لذت بودن در یک مجلس شاد بزن و بکوب، لذت خوردن، لذت نوشیدن، لذت خوابیدن، لذت معاشقه، لذت پول داشتن، لذت سلامتی، لذت محبت دیدن و خصوصا بیش از همه لذت محبت کردن و کمک کردن را می توانم درک کنم ولی مثلا لذتی که ممکن است در دعا کردن برای بعضی ها نهفته باشد برای من به هیچ وجه قابل درک نیست. حتی نمی توانم به این موضوع فکر کنم! یعنی راستش را بخواهید یک بار کلی فکر کردم ولی مخم به جایی نرسید و نزدیک بود کشش از بس تا دور دست های فلسفه کشیده شده بود، در برود.

در هر حال، این مژده را اول به خودم و بعد به شما می دهم که مخ گرامیم فعلا برگشته پیش تکه های باقی مانده از جناب پیتزای گوشت و قارچ (علیه سلام) که این شب پنج شنبه ای، درود خداوند بر پزنده اش باد! پس جای مخم فعلا آرام است اگرچه که شکم مغرورم با اینکه خاک شده و شکست سختی از پیتزا خورده ولی هنوز هم دست بردار نیست. باور کنید سر همین غرورش که من می توانم و من می خورم و من پسش بر می آیم مرا بی چاره کرده. دوازده هزار تومان پول که می شود یک ماه هر شب با آن تخم مرغ خورد علف خرس نیست که من یک جا بریزم توی این شکم لامسب ولی چنان که پیش تر گفتم: یکی از معدود لذت هایی که من در این دنیا درک می کنم همین خوردن است.

حالا گوشت های با نمک، با سوس های مضر، با نانی برشته، با قارچ هایی که نرم تر و لیز تر و صاف تر از سیلیکن هستند، همه دست به دست هم داده اند تا دهن صاحب خویش کنند آباد! واقعا این که می گویم قارچ ها زیادی نرمند دروغ نیست، این قارچ ها حتی از پوست دوست من که یک روز زبانم را رویش کشیدم هم نرم تر است. به سان مخمل یا ابریشم یا یک چیز هایی توی همین مایه ها می مانند این قارچ های وامانده!

حالا تازه وجدانم هم بیدار شده و به خیال خودش قصد دارد مرا نیز بیدار کند که این سایتت عمومیست و از این چیز ها ننویس. وجدانم می گوید: خیلی ها که استخدام نشدند و خیلی ها که اخراج شدند برای همین بوده که سابقه و دست خودشان را در دنیای مجازی بی رحم رو کرده اند، بعد برادران ارزشی شرکت ها سابقه هایشان را در آورده اند و در نهایت به آنها گفته اند: خوش گلدی، مشرف فرمودید، صفا آوردید، خوش آمدید، حتما خبرتان می کنیم، به سلامت. حالا توی دیوانه هم هی اینجا از خودت بنویس تا اگر فردا جایی راهت ندادند یا اخراجت کردند، دلت نسوزد و با خودت بگویی خوب نباید از خودم می نوشتم و حالا که خربزه خوردم پای ویبره اش هم می نشینم. بله، این ها همه توصیه های وجدان بی کار من است. اگر این مشکل بی کاری گریبان گیر مملکت نبود، نه من اراجیف می نوشتم، نه وجدانم اراجیف می بافت و نه شما اراجیف می خواندید!

قبول کنید همه ی ما یک جور هایی بی کاریم وگرنه کدام کارمند با کاری حاضر است وقتش را صرف نوشتن یا بافتن یا خواندن این مزخرفات کند؟ البته فراموش نشود این ها از جمله مزخرفاتی هستند که می شود ازشان چیز هایی نیز یاد گرفت. مثلا: امشب که پیتزا را از دلیوری تحویل گرفتم، یک دلستر هم نق و نوق کرده بود، گریه کرده بود، پا زمین کوفته بود و به عنوان داداش کوچولوی پیتزا، همراهش آمده بود. همچین که خواستم درب نازنینش را باز کنم کمی گشتم و گشتم و دریغ از یک در باز کن که توی این خانه باشد. در همین حس و حالی که داشتم از عصبانیت و استرس و اعصاب خردی فوران می کردم، یک قیچی به تورم خورد که می شد از یک قسمت لبه دارش به عنوان در باز کن استفاده کرد. خلاصه که لبه ای که به صورت نیم دایره تو رفته بود را با چند بار آزمون و خطا زیر درب داداش کوچیکه ی پیتزا انداختم و با یک ضربه پراندمش بالا. حالا شیشه ی خالی این وسط زل زده به در و دیوار و در حیرت است که محتویاتش کجاست؟ تازه در این فکر هم هست که آیا دیگر از او استفاده ای می شود یا خیر. احساس می کنم شیشه دلستر، هم اکنون به پوچی رسیده باشد. باید بروم آبش کنم از این حس بیرون بییاید. خودم این حس را درک می کنم و بار ها شده که احساس تهی بودن کرده ام و یک موزیک گوش داده ام، یا بیرونی رفته ام، یا به کسی زنگی زده ام، یا در کل روحم را پر از آب زندگانی کرده ام تا توانسته ام به ادامه ی بودنم ادامه بدهم!

راستی با این که دیر است ولی با وجود این نکته که در اول نوشته ام گفتم که هنوز نصف کم تری از پیتزا باقی مانده است، به نظر شما الان با او کشتی بگیرم، یا بگذارم برای فردا صبح که راحت تر بتوان شکستش داد!

البته می دانم که شکست دادن یک پیتزا هنر خاصی نیست و همچنین این را هم می دانم که شکست افسردگی مهم تر از شکست خوراکیست ولی خوب نوشتم که نوشته باشم. در هر صورت، وقتی با خودم بالا و پایینش می کنم که امسال هم باز دارم تنها به شمال می روم، با خودم می گویم یعنی آیا می توانم تحقیر شدن های احتمالی را، گم شدن های از روی اجبار را، کز کردن های از روی ناچاری را تحمل کنم؟ آیا واقعا از پس این چند را و هزار رای دیگر بر خواهم آمد؟ این سوالیست که جواب آن 31 مرداد مشخص خواهد شد. پس شاید تا آن روز، بدرود!

۴ دیدگاه دربارهٔ «اراجیف یک هنجار گریز»

ایول یعنی باز هم نم اول شدم
مجتبی خوب شد دوباره دست از قرتی بازی بر داشتی که هی نگی سرم شلوغه و باز هم نوشتی. از از خودت نوشتی که من خیلی این نوشته ها را دوست دارم. هی نگو سرم شلوغه بعضی وقتها بنویس جواب کامنتها را هم بده
ولی دکتر الیس که یکی از معتبرترین روان شناسان است که امروزه بحثهایش بسیار رواج دارد هرچند خودش فوت کرده می گوید
به اندازه تمام مردم جهان باور وجود دارد
پس عجیب نیست اگر تو از پیتزا لذت می بری دیگری از دعا. و من از نواختن گیتار هرچند مامانم فحشم می دهد
اما با این جای بحثت هم خیلی حال کردم که اگر آدم بیکار نباشد نمی نشیند چلند چار بگوید راست می گویی ای کاش همه ما بریم سر کار
مرسی مجتبی

بله, باز هم تو اولی چشمک.
هی دروغ بگم بگم سرم خلوته خوشت مییاد؟
بگم توی اسکایپ بیکارم باهام تماس بگیرید لذت میبری؟
خوب باید راستشو بگم دیگه!
جواب کامنت ها ها روی چشم. الانم دارم همین کارو میکنم.
از اینکه تعداد باور ها از تعداد آدم ها کمتر نیست, خوشحالم.
به جمع بیکار ها خوش آمدی!
خوش باش و توی شمال, کلی باید تخلیه اطلاعاتی روانشناسیت کنم ها! از الان بگم نگی نه!

دیدگاهتان را بنویسید