خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

از شمال رفتن من چه خبر؟

دورود بر دوستان که یک هفته ای بود ندیده بودمتان ها خیلی دلم تنگ شده بود
البته چنتایی که بودند هر روز می دیدمشان بعضی ها را ندیدم
البته برخی هم پیامکهایشان می رسید برخی دیگر را ندیدم ها
راستی برخی هم که آنجا در موردشان حسابی غیبت کردیم ولی برخی دیگر را دقیقا می گویم ندیدم ها
اما راستش را بگویم رفتم شمال و آمدم. شاید قبل از این که بروم توی ذهنم بود که در چ
نین پستی بنویسم که خیلی باحال بود خیلی حال کردم همه چیز عالی بود و شستا خاطره برایتان بگویم. ولی هرچند خیلی باحال بود و بیست سالی جوان شدم ولی باز هم این نظریه ام تعید شد که زندگی همیشه آن طوری که ما می خواهیم پیش نمی رود. گاهی ناگهانی غمی می آید. افسردگی چیزی. گاهی شادی غش و زعفی. گاهی در اردو هم مطلبی از زندگی می فهمی که در دانشگاه تدریس نمی شود و گاهی هم
آره دیگه هرچی بگی ممکنه باشه ولی خوب دیگه هست زندگی همین بودنهاست و تا زمانی که برسد به نبودن
اما یکم از اردو بگم و برم شاید بعدا خود مجتبی بیشتر نوشت و گذاشت
اول از همه این که یک سوتی بسیار بزرگ در حد جام جهانی دادم و من که خیر سرم زنگ زده بودم به فرهاد و پرسیده بودم ساعت چند راه می افتید و او هم گفته بود ساعت شش و من دیگه از بس توی جو بودم نپرسید شش صبح یا شش شب خلاصه صبح زود کله سحر ما رفته بودیم سر قرار که دیدم ای بابا هیچ کس نیست که حالا من مانده بودم مات و مبهوت که آیا هیچ کس حنوض نیامده و ساعت شش یعنی ساعت هشت یا این که ما خیلی دیر آمدیم و همه رفتند. تازه آن وقت بود که فهمیدم ای بابا ساعت شش بعد از ظهر بوده نه شش صبح
زنگ زدم از خود مدیر کاروان پرسیدم گفت نکند الان بلند شدی آمدی. من هم سه اش را گرفتم گفتم نه بابا بچه ها زنگ زده اند مرا از خواب بیدار کردند که از فلانی بپرس شش صبح که نباید می آمدیم هرچی بهشان می گویم بابا بعد از ظهر است این ها خرند نمی فهمند. اما خودمانیم به احتمال شست درصد شاید بیشتر خوب فهمید دیگه. فهمید. خوب به درک. چه کار کنم. من که نباید همه کارهایم درست باشه. اه
آره خلاصه سر صبح کلی خندیدیم اما قافل از بعد از ظهر. برگشتم خانه یکم خوابیدم بعد نشستم آموزشهایی که درست کرده بودم را با ساند فرج درست کردن بعد هم ناهار و بعد هم خواب که وسط خواب ناز زنگ تلفن از خوابم پراند که کیه
دوستی که قرار بود با هم برویم داشت پشت گوشی گریه می کرد وحشت کردم چی شده درست حسابی نمی فهمیدم چی می گوید مخم خواب بود و حالم درست حسابی نبود
ازم پرسید اگر من نیایم تو ناراحت می شوی؟ گفتم چرا چی شده؟ چنتا جمله دیگر و من که بعد از قطع شدن گوشی مانده بودم و یک دنیا افسردگی از اتفاق پیش آمده باید چی می کردم؟ من هم نروم؟ بروم؟ یک زنگ بزن به این. یک زنگ بزن به آن. نه دیگه مشکل بود که پیش آمده بود. منی که برای این مسافرت کلی برای خودم برنامه ریزی کرده بودم حالا با یک دنیا افسردگی نشسته بودم توی تاکسی و دلم نمی خواست حتا یک کلمه با کسی حرف بزنم قاطیی قاطی بودم. تا برسیم به مرکز هفتم تیر. سر دادن آدرس هم دیگه راننده داشت چلم می کرد که چی شده چی نشده
وقتی رسیدم داشت دیگه حالم به هم می خورد می خواستم برگردم خانه که محمد قنبری را دیدم شاید یک گزینه عالی. با چنتا دوستاش. یکم با هم حالیدیم ولی حال من آن قدرها خوب نشد. تا برسیم به اتوبوس ها و شست بار جابجا کردن لیستا و این که برو این ور و برو آن ور تو این خادمی هستی یا آن خادمی. که خوب شانس مجتبی گفت که حالم خوب نبود وگرنه من توی آن اتبوس برو نبودم ولی آن وقت حال بحث نبود اصلا به خدا
توی راه دیگه نگو که اوج افسردگی از مرور هزار بار خاطره بعد از ظهر این که من مقصر بودم یا نبودم. این که چرا این طوری شد. فقط آهنگهای حاج احمد راننده و شوخیها او با مسافر ها بود که یکم رو پایم می کرد ولی
آره این بود بدترین چیزی که فکرش را می کردم. تا برسد به فردا که رسیدیم خواستیم صبحانه بخوریم که دوتا لقمه خوردم دیدم دیگه دارم می ترکم از بس استرس بهم وارد شده بود معده محترم ریخته بود به هم
تصمیم گرفتم بی خیال بشم برم قاطی بچه ها یکم بگردم و این ور آن ور برم البته من مطلق که هیچ جا را بلد نبودم باید چی می کردم اما دیگه بلند شدم راه افتادم اول خواب گاه بعد حمام و دوش بعد هم راه ساحل را در پیش گرفتم چنتا دوستان را دیدم و حالم را دادم به دست بادهای ساحلی که می وزید دو سه ساعتی بعد حالم بهتر شد. زنگ زدم به دوست عزیز تر از جانم و حالش را پرسیدم گفت که مشکل برطرف شده و الان حالش خیلی خوب است کلی حال کردم و قطعش کردم. ولی یک فکر راحال
یک فکر باحال کردم
آره خودم تنهایی
زنگ زدم بی مقدمه گفتم بلند شو بیا اینجا یالا
اون هم یک باره گفت باشه و آدرس را گرفت و دیگه ادامه ماجرا
حالا دنیا روی خوبش را بعد از بیست چهار ساعت به من کرده بود. آستارا را که نرفتم چون قبلا با خانواده رفته بودم ولی خوب با بچه ها کلی حرف زدیم و رفتم بقیه جاها را هم گشتم یاد گرفتم. با نگهبان آقای نظری هم آشنا شدم. این جایش یک نکته باحال داشت وقتی فهمید کارشناسی ارشد روان شناسی می خوانم و یکم کمکش کردم دیگه نام استاد که ساجده شست بار ویروسش را توی این محله و اسکایپ پراکنده کرد به اون بنده خدا هم سرایت کرد با این تفاوت که دیگه من بد بخت نمی تونستم بگم بترکی
آره دیگه سرگرمی بود تا دلتان بخواهد. از قدم زدن از ساعت پنج صبح تا هشت. از پریدن از روی تورهای محافظ دریا. از شنا کردن توی دریای توفانی با چنتا خانم دیگر که اسمش را نبر
البته اگه یک شان بینا نبود الان من وسط دریا داشتم برایتان می نوشتم. اگه یک قدم دیگر برداشته بودم رفته بودم توی عمق دو متری دریا مواج که دیگه دست بنی بشری بهم نرسد
می گی ای کاش رفته بودی؟ بی شعور؟ به قول یکی از هم محله ای ها هیف از من نبود بمیرم؟
چلند و چار گفتن که دیگه نگو آخر حال و هوای من بود این که بنشینم با چنتا نفر حرف مفت بزنم آخر خوش حالی بود.
خیلی چیزها یاد گرفتم. باورتان نمی شود. فکرش را هم نمی کردم. این که باید یک نابینای مطلق نترسد. باید راه برود. هیچ چیزی خطرناک نیست. جهت یابی مهمترین چیز برای یک نابینا مطلق است. حتا مهمتر از روان شناسی. کامپیوتر. زبان. دکترا. یا هر کوفتی دیگر. یک نابینا باید بلد باشد خودش چای درست کند. خودش غذا را بگیرد خودش نوشابه را بریزد توی لیوان و بفهمد که پر شده است. یک نابینا باید حتا بلد باشد دعوا کند که اگر کسی پرو بازی در آورد برود توی سینه اش بگوید خفه شو
حتا در مورد ازدواج خیلی چیزها بیشتر از قبل فهمیدم. ما مشاورها ترازویی را برای مراجع ها می کشیم و سود و زیانها را در دو طرف ترازو برای او مشخص می کنیم تا خودش تصمیم بگیرد کدام را بپذیرد. این یعنی این که هیچ امری نیست که بی زرر باشد بلکه باید ببینیم سود بیشتر از زرر باشد. این در مورد کسانی صدق می کرد که ازم می پرسیدند یک گزینه بینا را انتخاب کنیم یا نیمه بینا یا نابینا مطلق. من هم سود زیانهایش را می کشیدم ولی توی این اردو خیلی سودها و زیانهای دیگر را هم فهمیدم و به لیست اضافه کردم. شاید مفصل بعدن در مورد آن نوشتم
البته بر خلاف آن چیزی که فکر می کردم خیلی در مرکز توجه خواهم بود و کلی سر و صدا خواهم کرد نه این طوری نبودم. نمی دونم چرا اما زیاد سر صدا نکردم یکم زیر آبی رفتم و دیگه هیچی
خوب بود این هم کلیات شمال من. زندگی در حال گذر است اگر دریابیمش که هیچ اگر نکنیم لحظه ای دیگر نه چشمکی هست. نه مجتبی نه حاج احمدی. نه شمالی. نه دختری. نه نه نه گوش کنی
می بوسمتان با لبانی که حنوض رطوبت آن خشک نشده است

۲۱ دیدگاه دربارهٔ «از شمال رفتن من چه خبر؟»

آلی بود اگر چه این کلمه تکراری است ولی حاج احمد خوب است با آن زبانش با آن تکه کلامش من نیز از حاج احمد خوشم میاد راستی اون نفر که میگفتیاتفاق خاسی براش پیش آمده بود علی موسوی نبود که هان راستی پشت سر من چی گفتید هان

به زودی منم از خودم و شمالم می نویسم. خیلی جالب همه ی ماجرا را البته به صورت خیلی کلی نوشته بودی و همه ی نوشته ات را دوست داشتم ولی یک قسمت از نوشته ات را بیشتر از همه دوست دارم: “جهت یابی از کامپیوتر و دکترا و روانشناسی هم مهم تر است. اینکه یک نابینا باید نترسد, راه برود و خیلی چیز ها را یاد بگیرد.”

سلام بر مسافران محترم.مجتبی و چشمک عزیز
چشمک جان خدا را شکر که, صحیح و سالم از سفر اومدی و حسابی بهت خوش گذشته و دست پر برگشتی.
واقعأ که,مسافرت بسیار آموزنده هست.در ضمن منتظر پست شما در مورد موضوع ازدواج که به آن اشاره کردی هستیم خیلی برایم جالب شد که بدونم که سود و ضرر هایی که در مورد ازدواج سنجیدی چی بوده
پیروز باشی

سلام داش چشمک خوش برگشتی
من که بهتون خیلی حسودیم میشه آخه دلم خیلی گرفته و هوای دریا کرده خوش به حالتون که رفتید و حالشو بردید کاش میشد منم میرفتم شاید از این دلتنگی و غصه که هی روی هم انباشته شدن و دارن کم کم عقده میشن راحت میشدم وای که چقدر سفر میتونه دل آدمو کلی وا کنه هی روزگار…

سلاااااااااااام استاد دیدی استادی اون جا هم بهت میگفتن استاد حالا هی به من بگو بترکی 🙂 وااااای خوش به حالتون منم خیلی دوست دارم یه روزی با دوستانم به یه سفر توپ برم و هسابی خوش بگزرونم امیدوارم که نسیب منم بشه .

سلام منم موافقم که اردو و مسافرت بهترین معلم هست بهترین استاد و به خیلی چیز ها می رسی و خیلی چیز ها رو می فهمی که نه فکر شون رو می کردی نه اصلاً تصور شون را ولی بگزریم به من که در حد تیم ملی خوش گذشت البته اگه یه خورده بدی هاش رو حذف کنیم که کردم! اون قدر جیغ و داد و کل و دست زدیم که فکر کنم تا یه ماه دیگه هم باید هوای گلو و دست های محترم رو داشته باشم ولی ساجده جون اختصاصی بگم بهت که جات خیلی خالی بود … حال خاطره نوشتن رو هم ندارم از بس برای این و اون تعریف کردم دیگه خاطره هام هم تکراری شدند … هان راستی راننده اتبوس هم راننده اتبوس های خود مون خیلی با حال بودند .. یه بار تو راه یه ماشین عروس دیدیم جو گیر شد رفتیم دنبال ماشین عروس تقاطع اصلی را رد کرد یه ساعتی راهمون دور شد که خیلی خوب شد یه جاهایی هم ویراژ می داد که دیگه خودتون می دونید چقدر باحال بود …

سلام. خوش برگشتی چشم کوچولو جان. در مورد نوشابه ریختن, چایی درست کردن, جهتیابی, نترسیدن خیلی باهات موافقم. یه نابینا باید بتونه سرش رو بالا بگیره و راه بره, باید خوش پوش و خوش برخورد باشه, مثل همه جوون ها و آدم های دیگه باید به خودمون اعتماد داشته باشیم تا بتونیم توی این روزگار گلیممون رو از آب بیرون بکشیم.
بابا روانشناس اونجا هم دست از سر ملت برنداشتی ها. کو تا جناب عالی روانشناس بشی!

درود! آره یادش بخیر که من چسفیل معروف به شکوفه بین بچه ها پخش میکردم و حاج احمد میگفت: با این چسفیلهات ماشین منو به گوه کشیدی: منم جواب دادم خوب بود دو کیلو عسل از ماسوله میگرفتیم و تورو باهاش میخوردیم! آره عزیزم همون سال بود که من جسته گریخته به محله می آمدم و بعد از آن اردو وقتی خاطرات را مجتبی اینجا گذاشت و من برای دانلود اینجا آمدم و کنگر خوردم و لنگر انداختم!

دیدگاهتان را بنویسید