خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

گام بلند دانشمندان در درمان نابینائی با سلولهای بنیادین

دانشمندان برای اولین بار موفق شدند سلول‌های حسگر نور درون شبکیه را که از ابتدا در آزمایشگاه پرورش یافته بودند در چشم های موش های نابینا پیوند بزنند. دانشمندان دانشگاه کالج لندن اعلام کردند که سلول‌های پیوندی با موفقیت بالغ شده و با عصب‌های مسوول انتقال سیگنال‌های بینایی به مغز مرتبط شده‌اند. به باور محققان اگر بتوان این فرآیند را با سلول‌های بنیادی انسانی تکرار کرد، می‌توان بیشتر شکل‌های نابینایی را که از انحطاط این سلول‌های گیرنده نور در اثر پیری یا بیماریهایی مانند دیابت ناشی شده، درمان کرد.
یک درمان تجربی سلول بنیادی دیگر که شامل پیوند سلولهای مسوول پشتیبانی و تغذیه گیرنده‌های نوری در چشم بوده، توانسته بینایی مردی را که در اثر انحطاط سلول های شبکیه نابینا شده بود، بازگرداند اما به گفته پرفسور رابین علی، سرپرست پژوهش در کالج لندن، این درمان تنها بر روی افراد دارای تعدادی سلول گیرنده نور سالم عمل می‌کند در حالی که درمان جدید حتی در مواردی که این سلولها کاملا از بین رفته‌اند نیز کار می‌کند. این محققان با استفاده از یک فرآیند نسبتا جدید که به سلول های بنیادی جنینی اجازه خودسازماندهی به شکل ساختارهای شبکیه مانند در یک ذره سه بعدی ژله‌یی را داده، توانسته‌اند سلولهای گیرنده نور تولید کنند.
همچنین در یک دستاورد مهم برای درمان های انسانی، این دانشمندان مرحله بهینه‌ای در رشد سلول‌ها را که حدود 24 روز بوده، برای پیوند آنها در چشم موشها شناسایی کردند. در این مرحله، سلول‌های گیرنده نور هنوز نسبتا نابالغ هستند اما پس از کاشت، راه خود را برای ترمیم بخش‌های چشم پیدا کرده و در آن مناطق به طور کامل بالغ می‌شوند. اگر سلول ها به طور کامل به شکل ساختارهای گیرنده نور بالغ موسوم به بخش های بیرونی رشد کنند، دیگر قادر به پیوند به این شیوه نخواهند بود.
به گفته محققان، آنها اکنون یک نقشه راه برای انجام این فرآیند با سلولهای بنیادی جنینی انسان دارند. آنها در حال حاضر پیش‌سازهایی برای سلول‌های گیرنده نور انسانی پرورش داده‌اند. چالش پیش روی این دانشمندان اکنون کارا کردن کافی این فرآیند برای پیوند است. در همین حین، محققان قصد دارند پیوندهای بیشتری انجام داده و قابلیت بینایی موش‌ها پس از این پیوند را نمایش دهند. با وجود رشد سلول‌های پیوندی و اتصال موفق آنها به عصب‌ها، هنوز تعداد کافی از این سلولها برای بازیابی بینایی موش‌ها پیوند نشده است.

۳۰ دیدگاه دربارهٔ «گام بلند دانشمندان در درمان نابینائی با سلولهای بنیادین»

سلام نمیدونم فایده ای برای من داره یا نه. ولی به هر حال روزنه ی امیدی هست. یک بار که اخبار اعلام کرده بود دوربینی برای تقویت بینایی در مغز موشها کار گذاشتند، پدرم چون میدونست من از موش بدم میاد گفت: اگه به درد شما بخوره اون دوربینها رو از مغز موشها در میارن میذارن تو مغز شما.
دروغ نگم، یه ذره چندش آور بود. ولی برای اینکه از خودم ضعف نشون نداده باشم گفتم: اشکالی نداره، تو مغزمون میذارن، دست که بهش نمیزنیم.
ولی همه ی اینها باعث میشه که بعضی اوقات خیلی شدید به بینایی و اینکه یه روز به دستش میارم فکر کنم. حتی گاهی وقتها که تو افکارم غرق میشم، با این فکر که همه ی کتابهایی که دلم میخواست رو خوندم و برای نابیناها ضبطش کردم و از این قبیل چیزها خیلی خودم رو اذیت میکنم. دوستان شما تا حالا مثل من شدید؟
منظورم این نیست که فکر کردن به بینا شدن بده. اتفاقا اگه فکر مثبت باشه خیلی هم خوبه. ولی وقتی از این افکار خارج میشم و به زندگی عادی برمیگردم بعضی وقتها افسرده یا حساس میشم.
لطفا هرکی میتونه کمکم کنه.
با تشکر

یکی از کنفرانسهای دوره لیسانسم در مورد سلولهای بنیادی بود. استاد آن درس خودش پزشک متخصص در این زمینه بود. یکی از اسلایدها این بود که اگر فن آوریی سلولهای بنیادی روزی به آنچه دانشمندان خوهان آن هستند برسد یعنی تئوری که من آن روز گفتم انجام شود تغریبا تمام انواع نابینایی برطرف می شود حال مادر زادی. شبکیه. عصبی یا هر چیزی دیگر
جالب است بدانید حتا اگر این فن آوری روزی رشد کند دیگر هیچ انسانی نمی میرد
باور می کنید این یک صند علمی دارد چرا چون اگر مثلا قنبر بر اسر سکته قلبی بمیرد البته زبانم لال خانواده اش او را سریعا به بیمارستان می رسانند. بدن می تواند تا چند ساعت بعد از مرگ دوباره خود را احیا کند. در این حالت پزشک سلول بنیادی قنبر را از استخانش بیرون می کشد و در عرض ده دقیقه قلبی نو رشد داده در بدنش می کارد و قنبر دوباره می آید توی گوش کن می نویسد
شاید باور کردنی نباشد ولی سند علمی دارد مثلا روزی آدمها باور نمی کردند بتوانند از این سر دنیا با هوا پیما در عرض چند ساعت به آن طرف دنیا بروند ولی شد
مرسی قنبر

خوب صبا حالا که زندست!
همینطور چشمک چرا خودت پیش قدم نمیشی؟
چرا بقیه رو میندازی جلو؟
نکنه این کارم تو روانشناسی پیشنهاد شده؟
آهان صبا ایرانیا با خارجیا خیلی فرق میکنن
ایرانیا این همه افغانی تو کشورشون دارن که هیچ کدوم مورد آزمایش قرار نمیگیره ولی تو خارج مردم خودشونم آزمایش میشن.

اولا من با چشمک شوخی کردم. جدّی نگفتم که شما اینقدر سخت میگیرید.
ثانیا ما تو کشورمون در باره ی این گونه مسائل از دین پیروی میکنیم. بعد از مرگ لاله و لادن، یکی از پزشکها گفت: ما میتونستیم یک خواهر رو زنده نگه داریم ولی اون یکی حتما از دست میرفت. قانون اسلام به ما این اجازه رو نمیده که یکی رو فدای دیگری بکنیم. همه ی تلاش ما این بود که هر دوشونو نگه داریم.
همین افغانیا که شما ازشون صحبت میکنید آدم هستن یا نه؟ اونها هم دارن تو این کشور زندگی میکنن.
مگه بعضی از این هموطنهای ما نیستن که اونها رو مورد سختترین توهینها قرار میدن؟ لازمه که بدونید بعضی از همین افغانیا از نظر هوشی و در کارهای پژوهشی از ایرانیها برترند.
این رو چون کتاب یکی از نویسندگانشون رو دیدم میگم. کتاب نقد بیدل نوشته ی صلاح الدین سلجوقی.
چشمک هم فقط مثال زد، همین.
چشمک کجایی بیا از خودت دفاع کن.

یه نکته ی دیگه که یادم رفته بود بگم. اگه اونها مردم خودشون رو مورد آزمایش قرار میدادن چشم پزشکهای کشوری مثل کانادا نیازی به این نداشتن که نابیناهای ایرانی رو با وعده ی درمان فریب بدن و بعد آزمایشاتشون رو روی چشم اون بیچاره ها انجام بدن. این، مطلبی بود که سالها پیش یکی از چشم پزشکهای رشت به ما گفت: و تأکید کرد که: شما اینجا پرونده دارید، مطمئن باشید در هر یک از کشورها مشکل شبکیه حل بشه ما به بیمارامون خبر میدیم.

سلااام عمو قنبر عزیزم ممنون از این مطلب جالب و امیدوار کننده . فکر کنم به درد چشمای من بخوره نمیدونم ولی فعلا که به ایران نرسیده به امیده خدا اگر ۲۰ سال دیگه به ایران رسید منم یه امتحانی میکنم 🙂 پیروز باشی عمو قنبر خوبم …

قنبر جان فکر کنم به درد عصبهای من بخوره
چون وقتی تو بچگی به سرم ضربه خورد عصبای چشمم آسیب دیدش
الآن یه کم میبینم فکر کنم بعدا اگه بیادش ایران منم برم تو چشمم بکارم.
البته فکر نکنم اون وقت زنده باشم.
یا شاید برم انگلیس واسه ی چشمم.
نمیدونم.

سلام به همگی. سلام مخصوص به شما عموجان. اگر بدونی عمو با این پست مفیدت امروز صبح چقدر هواییم کردی. شوخی کردم. از شوخی گذشته این عالیه. خیلی خوبه. من واقعا نمی دونم به کار من میاد یا نه. خیلی خیلی دلم می خواد به کارم بیاد ولی چه من ببینم و چه نبینم خیلی خوشحالم چون می دونم در آینده خیلی هایی که من می شناسمشون می تونن ببینن و این برای من اینقدر خوشحالکننده هست که نمی تونم توضیحش بدم. صباجان چقدر شبیه خودمی. باورت میشه من هر زمان اسم یک روش جدید برای دیدن نابیناها میاد اولین خیال پردازیم همینه. توی فکرم هرچی کتاب که توی عمرم دلم خواست بخونم و نتونستمرو می خونم و دیگه اجازه نمیدم هیچ نابینایی از آشناهای اطرافم مثل الان واسه خوندن یا نوشتن یک جزوه ساده اینهمه منت یک بینارو بکشه که آخرش هم اگر جواب سربالا نشنوه طرف یک چیزی همینطوری سر سری ضبط کرده و نکرده تحویلش بده و بگه واسه رضای خدا کردم وگرنه کار داشتم و حالم بد بود و سرم سبکی می کردو… نیاید بگید چقدر کملطف و بدبین هستم و این بینشمرو نقد روانشناسی نکنید لطفا چون من این هارو هر روز دیدم و دارم می بینم. بگذریم. خلاصه این که صبای عزیز مثل خودم هستی. ولی من دیگه بعد از این که برگشتم به زندگی واقعی زیاد اذیت نمیشم. دروغ بهت نمیگم عزیز من. نمیگم اصلا اذیت نمیشم ولی از گذشته خیلی کمتر شده. چون حالا دیگه می دونم صبح نزدیکه و حتی اگر من بهش نرسم خیلی های دیگه بهش می رسن و من به رسیدنشون مطمئنم. افرادی که همه برای من عزیز هستن و دلم می خواد روزیرو ببینم که با چشم های بینا به زندگی نگاه می کنن. بدون ترس از زمین خوردن و بدون کمک عصا یا دست حمایتگر راه میرن، بدون نیاز به دست و چشم دیگری می خونن و امضا می کنن و خلاصه این که هر طور بخوان همراه زندگی پرواز می کنن. بدون بال شکسته. صبای عزیز! بیا تو هم این طوری بهش نگاه کن. هرچی پیشتر میریم صبح نزدیکتر میشه. اگر اینطوری بهش فکر کنی دیگه اذیت نمیشی و بعد از مدتی از این خیال های شیرینت لذت بیشتری هم می بری. ای وای از دست من که باز هم منبر رفتم. می دونید؟ من هر زمانی زیاد خوشحالم یا زیاد نگرانم یا زیاد هیجان زده ام یا زیاد عصبانیم یا زیاد… من همیشه ترمز زبونم خرابه و انگار تعمیر شدنی نیست. ببخشید. باز هم ممنونم عموجان بابت این پست بسیار خوب شما. ای کاش از این اطلاعات هرچه دقیقتر و بیشتر برسه و ای کاش این دانشمند ها بیشتر بجنبن.
به امید فردایی که داره نزدیکتر میشه.

سلام پریسا جون ممنون که نظرتو با من در میون گذاشتی.
جالبه که بدونی من هم همین فکرها رو میکنم. ولی چون در تول تحصیل و به ویژه در طول این چهار سال دانشگاه که چند ماه دیگه تموم میشه و من از دستش راحت میشم، خیلیا هر جور که در توانشون بوده به دلم زخم زدن. کسانی که من شریک شادی و غمهاشون بودم و اگر غصّه ای داشتن حتّی اون وقتی که سرم شلوغ بود، کارمو رها میکردم و سعی میکردم بار غم رو از رو دوششون بردارم.
امّا همونها نه تنها بار غمی از دوشم برنداشتن، بلکه با تمام قدرت کلّی غم به غمهام اضافه کردن. و من هم فقط و فقط به علّت نابینایی مجبور بودم تحمّلشون کنم. بگذریم، اگه این زخم بیشتر از این سر باز کنه، همه ی شما با من اشک میریزید. ببین منبری بودنت از یه مدت پیش به من هم منتقل شد. یه منبر سفارش دادم برام ساختن گذاشتم پیش منبرت.

پس با این حساب اگه ایران اسلامیه چرا تو پزشکی خیلی پیشرفت کرده؟
ربطی نداره عزیز خیلیا میرن عضو بدنشونو عهدا میکنن و روشون آزمایش میشه
بعدش از نوع حرف زدنت معلوم بود داری جدی میگی
خوب بیخیال اصلا
ولی واقعا قنبر من خیلی حال کردم.
یعنی بینا بشم اون وقت میتونم گواهینامه بگیرم.
الآن میتونم جلومو ببینم ولی به خاطر اینکه میگن تو مشکل بینایی داری نمیتونم بگیرم.
اگه بینا بشم تمومه
راستی قنبر جان اطلاعات بیشتری به دستت نرسید؟
البته همینشم خودش خیلیه
چه تاپیک باحالیه
بابا دمت گر.

دوباره سلام. صبای عزیز. اون ها نفهمیدن چه کردن. اون هایی که زخم می زنن معمولا نمی فهمن چه می کنن عزیز من. کم هستن افرادی که آگاهانه و با چشم باز و خاطر بیدار به خاطره ای و به دلی زخم می زنن. بذار به حساب ناآگاهیشون عزیز من. براشون اگر به دعا معتقدی دعا کن و اگر معتقد نیستی به رسم یک انسان بزرگوار سعی کن بخشنده باشی و به همون ناآگاهیشون ببخشی. زیاد آسون نیست می دونم ولی سعی کن که بشه. دلشکستگیرو درک می کنم. دلترو می فهمم. ولی دل. دل برای این نیست که سلامت و دست نخورده نگهشداریم. نمی تونیم عزیز من. دل باید بشکنه عزیز من تا ارزشش بره بالا. دل شکستهش بیشتر می ارزه عزیز من. اون آدم ها هم همینطوری هستن. کاریش نمیشه کرد. بیخیال عزیزجان. پست عمورو عشقه. ای کاش زودتر به ایران برسه. فکر کن چندتا نابینا چندتا کتاب می تونن بخونن. خدارو چه دیدی شاید من و تو هم دوتا از اون خیلی ها باشیم. فعلا همون پست عمورو عشقه.
به امید فردا.

سلام پریسا جون. میدونی یه اتفاقاتی افتاده که نشون میده بعضیهاشون آگاه بودن، کاملا آگاه.
تو اهل کدوم شهری؟ اسکایپ داری که هر وقت موفق شدم باهاش کار کنم، با هم ارتباط داشته باشیم. از حرفات میفهمم که خیلی شبیه همیم. میتونیم دوستای خوبی برای هم باشیم.

سلام.
به نشانه ها ایمان دارید؟
من بهشون باور دارم، دیشب یکی از بدترین شبهای زندگی ام رو سپری میکردم فقط خدا میتونست احساس بدم رو که داشتم بینایی ام رو از دست میدادم رو درک کنه.
تاریکی در اوج تنهایی، دیشب از تنها دوستم خواستم برام دعا کنه صبح رو دیگه نبینم و روز و شب به اتمام برسه تا به آرامش برسم، اون طفلک اونقدر حرف زد و زد و زد و زد که خوابم برد و امروز اولین مطلبی که خوندم این بود، جالبه چندین روزه که سایت گوش کن برای من بالا نمی اومد و دقیقا امروز و این خبر!!!
به نشانه باور دارم، شما هم داشته باشید.
یک جمله بی ربط، زخم زبون بدترین درد روی زمین هست، و از نظر من بدترین موجودات کسانی هستند که با زبونشون دیگران رو آزار میدن و افسوس که هرگز نه میفهمند و نه قصد دارند بفهمند.

شما که یه کم میبینی باید خدا رو شکر کنی.
دقیقا مثل من
من شاید تا ۱ ۲ هفته ی دیگه برم چشممو عمل کنم.
نمیدونم.
ولی برا خودت اصلا آرزوی مرگ نکن.
از اینم که هست اون وقت بدتر و بدتر میشه
محل نده بزار آخرش دوباره قراره به لطف خدا بیادش.
اون وقت میتونیم به لطف خدا ببینیم.

نگران نباش
عملی میشه و همه میبینیم.
اونایی که زخم زبون میزنن یه وقتی به خودشونم میرسه
از قدیم گفتن از هر دست بدی از همون دست میگیری
حالا اینکه محل نده و بزار از همون دستی که دادن بگیرن.
منم تا حالا دیدم کم شده ولی برای خودم آرزوی مرگ نکردم.
من وقتی پشت کامپیوتر میشینم مانیتورو تا پنج دیقه بیشتر نمیتونم ببینم بعدش چشمم درد میگیره
حالا خودت قضاوت کن.
آرزوی مرگ کردن چه ارزشی داره؟
چه دردی ازت دوا میکنه؟
امیدوار باش!
میدونی من اگه میدیدم الآن گواهینامه داشتم؟
با اینکه میتونم با ماشین رانندگی کنم.
ولی بهم گواهینامه نمیدن چون فقط دیدم اندازه نیستش.

سلام. صباجان. دوست عزیز من. تو مطمئنی که اون ها آگاه بودن؟ اگر آگاه نبودن که هیچ ولی اگر مطمئنی که واقعا به زشتی ضربه ای که می زدن آگاه بودن پس باید این هارو اینجا بنویسم. نمی دونم اینرو اینجا توی محله گفتم یا نه. یادم نیست ولی اگر تکراری بود شماها که خوندید منو ببخشید. صبای عزیز. کمتر از۱سال پیش یک اتفاقی برام افتاد که از شدت فشار و درد حتی نمی تونستم گریه کنم. نمی دونم می تونی مجسم کنی یا نه. دوستی داشتم که نصیحت های اون شبشرو کمی دیر فهمیدم. زمانی که اون دوست دیگه در دسترسم نیست. دوستم بهم گفت این دردت اگر تموم نشه کمتر میشه. هر زمان که به خودت مسلط شدی به این حرفم فکر کن. اون دوست اون شب خیلی باهام حرف زد و یکی از با ارزشترین توصیه هاش این بود که گفت به هر اتفاق بدی مخصوصا اگر از طرف یک آشنا باشه به چشم یک تجربه نگاه کن. هرچی هم که این پیشآمد بد بوده آخرش میشه یک تجربه. یک تجربه هرچند خیلی تلخ ولی خیلی کارآمد. دوست من درست می گفت عزیز من. بذار کمی بیشتر سر همهتونرو ببرم. صباجان تصور کن من از جایی رد میشم و چون نمی بینم سقوط می کنم توی یک جوب. اول یکه می خورم چون انتظارشرو نداشتم و این جوب یک دفعه سر راهم سبز شد. ولی می تونم از این سقوط جز زخم و کوفتگی چیز دیگه ای هم یادگاری داشته باشم. یک آگاهی. دفعه بعد که از اون محل رد میشم مواظبم چون حالا دیگه می دونم یک جوب اونجاست. تجربهمرو گسترش میدم و دفعه بعد از هرجا که رد میشم دقت می کنم چون احتمال میدم جوبی سر راهم باشه که دلم نمی خواد بی افتم داخلش. صبای عزیز. اگر این جماعت واقعا آگاهانه بهت زخم زدن علاوه بر دردی که خاطرترو می خراشه حالا دیگه تو آگاهی. دیگه زمانی که بهشون سلام می کنی می دونی که این شخص با تصورت تفاوت داره و ممکنه دلترو زخمی کنه. پس مواظب میشی و کمتر ضربه می بینی و اگر هم ببینی برات غیر منتظره نیست و در ناخودآگاهت میگی خوب. من انتظارشرو داشتم. جای تعجب نبود. تجربهترو گسترش میدی و دفعات بعد با هر کسی که آشنا یا دوست میشی در اعماق وجودت یک جای احتمال برای ضربه ها و زخم ها باقی می ذاری و همیشه مواظب هستی که اگر از طرف این افراد جدید ضربه ای اومد به موقع بجنبی و دفعش کنی. در نتیجه کمتر آسیب می بینی و کمتر درد خواهی داشت. می بینی؟ به قول دوست من زخم هارو هم اگر اینطوری ببینی فقط درد خالص نیستن. اون شب نفهمیدم اون دوست چی گفت ولی الان دارم می فهمم. دلم واسه گوینده این توصیه خیلی خیلی تنگ شده. ای کاش می شد حالا که دستم بهش نمی رسه بیاد این سایترو ببینه و اینرو بخونه و بدونه که الان خیلی از حرف های اون زمانشرو می فهمم و دارم سعی می کنم بهش عمل کنم و به دیگران هم انتقالش بدم. بله دوست من. سعی کن اینطوری ببینی تا هم راحتتر تحمل کنی و هم دفعات بعد دردت به این شدت نباشه. من از استان مازندرانم و اسکایپ هم دارم. کار با اسکایپ سخت نیست عزیز من. آموزش های آقای امینیرو بگیر و گوش بده و خودت هم کمی تمرین و تکرار داشته باش حتما موفق میشی. توی اسکایپ حسابی منتظرتم و خیلی خوشحال میشم اونجا ببینمت. دوستی چیز با ارزشیه. من هرگز بهش نه نمیگم. خیلی حرف هست که من و تو به هم بگیم. وای که این بار دیگه از منبر گذشتم و نمی دونم با چه لفظی معذرت بخوام. پس دیگه هیچی نمیگم جز.
به امید فردا.

وای پریسا آرزو داشتم یه شمالی تو محله پیدا کنم. هورااااااااااا
من گیلانی هستم، میدونستی؟ اهل خود رشت. آخ جون، پس تشابهات فرهنگی زیادی هم داریم. اسکایپم فعلا قاتی کرده. آیدی اسکایپتو بده، قول میدم اولین کسی که add میکنم تو باشی. به امید اینکه هرچه زودتر اسکایپم درست بشه.

سلام.
پریساجان! دوست من! رفیقم! اگر کسی جز من توصیه هاییرو که گفتی بهت نکرده باشه پس اون دوستی که درموردش نوشتی منم. خوشحالم که گفتی حرفهامو میفهمی و اگر خودخواهی نباشه بیشتر خوشحالم که گفتی دلت تنگ شده برای من. دلتنگ شدم از دلتنگیت ولی نتونستم از اینکه دلت تنگم شده شاد نباشم. معذرت میخوام عزیز من. پریسا! رفیق من! رفیق عزیز من! منم دلم تنگ شده برات ولی فاصله ها زیاد نیستن وقتی دلها با هم باشن. من به این سایت میام ولی تو نمیدونی چون فقط میخونم و رد میشم. تمام نظراتتو در تمام پستها میبینم و میخونم. به وبلاگ خودتم سر میزنم و خط به خط حرفاتو میخونم. دیردیر میام ولی وقتی میام چیزیرو جا نمیذارم. پریسا! رفیق عزیز من! از اینکه حالا متوجه میشی اون زمانها چی بهت میگفتم خیلی خوشحالم و از اینکه به دیگران انتقالش میدی به این نیت که اونها کمتر آزار ببینن خیلی متشکرم و خیلی شاد. امیدوارم هرچه زودتر زمانی برسه که بازم ببینمت و دستتو به نشان آفرین و خستنباشید بلندی که باید برای تحمل و توانت بهت بگم بفشارم. چرا توی نوشتت طوری درمورد من حرف زدی که انگار برای همیشه ازت جدا موندم؟ رفیق من! تو مطمئن باش که من هرجا باشم تو برای همیشه رفیق عزیز من خواهی بود. رفیقی که همیشه رفیقه و هیچوقت از جایگاهش پایین نمیاد. بهت اطمینان میدم که ما بازم همو میبینیم و من بازم توصیه دارم برات و اینبار تو خیلی باتجربتر و آگاهتری و مطمئنم که تو هم توصیه و توصیف و تعریف و حرف زیاد داری برای من. و چقدر من این توصیه ها و توصیفهارو لازم دارم. چیزهای با ارزشی از طرف یک رفیق عاقل و عزیز که در کنار من ایستاده و بهم پیشنهادهایی برای مقابله با جوبهای زندگی میده. خیلی طولش دادم. از همه معذرت میخوام. وقتی نوشتتو اینجا خوندم دلم خواست به جای یک ایمیل شخصی بیام همینجا که نوشتی جواب حس قشنگتو بدم و امیدوارم دیگران منو ببخشن. پریساجان! من داستانهاتو میدونم. میدونم از چه موانعی و چجوری در حال گذر هستی. ادامه بده. بیشتر و سریعتر. از دیدن پروازت پر میگیرم. دیگه هیچ جز اینکه: میبینمت رفیقم. پس بدون خداحافظی.

باز هم سلام به همگی و یک سلام بلند مخصوص به همسایه خودم سباجان عزیز. چطوری همسایه؟ من از شهرستان ساری هستم. چند بار رشت هم اومدم و خوش هم گذشت ولی هیچ وقت فرصت نشد زیاد بمونم. بگذریم. آیدی اسکایپمparisa.jahanshahi
اسکایپ من هم هر چند وقت یک بار قاتی می کنه باید بزنم توی سرش تا دوباره سر به راه بشه. چیزی نیست درست میشه عزیز من. پس اونجا می بینمت. اومدیا.
از شوخی گذشته دنیا خیلی کوچیکه. می بینی؟ امیدوارم توی اسکایپ، توی همین محله و هر جای دیگه بعد از این دلشادتر و سبکبارتر ببینمت صبای عزیز.
به امید فردا.

سلام پریسا جون من اهل رشت هستم و ساکن قم. به خاطر همین هیچ وقت جور نمیشه بیام مازندران چون اگه طعطیلات رو برای رفتن به جای دیگه ای غیر از رشت بریم، فامیلامون عصبانی میشن. آدم معمولا نمیتونه جایی که همه ی فامیلاش هستن، رها کنه و بره به یه استان دیگه که کسی رو نداره. فقط یه بار با بچّه های قم اردویی اومدم مازندران که متأسفانه نذاشتن بهم خوش بگذره. اسکایپتو تو گوشیم save کردم، هر وقت درست شد میام انشاء الله.

سلام از عمو قنبر خان که خبری نیست ! حتماً گوش کن شون به حرف شون گوش نمی ده نمی یاد بالا ! بچه ها شرمنده ولی من اصلاً از این خبر خوشحال نشدم یعنی از کنارش بی تفاوت رد شدم چون نمی دونم چرا حسم نسبت بهش مثبت نیست فکر می کنم خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی دور هست بعدش هم من اصولاً از چشم پزشک خوشم نمی یاد دست خودم نیست تا حالا هر وقتی رفتم چشم پزشکی از روی اجبار بوده مثلاً برای گرفتن گواهی پزشکی ندیدن و تأیید نابیناییم و شاید دیدم دوستانم رو که می دیدند و با هزار و یک امید رفتند زیر تیغ جراحی متخصصین چشم پزشک و تاریک تر از پیش اومدند بیرون برای اون ها سخت بود برای من هم سخت خیلی سخت هست دست دوستت رو بگیری که تا چند هفته و ماه پیش دست تو رو می گرفت از خیابون رد می کرد خیلی سخت هست خیلی، بگزریم یه کم دیگه بنویسم زاینده رودمون پر آب میشه بعدش کلی دانش مندان میفتند تو فکر که چی شد چی نشد گناه دارند بندگان خدا خیلی برند تو فکر.
پریسا و صبای عزیز اگه قابل بدونید من رو هم وارد دایره دوستیتون کنید که جداً مایه افتخار من هست دوستانی چون شما داشته باشم، حرف هات صبا حرف های نگفته من هست همون ها که هر روز تحمل شون می کنم و بهشون می خندم و هر شب دنبال چاهی می گردم توش فریاد بزنم……
خب انگاری خیلی هندی شد برم تا نزدید یه کانال دیگه!:)

نخودی جون تو دوست من هستی. خیلی دلم میخواست تو این محله بنویسم، ولی تا حالا سراغش نرفتم. یعنی چون وبلاگ ندارم حس میکنم این کار خیلی سخته. اشکالی نداره، فعلا تو دیدگاهها دوستیم، تا ببینیم بعدها چه خواهد شد.

سلام به همگی. از دیروز تا حالا به هر دری زدم تا زودتر بیام نشد. حالا اومدم و چه خوشحال شدم وقتی سایت راهم داد.
ممنونم شهبال. حتی یک درصد احتمال نمی دادم اینجا جوابی ازت ببینم چون تصور نمی کردم اینجارو اصلا بشناسی. ممنونم. حسمرو نمی تونم توصیف کنم. بلد نیستم. فقط ممنونم. از شهبال، از صبا، از نخودی، از سایت گوشکن، از دوست عزیزی که پیش از من نظر شهبالرو در سایت دید و بهم اطلاع داد، از همه ممنونم. ممنون.
نخودی عزیز، صباجان. به دوستی با شماها افتخار می کنم. و حس می کنم زندگی با این بینش چقدر قشنگتره. با اسکایپ یا بی اسکایپ فرقی نمی کنه. مهم اینه که ما دوستیم و این یک اصل بسیار با ارزش و عزیزه از نظر من. اسکایپ صبا که درست شد همه رو اسکایپ خراب میشیم انشا الاه. ای خدا باز من. به خدا نمی دونم چرا اینطوری میشه ببخشید. رفتم. باز هم می بینمتون.
به امید فردایی که دوست عزیز من نخودی عزیز باور کنه دور ها اینقدر ها هم دور نیستن و می تونن نزدیکتر از این ها باشن و اگر هم نباشن امید همیشه کمک می کنه تا راحتتر و سریعتر از سربالایی ها بریم بالا.
موفق باشید.

درود
بچه ها سلام ، دوستان هم محله ای عزیز
امین ، مرتضی معصومی ، صبا ، چشمک !!!!!؟؟؟؟؟ امیر رضا رمضانی ، پریسا ، ساجده نخودچی !، سارا ، نخودی
دوستان من هم محله ای ها در این پست کامنت های قشنگی درج شد البته بدون حضور ما و با حضور افراد خاص و با درایت و من شخصا از این کامنت ها بهره ها برده و امیدوارم در کامنت های بعدی و پست های بعدی از این قبیل نظرات بیشتر بخوانم از شما دوستان بیشتر یاد بگیرم .
امیر جان ساجده و نخودی خوشحال شدن وامید داشتن خرجی ندارد چرا در جائی که می توانیم خوشحال شویم باور نداریم و خوشحالی امان را خراب می کنیم .در دنیای واقعی چیزی جز کامنت های شما دوستان نیست می توانم بگم در سال هفتاد ونه دکتر شهریاری گفت علم در حال پیشرفت است و خیلی زود این علم به ایران خواهد آمد اما از آن سال خیلی گذشته اما می خواهم بگویم که سرعت پیشرفت علم امروز ها خیلی بیشتر از قدیم است اگر تحقق بیابد مطمئنا به ایران خیلی زود خواهد آمد .امید داشته باشید .
مرتضی جان و سایر دوستان دیدن آرزوی محال برای ما نیست ونخواهد بود .به گفته دوستانمان مگر به خودمان می دیدیم که با کامپیوتر و دیگر امور کار کنیم اما هر روز نرم افزار های بهتر به بازار می آید و معما چون حل گشت آسان شود .به امید روزی که اصلا به معما انگاشتن این مورد بخندیم .و نخودی آن روز اصلا دور نیست ونخواهد بود ..صبا و پریسا از هر دوی شما ممنونم کامنت های بسیار ارزشمندی را در این پست از خودتان به ثبت رسانده اید و من شخصا از آن بهره بردم .خصوصا سخن پریسا که ناملایمات از دوستان را به دید تجربه ببینیم و واقعا که تجربه واقعی از برخوردهای واقعی به وجود می آید .
امیر رضا من مطمئن هستم بالاخره شما ه گواهینامه خواهید گرفت و یکی از آرزوهای من هم همین می باشد .
نخودی دیر آمدی اما عدم حضور ما را به همه محله گزارش کردی نه بابا من بودم ببخشید عمو من بوده وهستم اما این ماهور و کامپیوتر من این حقیر را از بیکاری در آورده و در این ماه سخت رمضان آنچنان عرق مرا در آورده که نگو آخه دارم واسه اش و باهاش حرف می زنم یک دفعه قهر می کنه و لال مونی می گیرد بعضی موقع ها می آد اما خیلی وقت ها وای وای وای !خلاصه خسته شدم از این قهر کردن هاش .خوب سر کار هستم دیگه !
چشمک اگه گیرت بیارم
می
کُ
شَ
مِت
در شب قدر به جای اینکه برای من دعا کنی به مرگ ما هم راضی شدی برو خدا ببخشدت به فکر اون دنیایت باش هاهاهاهاها
سارا بد جوری با کامنتت موافقم نه اون نا امیدی ات بلکه نظر مثبت و دیدگاه قشنگت را موفق باشید بچه ها به امید اینکه یکی از شما فرزندان نابینا وکم بینا خبر درمان وکشف را به زودی در این محله به ثبت برسانید .باز هم از همه شماممنون هستم .

سلام عمو غنبر، راستی الآن که نوشتم عمو غنبر احساس میکنم که شما یه آدم هشتاد ساله اید. اگه باز هم این حس ادامه پیدا کنه غنبر مینویسم. تمام اتفاقاتی که برای ما می افته تجربه به حساب میاد، حالا تلخ یا شیرین فرقی نمیکنه. من همیشه سعی کردم با مشکلاتم کنار بیام و بپذیرمشون و اگه زیاد تو ذهنم بزرگ شدن، به هر طریق ممکن کوچیک و کمرنگشون کنم، ولی این مشکلاتی که برام پیش اومد، فقط از طریق سوء استفاده از نابینایی من بود و اگه بخوام بهتر توضیح بدم: یعنی اینکه اگه من بینایی داشتم نه کسی به خودش اجازه میداد چنین رفتاری با من داشته باشه و نه من مجبور به تحمل کردنشون بودم. به همین علّت این پست شما رو که دیدم داغ دلم تازه شد.
پس ماهور قهر هم میکنه. اشکالی نداره، سعی کنید یه کاری کنید باهاتون دوست بشه. فعلا داره ناز میکنه. به خاطر همین مشکلاتی که ایجاد میکنه، میترسم نصبش کنم. دوشنبه خریدمش ولی نصبش نکردم. اینم به مجموعه ی کالاهای زینتی اضافه شد، اسکایپ، ایمیل، و سر انجام ماهور. ویترینم دیگه جا نداره. همینجور دست نخورده بذارمشون جا کم میارم.

دیدگاهتان را بنویسید