خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

درد دل بعضی از نابیناهای ایرانی

نه اینکه بخواهم کسی را نا امید کنم، نه حتی که بخواهم بگویم نظریاتم درست است یا نه، نه اینکه حرفهایم را به کسی یا به جامعه ای تحمیل کنم، نه. من فقط قصد دارم بنویسم، و این نوشتن فقط برای دل خودم است. یک نابینا، یکی که مطلق مطلق است و هیچ چیز را نمیبیند، غیر از خوردن و خوابیدن و روابط جنسی و روابط عاطفی و کمک به دیگران، مگر از چیز دیگری هم میتواند لذت ببرد؟ به راستی، وقتی با دوستان یا به تنهایی برای خرید یا تفریح بیرون از منزل میرویم، از چه چیزهایی لذت میبریم؟ مثلا در یک اردوی خارج از استان که ویژه ی نابینایان تدارک دیده شده، یکی از برنامه ها، بازار است. یک عالمه نابینا به همراه چند تن با بیناییهای کامل و شاید هم ضعیف، از کنار مغازه ها و بساط دست فروشها رد میشوند. هر جایی که آن فرد بینای همراه، چشمش گرفت، می ایستد، اجناسی میبیند و شاید هم برای خرید انتخاب میکند و فرد نابینا هم که ما باشیم، مجبوریم کم و بیش به همان مغازه و همان اجناس تن بدهیم. اصلا همراه ما خیلی هم که با ما خوب برخورد کند، دست آخرش یکی دو مغازه را به اختیار و انتخاب ما بگوید یا عوض بکند، بعدش که چه؟ آخرش هر طور حسابش را بکنیم، ما نمیبینیم و این یعنی این همه زیباییهایی را که در بازار هست، نمیبینیم و از آنها لذت نمیبریم. ما زیباییهای ویترینها را نمیبینیم، ما رنگهای خوشگل لباسها و اسباب بازیها و ظرفها و عطرها را نمیبینیم. ما گلهای طبیعی و مصنوعی قشنگی که در خیلی از مکانها چیده شده نمیبینیم. ما حتی گوشی تلفنمان را آن چیزی میخریم که گویاساز رویش سوار بشود و به این خاطر، اگر گوشی مورد نظرمان را شکل اسب هم ساخته باشندش، باز هم میخریمش و خدا را شکر میکنیم که این گوشی اسبی شکل، چه قدر خوب است که اگر هم زشت است ولی حد اقل صفحه را با صدای بلند میخواند. ما همه اش عادت کرده ایم که خوش باشیم و واقعیت را بپذیریم که ما نابینا هستیم و به این فکر نمیکنیم که افراد بینا تا یک چیز را نبینند نمیخرند یا بهتر بگویم، افراد بینا همه چیزی را که ببینند، از میان هزار تا انتخاب، آن یکی را که چشمشان و جیبشان و عقلشان و نیازشان میگوید میخرند ولی ما اینطور نیستیم. ما نمیتوانیم از عکس گرفتن لذت ببریم و وقتی با دوستانمان باهم دسته جمعی یا با فامیل عکس میگیریم، هیچ مفهوم خاصی توی ذهنمان نیست. همه بعد از عکس، مثل گرسنگان میدوند به سمت صفحه ی نمایشگر دوربین که ببینند عکسی که گرفتند چه شکلی شده و کلی نظر میدهند و چه قدر هم که یک تصویر، برای ساعتها محتوای گپ و گفت فراهم میکند ولی ما اصلا و هرگز نمیفهمیم عکس چیست. ما را اگر بچه ی ما دستمان را نگیرد و محیط نا آشنا باشد، زنمان باید دستمان را بگیرد. تازه اگر زن و بچه ی ما دستمان را نگیرد، ما باید با یک عصایی که از چوب دستی یک چوپان بی استفاده تر است حرکت کنیم و حرکت ما کند میشود و زن و بچه ی ما زود تر از ما میروند چون ما مثل لاک پشتها خیلی آرام و با ترس حرکت میکنیم. ما اگر روزی بچه ی ما از دستمان فرار کرد یا به حرف ما گوش نداد، هیچ کاری از دستمان بر نمیآید. اگر مادر بچه به او نگوید که مثلا برو و به حرف بابا گوش کن، بچه ی ما صد سال سیاه هم حرف ما را گوش نمیکند که نمیکند. ما نمیتوانیم محیطهای ناشناخته را برای بچه ی خودمان توصیف کنیم. ما وقتی این نوشته را میخوانیم، هزار دلیل و توجیه برای رد این واقعیات در ذهنمان می تراشیم که واقعیتها را له کنیم. ما پیش خودمان میگوییم این مجتبی امشب حالش خوش نیست و به پوچ گرایی رسیده است. ما هیچ وقت به این چیزها بطور عمیق نمی اندیشیم. ما از گل و گیاه و جنگل فقط بوی عطر گلها و صدای پرندگان و خیسی فضای محیط را درک میکنیم و دیگر متوجه آن همه زیباییهای بصری و دیداری که بیناها از آنها لذت میبرند نمیشویم. ما نابینا هستیم، تازه آن هم از نوع نابیناهایی که ساکن ایران هستند. ما نابیناهای ایرانی به بعضی هایمان از بهزیستی ماهیانه چهل هزار تومان پول میدهند، به بعضی هایمان هم نمیدهند. بعضی از ما نابیناهای ایرانی سر کار رفته ایم و شغلی داریم و شاید تحصیلاتی هم داشته باشیم ولی بیشتر ما نابیناهای ایرانی، بی کار هستیم، تحصیلات متوسط یا کمی داریم و در کل از زندگی راضی نیستیم. ما نابیناهای ایرانی، ما خیلی وقتها سرمان کلاههای گشادی میرود و مثلا یک دو هزار تومانی که گوشه ندارد را به ما می اندازند. ما خیلی انسانهای خنده دار و بدبختی هستیم. ما نابیناییم، از نوع نابیناهای ساکن ایران. اینجا مسئولین بهزیستیها به دروغ توی روزنامه ی ایران سپید و توی مصاحبه هایشان میگویند که سالیانه پانصد هزار تومان به هر دانشجوی دانشگاه دولتی که نابینا باشد میدهند ولی نمیدهند یا فقط یک بار میدهند. ما هرچه هم از واقعیات تلخ زندگیمان مینویسیم، نه برای خوانندگان وبلاگمان مهم است و نه برای اکثر مسئولین. ما نابیناهایی هستیم که از بهزیستی خیری ندیدیم ولی مسئولین دانشگاهها که وظایف کمتری نسبت به ما دارند خیلی وقتها برخوردهای خوبی با ما دارند. بعضی از ما نابیناها به خاطر برخورد شایسته ی مسئولین دانشگاهها به جاهای خوبی رسیده ایم و امیدوار شده ایم. ما هر کاری بکنیم، آخر امر، ما نابینا هستیم و از لذتهای دیداری محرومیم و بعضیها هم ما را تحقیر یا مسخره میکنند و بعضیها هم بی تفاوت از کنار ما میگذرند و اندک افرادی هستند که به ما اهمیت میدهند. ما کاری جز گفتن و نوشتن بلد نیستیم و مدام شعار میدهیم. ما نابیناهای ایرانی خیلی وقتها هم دیگر را میکوبیم و وقتی یکی شروع کرد برود بالا، زود میگیریمش و میکشیمش پایین تا او هم مثل ما بماند و ما از بالا رفتنش ناراحت نشویم. ما نابیناها وبلاگ میزنیم و فکر میکنیم الان دیگر به دنیای بیرون وصل شده ایم ولی نمیدانیم که روزمرگی همه جای زندگی ما را فرا گرفته است. ما باید تغییر کنیم ولی نمیدانیم چگونه و از کجا. ما نابیناهای ایرانی هستیم.

۲۲ دیدگاه دربارهٔ «درد دل بعضی از نابیناهای ایرانی»

سلام! واقعیت سخته! هرچقدر بزرگتر میشم میبینم زندگیم چقدر بده! دیگه حالم از زندگی کردن با این وضع به هم میخوره! نه این که الآن مجتبا اینو نوشته منم جوگیر شدم نه! بخاطر نابیناییم ی اتفاق واسم به تازدگی افتاد دیگه حال زندگی کردن رو ندارم!

سلام کاملا درسته. چیزهای دیگری هم هست که توی ذهن همه ی ما هست و به اتفاقاتی که برای هر کدوم از ما در زندگی می افته مربوط میشه. ولی تحمل باید کرد. در طول این بیست و دو سال زندگیم اینو خوب درک کردم. هر وقت که تحمل نکردم خودم بیشتر از همه ی مشکلاتی که دلم میخواست نابود بشن و از سر راهم کنار برن نابود شدم.
نمیدونم تا کی این باید وضع ما باشه.
خدا فقط میتونه کمکمون کنه.
گذشت اون دورانی که بنی آدم اعضای یکدیگر بودند و با به درد اومدن عضوی بقیه تاب و توان رو صرف اون عضو بدبخت میکردن. این روزها بنی آدم درد نمیفهمن که به فکر بقیه باشن. اون خوبهاش هم خیلی کم به تور ما میخورن.

مجتبی خیلی نوشتت مزخرف بود واقعا با تمام احترامی که برات قائلم امروز ازت بدم اومد
که چی میخوای بگی چی که این مطالب مزخرف رو اینجا مینویسی
چرا نظر خودت رو به همه نسبت میدی
من به عنوان یک نابینا به همه بازدید کنندگان این وبسایت اعلام میکنم که با همه حرفهای نویسنده این مطلب مخالفم
عزیزان گاهی باید چشمها را بر واقعیت بست گرچه اکثر مطالبی که این آقا مجتبی نوشت خلاف واقع هستند و فقط از مشکلاتی که از نابینایی ناشی میشوند هستند
درست است که در اصل نابینایی یک گونه ناتوانی و یا بهتر بگویم کم توانی است ولی میتوان خلافش را اثبات کرد
دلیل اصلی این مطالب این است که شما دنیای خودتان را با دنیای افراد عادی مقایسه میکنید
حتما نباید از هر چه افراد عادی لذت میبرند شما نیز از همان لذت ببرید
به عنوان نمونه خیلی از افراد بینا دوست دارند از موسیقی نواختن لذت ببرند ولی نمیتوانند
بسیاری دوست دارند از یک شغل خوب مثل وکالت که از جمله شغلهای تاپ در میان افراد جامعه است به عنوان یک شغل با جایگاه اجتماعی بالا و پر درآمد لذت ببرند ولی نمیتوانند
و بسیاری از لذت های دیگر
این همه لذتها و تفریح هایی که آقا مجتبی گفتی و آب از دهانت راه افتاده بود که چرا تو نمیتوانی از آنها لذت ببری برای چیست برای این است که انسان به کجا برسد
سر مقصد این همه لذتها و تفریح ها کجاست
آیا غیر از این است که انسان در پی آرامش است ؟
آیا غیر از این است که همه این لذتها را میبرد تا به آرامشی که بشریت به بلندای تاریخ در پی آن بوده است برسد
آرامش یک حدف است و با وسایل فراوان و نامحدودی میتوان به آن رسید
بیا برات قسم بخورم ۹۵ درصد از آدمهایی که تو بر لذتهای اون ها حسرت میخوری هیچ آرامشی ندارند
برای آرامش باید خوب فکر کرد بر سر واقعیت ها خاک ریخت
به شرافطم قسم به خدایی که همه آن را میپرستید اگر دنیای خود را از دنیایی که هم اکنون برای خود ساخته اید و فقط آن را با دنیای بینا ها مقایسه میکنید بیرون بیایید خیلی بیشتر از یک بینا لذت خواهید برد و در پی آن به آرامش بسیار زیبایی خواهید رسید
در پایان از آقا مجتبی که تا حالا یک الگوی تاپ برای من بود و دیگر نیست بابت مطالبی که نوشتم پوزش میطلبم و خواهش میکنم دیگر از این مطالب در یک مکان عمومی صحبت نکند

۱. درود.
۲. گویا این بخش از نوشته که اول نوشته ام بود را نخواندید: “نه اینکه بخواهم کسی را نا امید کنم، نه حتی که بخواهم بگویم نظریاتم درست است یا نه، نه اینکه حرفهایم را به کسی یا به جامعه ای تحمیل کنم، نه. من فقط قصد دارم بنویسم، و این نوشتن فقط برای دل خودم است.”
۳. خوشحالم که الگوی کسی نباشم.
۴. اینجا وبسایتم است، محله ام است، بتا قیام قیامت مینویسم چون اینجا تنها جاییست که متعلق به من و دوستانم است و کسی نمیتواند ما را از اینجا بیرون کند!
۵. من هم از ادبیاتی که اینجا به کار بردید، ذهنیتم در مورد جناب عالی دستخوش تغییر شد.
۶. موفق باشید.

سلام، اول از همه این را عرض کنم که علی آقای ch گل گفتی و دهنت گلاب که چقدر زیبا گفتی.
ثانیاً تو این حدود یکسال که بنده به این سایت سر میزنم دیگه به این جور مطالب آقا مجتبی که بعضی وقتها میرود توی فاز منفی و به زمین و آسمون دری بری میگوید، عادت کردم. مجتبی جان هیچوقت تا به حال دیدی که مثلاً مدیر یک مکان عمومی مثل دانشگاه یا … بیاد جلوی همه سیگار بکشه و دودش را توی حلق بقیه بکنه فقط به خاطر این که مدیره، شما خودت بهتر از همه میدونی که خدا را شکر در جامعه ی نابینایی از موقعیت اجتماعی و اعتبار خوبی حتی در بین اطرافیان نابینای خود برخوردار هستی. به نظر این حقیر وقتی این حالت ها بهت دست میده به جای فرو کردن دود امواج منفی در حلق بچه های محله، این کارها را انجام بده.
۱. یه کمی از تواناییهات و موفقیت هات برای خودت بنویس یا ضبط کن.
۲. یا واقعی یا مجازی به یک محیط شاد برو، جایی که فقط جوک بگی و بشنوی.
۳. اگر این دو کار حالت را خوب نکرد یک برنامه ی عملی از روانشناسهای محله بگیر و اجرا کن.
۴. جناب مدیر لطفاً از این سیگارها توی محله دود نکنید. چون خیلی ها همین طوری حالشون بد هست اون وقت بدتر میشه ها…
۵. هرچند تا حالا توفیق خدمت به شما و دوستان در این محله نصیب من نشده، ولی چون برایم مهم هستید اینها را نوشتم. امیدوارم به درد بخوره.
یا علی.

سلام به دوستان همنوع و هواداران همنوع
ما برا هم درد دل نکنیم حرفامونُ به کی بگیم کاش فایده ای داشته باشه این صحبتها حقیقت داشت نمیشه منکرش شد و نمیشه و نباید گفت کسی که این حرفها رو میزنه به پوچگرایی رسیده هر یک از ما اگه بخایم از خودمون زندگی و نابیناییمون بگیم کوله باری حرف تلخ و نگفته داریم که فقط خودمون میفهمیم ولی اینها رو هم باید در نظر داشت که نباید نومید بود نباید همش خودمونُ با بیناها مقایسه کنیم همینها آرزو دارن خیلی چیزا رو نبینن من از خودشون میشنوم و از این بابت خوشحالم بعضی صحنه ها در زندگی و دنیا به وجود میان که من فقط میگم خدا راشُکر که ندیدم و آرامش دارم تا همیشه.باور کنید خیلی از اینها قدر خوشبختیشون رو نمیدونن شاید چون راحت به دست میارن هر چی بخان راحت تهیه میکنن ازدواج میکنند راحت ولی اون وقت میگن که نه بابا زندگی فلان و بهمان و خلاصه ناراضین ولی خیلی از ما به کم قانعیم و قدر میدونیم.درسته ما از خیلی مسایل دارین ازیت میشیم و هیچ حاصلی جز درد و رنج نداریم حتا گاهی ممکنه آرزویی جز مرگ نداشته باشیم ولی دنیاست دیگه هیچ وقت خوشبختی توش کامل نیست و جبران تمام بدیها توش اتفاق نمیفته باید به خدا پناه ببریم

سلام نمی دونم چرا اولش دلم نمی خواست اینجا چیزی بنویسم اما حالا دلم می خواد
منم که تازگی ها خود خواه شدم فقط به حرف خودم و دلم گوش میدم
ثنا خانم گفت بینا ها دوست دارند خیلی چیز ها رو که می دیدند نمی دیدند ولی این فقط یه اصطلاح هست یه تعارف الکی یه چیز تو این معنا و مفهوم که اون اتفاق کاش برای اونها پیش نمی یومد کاش در معرض اون صحنه قرار نمی گرفتند و همین چیزها دیگه، ما کارشناسی که بودیم یه درس دو واحدی داشتیم به اسم “پزشکی قانونی” استادمون که خیلی هم با حال و عااااللللییی بود یه سری اسلاید مرده و کشته و جنازه و کلاً دست و پای بریده و تیر خورده و از این چیزها می آورد سر کلاس بعضی بچه ها حالشون بد میشد اون وقت ها می گفتم خوشحالم که این چیزها رو نمی بینم حالم بد نمی شه ولی از ته ته صمیم قلبم دلم می خواست مثلاً صحنه اون آقایی که تصادف کرده بود … سرش … رو می دیدم حتی اگه حالم بد میشد اصلاً دلم می خواست بخاطر دیدن اون صحنه ها حالم بد بشه نمی دونم شاید دارم چرت می گم ولی اشکال نداره به بزرگی خودتون بخشیدید بخشیدید نبخشدید هم که اشکالی نداره نبخشید…

با حرف های علی آقا هم موافقم ولی باید نوشت حتی اگه نویسنده مجتبی باشه مگه مجتبی آدم نیست مگه دردل نداره و مگه…

نمی خواهم بگویم که موافق این پست هستم یا مخالف ولی می خواهم بگویم که وقتی من می خواهم برم لباس بخرم مجبورم با برادر یا دوستانم بروم تا آنها رنگ یا مد مناسبی را برایم انتخاب کنند آن وقت است که حالم خیلی گرفته می شود و دوست دارم ای کاش بینا بودم خودم ساعتها می گشتم یک چیز باحال پیدا می کردم و هی مجبور نبودم از این و آن بپرسم که آیا این درست حسابی است یا نه و آنها هم چیزهایی بگویند و من هیچی از حرفهایشان نفهمم
البته می دانم این مشکل من است و خیلی از شماها که مطلق هم هستید احتمالا خیلی راحت می توانید لباس برای خود بدون دیگران بخرید ولی خوب من توان مندی این کار را ندارم
اما یک چیزی را هم بگویم اگر من این پست را نوشته بودم حالا صدتا فحش زیرش نوشته شده بود ها

سلام ثنا جون گل گفتی. تنها جایی که ما از نابیناییمون ذوق میکنیم همین زمانهایی هست که میبینیم بیناها در شرایطی قرار میگیرند که واقعا دلشون نمیخواد بینا باشند. ولی مطمئنم که همونها هم که این قدر به ما میگن خوش به حالتون، راحتید که این دنیای کثیف رو نمیبینید و از این جور حرفها، خودشون یک ثانیه هم تحمل نابینایی رو ندارند. ما مشکلات رو تحمل میکنیم و صدامون در نمیاد اونها فکر میکنن که ما واقعا خیلی خوشیم.
هم محله ایهای عزیز زبونم مو در آورد از بس گفتم ولی مثل این که باز هم باید بگم: لطف کنید با الفاظ بهتری دیگران رو مخاطب قرار بدید. هر چه به این نکته بیشتر توجه کنید صحبت هاتون در ذهن مخاطبانتون تأثیر بیشتری میذاره.
من هم گاهی به این حالتی که آقای خادمی دچارش شدن مبتلا میشم. این جور وقتها امواج مثبت دور و بر آدم پیداشون نمیشه مگر این که کسی با قدرت بیاد و آدم رو از این حال بد خارج کنه.
من خودم هیچ وقت در این موارد سعی نمیکنم چیزی بنویسم، ولی حالا یکی هم دلش میخواد بنویسه و به آرامش برسه. برای همنوعهاش مینویسه، برای کسانی که حرفهاش رو میفهمن و از اعماق قلب درک میکنن، قرار نیست که این طور کوبیده بشه.
اگه ما نتونیم حرفهامون رو راحت توی این محله بگیم پس کجا میشه راحت صحبت کرد؟
آقای علی ch اون بیناهایی که شما مثال زدید ممکنه نخواسته باشن که از چیزی برخوردار بشن یا استعدادش رو نداشته باشن. آخه توانستن از خواستن خیلی مهمتره، همه جا خواستن توانستن نمیاره و این دو لزوما با هم همراه نیستن. حالا من چند تا مثال میزنم. اوضاع کتابهای رشته ی ادبیات واقعا بیریخته، کتابهایی هم که ضبط شده به حدی غلط خونده شده و یا گویندگان محترم متن بسیار سخت دوره ی مغل رو با هزار جور عشوه و ادا در آمیختن که اصلا قابل یاد گیری نیست. قبلا کتابخونه ی تخصصی ادبیات قم به من کتاب رو امانت میداد که ببرم copy بگیرم و بهشون تحویل بدم. بعد از مدتی copy کتابها هم ممنوع شد. وقتی به کتابخونه رفتم و گفتم کتاب رو به من امانت بدید گفتن دوربین بیار عکس بگیر همه همین کار رو میکنن. ببینید این مسئول کتابخونه که چنین قانونی رو وضع میکنه به بیان غیر مستقیم فقط من نابینا رو آدم حساب نکرده چرا که سایر معلولین میتونن به راحتی عکس بگیرن و بعد با خود دوربین، گوشی، لپتاپ و یا هر چیز دیگه در همه جا به این دریای اطلاعات دسترسی پیدا کنن. در دانشگاه هم اساتید بدون توجه به شرایط نابینایان به اندازه ی دیگران از من انتظار دارن. اگر چه انتظارهای اونها کاملا درسته. من وارد دانشگاه شدم که درس بخونم و علم کسب کنم خیلی زیاد. اما این جامعه ی من هست که منو به این راحتی از علم داشتن محروم میکنه. بخش زیادی از آرامش من زمانی تأمین میشه که ادبیات رو تمام و کمال تا اونجا که میتونم بخونم. اما از کتابهای ابتدایی این رشته ی خیلی قشنگ بیبهره هستم. چرا نباید خودم رو با بیناها مقایسه کنم؟ چرا باید روی واقعیتی که وسعتش زندگیم رو مختل کرده خاک بریزم؟ چرا در کلاس درس باید فقط به این دلیل که کتابی که استاد برای کنفرانس معرفی کرده گویا نشده و طبیعتا من هم نتونستم فعالیت کلاسی داشته باشم پایینترین نمره ها باید از آن من باشه؟ میبینید که این مسأله هیچ ارتباطی به خواستن من نداره و همه ی این ها فقط و فقط به نابینایی من مربوط میشه.
و اما آقای خادمی: مطمئنم شرایط شما این قدر هم تلخ نیست. بد هست ولی بد مطلق نیست. شما در حالتی اقدام به نوشتن کردید که احتمالا نتونستید درست مثبتهای زندگیتون رو ببینید. با نظر اون دوست عزیز موافقم که گفت: یه کم از تواناییهات برای خودت بنویس یا ضبط کن. اگه به مثبتها فکر کنید مطمئنا حالتون بهتر میشه. شاید اون لحظه نتونید اما یه ربع، نیم ساعت، یک ساعت بعد میتونید این کار رو با موفقیت انجام بدید، با این کار یه مقدار شکلات قاتی مشکلاتتون میکنید که اونها رو قابل تحمل میکنه.
پاینده باشید.

احسنت صبا عالی گفتی خیلی از حرفای شیرین هم بین خیلی از ما مشترکه و این یکدلی رو نشون میده ولی وقتی این بیناها میگن خوش به حالت و از اون طرف حاضر نیستن یک لحظه جا ما و حتا با ما باشن خب به درک وقتی مشکل از ما نیست چرا غصه بخوریم اگه تلاش ما واسه یکی شدن بهشون بیفایدس خب خودشون لابد عیبی دارن یا نمیفهمن ما هم کم از اونا نداریم حالا به خاطر معلولیت یه سری محدودیتها برامون به وجود میاد ولی نباید دنیای خودمونو روز به روز با ناراحتی به آتیش بکشیم و نباید بذاریم در جایگاهی که هستیم بخان بیرونمون کنن و مواظب حقمون باشیم با اینکه خیلی برای ما سخته به روی خدا لبخند بزنیم اثرشو میبینیم

سلام! مجتبا بازم بنویس داداش! از نابیناییم حالم به هم میخوره! چرا من تو عروسیها نمیتونم همه کار بکنم‎? ‎عروسی خواهرم بود ولی بخاطر نابیناییم خجالت میکشیدم از سر جام بلند بشم ی وقت نیفتم رو کسی! چرا همیشه اندازه ای که رو هیکل هم سن و سالای من حساب میکنن رو من حساب نمیکنن‎? ‎چرا همیشه باید بچه های کوچولوتر دور و ورم باشن‎? ‎هرچند که هم سن و سالای من زیاد دور و ورم میپلکن منم تو عروسی خواهرم که خیلی برام مهم بود از چیزهای شادیآور استفاده کردم! و تا صبح دور از هر خجالتی لذت بردم! و اصلان هم پشیمون نیستم! که از چیزهای شادی آور استفاده کردم!

سلام.
من کاملا با مجتبی موافقم. تمامی حرف هایی که آقای حاتمی گفتند فقط و فقط یه مسکن و درد کُش موقتی است.
این حرف ها چه خوب چه بد باید زده بشه. حالا کسی خوشش بیاد یا نه. اینجا نه دانشگاه هستش نه مدرسه نه چیز دیگری, بلکه یه مجله یه محله یه پاتوق یه جایی که واسه هم بگیم و بشنویم. بلکه توی این گیر و دار هم کسی به فکر یه راه چاره ای بیفته.
تا نگرید طفل کی نوشد لبن – تا نگرید ابر کی خندد چمن
باید رئالیستی و واقعی فکر کرد نه فانتزی و تخیلی. از بس تخیل کردم شدم توهم دیگه.

خوب مجتبی منم مثل توم
نمیدونم چه قدر باید ببینم که یه نفر بینا چه جوری داره نگاهم میکنه؟
نمیدونم چه جوری باید سیستم عاملمو تست کنم آخه نه مگنیفایری هست نه جازی نه چیز دیگه!
همون جاز آشغال FLStudio رو نمیخونه نمیتونم باهاش آهنگ بزنم!
ان وی دی ایم که انگاری از رده خارجه!
من فقط باید به اون یه ذره دیدی که دارم وابسته باشم!
تازه خیلی جاها باهام مثل یه بینای کامل رفتار میشه!
خیلی جاها به خاطر این که مشکل بینایی دارم تحقیر میشم!
یه جاهایی واقعا از وجود خودم پشیمون میشم
ولی نمیدونم! دارم میسوزمو میسازم.
بگذریم! چون با این پستت حسابی حالمو گرفتی.

باشه حالا که شما دوست دارید واقع گرا باشید دیگه حرفی نیست
مختارید ادامه بدید
این مشکل تو افراد عادی هم کم نیست
به هر حال امیدوارم با هر مدل فکری که دارید در نهایت موفق و شاد باشید مهم همینه شاد باشید
دوستون دارم

سلام
نابینایی هم مثل هر فقدان دیگه ای میتونه باعث ناراحتی بشه .
ناراحتی الزاما به معنی نا امیدی نیست .
ما مثل همه ی آدمای دیگه حق داریم اگه نمی تونیم چیزی رو داشته باشیم , حداقل آرزوشو داشته باشیم .
من مطمئنم که بیشتر ما نا امید نیستیم بلکه از شرایط موجود ناراحت هستیم .

علیک سلام باز من سر و کلم پیدا شد مجتبی باز که ملتو انداختی به جون هم رفتی پی کارت عجب آدمی هستی تو
ولی این دفه باهات مخالف نیستم بالاخره تو هم به این نتیجه رسیدی که آخر این زندگی کوفتی کوری هیچ چی نیست
پروفسور هم که باشی معروفترین آدم روی زمین هم که باشی اصلا فرد اول خلقت هم که باشی این کوری دست و پا گیر خواهد بود و به دیگران محتاجت خواهد کرد امثال ما همیشه در حصرت لذت بردن از خیلی لذتهای زندگی هستن و با حصرت هم خواهند مرد ما از این دنیا درصد خیلی پایینی درک داشتیم و ازش هیچ لذتی نبردیم و تا زمانی هم که کوری دست از سرمون بر نداشته همینه تو راست میگی مجبوری بری زن بینا بگیری که دستتو بگیره برات زن نشه عشق نشه همدم نشه تکیه گاه نشه فقط بشه منشی راننده همراه و کوفت و زهر مار. تو و من حتی نمیتونیم از نقاشی که فرزندمون برامون میکشه و با ذوق میاره نشونمون میده لذت ببریم فقط مجبوریم به دروغ سری تکون بدیم و بگیم قشنگه عزیزم و بعد عذاب درونمون بیداد کنه نمیتونیم ببریمش پارک و شهر بازی و سوار تاب و سرسره و و این چیزا بکنیمش خلاصه مجتبی راست گفتی ما تا آخر عمر هر چقدر هم بزرگ و محترم باشیم هیچ لذتی از زندگی نخواهیم برد و مردنمون از زنده بودنمون بهتره من و تو تو بهترین حالت هم بدبختیم مجتبی بد بخت. حالا هی بشین محله محله کن آخرش که چی؟
اعصابمون باز خط خطی شد و دلمون پر از درد بریم تا اشکمون در نیومده یه جا گم و گور شیم

سلام بر شما.
من به مثبت نگری و تلقین به هیچ وجه معتقد نیستم.
صد درصد و بلکه هم هزار درصد با حرف های آقامجتبی موافقم.
از تمامی مخالفین دعوت می کنم علت مخالفتشون رو بگن.
خودم هم کمکشون می کنم.
از این جا شروع کنید که کدومش حقیقت محض نبوده و نیست؟
اول این رو جواب بدین تا بعد.

دیدگاهتان را بنویسید