وقتي حالم آشفته است، وقتي حتي از صداي خودم نفرت دارم، تو، سرزده، با عطر هميشگيت ميآيي. عطري كه ضد افسردگيست، عطري كه هر بار به مشامم ميخورد، هزار انگيزه ي زندگي را در من زنده ميكند. اين تو و اين عطرت، كم هستيد، گم هستيد، راحت از من عبور ميكنيد و هر ثانيه كه ميگذرد، كم و كمتر دست يافتني ميشويد. مني كه حتي بوي خورش سبزي به آن تند و تيزي را حس نميكنم، چه هستي كه عطرت از خواب، ميپراندم؟ چه هستي كه از چند شهر آن طرف تر، نزديكي حضورت را حس ميكنم؟ اين آشفتگي مخلوط با تبي كه از بيماري بر من تحميل شده، كمر همت بر نابودي من و همه ي اميدهايم بسته است و تلاش ميكند حتي لذت فكر كردن به تو و خاطراتت را كه هسته ي زندگي من است تيرباران كند. در يك خوابگاه كثيف، در خوابگاهي كه چند روزي ميشود از دود سيگار خفه شده است، در يك خوابگاه بي احساس، در يك دخمه ي مملو از نا اميدي، من هستم و آشفتگيم و تبم و عطرت و يك شهوت وصف ناپذير براي رسيدن به تو و اشتياقي غير قابل كنترل براي غرق شدن در عطرت. عطري كه خنك است، عطري كه عطر است، عطري كه عرقهاي نزديك به تشنجم را خوشبو ميكند، يك عطر خوش عطر، عطري به خوشي مجموع تمام لحظه هايي كه در طول عمرم در اوج لذت بوده ام، ديگر نه خودم، نه هيچ يك از اعضاي بدنم تاب دوري از عطرت و توان بي تو بودن را نداريم. بيتابي ما با تكانها و اسپاسمهاي غير ارادي كوچك شروع ميشود و در نهايت، طوفاني از لرزه ها و رعشه هاي خشن، تمام وجودم را درمينوردد. حالا ديگر با تمام خودم و با تمام بدنم و بطور برجسته با دستهايم به دنبال عطرت تمام فضاي دود زده ي خفه شده ي بي احساس خوابگاه را ميشكنم و پاره ميكنم. همه ي وجودم بنا بر زاري ميگذارند و چشمهام در اين معركه پيشتازند. دانه هاي درشت و خيس و شور و گرانبهايي كه شايد برايت ارزان ترين باشند، به قصد خودكشي، خودشان را از بام پلكهايم به پايين مي اندازند. خودت بگو من با اين همه جسد چه كنم؟ اما عجيبترين لحظه، لحظه ايست كه اشكهايي كه از فرط نااميدي من و البته براي نابودي خود ميباريدند، ناگهان به اشك شوق بدل شده اند؟ حالا ديگر مرگشان مرگ نيست، شهادت است. چشمهام شهيد پرور شده اند. ولي چرا؟ براي من سوال است كه چرا ناگهان بي مقدمه همه چيز به يك باره عوض شده و چرا اشكهام در سدفي از جنس تقدس به پايين سرازير ميشوند؟ آه. ببين، چه ميخواستم و چه شد! نه تنها قطرات عطرت دستهام را خنك ميكنند، نه تنها تبم تسليم شده، بلكه ميان انگشتانم شكاري نادر ظاهر شده. پارچه اي از جنس تو. يك پيراهن حريري شكل. تو اينجايي، نه فقط عطرت، نه فقط پيراهنت، تو، خود تو اينجايي. حضور دسته جمعي انگشتهات كه باهم تصميم به ايادت از تن خسته ام گرفته اند، از روز روشنتر است، اتفاقي غير قابل انكار. انگشتهات مشغول به رهايي تن من از زندان لباس، و انگشتهاي خسته ي من به تقليد از انگشتهات مشغول. پوستت بر خلاف هميشه خنك است. سرزنشم نكن، مي دانم، دور از ادب است كه لبهام با گستاخي تمام، سرخي لبهاي هميشه بهارت را طلب كنند ولي خوشحالم درك ميكني كه شايد محتاجند. رعشه هاي ذلت گونه ام به رعشه هايي لذتبخش تغيير هويت داده اند و اين شايد تقصير اعضاي ديگرمان باشد، شايد در حال شيطنتند. هميشه آنچه نياز ُداشته ام، همان شده اي. آن روزها كه يخ ميزدم، آن روزها كه در حال لذت از فرو رفتن به خواب مرگ بودم، گرمم ميكردي، بيدارم ميكردي و اكنون كه در شعله هاي آتش و آشفتگي در حال سوختنم، چه ماهرانه خاموشم ميكني. اما دريغ از تشنگي، تشنگي، اين معضل هميشگي كه هيچ گاه از آن رهاييم نبخشيدي و هرگاه قصد داشته ام از سبوي محبتت سيرآب شوم، به فقط و فقط چند قطره ي خوش و ناچيز از آن سبوي تمام نشدني مهمانم كرده اي. از آخرين صحنه اي كه همين لحظه بر من بودي و ديگر نيستي يك عكس يادگاري ميگيرم و به آلبوم عكسهام اضافه اش ميكنم. آلبومي كه با تيتر درشت روي آن هك كرده ام: “خاطرات تشنگي”. تو بودي و پيش از اينكه همه ي اعضايم از حضورت آگاه شوند، ناپديد شدي و حالا ديگر عكست و كمي از عطرت باقي مانده تا هميشه در من زندگي بيافريني و زنده نگهم داري و براي مدتي به درازاي هميشه در ذهنم زنده بماني.
اداي عبارت “دوستت دارم”، جسارت و بي احترامي به توست. پس: در قحطي واژه، پايان نوشته ام را به يك نقطه، مهمان ميكنم.
.
سلام دلم نيومد همين طوري رد شم برم … آخه چي بگم ….
سلام آقای مدیر متن زیبا و پر احساسی بود! میشه بگید از کجا این متن رو استخراج کردید قسمتی از یک کتاب بوده یا از خودتون نوشتید! اگر از یک کتاب بوده میشه لطفا اسم کتاب رو هم بگید
متنش از خودم بود همين ديشب به علت تب شديد و كمبود بعضي چيزها به سرم زد نوشتمش.
جالب است زیبا حرف دل درد ناک اما.درونش امید
تو عزیز دلمی! برای ناهار فردا ماهی بخارپز شده میل بفرماییدو از خوردن انواع فلفل و ادویه بپریزید !
کنارم که هستی
زمان هم مثل من دستپاچه میشود
عقربه ها دوتا یکی میپرند
اما همین که میروی
تاوان دستپاچگی های ساعت را هم من باید بدهم
جانم را میگیرند ثانیه های
بی تو…
سلام مدیر چه متن پر احساس و قشنگی بود خییییییییییلی زیبا بود
سلام ای قلم!!! سلام ای احساس!!!! داداش من زود باش یکم دیگه این قلم صاحب زنده را بچرخون اون وقت کتابهای یادداشتهای مجتبی که چاپیده شد، همون گونی پوله بود که منتظرشی، تالاپی جلوی پات میخوره زمین. عالی بود، یا علی.
درود. خیلی قشنگ بود آقای مدیر!. خیلی قشنگ بود. شما خیلی خوب مینویسید
سلام.
من واقعا این لحن نوشتن رو دوست دارم. انگار وقتی شروع میکنید به نوشتن قلم بی اراده شما سریع و روان میدوه روی کاغذ. واقعا زیبا مینویسید. بهتون تبریک میگم.
مث همیشه از هوای گرم گریزانی….
مث همیشه …
ببخشید ولی من فک میکنم از کمبود محبت این متن به سرت زده…
سلام. محبت هاي ناپايداري كه امروزه باب شده اطرافم خيلي هستش شيوا.
ولي شايد به ي تعبيري راست بگي.
من قحطي محبتهاي واقعي را خيلي وقته كه احساس ميكنم ولي اين متنم بيشتر ناشي از درجه ي بالاي تبم بود.
دقیقا منظورم همینه که میگی.