خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

مستند صوتی سفر مجتبی خادمی به شمال بخش ششم تا یازدهم

درود خدمت همه ی گوش کنی ها، هم محلیهای عزیز و در ضمن خدمت رهگذران گرامی!

امروز در خدمت شما هستم با ششمین تا یازدهمین بخش از سفر صوتی مستندم به شمال.

در بخش ششم از وضعیت مسافرین در 27 مرداد با خبر میشوید. میبینید که عدم برنامه ریزی دقیق، باعث هدر رفتن وقت، خستگی مسافران و معطلی میشود. وقت پیاده شدن است و ساکها نیستند. تا سرپرست هم نباشد به محل اسکان راهت نمیدهند که فعلا سرپرست هم نیست. تازه جالب تر آن که بعضیها چه حال و حوصله ای دارند که در این وضعیت بحرانی، بلندگو به دست، شروع به خوش آمد گویی میکنند. خوش به حالشان، چه حالی دارند. من هستم، مهندس هست، جانیک هست، دیگران نیز هستند. در کل، در این تراک، اتفاق ویژه ای نمی افتد ولی اگر من جای شما بودم حتما همه ی بخشها را دریافت میکردم. من خودم شخصا آدم کنجکاوی هستم و دوست دارم بدانم دقیقا چه وقتی چه اتفاقی افتاده است و چه صحبتهایی رد و بدل شده است. بعضی از موارد، مثلا اینکه ما به محض ورود به اردوگاه به دریا میزنیم و ناهار خوردن و خواب بعد از ظهر را دیگر فاکتور گرفته ام.

بخش هفتم کمی جالب تر از بخش ششم میشود. در این بخش، هوا شرجیست، عصر است و شما علت اینکه من به همراه اردو به آستارا نرفتم را متوجه میشوید. تازه، یک صحنه ی رمانتیک با حال هم اتفاق می افتد. یک لواشک و یک کودک سه چهار ساله به نام فاتیما. شادی این کودک لذتی میآفریند که توصیفش وصف ناپذیر است. در ادامه: گزارشی کوچک از وضعیت سرویسهای غیر بهداشتی میدهم و تا حدودی با فضای حاکم بر بهداشت آن محل، آشنا میشوید.

در بخش هشتم، حالا دیگر هوا عالی شده. ملس ملس شده و شب است. حدود ساعت 23 شب. باید شام بخوریم. کاش دوستهای من هم زود تر خودشان را برسانند که از ضعف مضاعف در حال جان دادن هستیم. یعنی آیا من میتوانم غذای چهار نفر را بگیرم بگذارم یک جایی و منتظرشان بشوم؟ آقای ناطقی پیشنهاد را مطرح کرده و من به اجرا میگذارمش.

در بخش نهم، چشمک هم هست. ویالون هست، من هستم، بزم هست، ضرب هست، عشق و حال و شادی هست، همه هستند و فقط شما نیستید که پیشنهاد میکنم شما هم باشید. اگر باشید، وضعیت حمامها را هم میبینید و سال دیگر اگر خواستید و قصد شمال کردید، حد اقل از دیدن حمامهای اردوگاه شوکه نمیشوید.

بخش دهم، به گفتگوی من با شما میگذرد. من از تجربه های ارزشمندم برایتان می گویم. با من و شخصیتم و حال و هوای من بیشتر آشنا میشوید. تصورتان از تنهایی سفر رفتن تاثیر میپذیرد و به بعضی نکاتی که کمتر جایی شنیده اید واقف میشوید. این یک گفتگوی کاملا خودمانی بین من و شماست. حالا نصف شب است و شما با من و جیرجیرکها بین برگها و ماسه ها قدم میزنید.

در بخش یازدهم، روزی دیگر آغاز شده است. ما در 28 مرداد 92 هستیم. از آنجا که تمام آلاچیقهای چوبی لب دریا توسط خانواده ها و اشخاص زرنگ از پیش اشغال شده اند، شانس با ما یار است که یک خانواده به ما آلاچیق خود را برای نیم تا یک ساعت میبخشد. بحث میکنیم، از هر دری می گوییم و میشنویم. شادی هم میکنیم. من هستم، شعرهای شاد و طنزی که من میخوانم هم هستند. همه هستیم. همه هستند، تنها کافیست شما هم باشید تا جمع ما کامل شود. در ضمن، نزدیک است که من در دام وحشتناک ازدواج گرفتار بشوم که به لطف عقلم این مصیبت از بیخ گوشم میگذرد و به من کاری ندارد.

راستیاتش در تاریخ 26 مرداد سال 92 خورشیدی، کاروانی بیش از صد نفر از اصفهان به سرپرستی فرهاد ناطقی، به سمت شمال به راه افتاد. در این سفر، تجربیات زیادی کسب کردم و همچنین از تجربیات پیشینم استفاده کردم. لطفا در صورتی که مایل به کنجکاوی بیشتری هستید، بخشهای مختلفی که اینجا قرار می گیرد را به دقت و با یک عدد هدفون بشنوید. بعضی از لحظات بوده که من فراموش کرده ام شرح ماجرا را بگویم یا بعضی از مواقع، شرایط، اجازه صحبت نمیداده است. پس این کاستی را نیز به بزرگواری خود نادیده بگیرید. با من همراه باشید با ششمین تا یازدهمین بخش از سفرم به شمال.

دریافت بخش ششم سفر مجتبی خادمی به شمال در مرداد 92 از همینجا با حجم هفت مگابایت

دریافت بخش هفتم سفر مجتبی خادمی به شمال در مرداد 92 از همینجا با حجم هفت مگابایت

دریافت بخش هشتم سفر مجتبی خادمی به شمال در مرداد 92 از همینجا با حجم یکی دو مگابایت

دریافت بخش نهم سفر مجتبی خادمی به شمال در مرداد 92 از همینجا با حجم هشت مگابایت

دریافت بخش دهم سفر مجتبی خادمی به شمال در مرداد 92 از همینجا با حجم هشت مگابایت

دریافت بخش یازدهم سفر مجتبی خادمی به شمال در مرداد 92 از همینجا با حجم بیست و سه مگابایت

نظر هم که حتما یادتان میرود، طبق معمول!

خوش باشید تا همیشه!

۱۱ دیدگاه دربارهٔ «مستند صوتی سفر مجتبی خادمی به شمال بخش ششم تا یازدهم»

وای راسیاتش دلم می خواد زودتر بخش ۱۱ رو بگوشم، یه ماجرای جالب بیشتر طنز واره بود که من این طرفش رو کاملاً داشتم حالا اگه اون طرفش رو هم داشته باشیم که وای خیلی جالب باید باشه “نکنه جدی جدی باور تون شده بود!!!! دختر که مفتی مفتی نمی دند”

اگه میشه زود تر اون بخش مرده کشیش رو هم بذارید که من به نیابت همه مشتاق شنیدن هستم

با عرض شرمندگی خدمت همه هم محلی ها که فعلاً چون حوصله مطالعه ندارم مجبورید تحملم کنید تازه تو پست مدیر محله!.
من که فعلاً نتونستم بدانلودم ببینم چرا جناب مدیر آستارا نیومدند ولی از آستارا رفتن خودمون بگم که خاطره شد اونم از اون خاطره هاش….
قرار بود سر ساعت ۲ کنار اتوبوس ها باشیم تا به سمت آستارا حرکت کنیم ما که قبلش در حال گفتمان گرمی بودیم و خوب کلی هم وقت می برد آماده بشیم تند تند آماده شدیم و حدود ده دقیقه ای تأخیر داشتیم که دیدیم وای اتوبوس از کمان پریده حول حولی زننگیدیم به آقای ناطقی و ایشون گفتند شما دیر کردید ما رفتیم ان شا الله فردا بعد از ظهر شما رو می بریم ما هم گفتیم نه آخه چرا رفتید ما که چیز زیادی دیر نکردیم و در حال همین مکالمه بودیم که خواهر من گفت یکی از اتوبوس ها دم در هست هنوز نرفتند و خودش دوید اتوبوس رو نگه داشت و ما هم بدنبالش دویدیم و کلی با جناب ناطقی و همسر مکرمه جر و بحث کردیم که چرا ما رو جا گذاشتید و اون ها گفتند چرا دیر اومدید و ما دیگه جا نداریم و باید بمونید و ما هم که عصبانی اصلاً قبول نکردیم بمونیم اردوگاه و گفتیم …. و نهایتاً مجبور شدیم دو نفرمون سوار اتوبوس قرمزه بشیم دو نفرمون سوار اتوبوس سفیده و تازه کلی فکریدیم که کی با کی بره و نهایتاً دو به دو شدیم و من و خواهرم رفتیم اتوبوس خودمون یعنی همون سفیده و جا تون جدی خالی تقریباً دو ساعتی رو که تو راه بودیم روی پله های رکاب نشسته بودیم البته اولش یه کم حرص و جوش خوردیم آخرش هم کمر درد گرفتیم ولی کلاً روی رکاب نشستن هم خیلی با حال بود تازه مناظر اطراف بهتر و واضح تر مشخص بود و رو هم رفته خودمون به خودمون خوش گذروندیم اما جداً و انصافاً یکی تعارف اصفهانی هم نکرد بگه بیاید یه چند ثانیه ای جای ما بشنید خسته شدید که مهم نیست گذشت ما هم برای برگشت چنین تعارفی نکردیم این به اون در تازه منت هم نذاشتیم نگرانتون بودیم جامون گرم بود و سخت بود که جابجا بشیم و از این حرفها بازم بگذریم از آستارا بگم که عین هو همین سبز میدون خود مون بود فقط یه کم بنا به جغرافیای محل مدل بازارش یه کمی فرق می کرد به جای مسقف بودن که البته یه سقفکی داشت اما نه مثل سبز میدون یه جوب کوچولو وسط مسیر بازار بود برای فکر کنم رد شدن آب بارون، یه دریایی هم همون دور و بر بود که ما وقت نکردیم بریم سراغش خب همین دیگه هنوز هم حوصله م نیومده سر جاش ولی حرف دیگه ندارم که بتایپم پس شب خوش.

من که همشو میگیرم چون کلن از این چیزا خوشم میاد ولی این غذا خوردن و به دریا زدنه حیف شد خیلی کاش اسً تمام دقایق خوش یا جذاب یا جالب زندگی ازش مستند صوتی بود ههاها
به خاطر همه چیز ممنون کارتون عالیه منتظر ادامه ی داستان هستیم اگر ادامه دارد فکر کنم بهله و باز فکر کنم کم کم میذارید که قدر بدونیم ههه ولی این دفعه باحالتر شد

خداییش ببین امشب چجوری سرمون گرم شدا. اونجا که گفتی میریم تو خونه کلی خندیدم. قسمت لب دریاشم خیلی هواییم کرد. راستی نمی دونم چه سری پشت این حرکت زنونه هست که وقتی نمی تونن یکیو بندازن به یکی می گن حالا فک کردی واقعی بود؟

سلااااااااااااااام به به به .من همه قسمتاشو دانلود کردم و همه رو همین الان گوش دادم خیلی خوش به حالتون ایکاش منم اونجا بودم و هسابی میترکوندم من عاشق صدای جیرجیرک کنار امواج داریا هستم واقعا جای من خالی بود .نخودی جونم منم آستارا رفتم و لب دریاش هم رفتم و مطمئنم اجه میرفتین بیشتر بهتون خوش میگذشت .راستی مجتبی صدات معرکست و من از شعر ژیان خیلی خوشم میاد یه بارم تو اتوبوس خونده بودیش هاهاهاها راستی منم میدونستم که نانسی از ایرانیا بدش میاد هاهاها 🙂

سلام آقای خادمی عزیز ممنون از انرژیتون.آقا من خیلی دوست دارم برم شمال آخه چرا با احساسات من بازی میکنید.ولی یه حرفتون الحق به دلم نشست.واسه مسافرت یه همراه پایه لازمه.ایشالا جورشه منم باهمراه همیشگیم ساجده خانم که فقط بااون بهم خوش میگذره برم شمال

دیدگاهتان را بنویسید