خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

یه کم طنز از نوع ایرانیش:

سلام سلام هزار تا
تو پست قبلی آقای امینی کامنتیدم که خودمون کم از این خارجی ها نداریم تا دلتون بخاد خاطره ندیدن و خندیدن
خوب خودم دست به کار شدم تو آرشیو نوشته های قبلیم گشتیدم این خاطره رو پیدا کردم که قبلاً تو قسمت آلاچیق ایستگاه سرگرمی فرستاده بودمش، یادش به خیر خوب آلاچیقی بود باید دوباره راهش بندازیم …
خب اینم خاطره امیدوارم خوشتون بیاد و شما هم دست به کار نگارش بشید

یکی بود خیلی هم بودند زیر گنبد کبود دیگه خیلی شلوغ شده یادتون باشه زندگی بهتر با فرزند کمتر خوب داشتم خاطره می گفتم
یه روز جمعه که من می خواستم برم کلاس شطرنج مثل همیشه با اتوبوس به سر چهار راه که رسیدم از دور یعنی دو سه متر دور اتوبوس رو دیدم منم که یه خورده ای دو و میدانی هم کار کرده بودم و خوب دست به دومم خوبه بسرعت نور دنبالش دویدم از سر چهار راه تا ایستگاه اتبوس هم حدود سیصد متری بود البته هنوز هم هست و خوب شانس ما اون روز داشتند صندلیهای سر ایستگاه رو هم عوض می کردند که همین هم ده بیست متری به میدان دوی ما افزود خوب من در حال دویدن بودم که دیدم یه کی داره تشویقم می کنه نه الکی گفتم بهم گفت بابا آخره خطه وایسا نه بازم الکی گفتم نگهم داشت، دوستم بود که خوب اونم تو همون ایستگاه می ایستاد و القصه بمن گفت کجا می خوای تا آبشار بدویی گفتم نه آزاده بدو اتوبوس داره می ره ها اون که یه خورده که نه بیشتر از یه خورده از من بیشتر می بینه گفت نه خره اون که اتبوس نبود ماشین حمل زباله بود که بعدش کلی به من و با من خندیدیم و من هم خدا رو شکر کردم که سر ایستگاه بعدی نرسیده بودم.
خوب بود؟
تا بعد
شاد و موفق باشید.

۲۵ دیدگاه دربارهٔ «یه کم طنز از نوع ایرانیش:»

سلام مگه من چمه! بابا کارمه البته تازگی ها خونمون رو جابجا کردیم یه کم خیابونش خطریه دنبال اتوبوس نمی دویم بجاش حصرت دیر رسیدن و کاش یه ثانیه زودتر رسیده بودیم رو می خوردیم “یعنی میخورم”
بخندید تا دنیا بهتون بخنده

فروغ جون این طوری که قبول نیست تو خاطره داشته باشی برای من و ما نگی  بنویسشون بپست بعدش هم هرچی خاطره داشته باشی فکر نکنم به پای من برسی بذار یه خاطره توپ دارم قبلاً نوشتم پیدا کنم بپستم بعدش ببینم حریف میشی یا نه  ولی منتظر خاطره هات هستم

سلام نخودی. یه بار من و اشکان زمانی که پیشدانشگاهی میرفتیم داشتیم با هم از مدرسه برمیگشتیم. اتوبوس اومد و ما سوار شدیم. من فکر کردم از در جلو سوار شدیم. برای همین از سمت چپ میله رفتیم بالا و رفتیم سمت صندلیها. بله دری که ما سوار شده بودیم در عقب بود و اونجایی که ما رفتیم قسمت خانمهای اتوبوس بود. حالا این که چه قدر برای پیدا کردن صندلی خالی مرتکب گناه تماس با نامحرم شدیم و اسلام به خطر افتاد بماند. تازه وقتی نشستیم فهمیدیم که چه اتفاقی افتاده که به اشکان گفتم بشین به روی خودتم نیار و همین کار رو هم کردیم و تا مقصد نشستیم همونجا. ولی خداییش از خجالت همونجا کلی لاغر کردیم.

سلام.
وای خدا سوتی. من۱انباری بزرگ از این ها دارم. کدوم یکی از شما تا به حال با اصرار سعی کرده از۱سطل آشغال کنار خیابون معذرت بخواد؟
غروب بود. داشتم مثل برق می رفتم. عصا دستم بود. تاریک بود. تازه اون زمان من هنوز۱کوچولو می دیدم خیر سرم. توی پیاده رو با اعتماد به نفسی که عصام و ته مونده بیناییم بهم می داد داشتم واسه خودم می رفتم که۱دفعه تق. زدم بهش.
“چه بدن سفتی داشت این بنده خدا دردم گرفت. ولی انصافا این بیچاره تقصیر نداشت من اومدم زدم بهش. حتما حواسش نبود وگرنه می کشید عقب. هرچند من چنان سریع اومدم و زدم که خودم هم نفهمیدم چی شد.”
این ها ظرف کمتر از۱ثانیه از سرم گذشت.
“معذرت می خوام ببخشید، من عذر می خوام.”
سکوت.
“چه آدمیه! جواب توی سرش بخوره. جمب نمی خوره رد بشم!. خوب حتما نشنید.”
برداشت دوم.
“ببخشید جناب، اون طرف دار بست زدن میشه اجازه بدید که من… ببخشید من معذرت می خوام میشه من رد بشم؟ آخه. آقا معذرت.”
دستی که عصام رو چسبید و صدای۱آقایی که می گفت خانم بیا. خوردی به سطل آشغال. اینجا پیاده رو بسته هست باید از خیابون بری. بیا بیا. آه خدایا شکرت. بیا.
صدای زنی که در این شکر هم صدای ناجی من شد و: آخ خدا شفا بده. شکرت. نوچ نوچ نوچ…
این وسط من….
وااااااااااااااااااییییییی!!!!!!!!!. سطل آشغال کوفتی!!!!!!.
بذارید من دیگه هیچ چی در وصف خودم نگم و باقیش رو خودتون با چشم بصیرت خودتون ببینید که من اون لحظه چه مدل و چه حال و چه تصویری داشتم.
چیه؟ بیخیال بابا راحت باشید. خودم هم به محض این که رسیدم به جای امنی که می شد خندید اینقدر خندیدم که…
ایام به کام همگی.

درووووووود! من از اسکایپ پریدم! حالا اومدم اینجا سوطی بنویسم! یه روز کنار میز پشت پنجره دبیرخانه اداره ایستاده بودم! کمی بینایی داشتم! یه نفر اومد اونسمت میز ایستاد و با انگشت چند ضربه رو میز زد،‏ سلام کردم جواب نداد،‏ گفتم چطوری ایکیوسان؟ جواب نداد،‏ مطمئن شدم که یکی از همکاران است،‏ دوباره زد رومیز تق تق تق،‏ کفتم چرا جواب نمیدی ایکیوسان؟! به خیال اینکه مرد است به سمتش خیز گرفتم و گفتم:‏ حالا بحرفت میارم،‏ جاخالی داد،‏ دستانم را به دو طرف باز کردم و با یک چرخش به سمتش پریدم،‏ فقط مانده بود که بقلش کنم!!! ناگهان با ترس گفت:آقای پژوهنده……..‏!!! وای بر من صدای خانم بود،‏! گفتم شما چرا؟! گفت:‏ باورم نمیشد اینطور به طرفم خیز بگیری! ولی بخیر گذشت،‏ که اتفاقی نیفتاد و حتی دستم هم بهش نخورد، اما یه همکار مرد که صحنه را دیده بود با دست دهانش را گرفته با سرعت به اطاقش رفته بود و از ته دل خندیده بود! سه نفری که داخل اطاقش بودند علت خنده را پرسیده بودند،‏ او هم تعریف کرده بود! این۴همکار تا مدتها به شوخی به من میگفتند:‏ بقلش کردی؟ و میخندیدند!‏.

سلام نخودی خانواده باید تکمیل بشه فردا عدس میاد خب یکی از سطل زباله گفت دیگری از مانکن ولی عذر خواهی از جناب الاغ هم در نوع خودش کم نظیره عالمی داره که پشت سرت هم چند تا بینا نظاره گر باشند و تا مدت ها اسباب خنده ملت فراهم بشه ولی با همین خاطره یک بار تصویری ناب از خنده طبیعی جمعی از نابینایان به روی آنتن رفت تا دیگران فکر نکنند نابینایان منزوی و گوشه گیر هستند.

سلام خب الآن اون قدر خسته هستم که حال استراحت ندارم گفتم یه کم که نه یکی دو تا خاطره نابینایی براتون اینجا بنویسم ماندگار بشیم آخه امروز یکی دو تا خبر رفتن هم شنیدم که خدا رفتگان شما رو هم بیامرزه کلی با بچه ها رفتیم تو فکر رفتن و اون ور مرز و کلاً یه کم حال و هوا یه طورای دیگه ای بود، راستی خاطره پریسا خانم و خاطراتی رو هم که جناب امینی پست کرده بودند رو برای دوستان گفتم کلی خندیدیم جاتون خالی،
خب خاطره های درون اتوبوسی رو بگم که به کامنت شهروز خان هم نزدیک باشه زیاد خارج موضوع نریم  یه روزی که نمی دونم چند شنبه بود با پنج شیشتا از دوستان می خواستیم سوار اتوبوس بشیم بریم بازم نمی دونم کجا که یه اتوبوس از مدل شیشه دودیش قسمت ما شد وقتی سوار شدیم آفتاب افتاده بود روی صندلی کنار پنجره و من فکر کردم اون صندلی خالی هست به یکی از دوستان مطلق که کلی هم با هم رفیقیم گفتم فلانی برو بشین اونجا بعدش اون دوستم رفت که بشینه که دیدیم نمیشه بشینه و اون صندلیه اشغال بود بعدش کلی که نه یه کمی دوستم گفت وای چه بد شد و بعدش تازه بقیه دوستان دعواش کردند که تقصیر نخودی که نیست اصلاً تو چرا بدونه اینکه تعارف کنی رفتی نشستی و حقت بود و کلی خندیدیم …. یه روز دیگه هم با همین دوستم قرار بود بریم بیرون که من ایستگاه قبل سوار میشدم و اون ایستگاه بعد من وقتی سوار شدم دیدم که روی صندلی اول طرف خانم ها یه آقایی نشسته که کافشن سفید پوشیده خب بازم جا بود و رفتم صندلی عقب نشستم ایستگاه بعد دوستم سوار شد راستی اون وقت کاملاً مطلق نشده بود اون فکر کرده بود اون آقاهه یه خانمی هست که مقنعش رو گذاشته توی کافشنش و رفته بود نشسته بود پیش اون آقاهه تازه روی صندلی کنار پنجره چون اون آقا دم صندلی نشسته بود … حالا گاهی که به اون ماجرا با هم می فکریم من دلداریش می دم که نه اون آقا نبوده حتماً تو درست دیدی و خودش هم نمی دونم بیشتر فکر می کنه اون طرف آقا بوده و در هر حال هرکی بود خاطره ساز شد برای ما.
یه روز هم با یکی از دوستان قرار بود بریم بیرون باز من ایستگاه قبلتر سوار میشدم اون ایستگاه بعدتر و خب تازه هم با هم آشنا شده بودیم به ایستگاهی که قرار بود دوستم سوار شه رسیدیم و یه خانمی اومد کنار من نشست من شک کردم که اون دوست مد نظر من هست یا نه آخه خیلی شبیهش بود ولی مطمئن نبودم اون زمان هم زمان ساعت گویا و این مدل امکانات بود منم گفتم خب من ساعتم رو میزنم اگه اون دوستم باشه یه عکس العملی نشون میده هی ما ساعتمون رو زدیم هی اون بی تفاوت بود و یه چند بار که ساعت زدم دیگه مطمئن شدم اشتباه کردم وقتی از اتوبوس پیاده شدیم و سر محلی که قرار گذاشته بودیم دوستم رو دیدم و ماجرا رو براش تعریف کردم گفت خب اون خودم بودم و خب چون تازه نابینا شده بود از ساعت گویا و این حرفها و نشون ها چیزی سر در نمی آورد که خدایش الآن یه کم با من گشته اوسا شده 
خب برم که خیلی حرفیدم بای تا های

سلام. آقا ما یه بار سوار یه تاکسی شدیم تا یه مسیری رو باهاش بریم. یه کم که گذشت فهمیدم که باید پیاده بشم. گفتم آقا ممنون من هرجا راحت باشید پیاده میشم. دیدم راننده توجهی نکرد. دوباره گفتم آقا من پیاده میشم. باز هم توجه نکرد. دیگه داشتم شاکی میشدم. به جز من هم فقط یه دختر خانم تو ماشین بود. گفتم دیده اون که دختره منم که نمیبینم میخواد خفتمون کنه. قاطی کردم گفتم. میگم پیاده میشم مگه کری. که دیدم خانمه میگه آقا ایشون یه کاغذ نوشتن زدن اینجا روش نوشتن من ناشنوا هستم هر کس میخواد پیاده شه بزنه رو شونم. خلاصه خدا در و تخته رو با هم جور کرده بود/ خیابونه هم یه طرفه بود کلی پیاده برگشتم.

سلام وای چه در و تخته ای 🙂 یه بار یکی از دوستای من هم سوار یه چنین تاکسیی شده بود تازه اون تنها مسافر اون تاکسی بوده و بعد از شناخت ماهیت نابینایی و ناشنوایی برای طرفین راننده و مسافر آقای راننده پیاده شده و از یه خانم عابری برای انتقال مفاهیم مابین طرفین بهره برده و سر انجام دوست ما به مقصد مقصود رسید ولی خداییش نباید به ناشنواها گواهینامه بدند یا حد اقل اجازه مسافرکشی وگرنه منم میرم راننده قطار میشم کاری نداره ریلهاش هم که مناسب سازی شده هست 🙂

سلام! منم اومدم با خاطره ی تاکسی و چند نظر برای حل مشکلات،‏ ‏۱۴سال پیش با دوستم که نابینای مطلق بود و من کمی میدیدم و دوستمو همراهی میکردم از بیمارستان مرخصش کردم،‏ تو خیابون یه تاکسی شهری گرفتیم، به راننده گفتم ته کوچه صفا،‏ دو نفری جلو نشستیم،‏ وقتی به کوچه رسیدیم گفتم ببخشید دوستم عمل کرده نمیتونه راه بره برو داخل کوچه کرایه ات را بگیر،‏ راننده با کسب اجازه از مسافرانش رفت داخل کوچه،‏ موقع پیاده شدن من خواستم کرایه را بدم،‏ اما دوستم نگذاشت! پول کاغذی را به راننده داد و گفت:‏ ببخشید این چقدریه؟! راننده با عصبانیت ما را حول داد پایین و قور قور کنان در را بست و رفت! وقتی وارد خانه شدیم! دوستم متوجه شد که پولی که به راننده داده ‏۵۰تومنی بوده است، ‏ اما کرایه ی اصلی ‏۱۰۰یا ‏۱۵۰میشده،‏ پس از تحقیق متوجه شدم آن راننده پی یرمردی سکده ای با کوشهای سنگین یعنی کم شنوا بوده است!‏.

درود! نابینای شترمرغی! به شترمرغ گفتند بار ببر،‏ گفت مرغ که بار نمیبره،‏ به شترمرغ گفتند تخم کن،‏ گفت:‏ شتر که تخم نمیگذاره! نابینایی که کمی میبیند از عصای نابینایی استفاده نمیکند و میگه میبینم،‏ وقتی سوتی میده میگن پس چیشد؟! میگه ندیدم!‏…

سلام نخودی وااااااااای هر وقت من شادمم تو هیچ وبی پست شاد نیست هر وقت غمگینم کمبود پست غمگین میشه واااااای آقا تو خیلی با حالی ببخشید از بس خندیدم همه خانواده دورم جمع شدند با اجازت اونا هم خوندند نخودی خب یعنی یه اتوبوس اینقد ذوق داشت که این طوری دنبالش دوویدی من عاشق این سوتی ها هستم خاک به سر سرگروه این زمونه این همه سال من مشکل بینایی دارم یه خاطره با حال ندارم مچکرم خیللی خوب بودا

پاسخ دادن

دیدگاهتان را بنویسید