خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

از قصابی تا بدشانسی: چرا از او جدا نشویم؟

سلام. امروز واقعا تجربه ی خیلی خیلی ترسناکی را از سر گذراندم. خوب، اولش قرار شد بروم قصابی، یک قلم پای گاو یا گوسفند سفارش بدهم که رفتم و تحریک شدم دیدم جناب صالحی کارت خوان داره، منم بیست تومان گوشت نازک پشت مازو، از آن گوشتهای چرب و نمر و خوشمزه خریدم آوردم گذاشتم توی یخدان یخچالم. البته فکر نکنم این گوشت به من وصال بدهد چرا که من فقط امروز را مهمان منزل خودمان هستم و از فردا دوباره به خوابگاه میروم و احتمالا خانواده ی گرامی، گوشت نازنینی که خریدم را، گوشت خوشمزه را، گوشت نازک پشت مازو را بزنند به بدن که خوب البته نوش جانشان. به قول پدرم که همیشه می گوید: “خوراکی را می خری که بخوری، نمی خری که نگاهش کنی.” در مثال ما نابیناها میشود: “خوراکی را می خری که بخوری، نمی خری که بویش کنی یا لمسش کنی.” پس این از تکلیف گوشت. راستی، جناب قصاب، قلم پای گاو یا گوسفند یا گوساله نداشت و من یکی سفارش دادم که موضوع موکول شد به فردا تا مادرم برود تحویل بگیردش.

اما به محض اینکه برگشتم به منزل، مادرم گفت: “ای کاش یادم بود گفته بودم این قرص و این کرم را هم که ندارم سر راهت خریده بودی!” گفتم طوری نیست. دوباره میروم می خرم. جوانم و تا جوانم باید کار کنم که بعد توی پیری حصرت نخورم که اگر جوان بودم ال میکردم و بل میکردم. همین شد که دیدم برادرم با موتورش از راه رسید و گفت من عجله دارم اگر جایی میخواهی بروی برسانمت. گفتم تا دم داروخانه ی شبانه روزی و پریدم ترک موتور و خوشحالی کنان که چه خوب شد قالیچه ی سلیمان پیدا شد. آخ که چشمتان روز بد نبیند. من خوشحال و خندان، روبروی داروخانه پیاده شدم و برادرم گاز موتور را گرفت و رفت و من بیچاره، تازه فهمیدم چه کلاهی سرم رفته. احساس بدی داشتم. یک چیزی نبود. یک چیزی کم بود. کلاهی که سرم رفته بود، لبه هایش تا پاچه های شلوارم آمده بود پایین، به حدی که روی کفشهایم را نیز پوشانده بود. به هیچ وجه نمیتوانستم خودم را جمع و جور کنم و به سمت داروخانه بروم. باور کنید حتی نمیتوانستم پل روی جوب را پیدا کنم چه برسد بخواهم از پل بروم آن طرف. بله. پولی که برای خرید دارو نیاز داشتم توی جیبم بود، حتی کارت بانکی هم داشتم، ولی عصایم نبود. من از بس عجله کرده بودم که برسم، عصایم را در منزل، جا گذاشته بودم. یکی دو نفر رد شدند که صدایشان زدم ولی کسی آه از نهادش در نیامد. هرچه شما از صفحه کلیدتان جواب شنیدید، من هم از این جماعت بیرحم. دیدم چاره ای نیست. نمیشود که تماس بگیرم آژانس و بگویم من یک نابینای مفلوک هستم که عصا ندارم و جا مانده ام حالا شما بیا این پول بی زبان را بگیر برای من دارو بخر و من را تا خانه برسان. این افت کلاس، افت اعتماد به نفس و پا گذاشتن روی ارزشهایم بود و من حتی اگر میکشتیم دست به این کار نمیزدم. پس روی زمین، نشستم و با دست کشیدن به کناره ی جوب، چند متری طول جوب را گرفتم و رفتم تا انگشت هایم به دیواره ی یک پل خورد. جایش را در ذهنم سپردم، بلند شدم و از روی پل رد شدم. در پیاده‌رو، گشتم و داروخانه را پیدا کردم. قرص و کرم را خریدم و حالا دیگر زمان برگشت شده بود. دوباره همان مصیبت. این دفعه با کشیدن یکی از پا هایم به کناره ی جوب، باز هم پل را یافتم و از رویش رد شدم و با احتیاط، با دقت به صداهای اطراف گوشیدم، زمانی که خیابان خلوت شد، سریع، از خیابان رد شدم. حالا ایستادم و ایستادم تا یک ماشین بییاید من را به کوچه ی مان برساند که بعد از ده دقیقه، با خودم گفتم امروز جمعه است و هیچ کسی نیست که جلوی پایم ترمز بزند. پس، از کناره ی خیابان، راه افتادم به طرف منزل! در طول مسیر، چند نفری پیدا شدند که پیشنهاد کردند من به جای خیابان، از پیاده‌رو بروم ولی چون پیاده‌رو ها مملو از وسایل مغازه دار ها، پله ها و اشیای ناشناس هستند، من ریسک خیابان و ماشین را ترجیح دادم و از پیاده‌رو نرفتم. نزدیک به پانصد متر از خیابان شریعتی را لاکپشت وار، طی کردم و دوباره رفتم آن طرف خیابان، همان طرفی که داروخانه بود. بعد یک کوچه پیدا کردم و حدس زدم این کوچه به خیابان امام بخورد. با احتیاط هرچه تمام تر، پل را رد کردم، دیواره ی کوچه را پیدا کردم و راه افتادم تا کوچه تمام بشود. در همین حین، خیلی به خودم لعنت میفرستادم که چرا عصا ندارم و دروغ چرا؟ خیلی میترسیدم. هر یک میلیمتر که پایم در جایی فرو میرفت، من از ترس، هزار متر به آسمان میپریدم و میلرزیدم. کافی بود در جوبی جایی بخورم زمین، نابینا که هستم، جسمی حرکتی هم بشوم! سرتان را درد نیاورم. هر طور بود، به خیابان امام، رسیدم و دویست متر هم از خیابان امام، گز کردم تا به کوچه ی خودمان رسیدم. نصیحت که نه، وصیت من به شما: هیچ وقت از عصایتان جدا نشوید. هیچ وقت!

۲۶ دیدگاه دربارهٔ «از قصابی تا بدشانسی: چرا از او جدا نشویم؟»

باز هم از این خاطرات بنویس باحال و آموزنده
بچه ها برخی فکر می کنند امثال من و شما از عصا استفاده نمی کنیم وقتی این ها را می نویسی دیگه جای حرفی باقی نمی ماند
راستی یک پیام هم دارم که خودت دیگه از همه بهتر می دونی چی هست
من که چشمکم
ادامه اش را خودت بگو

سلام مدیر واقعً خییییییییییییییییییلی سخته من خودم رو جای شما گذاشتم و تصور کردم واقعً شما خیلی زرنگ بودید که تونستید با هر زجر و سختی خودتون رو به خونه برسونید ولی تجربه ی با حالی بود برای خود من هم از این اتفاق ها افتاده ولی به این حد سختی نکشیدم. انشاالله که همیشه موفق باشید

ولی قبول داری نباید اینقدر هم به عصا وابسته باشیم درسته حکم چشم واسمون داره ولی اگه یه کوچولو تمرین کنیم که بدون عصا هم بتونیم راهمونو پیدا کنیم بهتره البته یه چنین جاهایی که واقعن خطرناکه خیابون هم هست واقعن ریسکه بدونه عصاباشیم

ولی من هم خیلی وابسته شدم حدود یک ماه پیش داخل پیاده روی دروازه شیراز یه خانمی که خیلی هم بی ادب و پرو بود نمیدونم با چی بود نفهمیدم اسکیت بود یا چیز دیگه ای رفت رو عصام و بعدش هم با کمال پرویی بدون معذرتخاهی به من گفت که نباید اینور و اونور بزنی هاهاها میخاست به من درس جهتیابی بده خلاصه عصام تا شد فقط خدا باهام بود که نشکست من واقعن داشت اشکم درمیومد ولی با هر بدبختی بود رسیدم خونه
تازه از همه جالبتر این بود که بهزیستی که باید حد اقل عصا رو همیشه داشته باشه نداشت تازه باید نامه نگاری میکردن که فکر کنم ده روزی طول کشید که اوردن
خدارو شکر من یکی ساپاس داشتم

چه جالب و دردناک.
یک روزی هم رفیق خودم بی هوا پاشو گذاشت روی عصام شکستش و من فلج موقتی شدم.
قبول دارم وابستگی به عصا بده.
من بچه که بودم اصلا نمیدونستم عصا چیه. این قرتی بازیها حالیم نبود که. از جنگل و جوب و درخت و چشمه و صحرا مثل ولد چموشی بالا و پایین میجستم و باکی نداشتم. حیف که هرچی بزرگ تر شدم, وابسته تر و خر تر شدم.
اگه پول داشتم مثل شهرام خان, به این مسئولین, یک پول زیادی میدادم میگفتم تو را به مقدساتتان در این بهزیستی را ببندید که فقط اسم لکه دارش روی ما مونده.
مددکار من یکی هست که فکر میکنه من یک موجود بدبخت تو سری خور هستم و همش دم از نداری بهزیستی میزنه و فکر میکنه یک کیلو برنج یا یک جفت کفش کهنه, جواب مطالبات من هست.
نمیدونه من توی مزرعه ی برنج بزرگ شدم و نمیفهمه طبعم از خودش خیلی خیلی بالا تره.
اصلا بهش بگی سایت گوشکن را مجتبی برپا کرده که روزی هزار نفر بهش سر میزنند، باورش نمیشه. فکر میکنه دروغ میگید و یک فرد بینا کارهای این سایت را انجام داده و میده. اینها مغزهای فسیلی پر از پوشال دارند و کاریشون هم نمیشه کرد. به امید دولت تدبیر و امید که البته اگر، اگر، اگر آبی ازشون گرم بشه. بازم نمیدونم.

سلام و درود واقعً واقعً اتفاق و خاطره عجیب و زیبایی بود همین طور که بچه ها گفتن نیز جالب و البته ترس آور.خیلی جرات میخواد مثل اینکه چشم یه بینا رو ببندند ولی همیشه وقتی آدم تو یه چنین موقعیت اجباری قرار میگیره هر طوری هست با کمک خدا از پس کارش بر میاد به هر حال آفرین.من همینطور که داشتم میخوندم انگار خودم توی صحنه بودم طوری که عنوان رو یادم رفته بود خیلی خوشم می اومد تا اون جا که این طوری شد وای.یه شب هم خواب هم چین ماجرایی رو دیدم

از خواب ترسناک گفتی، یادم به بچگی هام افتاد. همیشه خواب میدیدم یک خرس دنبالم گذاشته و من اولش سرعتم خوبه بعد هی کم کم از سرعت پاهام کم میشه تا استاپ میشم و خرسه منو میگیره. اه خیلی بد بود این خوابم. ده سالی میشه دیگه این خواب را ندیدم. چه خوووب.

مجتبی غم نخور!
من خیلی از این اتفاقا برام افتاده
با اینکه یه کمی میبینم هر جا میرم باید عسا بگیرم تو اون دستم
اصلا خوشم نمیاد
البته! من اصلا نمیرم بهزیستی!
حالم از بهزیستی و اون مسئولاش به هم میخوره!
اسم برا خودش گذاشته!
بهزیستی به معنی خوار و زلیل کردن بقیست نه به معنی کمک کردن

وای چه ترس ناک ولی چه انسان های بی رحمی یعنی کسی دیده شما با دست می خواید پل پیدا کنید و کمک نکرده!!! چه بی رحم البته کار خطرناکی می کنید همین طور از خیابون رد میشید خیلی خطرناک هست خیلی من بکشنم با عصا هم از خیابون رد نمی شم “ترس درونی” ولی خیلی وحشتناک بوده خدا رو شکر که خاطره شیرینی شد تلخی نداشت خدا رو شکر.

سلام.
احسنت به اراده و پشتکار شما. من که اگه عصا نداشته باشم اصلاً جرإت نمیکنم با دست دنبال پل بگردم.
خیلی لحظه ی سختی بوده قبول دارم.
باز خدا راشُکر تونستید برگردید.
من و همسرم هم تابستان یه سفر به شهرِکُرد داشتیم که به محض سوار شدن اتوبوس همسرم یادش اومد که عصا رو جا گذاشته حالا تا مادرش خواست بره عصا بیاره اتوبوس به راه افتاد.
شانس آوردیم راننده خیلی هوامونو داشت وگرنه بیچاره میشدیم.
برای برگشت هم بنده خدا دوستمان یک عصای اضافی داشت که تونستیم راحت برگردیم

درود
مجتبی بخت باهات یار بود بالاخره نتیجه مهم است که به سلامت به سرزمین امن رسیدی ها !
بعدش چطوری از عرض خیابان گذشتی مگر خیابان خلوت بود من که اصلا جرات ندارم می دانی چی می گم به دوستانم میگم که من به خاطر خودم نیست که از عرض خیابان نمیگذرم بلکه به خاطر این است که دلم به حال رانندگان می سوزد که مبادا با من برخورد کنند .
ضمنا منکل کامنت ها را به دلیل خواب آلودگی نخواندم اما همینقدر بگم اگه کله خراب بودی حتما کله ات در این ماجرا به جائی میخورد اما باهوش و زرنگی موفق باشید .

سلام دوستان! آقاجان از خاک گفتید:‏ ما چند نوع خاک داریم! منظورت کودوم یکی از این خاکهاست؟! خاک ‏ اره ی نجاری؟ خاکه زغال؟ خاک سرخ؟ خاک رس:‏ خاکه شیشه؟ ‏! خاک قبرسون؟! خاک قال مورچه؟! یا…؟!‏.‏ ‏

دوستان عزیز! بیشتر اوقات وابستگی به عصا نیست بلکه برای این است که دیگران که ما را نمیشناسند بفهمند که نابینا هستیم و از بوجود آمدن بعضی از اتفاقات خطرناک پیشگیری شود!حدود ‏۵‏ ماه است که یک نابینا به محله ی ما آمده و بیشتر اوقات بدون عصا به اینور و آنور میرودو باعث ناراحتی رانندگان شده استکه از نابینایی وی اطلاعی ندارند! چند سال پیش با خانمم به مهمونی رفته بودیم! من موقع برگشت تنها بودم! شاخه ی درختی را شکستم و با آن یک عصای چوبی ساختم و با استفاده از عصای چوبی به منزل رفتم،.در ضمن برای پیدا کردن پل پا بهتر کمک میکند!‏.

راستی اگه یه روز در بیرون منزل ناخداگاه کش عصاتون پاره شد چیکار میکنید؟! چند سال پیش در اداره تعمین اجتگفاعی خیابان عباس آباد کش عصایم پاره شد و تکه های عصا روی زمین قر خوردند و هر کدام به سویی رفتند! یه نفر کمکم کرد و تکه ها را به دستم داد! رفتم روی صندلی نشستم و چون کش کوتاه بود و قابل گره زدن نبود! تکه نخی پیدا کردم! و با آن عصا را ترمیم نمودم!اما عصای راست نه تاشو ساخته شده بود! ‏…‏!‏.

خوب دوستانعزیز اکنون کمی از کله خرابیام براتون بنویسم!امروز صبح زود با یک عمله و بنا ‏۴۵‏ کیلو مپر از شهر دور شدم ‏! من به روستا آمده ام! اینجا مبایل به سختی آنتن میده،‏ هم اکنون چند ساعت است که گوشه ی پشتبام روی زمین نشسته مینویسم! فردا داخل چاه زگال میروم و گونیها را از زقال پر میکنم! امروز قرار بود برای ناهار مرغ بپزم!مرغ بدون نمک و عدویه پخته شد و بجای رب چند گوجه ی رنده شده استفاده شد! بهبه چه مرغ شیرین و خوشمزه ای بود! فردا صبح یک قابلمه روی اوجاق گاز قرار میگیرد تا آبگوشت ماهیچه ی گوسفند و مقداری نخود و لوبیا پخته شود!‏.هاهاهاهاها

مدیر جون سلام، باورت میشه بارها شده همون موقعی که قرار است دور اصفهان را از صبح تا شب بگردم همون موقع به عناوین مختلف بی عصا میشم. و هر بار چی پیش میاد خودش داستانی است. یک بار هم در مشهد بی عصا شدم و امام رضا برایم عصا فرستادند، حتماً توی یک پست خاطره اش را می نویسم. خدا را شکر که شما هم به سلامت رسیدی. یا علی.

در این دنیا کسی بی غم نباشد اگر باشد بنی آدم نباشد وقتی اینا رو خوندم اشک تو چشام حلقه زد یاد حدیثی از رسول الله صلی الله علیه و ال و سلم افتادم با این مضمون که هر نابینایی که بر نا بینایی خودش صبر کنه جزاش تنها بهشته و بیاد خودم افتادم و گذشته و زمانی که بعدها آرزو کردم کاش نابینا ناشنوا و هر چیزی می بودم ولی ……..دنیا گاهی خیلی سخت میشه خیلی خیلی سخت هنوزم وقتی گاهی دنیام خیلی سخت میشه بیاد این آیه تسکین پیدا می کنم و بیاد زمانی که هم درد تموم وجودمو می گرفت و هم حتی خودمو از تسکین یافتن هم دور می کردم گریه می کنم [ وَبَشِّرِ الصَّابِرِینَ * الَّذِینَ إِذَا أَصَابَتْهُم مُّصِیبَهٌ قَالُواْ إِنَّا لِلّهِ وَإِنَّا إِلَیْهِ رَاجِعونَ *
أُولَئِکَ عَلَیْهِمْ صَلَوَاتٌ مِّن رَّبِّهِمْ وَرَحْمَهٌ وَأُولَئِکَ هُمُ الْمُهْتَدُونَ ] البقره/۱۵۴-۱۵۶
و قطعا شما را به چیزى از [قبیل] ترس و گرسنگى و کاهشى در اموال و جانها و محصولات مى‏آزماییم و مژده ده شکیبایان را (۱۵۵)
[همان] کسانى که چون مصیبتى به آنان برسد مى‏ گویند ما از آن خدا هستیم و به سوى او باز مى ‏گردیم (۱۵۶)بر ایشان درودها و رحمتى از پروردگارشان باد و راه‏ یافتگان خود ایشانند (۱۵۷)
زمانی فکر می کردم مصیبت فقط مرگ عزیزانه و این آیات فقط مختص زمان مردن ولی این ایه برای تمام لحظه های سخت بود و من نفهمیدم
در حالی که حالا دیگه نمی دونم چطور می تونم به چیزی که بودم دوباره برگردم یک چیزایی هست که از تموم جونمون مهمتره برادر مجتبی اگه رفت دیگه رفته حرفام اگه مبهمه مال اینه که نمیشه خیلی چیزا رو گفت ولی اگه در بین شما کسانی باشن مثل من اونوقت می دونین از چیا می گم و از کجا می دونم اینجا رو نوشتی صرفا جهت اطلاع ولی منو یه جورایی تا گذشته هام بردی گذشته ای که از خدا می خوام فراموشم بشه و دیگه هرگز تکرار نشه

دیدگاهتان را بنویسید