خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

رمان من و میترا و زهرا

سلام دوستان عزیز این هم فصل اول رمان من، و میترا، و زهرا، فصل اول منتظر فصول بعدی هم باشید
شاید دست به قلمم خوب نباشه اما همین که میتونم خاطرات شاید خوب و بد خودمو بنویسم برام کافیه . از اینکه بتونم بگم منم یه نفرم مثل بقیه انسان ها شاید با یه تفاوت … من یه شکست خورده ام .
من و میترا و زهرا هر سه مون شکست خورده ایم اما نه به یه شکل . ولی ما سه نفر همه زخم خورده ایم از این دنیا و شاید سیر از این دنیا و بازی هایی که زمونه با آدم میکنه . پس ای همدم من منو ببخش که صفحات سفیدتو کثیف میکنم با خاطراتم که برامون عذاب آوره . همین گذشته بود که باعث شد ماسه نفر از هم جدا بشیم و دوستیمون به هم بخوره . ما سه نفری که تو دانشگاه معروف به سه قلوهای افسانه ای ، سه قلوهای به هم نچسبیده ، سه کله پوک ، سه تفنگدار و … بودیم .
ای همدم من فقط گوش کن که دیگه مغزم از همه ی نصیحت ها پر شده .. من تورو واسه ی این انتخاب کردم که فقط شنونده ای .. پس فقط گوش کن :

همه چی خوب بود خوب که نه عالی بود کارای انتقالیم خیلی خوب پیش رفت و خیلی راحت تونستم تو دانشگاهِ تهران و رشته ی مورد علاقه ام مهمان بشم . از همون لحظه ی اول از اینکه توی این دانشگاه تازه واردم و ممکنه چه اتفاقایی بیفته واهمه داشتم .. همه مشکلات منم از ورود به همین دانشگاه شروع شد . دقیقا یادمه روز ۳ آبان …
کیفمو گذاشتم رو شونم و در زدم صدای مردی اومد : بفرمایید .
درو باز کردم و وارد شدم : سلام . من باید بیام اینجا ؟ کلاس استاد راشد .
-: بفرمایید .
رفتم تو . فقط چند جای خالی بود . رفتم و نشستم رو صندلی : مهمانید ؟
-: بله استاد .
-: معرفی کنید .
-: رزیتا احمدی
دانشگاه بدی به نظر نمیومد . استادشم که خوب بود . بچه هاشم … خوب بودن . تمام فکر و ذهنم رو مشغول به درس کردم باید از همین اول سفت و محکم باشم . اتفاقا خوبم درس میداد . بالاخره بعد از یک ساعت آنتراک داد . داشتم با خودکارم بازی میکردم که صدای دختری رو شنیدم : سلام
سرمو بلند کردم اول از همه چشمام تو چشمای سبزش فقل شد . لبخندی زدم و گفتم : سلام
و دستمو دراز کردم سمتش . دستمو فشرد و گفت : زهرام .
-: رزیتام . خوشبختم .
-: برای چی اومدی اینجا ؟
-: به خاطر پدرم مجبور شدیم مدتی رو بیایم اینجا . به خاطر ماموریتش .
-: امیدوارم دوستای خوبی باشیم .
لبخندی زدم . به نظرم دختر خوبی اومد . ازش خوشم اومده بود .
-: چند سالته ؟
-: ۲۰
-: اه ؟ چه خوب . همسنیم .
صدای یه دختر دیگه هم شنیدم : چی دارید میگید به هم ؟
دوتامون برگشتیم سمتش .
زهرا گفت : داشتیم غیبتتو میکردیم .
اون دختر به من نگاه کرد و گفت : سلام مهمان .
و دستشو دراز کرد سمتم . اونم چشمایی مشکی داشت که تو اون پوست سفید خودنمایی میکردن . دستشو گرفتم و گفتم : سلام . رزی هستم
-: میترا .
زهرا : اه ؟ اه ؟ تو که گفتی رزیتا . حالا واسه این شدی رزی ؟
خندیدم و گفتم : تو هم بگو رزی .
زهرا : نمیگفتی هم همینو میگفتم مهمان
هممون خندیدیم . میترا گفت : چند سالته ؟
زهرا : همسنیم
میترا با خوشحالی گفت : اه ؟ چه خوب .
لبخندی زدم و گفتم ک شماها چند وقته با هم دوستید ؟
زهرا : از دوم دبیرستان .
میترا : دروغ میگه . از سوم دبیرستان
زهرا : زهر مار من دروغ میگم ؟
میترا : آره . من اصلا دوم نمیومدم سمتت که بخوام باهات دوست بشم .
زهرا : بالاخره که اومدی
میترا : ای کاش قلم پام میشکست و نمیومدم سمتت
زهرا : دلت بخواد
خندیدیم . میترا رو به من کرد و گفت : ما از امروز میشیم سه تا .
از میترا هم خیلی خوشم میومد . دخترای خوبی بودن . دستامونو گذاشتیم رو هم و خندیدیم .

از آشنایی ما سه نفر حدودا ۲ ماه میگذشت و ما روز به روز با هم صمیمی تر میشدیم . زهرا تک فرزند خانواده ی شاهد بود و میترا هم یه خواهر کوچکتر از خودش به اسم مهتا داشت . منم که یه برادر به اسم نیما . هر روزمون با هم بودیم . دیگه تو دانشگاه معروف به سه قلوهای به هم نچسبیده شده بودیم . ما سه نفر مثل سه تا خواهر بودیم . من و میترا و زهرا سه دوست نبودیم ما سه خواهر بودیم . اونا خواهرای نداشته ی من بودن
… همدم من گوش کن :
تو سلف نشسته بودیم . میترا رفت تا برامون چایی بیاره . هوا خیلی سرد شده بود . میترا با یه سینی کوچیک اومد سمتمون و جفت من نشست و گفت : بفرمایید .
و سینی رو گذاشت وسط میز . همونطور که دستاشو میمالید به هم گفت : لامصب چقدر سرده
و چای رو از روی میز برداشت . منم چاییمو برداشتم و همونطور داغ داغ خوردمش واقعا تو این هوای سرد مرهمی بود برام به میترا نگاه کردم و گفتم : وای میترا انشا الله هرچی میخوای خدا بهت بده .
-: خو میمردی بگی انشا الله خدا یه شوهر بهت بده ؟
-: دیگه لوس نکن خودتو خواهشا .
به زهرا نگاه کردیم چند بار صداش زدم اما جوابی نداد .من و میترا به هم نگاه کردیم. میترا به دستش ضربه ای زد . سرشو بلند کرد و گفت : ها ؟
میترا : ها و زهرمار . چرا جواب نمیدادی ؟ فکر کردم مردی .
زهرا : زبونتو گاز بگیر .
میترا : چیه ؟ حداقل تو مردنت ما یه سودی میکنیم .
زهرا : من چقدر بدبختم .
گفتم : چرا ؟
زهرا : به خاطر اینکه … هیچی بیخیال.
میترا : بچه ها اونجا رو .
مسیر نگاهشو دنبال کردیم دو تا پسر داشتن میمومدن تو سلف گفتم : خوب چیه میترا ؟
-: خنگه وایسا .
-: بابا به منم بگو اینا کین خوب .
زهرا گفت : اون مو قهوه ایه اسمش حسینه . ببینش . سال بالاییه ماست .جفتیشم اسمش علی رضاست . ببین چه جیگرایین .
دوباره بهشون نگاه کردم . آره راست میگفت . مخصوصا حسین. خیلی جذاب بود . موهای قهوه ای روشن بینی متناسب . لب و دهنی زیبا . فکی مربعی و چشمهایی هم رنگ چشمهای خودم … عســـــــــــــلـــــــــ ــــی …
میترا گفت : مگه نه ؟
من و زهرا با تعجب برگشتیم سمتش و گفتیم : چی مگه نه ؟
به ما نگاه کرد و گفت : هــــــــــــــــا ؟
گفتم : میترا حالت خوبه ؟
-: ها ؟ نه . آره
-: چی میگی ؟
زهرا : میترا چرا رنگت پرید ؟ میترا ؟
سریع از جام بلند شدم و یه لیوان آب آوردم خواستم بدم بهش که زهرا ازم گرفتش و ۳ – ۴ تا قند انداخت توش و گرفتش سمت دهن میترا .. اینکه تا ۲ دقیقه پیش حالش خوب بود . مگه این دوتا کین که با دیدنشون حالش اینقدر بد شد ؟

دو تا پسر اومدن سمت ما و دستاشونو کردن تو جیب های شلوارشون . اون پسری که اسمش علیرضا بود گفت: سلام دخترا .
من و زهرا نگاهی به هم انداختیم و جوابشو دادیم .خودشو حسین نگاهی به میترا انداختند و گفتند : حالش خوب نیست ؟
زهرا : یکم خسته اس .
حسین : اجازه هست بشینیم ؟
میترا : بله بفرمایید .
من و زهرا با چشمایی که از حدقه دراومده بودن به میترا نگاه کردیم . اونا هم صندلی هاشونو کشیدن عقب و نشستن روشون .نگاهی به من اندختند . حسین گفت : شما جدیدی ؟
-: الان دو ماهه اینجام .
حسین : پس ما افتخار آشنایی با شما رو نداشتیم .
-: کاملا درسته .
علیرضا : یه چی رو میدونستید خانمه … ببخشید اسمتون ؟
میترا اخماش تو هم بود و به علیرضا نگاه میکرد. نفسمو بی صدا دادم بیرون و گفتم : احمدی .
پوخندی زد و گفت : اسمتون .
-: فکر نکنم نیاز باشه اسممو بهتون بگم .
لبخند کوچیکی نشست رو لبای میترا . نمیدونستم این کاراش برای چیه .
-: به هر حال ما قصد خوردنه شما رو نداشتیم .
اخم کوچیکی کردم و گفتم : رزیتا .
حسین : خوب زهرا چه خبرا ؟
زهرا : هیچی .
به من نگاه کرد واسه یه لحظه محو چشماش شدم . چشمای عسلی براق . انگار یه آیینه توش باشه برق میزد و مطمئنا توجه همه رو به سمت خودش جلب میکرد .از چشمای عسلی من خیلی زیباتر بودن . لبخند کوچکی زد و به ساعتش نگاه کرد و گفت :
خب علی پاشو کلاسمون داره دیر میشه .
بلند شد و بعد از خداحافظی رفتن . رو به زهرا کردم و گفتم : اینا کی بودن ؟
زهرا : حسین و علیرضا .
-: اسماشونو که نپرسیدم . اینا یبودن که میترا تا دیدشون اینطوری شد ؟
سرشو به گوشم نزدیک کرد و گفت : اون ۵ ماهه که عاشق علیرضاست . وقتی میبینش کاراش از عهده اش خارج میشه و اینجوری میشه .
-: اونوقت علیرضا …
بین حرفم پرید و گفت : به علیرضا گفته ولی اون دست رد به سینه اش زده و بهش گفته من و تو فقط با هم دوستیم نه چیز دیگه ای .
-: نمیدونستم .
نگام کرد و آروم خندید . و گفت : بلند شو بریم که دارم خفه میشم .
لبخندی زدم و به همراه میترا و زهرا از سلف خارج شدیم .

در خونه رو با کلیدم باز کردم و رفتم تو . مامان تو آشپزخونه بود . میدونستم نهار امروزمون چیه . کیفمو گذاشتم رو مبل و رفتم سمت آشپزخونه . مامان داشت سیب زمینی سرخ میکرد . آروم رفتم جلو و دستامو از پشت حلقه کردم دورش و بوسیدمش و گفتم :
سلام بر مادر عزیز تر از جانم .
خندید و برگشت طرفم و صورتمو بوسید و گفت : سلام بر عزیز مادر .
لبخند زدم و رفتم سمت سیب زمینیا و چند تاشو برداشتم و خوردم.. یکمی چی بود .. ام ؟
-: مامان ؟ یکمی نکمشون کمه .
مامان اومد جلو و قاشقو برداشت و سیب هارو در آورد و گفت : اشکال نداره . مریزم تو خورشت طعمشو میگیره .
-: اه ؟ اگه اینطوره خیلی خوبه . نیما کو ؟
مامان : تو حمام .
پوفی کردم و رفتم سمت اتاق . مثل همیشه در اتاقو قفل کرده بودم . قفلشو باز کردم و رفتم تو اتاق گرم و نرم خودم . رفتم روبروی آینه ایستادم و مقنعه رو از سرم درآوردم . کش موهامو باز کردم و شونه کشیدم توشون . دکمه های مانتومو باز کردم و ا تنم در آوردمش و گذاشتمش رو چوب لباسی . شلوار مشکیمو پوشیدم و موهامو همونطور باز گذاشتم. نگام افتاد به رژهای روی میزم . از فکری که به سرم زد به خوبی استقبال کردم. رژ صورتیمو برداشتم و ازش زدم رو لبام . لبامو محکم فشار دادم گوشه ی آیینه ام . از چیزی که انجام دادم خوشم اومد . چند بار دیگه تکرارش کردم. خیلی باحال شده بود . رژمو گذاشتم سر جاش و از اتاق رفتم بیرون . نیما نشسته بود رو مبل و داشت تو کانالها میچرخید . نشستم جفتش و گفتم :
سلام داداشی . عافیت باشه .
هنوز نگاهش به تلوزیون بود که گفت : سلام . ممنون . چطوری ؟
و سرشو چرخوند و نگام کرد . پوزخند زد و گفت :
نگاه کن چیکار کرده با خودش .
-: چیکار کردم با خودم ؟
با خنده گفت : برو خودتو تو آینه نگاه کن میفهمی .
از جفتش بلند شدم و رفتم سمت حمام و خودمو تو آینه نگاه کردم . ای داد بر من .
داد برمن …
داد…
رژ پخش شده بود دور لبم . افتضاح شدم .. سریع صورتمو شستم و اومدم بیرون . دوباره نشستم جفتش و گفتم : خوب شد حالا ؟
نگام کرد و گفت : بدک نشد .
-: کوفت .
و رومو ازش گرفتم و رفتم تو اتاق و گوشیمو از تو کیفم برداشتم . ۱ پیام داشتم :
مشترک گرامی با شارژ سیم کارت همراه اول خود از …
اعصاب نداشتم بخونمش پاکش کردم و دوباره گوشیو پرت کردم ته کیفم . صدای بابا اومد : خانم این غذاتو بیار بخوریم که …
گفتم : که روده بزرگه کوچیکه رو خورد.
همیشه تیکه کلامش همن بود .
سریع رفتم تو آشپخونه و به بابا سلام کردم . و نشستم روبروی نیما و مشغول غذا خوردن شدم . باید یه جوری ادمش کنم که بفهمه نباید با رزی خانم در بیفته . چون واسش گرون تموم میشه . فکر کن فکر کن فکررررررررررر …
همینه . فهمیدم . البته عواقبشم باید پای خودم باشه . فقط باید ند دقیقه از جاش بلند میشد و میرفت بیرون . ۵ دقیقه ای گذشت که موبایلش زنگ خورد و رفت تو اتاق تا تلفنو جواب بده . خدارو شکر جور شد . ایوللللللل به خودم …. ماشالله رزی …
لیوان دوغشو کشیدم سمت خودم و فلفل رو سر و ته کردم توش . آخی دلم برات میسوزه داداشی جونم . ولی شرمندتم باید ادب بشی . به ما میگن رزیتا نه برگ چغندر . با قاشقم همش زدم . و قاشقو کردم تو دهنم. وااااای بیچاره تا شمال یه نفس میدوئه .
سرع لیوانو گذاشتم سرجاش و منتظر شدم تا آقا بیاد . چند دقیقه بعدش اومد تو و نشست سرجاش . بابا رو کرد بهش و گفت :
کی بود ؟
نیما همونطور که داشت برنج میخورد گفت :
دانیال بود گفت آخر هفته با بچه ها میریم شمال .
خنده ام گرفت . چرا آخر هفته ؟ الان میری دیگه … هه …
د بخور دیگه . حالا شانس ما آقا تشنشون نیست . داشتم غذامو میخوردم که متوجه دست نیما شدم . داشت میرفت سمت لیوان . وای بلندش کرد . آخی داداشی ببخشید . دوغشو یه نفس خورد . اه ؟ این چرا چیزیش نشد ؟ دکی …
ولی وقتی صدایی سرفه شو شنیدم . فهمیدم چرا البته داره آتیش میگیره . خب خوبه حداق میتونه یه مدال بگیره برای تیم ملی دو و میدانی تو المپیک .. خوبه .. احسنت بر تو رزی جوووون ..
سریع از رو صندلی بلند شد و دوید سمت دستشویی .
صداش میومد : رزی خیلی احمقی .
وقتی نگاه ثابت مامان و بابا رو روی خودم دیدم . لبخند کوچیکی زدم و بدون هیچ حرفی دوییدم سمت اتاقم . به محض اینکه در اتاقو بستم از خوشحالی جیغ زدم و دور خودم چرخیدم …ایــــــــــــول به تورزیتا خانم احمدی .. احســـــــنـــــــــــت

با بی حالی چشمامو باز کردم اول از همه چشمم به ساعت روبروم افتاد . ساعت چند بود ؟ شیش و نیم ؟ الان کیه ؟ صبحه ؟ شبه؟ عصره ؟ خدایا من کجام ؟ آها یادم افتاد ..تو اتاقمم . با بی حالی نشستم توجام و سرمو گرفتم تو دستام . دلم میخواست بخوابم اما نمیشد. خسته بودم ولی نباید میخوابیدم . فکر کردم که یهدوش میتونه حالمو جا بیاره . حولمو ازتوکمدم برداشتمو رفتم سمت حموم. تا دستم به دستگیره رسید و خواستم بکشمش پایین دردی تو سرم پیچید . فقط تونستم یه جغ بنفش خوشگل بکشم .
گفتم : وحشی ولم کن
نیما : بگو ببخشید.
گفتم : عمرا .
نیما : بگو ببخشید.
دوباره یکم موهامو کشید که باعث شد یه جیغ دیگه بزنم .
من : آآآآآآآآآآآآآآآآییییییییی یییی
این دفعه صدای مامان دراومد :
ولش کن بچمو نیما .
نیما : باید ادب بشه.
با جیغ گفتم : نیماااااااااااااااااااااا ااا… ول کن دیگه موهامو کندی .
نیما : میمیری بگی ببخشید ؟
با دستم سرموگرفتموگفتم :
باشه باشه . سگ خورمیگم بــــ … ببخشید. خوبه ؟
آروم دستاش از دورموهام باز شد و گفت :
باریک .. تموم شد.
تا دستاش از دور موهام باز شد با دستام هلش دادمو گفتم :
مجبور بودم .
خم شدم و حولمو برداشتم و رفتم تو حموم . دوو باز کردم و رفتم زیر آب . حرفای زهرا توگوشم میپیچید .( باور کن این میترائه دیوونه اس. صد بار رفته با این پسره که عینهو کروکودیل میمونه حرف میزنه یا به قول خودمون ازش خواستگاری میکنه.آقا هم میگه که فعلا قصد ازدواج نداره ومیخواد ادامه تحصیل بده ) من خودمم نمیفهمم این دختر چش شده .نمیفهمم.

***
( زهرا )
در خونه رو باز کرد و وارد خونه شد.خونه جمع جوری داشتند . ازاینکه تک فرند بود ناراحت بود.او تنها بود .نه.. تنها نبود. او دو خواهر داشت.پس رزیتا و میترا چه کاره بودند ؟؟ رزیتاومیترا خواهرانش بودند خواهران نداشته اش . همه فکر میکردند اوخوشبخت ترین دختر دنیاست. فقط میتراورزیتا این چنین فکر نمی کردند .او دغدغه داشت.. نمیخواست به طرف اتاق مادرش برود.با او احساس صمیمیت نمی کرد.تا به حال طعم آغوش مادرش را نچشیده بود. حسی که تا الان ازآ ن محروم بود . مطمئنا حال مادرش دراتاقش دراز کشیده بود و هزار جور زهر ماربرصورتش مالیده بود . پدرش.. پدرش را که اصلا نمی دید… اوتنها ترین تنهابود … چگونه میگفت که تنها بود.. اواین تنهایی را دوست نداشت .
هیچگاه دوست نداشت .از همان کودکی دلش یک خواهریابرادر کوچک تر میخواست. اما مادرش نگران هیکلش بود. با حالی خراب وارد پذیراییشد.مهوشخانم با همان اخم و تخمش وارد پذیرایی شدوگفت : سام خانم کوچیک .
زهرا نگاهی به اوانداخت.این اخم هیچگاه از روی چهره اش نمی رفت.همیشه با او بود. آرام سلام کرد و بدون هیچ حرف دیگری به سمت اتاقش رفت
مهوش : خانم کوچیک غذاحاضره . بیارم براتون؟
رو به آن پیرن اخمو کرد و گفت : نه نمیخورم.
در اتاقش را محکم بهم کوبیدو به طرف کمدش رفت و لباسهای همیشگی اش را از کمد بیرون آورد وپوشید . نگاهی به خود انداخت . شلوار گل و گشاد مشکی و پیراهن آستین سه ربع نخودی.
میدانست به محض اینکه مادرش او را ببیند هاران تیکه نثارش میکند . آخرین حرف مادرش را به یاد اورد :
نگاهش کن با خودش چیکار کرده انگاراز دهات اومده.
چونه اش شروع به لرزیدن کرد .اما نگذاشت اشکی بیرون بریزد . .خودش را روی تخت قهوه ای اش انداخت وسرش را در بالشتش فرو کرد.. او از زندگیش راضی نبود.به او محبت نمیشد ۲۰سال سن داشت اما یک بچه ی معصوم بود. چون پسر نبود کسی دوستش نداشت و برایش تره هم خورد نمی کرد . هیچ کس …

***
( میترا )
به محض اینکه وارد خانه شد مهتا رادید که به سرعت به سمتش میدوید. لبخند زیبایی به روی آن دختر کوچک زدو خم شد واو را در آغوش گرفت و بوسید :
آجی چی برام آوردی ؟
خندید و مهتا را روی زمین گذاشت. دست در کیفش برد و شکلات تخته ای را از آن بیرون آورد و به سمت مهتا گرفت :
بیا عزیزم .
مهتا : مرسی آجی میترا … هوووووووووووووووررررررررر ااااااااااا
باز هم خندید . مهتابه سرعت به طرف آشپزخانه دوید .میتراهم وارد اتاق مشترکشان با مهتا شد.. نگاهش به تختش افتاد. باز هم خرابکاری مهسا . بسته ی پفک وچیپسی روی تخت پخش شده بود. سری تکان دادو بسته هارا از روی تختش برداشت . نگاهش روی تخت مهتا افتاد.تمام عروسکهایش تخت را پرکرده بودند . به طرف تخت رفتوخواست عروسک هارا بردارد کهصدای مهتا را شنید :
نه آجی میترا . بهشون دست نزن . اگه بیدار بشن کم خواب میشن . اونوقت میمیرم تا بخوابونمشون.
به حرفای مهتا خندید و ااتاق بیرونرفت تا عروسکها استراحت بکنند .
وارد آشپزخانه شد و به مادرش سلام کرد به گرمی ازمادرش جواب شنید . طبق معمول از دانشگاه و اتفاقات پرسید … نمی دانست مادرش کی میخواد دست از این سوال پیچی ها بردارد ….پدرش وارد آشپزخانه شد .. میترا عاشق پدر مهربانش بود …

با دیدن ساعت مثل فشنگ از جام بلند شدم . وای خدا هفت بود . سریع رفتم تو دستشویی و یه مشت آب ریختم تو صورتم. و برگشتم تو اتاق . مانتوی طوسیمو از تو کمد کشیدم بیرون و پوشیدمش . موهامو با کلیپس بستم و مقنعه مشکیمو سرم کردم و تلفنو برداشتم و زنگ زدم آژانس
تا برام یه ماشین بفرسته . مطمئنا نمیتونستم با اتوبوس برم . سریع کیفمو برداشتم و از اتاق زدم بیرون مامان خواب بود . آروم کفشامو پوشیدم و ازخونه زدم بیرون . خا رو شکر ماشین اومده بو وگرنه بدبخت میشدم . خوشحال بودم که میتونم زهرا و میترا رو ببینم . مطمئنا کلی حرف برای زدن داشتیم .
***
( زهرا )
بی حوصله در کمدش را باز کرد و نگاهی به داخلش انداخت . مثل همیشه پر از لباس . اما او هیچ کدام را دوست نداشت . ناچار پالتوی قهوه ای اش را از کمد بیرون کشید و بر تن کرد . مقنعه مشکی اش را هم سر کرد . مثل همیشه ساده .. دیگر غر غر های مادرش برایش مهم نبود . دیگر برایش مهم نبود او را دهاتی فرض کند . فقط خودش مهم بود . او یک چشم سبز مغرور بود ..
کیف مشکی اش را برداشت و روی دوشش گذاشت و از اتاق خارج شد و به سمت آشپزخانه رفت . همین که پایش را در آشپزخانه گذاشت مادرش را دید که در حال صبحانه خوردن است . آرام گفت :
سلام .
طبق معمول جوابی نشنید . دیگر برایش عادی شده بود . فقط صدای خشن مهوش خانم را شنید : سلام خانم کوچیک
خانم کوچیک … خانم کوچیک . چرا کسی او را به اسم صدا نمی کرد ؟ مگر اسمش چه اشکالی داشت ؟ نمیتونن بگن زهرا ؟ از این کلمه متنفر بود .. تا آنجا که به یاد داشت در خانه هیچگاه اسمش آورده نمی شد .
پدرش را که اصلا نمیدید . مادرش که او را دختر خطاب میکرد … دختر … زهرا … خانم کوچیک … او بدبخت ترین آدم روی کره ی زمین بود . مهوش : خانم کوچیک نهار تشریف میارید ؟
چشمهایش را بر روی هم فشرد تا بتواند خود را کنترل کند . دیگر نباید این کلمه را میشنید .
به زور گفت : آره میام . خداحافظ
باز هم صدایی از مادرش نشنید .. اصلا انگار متوجه وجود زهرا نشده بود .. با انگشتانش گوشه ی چشمانش را ماساژ داد . نفسش را پر صدا بیرون داد و ب طرف درب خروجی آشپزخانه رفت . اما صدای مهوش خانم مانع از ادامه ی راهش شد :
به سلامت خانم کوچیک
روی یک پا چرخید و داد زد :
خانم کوچیک و زهر مار .
بالاخره صدای مادرش را شنید . فهمید که مادرش هم میتواند حرف بزند : درست صحبت بکن دختر
با صدای بلندی گفت :دختر دیگه کیه ؟ من زهرام . مامان اسممو بگو . چرا تا حالا اسممو نگفتی ؟ چرا همش میگی دختر ؟ چرا همش میگه خانم کوچیک ؟

چرا من اصلا بابامو نمی بینم ؟ چرا من معنی کاراتونو نمی فهمم ؟ من غلط کردم دختر شدم . اگه پسر بودم همینطوری باهام برخورد میکردید ؟ نه .. نه .. معلومه که اینطوری باهام برخورد نمی کردید . فکر میکنید من بچم ؟ مامان من ۲۰ سالمه . دیگه کم آوردم . ۲۰ سال دارم زجر میکشم . از همون بچگی داشتم زجر میکشیدم . فکر کردی نیش و کنایه هاتونو یادم میره ؟ از مادری که حتی اسم بچشو بلد نیست چه انتظاری میتونی داشته باشی ؟ از پدری که سال تا سال نمیاد خونه ؟باور کن قیافه بابامو یادم رفته .اصلا بابام کیه ؟ اسمش چیه ؟ اسم خودت چیه مامان ؟ من اسمتو بلد نیستم .
به مهوش نگاه کرد و گفت : از کسی که فقط دو تا کلمه یاد گرفته ؟ خانم کوچیک .. خانم کوچیک راه انداخته که چی ؟ چرا نمیگی زهرا ؟ چرا نمیگی زهرا خانم ؟ چرا زجر میدین منو ؟ اگه واقعا پسر میخواستین میتونستین دوباره بچه دار بشید . بعد اونوقت میتونستیم یه فکری به حال هیکلتون بکنیم .
سوزشی در سمت راست صورتش حس کرد . چشمانش را باز کرد و به مادرش که روبرویش ایستاده بود نگاه کرد . خندید و گفت :
نه بابا .. شمام بلدی . دیگه کم کم داشتم نا امید میشدم . ایول . شارژم کردین .
خم شد و کیفش را که بر روی زمین افتاده بود برداشت و بدون هیچ حرف دیگری از خانه بیرون زد . هوای خیلی سردی بود . شال گردنش را سف کرد و به راه افتاد . چرا زندگیش اینگونه بود ؟ یعنی واقعا میترا هم اینگونه است ؟ رزیتا چطور ؟ آنها زندگی راحتی دارند . دختر حسودی نبود . اما در این لحظه خود را بدبخت ترین آدم روی کره ی زمین فرض میکرد . نه . فرض نبود . یقین دارد که بدبخت ترین است . با شنیدن صدای بوق ماشین سرش را بلند کرد و گفت :
بله ؟
صدای پسر را شنید : سلام . این وقت صبح سردت نیست ؟ بیا باا بخاری روشنه .
اخم کرد و گفت : برو مزاحم نشو .
چشمهایش را بر روی هم فشار داد تا بتواند خود را کنترل کند . اما با شنیدن صدای پسر همه ی خشمش فوران کرد :
اِه ؟ چشم خوشگل من که مزاحم نیستم .
داد زد : خفه شو . گمشو . من اعصاب ندارم . بی حیا ی پست .
. پایش را بلند کرد و محکم بر در ماشین کوبید که با فریاد پسر مواجه شد :
آی روانی در ماشینو شکوندی
با خشم و صدای بلند گفت :
پس تا ۶ میلیون نذاشتم رو دستت راهتو بکش برو .
و خود زود تر به راه افتاد تا از ماشین دور شود . همیشه همینگونه بود . وقتی عصبانی میشد تمام کمبود هایش را با عصبانیت و داد و بیداد روی سر فرد خراب میکرد . او عصبی بود . فقط توانست خود را به تاکسی سرویسی
برساند و سوار شود . بی آنکه بداند مسیر کجاست …
( میترا )
همانطور که لباسهایش را میپوشید مهتا را صدا زد .. سعی داشت او را از خواب بیدار کند اما گویی مهتا قصد بیدار شدن نداشت . نزدیکش شد و صدایش زد : مهتا پاشو . دیرم میشه ها
به طرف آینه رفت و مشغول زدن رژ مورد علاقه اش شد . دوباره به سمت مهتا رفت . دستانش را به کمرش زد . میدانست مهتا بیدار بشو نیست . پتو را با شدت از رویش کنار زد . و بازهم صدایش کرد . بالاخره موفق شد . سریع دست و صورتش را شست و لباسهایش را تنش کرد و از خانه خارج شدند . مهتا نمیتوانست راه برود هنوز خواب بود . خم شد و او را بغل کرد و به راه افتاد . اول باید مهتا را به مهد کودک میبرد و بعد خود به دانشگاه میرفت . مهتا را خیلی دوست داشت . کودک دوست داشتنی بود . خواهرش را خیلی دوست داشت .. مادرش را بی نهایت دوست داشت … عاشق پدر مهربانش بود .. عاشق یه پسر مغرور و سر تق بود … علیرضا … چرا علیرضا به میترا توجه نمی کرد .؟ چرا دست رد به سینه اش زده بود ؟ چرا ؟ او نا امید نبود . او مطمئن بود به علیرضا میرسد . حرف های زهرا در گوشش زنگ میخورد . (باور کن خل و چلی … آخه دختر بگو نونت کم بود ؟ آبت کم بود ؟ عاشق شدنت چی بود ؟ بعدم عاشق کی شدی ؟ یه پسر مغرور که تازه ۳ بارم رفتی خواستگاریش اونم قبول نکرده . آخه چقدر میخوای خودتو کوچیک کنی میترا . ) او حرف هیچکس را متوجه نمیشد . فقط خودش و عیرضا را میدید .. فقط علی رضا برایش مهم بود . با ایستادن ماشین از فکر بیرون امد و گفت :
لطفا چند لحظه صبر کنید تا بیام .
و سریع از ماشین پیاده شد و به سمت مهد کودک مهتا حرکت کرد . مقابل درب مهد کودک ایستاد و مهتا را بر روی زمین گذاشت و دستش را گرفت و به داخل برد . کفشهای مهتا را درآورد و به داخل رفت . مهتا با دیدن چند کودک که مشغول بازی بودند دست میترا را رها کرد و به سرعت به داخل دوید .
میترا چند دقیقه همانجا ایستاد . سری تکان داد که خود معنی اش را نفهمید . کیفش را روی شونه راستش گذاشت و از مهد خارج شد . به سرعت به طرف ماشین حرکت کرد . باید سریع به دانشگاه میرسید . میدانست که امروز علیرضا را میبیند … با صدای آهنگ سرش را به طرف ظبط چرخاند … آهنگ زیبایی بود . حداقل با احساسش چند درجه هم خوانی داشت …
سرحالم میاره نگاهت
میخوامت میخوامت
دنیا رو نمیخوام همه دنیام تو
میخوامت میخوامت
سرحالم میاره نگاهت
وقتی باشم من کنارت
چه حال خوبی دارم وقتی میگی
میخوامت میخوامت
سرحالم میاره نگاهت
میخوامت میخوامت
دنیا رو نمیخوام همه دنیام تو
میخوامت میخوامت

با دیدن زهرا که روی صندلی نشسته بود سریع وارد دانشگاه شدم و رفتم سمتش و دستمو گذاشتم رو شونه هاشو گفتم :

سلام آبجی .

سرشو چرخوند طرفم و گفت :

سلام گلم . بیا بشین .

نشستم و کیفم رو گذاشتم سر پام و گفتم :

چرا اینجا نشستی ؟ چرا نمیری کلاس ؟ دیوونه الان دیگه استاد اومده .

همونطور که تو کیفش دنبال چیزی میگشت گفت :

کنسل شد خانوم خانوما .

به نظرم این امروز یه چیزیش بود . نگاهش کردم و گفتم :

میترا کجاست ؟

گوشیشو از تو کیفش درآورد و گفت :

برگشت خونه شون .

-: اِه ؟

زهرا : بله .

-: زهرا چته ؟

انگار منتظر همین حرف بود . چون اشکاش ریختن بیرون و خودشو پرت داد تو بغلم و گفت :

دیگه خسته شدم رزیتا . به جونه خودم خسته شدم . چرا باید اینقدر زجر ببینم ؟ چرا ؟ چرا از بچگی کسی منو بغل نکرده ؟ چرا کسی منو نمیفهمه ؟ چرا مامانم ؟ چرا مامانم تا حالا باهام حرف نزده ؟ به خدا فکر میکردم لاله که نمیتونه حرف بزنه .

سرشو از رو پام بلند کرد و گفت :

میگی چیکار کنم ؟ باورت میشه رزی ؟ باورت میشه قیافه بابامو یادم رفته ؟ چرا من اصلا بابامو نمیبینم ؟ این یه واژه ی غریبه برام .

شدم یه مرده متحرک . همین و بس . خانم کوچیک ؟ خانم کوچیک نهار هستی ؟ دخترک ؟ چرا لباساتو عوض نکردی ؟ چرا مثله داهاتیا لباس پوشیدی ؟ چرا مثله کلفتا شدی ؟

دستمالی از جیبم دراوردم و گرفتم سمتش . ازم گرفت و اشکاشو پاک کرد و گفت :

رزی تو هم نمیتونی منو درکم کنی . هیچکس نمیتونه .

از جاش بلند شد و گفت :

چون جای من نیستید .

کیفشو گذاشت رو شونه اش و از دانشگاه خارج شد .

راست میگفت . من نمیتونتم درکش کنم . چون تو موقعیت زهرا نبودم .

واقعا نمیدونم چی باید بگم …
منتظر نظرات شما هستم نگران کد امنیتی هم نباشیدشما می توانید از بخش تماس با ما به راحتی نظرات خود را ارسال فرمایید نیازی هم به افراد بینا برای حل کردن کدها ندارید موفق باشید

۱۰ دیدگاه دربارهٔ «رمان من و میترا و زهرا»

سلام دوستان امیدوارم که از این رمان خوشتون بیاد راستی نکته ای که لازم است خدمت شما بگم این است که شما دوستان عزیز میتوانید از بخش تماس با ما بدون نیاز به افراد بینا کدهای امنیتی را جمع و یا کم کنید و کد امنیتی را بنویسید منتظر نظرات شما هستم
اول

سلام.
قشنگه. اطلاعات پشت جلد هم می ذارید؟ مثل نام نویسنده. نکنه نویسندهش خودتون هستید؟ اگر اینطوره شما قلم خوبی دارید البته به نظر من. بیشتر بنویسید. اگر هم اینطور نیست باز هم قشنگه و ممنونم ازتون. راستی شما بین کتاب های تایپی تون موضوعات جنایی و فانتزی هم دارید؟
ببخشید که اینجا نظرم رو گفتم. خواستم زیرش بذارم ولی بلاگفا بدجنسی کرد و نشد. از بخش تماس با ما هم راستش…
من منتظر بخش بعدی هستم. درضمن اگر کامنت ها زیاد نبودن ناامید نشید و ادامه بدید. خیلی ها در سکوت میان و میرن.
ایام به کام.

سلام جناب معصومی! رمان زیبا و جالبی بود! در ضمن به وبلاگتونم سر زدم! در صورت امکان به ایستگاه سرگرمی سری بزنید و خاطرات بنده را که در وصف آلاچیق نوشته ام را مورد مطالعه قرار داده و نظر خود را به ایمیلم ارسال فرمایید! ‏

سلام خب من نخوندم یعنی دوست ندارم نصفه بخونم “میرم تو خماری حوصله خماری رو هم ندارم” ولی با اوصافی که دوستان کردند مطمئنم خوبه و منتظر بقیه اش و به خصوص فصل آخرش هستم تا بخونم.
به نظر من البته از پریسا خانم پرسیدید ولی خب من نخودی هستم دیگه نخود هر سؤال : من میگم از شما میاد خودتون رمان رو نوشته باشید …

سلام آقا مُرتِضا من رمان تون رو خوندم و خیلی زیاد از آن لّذت بردم پرسشهایی بابتِ این رمان از شما داشتم این که آیا باقیِ این رمان در همین پست منتشر خواهد شد و بعد این که اگر ممکن است بعد از پایان آن فایل متنیِ آن را به همین صورت برای دانلود در پست قرار دهید تا هر کس که مثلِ من خواست آن را به آرشیوش اضافه کند و بارها و بارها امکانِ خواندنش را داشته باشد آن را دانلود کند ولی نوشته ها بهمین صورت باشد چون صفحه خوانها این طور نوشته ها را راحت میخواند در ضمن چرا این پست مخفی است و در لیست رمانها و کتابها نیست من وقتی برای پیدا کردن مطلبی دیگر سرچ کردم تصادُفی با این رمان بر خورد کردم امیدوارم باز هم به این پست سر بزنید زنده و پاینده و دست به قلم باشید فدایت علی

دیدگاهتان را بنویسید