خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

اولین پست من

سلامو صد سلام به هم محله های عزیز, بل اخره بعد از چند وقت تونستم پست بزارم. این پست, پست اول من هست و در این پست میخواهم یک خاطره ی جالب و به یاد ماندنی رو براتون بنویسم. سه ماه پیش من و همسرم تصمیم گرفتیم که برای خوردن شام به بیرون برویم ما ساعت 6 از خونه راه افتادیم و با عصا به طرف خیابون حرکت کردیم وقتی به ایستگاه اتوبوس رسیدیم یک دختر خانمی رو دیدیم بهمون گفت اتوبوس شهید رجایی اومد وقتی میخواست بره از اتوبوس بالا گفت من بلیتتون رو میزنم بهش گفتم نه نزن ولی از اتوبوس سریع رفت بالا و برای ما هم کارت زد من و همسرم هم به سرعت به طرف در اتوبوس دویدیم که همسرم از در مردانه بره بالا اتوبوس حرکت کرد ما از یک طرف خندمون گرفته بود و از یک طرف هم ناراحت بودیم که چرا با ما این رفتار رو کرد چرا راه افتاد. بعد یک تاکسی اومد و با اون تا دروازه ی تهران رفتیم و دوباره سوار تاکسی شدیم و دم ساندویچ پیاده شدیم. القصه با هم رفتیم داخل و ساندویچ سفارش دادیم و نشستیم تا برامون بیارن وقتی خوردیم پا شدیم و از آنجا اومدیم بیرون و همینطور که در پیاده رو میرفتیم جلو و عصا به پا های مردم میخورد رفتیم جلو تا رسیدیم به یک بستنی فروشی رفتیم داخل و سفارش بستنی دادیم و نشستیم تا برامون بیارن. خلاصه بستنی رو هم خوردیم و وقتی میخواستیم از آنجا بیاییم بیرون از یکی از کار کنان همانجا پرسیدیم ما میخواهیم بریم دروازه تهران چطوری باید بریم اومد دست همسرم رو گرفت و ما رو از خیابان رد کرد و برامون تاکسی گرفت وقتی سوار شدیم چند دقیقه بعدش همسرم پرسید ببخشید آقا چقدر بدم خدمتتون راننده ی ماشین گفت اون آقا حساب کردند گفتیم چقدر ازشون گرفتید گفت شش هزارتومن من هم کمی عصبانی شدم که چرا انقدر زیاد گرفتید و باهاش کمی بحث کردیم خلاصه این که باهاش تا دم خونه اومدیم.
خب دوستان سرتون رو درد آوردم ولی این خاطره برای من هم جالب و به یاد ماندنی و هم خنده دار بود.

۳۸ دیدگاه دربارهٔ «اولین پست من»

سلام آجی سحر.
ورودت رو به محله تبریک میگم.
هه هه جالب بود مخصوصاً خانمی که بنده خدا پول بلیط رو حساب کرده آخرشم شما به اتوبوس نرسیدید.
کاش لا اقل این بنده خدا که زحمت کشیده پول رو حساب کرده شما به اتوبوس رسیده بودید.
ولی خب تجربه جالبی بود.
انشاء الله زندگی شیرین و پر خاطره ای با هم داشته باشید عزیزم.

سلام سحر جون اولش که خیلی خیلی خوش نوشتی اولین پستت رو خووووش خووووششش خوشششش اومدی به جمع نویسندگان گوشکنی محله ای، بعدش هم عجب مردمانی ما داریم ها در باطن خیلی گلند اما کاش میدونستند هر جایی باید چه مدل گلی باشند کاشکی

سلام سحر جان
ورودتو به محله خوشاومد میگم.
خاطره باحالی بودش!
راستش برا منم خیلی از این اتفاقا افتاده
خاستم با مترو برم خود مئمور مترو اومده کارت زده یا خاستم کارتمو شارژ کنم اون طرف هر چی اسرار کردم پولشو نگرفت
خلاصه برام خیلی اتفاق افتاده
البته ما خودمونم بعضی وقتا کرممون میلوله
خودم ۸ نفرو یه بار از گیت مترو رد کردم.
راهشم اینجوریه:
اولی رد میشه دومی پشت سرش و با دوتا آرنجش گیتو میچسبه سومی میاد پشتش و همین کارو تکرار میکنن و تکتک رد میشن بعدشم میرن پی کارشون

سلام. منم ورودتونو تبریک می گم. راستش اول نمی دونستم چی بنویسم که چند تا چیز به ذهنم رسید. اول این که بازم خیلی خوب بوده که یکیتون سوار نشده و راه بی افته که بیچارگی می شد. راننده تاکسیم که من فک نمی کنم راست گفته باشه. شاید خودش نمی خواسته بگیره. یادمه من یه بار با یه دوستی بیرون بودم، اول اون اومد کرایه تاکسی رو بده بهش گفت حساب شده. حال کردم گفتم دمش گرم آبرومونو خرید. پیاده که شد اومدم خودم کرایه رو بهش بدم که به منم گفت حساب کردن. هیچی دیگه نگرفت ازمون.

سلام آقای قنبری آره واقعً خیلی خترناک بود چون همسرم میخواست پاشو بزاره بالای اتوبوس که راه افتاد. تاکسی هم پول رو گرفته بود چون از دروازه تهران تا خونه ۵ هزار تومن دیگه از همسرم گرفت.

سلام خوش آمدی سحر.
میگما ی باری من واستاده بودم توی خیابون یک اتوبوسی اومد کیفم را که به کولم بود برداشت و برد.
هیچی دیگه کیفه که داشت میرفت، منم داشت با خودش میکشید منم بند کیف را رها کردم بهش گفتم تو با اتوبوس برو من نمییام.
چند ثانیه بعدش کیفم عقد اخوتش را با اتوبوس شکست و خوب در نتیجه تالاپی مثل کوکو پهن شد اون طرف خیابون چند ده متر جلو تر که یک دختر بچه ی با حال واسم خونین و مالین شدش را آوردش.

سلام مدیر یا حالا آقای خادمی ممنونم که نظر دادید شما هم خاطره ی قشنگ و خنده داری رو نوشته بودید واقعً خیییییییییییییییییلی قشنگ و خنده دار بود کلی خندیدم. خدا رو شکر که اتفاقی برای خودتون نیفتاده. ایامتان به کام.

سلام دوست عزیزم خیلی خاطره ی جالبی بود امیدوارم همه ی لحظات زندگیتون در کنار هم به این خوشی بگذره خاطره ی خوبی رو برای پست اولت انتخاب کردی من هم به دنبال مطلبی هستم که بتونم به عنوان اولین پستم تو این محله ی شاد و خیلی باحال بذارم که هر چی بیشتر میگردم کمتر پیدا میکنم!!!

خوشا خوش گذاران با شوهر را
بابا تو که میگی مشاوره بعد از ازدواج بده خوب این خودش مشاوره است دیگه خودت سر رشته داری دیگه
اما خوش به حالتون چقدر مردم حسابتان می کنند یک نفر پیدا نمی شود منه بد بخت را حساب کنه
من که چشمکم و حالا
ای وای ببخشید اشتباه شد

خانه ی قلبم خراب از یکه تازی های توست.
عشق بازی کن که وقت عشق بازی های توست.
قصه ی شیرین نیفتادَست هرگز اتفاق.
هر چه هست ای عشق از افسانه سازی های توست.
میهمانه خسته ای داری در آغوشش بگیر.
امشب ای آتش شب مهمان نوازی های توست.
سلام سحر خانوم.
خوشحالم که خوشحالی.
از صمیم قلبم برای تو و همسرت آرزوی خوشبختی میکنم. در کنار هم خوش باشین.
به محله هم خوش اومدی.

سلام آقای سرمدی واقعً چه شعر قشنگی بود ممنونم از این که این شعر به این زیبا ای رو نوشتید. من هم آرزوی موفقیت و سر بلندی برای شما دارم انشاالله همیشه شاد و خوشحال باشید. ایام به کام.

سلام سهر خانم ورود شما را به محله ی خودمان خوش آمد می گویم، راستش خاطره ی قشنگی بود، کلی خندیدم حلالم کن اما باز شانس آوردید که یکی نرفت یکی بمونه، آخه یک روز من و خانمم، خواستیم سوار اتوبوس بشیم خانمم من رو گذاشت کنار درب مردان و خودش هم رفت از قسمت زنان سوار شد، اما من تا خاستم سوار بشم یه حو یک آقای جوان نسبتا محترم، اومد و من رو از پله ها کشید پایین و خودش رفت بالا در همین موقع در بسته شد و اتوبوس حرکت کرد من ماندم و اتوبوس بعدی از شانس بد من هم شارژ گوشی خانم تمام شده بود، و با مکافات توانستیم هم دیگر را پیدا کنیم،، منتظر پستهای قشنگتان هستیم شب خوش

سلام بر دوستان شبکار که مرا هم بیخواب کردند! یادش بخیر:‏ سال ‏۱۳۸۰‏ برای استخدام خانم باید به چاراه شریتی برای گرفتن عدم سو پیشینه!وقتی خواستیم سوار اتو بوس بشیم خانم از در عقب سوار شد،قبل ازینکه من به در جلو برسم اتو بوس حرکت کرد! اتو بوس بعدی مرا سوار کرد و به میدان آزادی برد! خانم ایستگاه بعدی پیاده شده بود و با پای پیاده به ایستگاه قبلی برگشته بود! وقتی مرا نیافته بود ،‏ به راننده ی اتو بوس بعدی گفته بود،‏ راننده خانم م را به میدان آزادی آورد! خلاصه پس از نیم ساعت جدایی ما به هم رسیدیم و با اتو بوس بعدی راه رفته را برگشتیم تا به چاراه شریتی رسیدیم! اما یک نصیحت خوب از راننده ی اتوبوس،معلولین اجازه دارند با همراهشون از عقب سوار شوند! که چنین اتفاقی برایشان ‏ اعصاب نخوردکنییفتد!‏.

سلام آقای ادسی در این جامعه برای بچه های نابینا از این اتفاق ها زیاد پیش میاد و امیدوارم همیشه اتفاق ها همینجوری باشه نه اتفاق هایی که سلامتی بچه ها رو به خطر بندازه یا خدایی نکرده باعث مرگ آنها بشه. خاطره ی شما و آقای معصومی هم زیبا بود.

سلام سحر. خیلی جالب بود. ولی من کلی حرص خوردم از این اتفاقات. اصولا این طوریم. اگه کسی بهم ترحم کنه تا چند روز اعصابم حسابی به هم ریخته ست. من میرم بخوابم که فردا صبح باید برم دانشگاه. اینجا نشستم رمان میخونم. خداحافظ.

دیدگاهتان را بنویسید