یک پرس چیپس، یک دانه پیتزایی که مخصوص میخوانندش، یک دانه سالاد اندونزی کوچک و یک دوق، همه ی اینها به جای دو، یکند. همه ی اینها برای فقط یک نفر! آه و افسوس که جای تو میلیارد بار اینجا رو به روی من خالی خالیست. نیستی که بی قرار خنده هایت کنیم. نیستی که من حس حمایتت را، آرامش بودنت را، نغمه ی خوش امید دادنهایت را، تو را و تو را و خود خودت را داشته باشم. حالا همه سفارش های من قیمتش زیر پانزده هزار تومان میشود، فقط به خاطر نبودنت. به خاطر اینکه نیستی تا با چنگالهایمان دو نفری به یک تکه ی خلالی شکل از سیب زمینی سرخ شده حمله ور شویم، نیستی تا بجنگیم تا سهم سالاد بیشتر نسیب هر کداممان بشود. نیستی تا در هم ریختگی نوشته ی من را پر پرش کنی. حالا، من مسموم، فقط برای زنده کردن خاطره هات حتی برای یک مقطع کوتاه هم که شده، قصد بازی با جسم و جانم را کرده ام و پیتزای مخصوص با چیپس، در عین مسمومیت سفارش داده ام. یک دیوانگی محض، که فقط خودم میفهمم چه و چرا. تو نیستی تا چک چک عرقهای تمیزت روی گونه هام اشک شوق شوند. پس مینویسم و پاک میکنم و باز مینویسم، مگر کمی از این دلشوره ی سمیم تخلیه شود و تعدیل کند از خود بیخود بودنم را.
تو نیستی، هیچ اثری هم غیر از عذاب نبودنت از تو نیست. بویت نیست، عطرت نیست، دلتنگیت نیست، دستهای حلقه شده ات به دور گردنم نیست، لباس هات نیستند، تاپت نیست، شلوارت نیست، شرتت نیست، جوراب هات نیست، گرمایت نیست، پوستت نیست، گوشتت نیست، استخوان هات نیست، بدنت نیست، حتی وزن ساختگی بدنت که روزی در خیالم روی سینه ام حسش میکردم دیگر نیست.
بیزارم، از خودم، از چیزی به نام عشق که به خیال خامم هیچ وقت اسیرش نشدم و این است انتقام همیشگیش از من، که لحظه های ابر سان را، در نظرم یک عمر جلوه دهد، که آشنایی و جدایی من و تو را که یک روز بیشتر طول نکشید، یک قرنش کند و مدام توی سرم بزندش، و با اقتدار، بگوید تو داری به خودت دروغ می گویی و تو اسیر شده ای آن هم اسیر عشق، از نوعی که مرگ شاید باید برایت به صرفه تر باشد.
۱۲ دیدگاه دربارهٔ «شکایت بیثمر مجتبی از تو»
سلام و وقت به خیر! راستش چیزی که من حالیم شد، این بود! خب، احساسی بود، قشنگ هم بود! خیلی جالب بود! نشان میداد که تو هم کم و بیش آدم گل و بامرامی هستی ها پسر، تو هم دل پر درد و غوغایی داری مؤمن، تو هم خیلی باحالی، ولی دادا! از دستم ناراحت نشو، بعضی از کلمات هم توش بود که تو ذوق میزد، قلمبه و همچین …!… بود! شاید اثرات مسمومیت باشه، هان؟ خلاصه بد نبود!…
بگذریم. دوستان، میخوام یه چیزی بگم، شاید با ربط باشه، شاید بی ربط. ولی چون صحبت از احساس و احساسی و احساسات و این چیز ها کردم گفتم چیزی که روی مود فعلیم در اسکایپ هست رو این جا بذارن، شاید خریدار داشته باشه
مودم این بود!.
دوستان عزیز!این یکی از قشنگ ترین و غم ناک ترین آهنگ هاییست که تا حال شنیده بودم!واقعا ما باید این پندیات رو آویزه گوش مون کنیم!نظر یادتون نره!
http://dl11.tk/7.mp3
از نظرت ممنون از نظرم چیز قلنبه و چیز چیزی توش نبود.
مجتبی خیلی خوشم اومد. از همه اش خوشم اومد. احساسی کاملا قابل درک و کاملا ملموس بود. این رو کسی میتونه بنویسه که درک کرده باشه. دلم واسه تو نه که درکش کردی واسه خودم میسوزه که درکش میکنم ولی قابل بیانش نیستم.
تازه منم این چیزی که نوشتم اون چیزی که میخواستم بگم نبود آخرش توهم.
تو هم از چشمک یاد گرفتی بجای من اظهار نظر کنیا! آدمک خان.
آره توهم، میفهمم چی میگی.
مرسی که هستی!
خیلی زیبا بود. من شیفته اینجور عجیب غریب نوشتن شما هستم آقا مجتبی.
مرسی سارا خانم.
شاید چون خودمم آدم عجیبیم عجیب مینویسم.
درود نیست که این حرف ها رو میزنی اگه بود میگفتی کی میشه از دستت خلاص بشم کی میشه چند روزی بری خونه ننت نبینمت پس تو امروز کلاس نداشتی و چیز های دیگه خوب حال که نیست خوش باش با خاطراتش
سلام دمت گرم خیلی مشتی بود
خیلی قشنگ هستن این مدل نوشته های شما. خیلی. ای کاش من هم می شد بنویسم. نمیشه نمی تونم. ولی اینجا، زیر نوشته شما دلم نیومد بی نظر رد بشم. تمام این ها که نوشتید معناش یک جمله بود و هست.
(دلم تنگ شده برات)
خوش به حال شما که نوشتید. من هم دلم نوشتن و گفتن می خواد. بذار اینجا بگم. دلم تنگ شده. دلم تنگ شده. به خدا دلم خیلی تنگ شده. ای کاش این دلتنگی و این خاطره های وحشتناک که هر جا میرید هستن و هستن و هستن دست بردارن از سرتون. از سر من که دست برنداشتن. همه جا هستن و شدنی نیست که بدون اشک از جاهایی که هستن رد بشم. کاش تموم بشه. کاش فقط تموم بشه. برای من، برای شما، برای هر کسی که اینهمه دلش تنگه. کاش می شد که من هم بنویسم. نمیشه ولی با عرض معذرت من بعد از خوندن نوشته های اینطوری شما توی دلم خودمرو شریک کلماتتون می کنم و با خودم فرض می گیرم که جای من هم نوشتید و با هر کلمه: بارون، بارون، بارون.
دیگه چیزی بلد نیستم بگم جز تشکر. لطفا گاه گاهی که دلتون تنگ شد از این نوشته ها اینجا بذارید تا من بتونم بگم من هم همینطور. تا بتونم پیش خودم بگم که چقدر دلم تنگ شده. تا بتونم ببارم.
مجتبی مجتبی مجتبی
من این مطلب را دوباره خوندمش و باز هم … .
بار دیگر هم باید بخونمش