خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

شب یلدای بچه محلهای گوشکن چطور گذشت؟

بچه های محله سلام. شما هم میتوانید در طرح بندی این تابلوی خوشگلی که توی محله گذاشتیم کمک کنید! قرار ما اینکه امشب هر کسی هر جایی که رفت و شب چله اش را هر جوری که گذراند، اینجا مینویسد. در بخش دیدگاه ها مینویسد. چه غمناک باشد چه شاد، چه پوچ باشد چه هدفدار، چه بد گذشته باشد چه خوش، چه امشبی را که گذرانده است دوست نداشته باشد چه داشته باشد، چه خاطره ی هر کسی کوتاه باشد چه بلند. همه منتظریم. من خودم هم قول میدهم فردا بنویسم. میخواهیم از هم یاد بگیریم و یلدا را باهم شریک بشویم. شما هم بنویسید اگر نمیدانید از کجا شروع کنید من دو الگو میدهم شما در صورت تمایل کاملش کنید یا از خلاقیتتان استفاده کنید و خودتان خاطره ی خودتان را با کلمات نقاشی کنید:

الگوی شماره ی یک:

اسم من فلان و فامیلم بهمان است. اهل فلان شهر در فلان استان هستم و اینقدر سن دارم. قرار شد شب یلدا خانه ی فلان اقواممان جمع بشویم. من و فلانی و خانواده ی فلان و بیسار و بهمان هم بودند. ما این کار و آن کار و آن کار و آن کار را انجام دادیم. اینها را گفتیم و بر سر چیز و این و آن بحث کردیم. ما کوفت و موفت و زهر انار و مخلفاتی از قبیل فلان و بیسار و بهمان را تناول کردیم یعنی خوردیم. بعدش من با فلانی که باهاش خیلی دوستم باهم راجع به فلان چیز حرف زدیم و به این نتیجه رسیدیم که فلان باید فلان طور باشد. جای شما خالی ال و بل کردیم و در فلان ساعت خسته و کوفته یا پر انرژی برگشتیم خانه ی خودمان یا همانجا ماندیم. من این تجربه و آن تجربه را به عنوان یک نابینا در شب یلدا کسب کردم و برای شما مینویسم که باید وقتی فلان میشود شما نیز فلان کنید. در کل شب یلدای خوبی را یا شب یلدای بدی را گذراندم.

الگوی شماره ی دو:

اسم من فلان و فامیلم بهمان است. اهل فلان شهر در فلان استان هستم و اینقدر سن دارم. شب یلدا من هیچ کار خاصی انجام ندادم چون فلان اتفاق افتاد یا چون خودم دوست دارم که تنها باشم. معمولا این جور شبها به فلان و بیسار فکر میکنم و از خودم میپرسم چرا فلان چیز باید فلان جور باشد و هزار سوال دیگه مثل این که مثلا چرا این آن طور است. اصلا شاید هم چون نابینا هستم در جمعها شرکت نمیکنم یا چون خانواده ما جایی بیرون نمیروند. از نظر من مهمانی ها خوب نیست چون باید یک گوشه ساکت بنشینم و فلانی هم هی از من بپرسد درس و فلان و بیسار را چه کار کردی و اینطوری در ذهن خودم تحقیر میشوم. من این تجربه و آن تجربه را به عنوان یک نابینا در شب یلدا کسب کردم و برای شما مینویسم که باید وقتی فلان میشود شما نیز فلان کنید. در کل من شب یلدای خوبی را گذراندم. یا در کل من شب یلدای بدی را گذراندم.

الگوی شماره ی سه:

آزاد به دلخواه شما

هر طوری که دوست داشتید خاطره ی شب یلدایتان را بنویسید. مهم نیست چطور بوده باشد مهم این است که بوده باشد.

یادتان نرود اینجا منتظر کلی خاطره از طرف شما ایم…

۱۲۶ دیدگاه دربارهٔ «شب یلدای بچه محلهای گوشکن چطور گذشت؟»

اسم من فلان و فامیلم بهمان است. اهل فلان شهر در فلان استان هستم و اینقدر سن دارم. قرار شد شب یلدا خانه ی فلان اقواممان جمع بشویم. من و فلانی و خانواده ی فلان و بیسار و بهمان هم بودند. ما این کار و آن کار و آن کار و آن کار را انجام دادیم. اینها را گفتیم و بر سر چیز و این و آن بحث کردیم. ما کوفت و موفت و زهر انار و مخلفاتی از قبیل فلان و بیسار و بهمان را تناول کردیم یعنی خوردیم. بعدش من با فلانی که باهاش خیلی دوستم باهم راجع به فلان چیز حرف زدیم و به این نتیجه رسیدیم که فلان باید فلان طور باشد. جای شما خالی ال و بل کردیم و در فلان ساعت خسته و کوفته یا پر انرژی برگشتیم خانه ی خودمان یا همانجا ماندیم. من این تجربه و آن تجربه را به عنوان یک نابینا در شب یلدا کسب کردم و برای شما مینویسم که باید وقتی فلان میشود شما نیز فلان کنید. در کل شب یلدای خوبی را گذراندم.
هاهاهاها
نه ولی بی شوخی ما که داره بهمون خیلی خوش میگذره بعد میام میگم
واستون تغذیه اورده بودم که هیشکی نبود میرم بعد میام تعریف میکنم
تا اینجا بگم هندونمون قرمز بود

سلام چه با حال من نمی دونم چندمی هستم که می نویسم ولی خب من که هم هستم هم یلدا رو هستم هم جاتووون خالی خیلی خوش گذشت
اولش از همون اولش شروع می کنم
ما شنبه ها کلاس تفسیر داریم که کلی جاتون خالی خوش میگذره قرار بود هم بعد از ظهری با یکی دو تا از بچه ها بریم طرفای انقلاب که شال و دستکش بخریم بعد اونها گفتند که ما هم میایم کلاس تفسیر و خب این شد که سه تایی روانه تفسیر شدیم و پنج تایی راهی انقلاب شال که نخریدیم یعنی یا گرون بود یا توافق حاصل نشد آخه خداییش خیلی سخته پنج نفر بگند یه شال قشنگه یکی هم که نظر مخالف داشته باشه دیگه دلت به اون نمیره که بخریش اما خب دست خالی برنگشتیم ها … من و یکی از بچه های دیگه کیف خریدیم و هان یکی از بچه ها هم دهم تولدش بود که کلی تیاتر در اوردیم یه کیف هم به سلیقه اون خریدیم بهش کادو بدیم …. دست کش رو هم آخر سری خریدم که کلی محتاج گرمایش بودم … جاتون خالی یکی یه لیوان ذرت مکزیکی هم زدیم و فکر کنم حدود هفت و نیم بود که رسیدم خونه … امسال بابام جاتون خالی قسمتشون شده راهی کربلا شدند و خب تصور شب یلدا میوه و خوراکی و … یه طورایی بود برام … فکرش رو نمی کردم ولی وقتی رسیدم خونه دیدم بوی هندونه حال رو برداشته و وقتی رفتم توی آشپذخونه دیدم خواهرم داره هندونه تزیین می کنه و منم که شکمو گفتم میوه دیگه چی داریم و اونم نگفت و نمی دونم چه طوریها شد اصرار و جست و جو نکردم … نهایتاً حدود ساعت هشت هشت و نیم یه سفره کوچولو انداختیم هان نه قبلش یه میز گذاشتیم یه لهاف کشیدیم روش که کرسی نمادین درست کنیم اما چون سردمون بود از خیرش گذشتیم و همون سفره کوچولومون رو انداختیم و آذوقه یلداییمون که شامل هندونه پرتقال، لیمو شیرین، انار دون شده “وای کلی می چسبه راحت و آماده”، لبو، تخمه هندونه، شکلات، بیسکوییت و دیگه همین بود رو چیدیم توی اون و چندتایی عکس از اون و از اون و خودمون گرفتیم و بعدش رفتیم برای بخور بخور که خواهرم زنگ زد گفت ما هم داریم میایم اونجا و خب نصفه کاره بخور بخور رو رها کردیم و یه کم سفرمون رو مجدد مرتب کردیم و خواهرم اینا هم که اومدند یه کیک خریده بودند که کلی خوش اودند کاش کیکشون خامه ای بود ولی خوب شکلاتیش هم خوب بود بگذریم دیگه دوباره نشستیم سر سفره و بخور بخور و البته فال حافظ که بدلیل تعدد افراد و ذیق وقت فقط به خوندن معنی اشعار و یه کم مسخره بازی و …کفایت میشد و کلاً خیلی خوش گذشت و هان مامان بزرگم هم یه هفته ای هست خونه ما هستند و ایشون هم توی یلدای گرم ما حضور گرما بخشی داشتند.
“یلدا تون شاد شاد “آخه هنوز ادامه داره ما زود تمومش کردیم بریم بخوابیم که فردا کلی کار و زندگی منتظرمونه”

من مجتبی خادمی هستم بیست و پنج سالمه. مترجمی زبان خوندم و قبلا کامپیوتر میخوندم. الانم دارم آواز میخونم. کبکم هم داره خروس میخونه و بچه ها را خیلی دوست دارم. امروز بعد از نصب تابلوی شب چله بر سر در محله، رفتم به یک حمام درست و حسابی. سر و ریش و پس و پیش را صاف و صوف کردم، عطر و ادکلنی زدم، بعدش با داداش همزه رفتیم دفتر کارش پروژکتور و سه پایه و پرده ی نمایش را برداشتیم آمدیم منزل داداش اصغر. توی راه یک بار اتوبوس را اشتباهی سوار شدیم ولی بعدش که پیاده شدیم، خیلی باحال باقلوای گردویی خریدیم خوردیم. بعدش مراسم شب یلدا در منزل داداش اصغر با سلام و احوال پرسی و شوخی و خنده و بیستو سی که هیچ کس نمیگوشیدش شروع شد و ادامه پیدا کرد. حالا بچه های خردسال فامیل جمعند و همه برای بچه ها شکلک در میآورند و با هم دیگر میخندند. من در این جور مواقع، بد جوری نابیناییم توی سرم میخورد. حس جالبی نیست که همه اعمال چشمی و رفتار بصری انجام بدهند و تو یک جا بیکار باشی. ولی به هر حال که من به خودم سخت نمیگیرم. از فرصت های گفتگو برای شرکت در جمع استفاده میکنم. با پریا بچه ی سه ساله ی داداش حبیب بازی میکنم، با خود داداش حبیب حرف میزنم، مودم را روشن میکنم و توی اینترنت چرخ میزنم، حالا هم که همه نشسته اند جلوی پرده ی نمایش و داداش اصغر دارد عکس های قدیمی را عکس عکس خاطره وار از جلوی چشم همه عبور میدهد. همه خوشحالند. من هم یک جور هایی هم خوشحال نیستم و هم هستم. تخمه و میوه و چایی و آجیل و شیرینی و خوردنیهای دیگر هم برای وقت گذرانی بد نیست. من هستم و همه هستند و همه هستیم. حالا تخته نرد و شطرنج هم آورده اند. هندوانه هم به زودی باید پیدایش بشود. خوب است. چیزی کم نیست. صدای جیغ جیغ کفش جغجغه های پریا الان توی گوشم پخش میشود. مدام و تکراری. باز هم اگر چیز جدیدی بود، میآیم مینویسم. شما چی؟ شبتون چطور گذشته؟

امشب شب یلداست. قرار بود یکی از دوستانم مرا با خود به خانه شان ببرد تا برایشان ساز بزنم. گفته بود که یه عالمه خوراکی خریده تا باهم بخوریم. دیشب خبر داد که بین او و همسرش اختلاف نظری پیش آمده که نمیدانند نزد خانواده دوستم میروند یا خانواده همسرش. البته مندر میان هر دو خانواده جای خاص خودم را دارم اما میدانستم که این اختلاف نظر بهتر است در حضور من مطرح نشود و به او گفتم که هر وقت تکلیف کاملا روشن شد، مرا هم خبر کنند. نمیدانم کلید این تکلیف کجا بود که هیچوقت روشن نشد. نزدیک غروب دوست دیگری که در کنار خانواده اش زندگی میکند به من پیام داد که امشب را به خانه من خواهد آمد و ساعاتی خوش را در کنار یکدیگر خواهیم گذراند. میدانستم که اگر او بیاید، میتوانم یک لیست بلند بالا به او بدهم تا با دست پر بیاید و واقعا جشن پر ملاتی بگیریم اما نمیدانستم با دوست اولی که منتظرش بودم چه کنم. او گفته بود که اگر نزد خانواده اش برویم و من ساز بزنم، آنها را خوشحال میکنم. این بود که به دوست دومی گفتم که یک برنامه از پیش تعیین شده دارم و از لطف او تشکر کردم.
حالا من و سازم کنار هم روی یک مبل نشسته ایم و هیچکس هم منتظرمان نیست. خانه پر از سکوت است و من با خود میگویم ای کاش امروز بعد از ظهر آنقدر عمیق نخوابیده بودم.
راستی من چه درسی از این شب یلدا گرفتم؟

هاهاهاهاها
زهره خیلی باحال بود کلی کیف کردم به خدا
آره دیگه ما هم شب یلدا داشتیم رفته بودیم مثل سالهای گذشته خانه پدر بزرگ عمه دختر عمه و چنتا فامیلها
بگذریم که چه گذشت ولی فقط یک چیز باحال بگم سر شما نیاد
این حافظ امشب سرش شلوغه زیاد طرفش نرید فال الکی می دهد گول می زند
بنده خدا یکی از فامیلها یک فال گرفت خر شد بلند خاند فالش این بود که تو عشق یک نفر را در سر داری
بتی سنگدل سیمین گوش
که البته ترک هم هست یعنی هم زبان و هم شهری خودشان
بنده خدا زنش می خواست کله اش را بکند
ولی من هم گرفتم نیتم را به شما می گویم نیتم این بود یکی را در موردش پرسیدم که آخرش چی می شود گفت
زان یار بی وفایم
شکریست با شکایت
گر نکته دان عشقی بشنو تو این حکایت

سلام بردوستان بی نظیر.شب یلدای همگی به خیر و نیکی.
قبل از هر حرفی از مدیر خوش ذوق محله بابت طرح این مطلب زیبا و بجا تشکر میکنم.
به نزرم پیشنهاد جالبی بود چرا که از قدیم گفته اند که وصف العیش نسب العیش.
اما شب یلدای من
همیشه و از وقتی که یادم می آید این شب رو یا مهمان بودیم و یا میهمان داشتیم خلاصه این که همیشه دور و برمون شلوغ پلوغ بود از خوشی نمیفهمیدیم چطور شب به پایان میرسید این شب نشینیها هر سال تکرار میشد و الارغم خوشی بسیار نکته یا تجربه جدیدی در بر نداشت. اما امسال به دلایل زیادی تنها بودیم یعنی من و پدر و مادرم
نه ما میتوانستیم به میهمانی برویم و نه شرایط آمدن میهمان رو داشتیم.
در ابتدای شب بسیار ناراحت بودم و گمان میکردم بدترین شب یلدای زندگیم و حتی بدترین شب زندگیمو طی میکنم اما در کمال تعجب عکس چیزی شد که فکر میکردم.
من و پدر و مادر در جشنی مختصر اما خیلی صمیمی شرکت کردیم جشنی با لذتی قیر قابل توصیف که هرگز در اون شبهای شلوغ حس نمیشد.
ما صمیمانه دور هم نشستیم و از هر دری با هم صحبت کردیم بر خلاف سالهای قبل که در اون میهمانیهای شلوغ صدا به صدا نمیرسید. از هر چی هم که دلتون بخاد خوردیم مهمترین لذت این میهمانی کوچک در این بود که پدر با دست خودش برای من و مادر انار دون میکرد و از این دست لذتها که اشک منو جاری میکرد و هیچ وقت در اون شلوغی این لذتها رو تجربه نکرده بودم. در پایان مادر برای ما فال گرفت و از حافظ خواند و جشن کوچک اما ساده و شیرین ما در نهایت زیبایی به پایان رسید و برای من تجربه خیلی خوبی بود و درسهای زییادی آموختم
مثلن اینکه میتوان در اوج ناامیدی انتظار جرقه ای داشت و امیدوار بود
اینکه میتوان در دل سختیهاو تاریکیها روزنه ای پیدا کرد روزنه ای که میتواند پنجرهیی باشد رو به دنیایی دیگر دنیایی پر از نور و روشنی دنیای ناشناختهها
و درسهای فراوان بسیاری که هر کدام میتوانند در حکم توماری باشند. و از همه درسها مهمتر اینکه مادر و پدر دو گوهر گران بهایی هستند که با هیچ دارایی دیگری قابل مقایسه نیستند شاید نبود هر کسی قابل تحمل باشد اما نبود این دو عزیز قابل جبران نیست. و برای ما نابینایان این فقدان بسیار بسیار دردناکتر است. و اینجا جای آن دارد که بگویم
بی همگان به سر شود بی تو به سر نمیشود.
به امید روزی که هیچ نابینایی طعم تلخ تنهایی را نچشد.
در پناه حق
درنا ۳۰ ساله از چالوس

سلام به مجتبای جیگر و همه ی هم محله ای ها
من امیر سرمدی ۲۴ ساله بچه ی تهران. ما به همراه فامیل پدری شب یلدامونو دیشب یعنی جمعه شب گرفتیم اول دیشب رو تعریف میکنم بدم امشب تو شب اصلی میگم چی کارا کردم
جاتون خالی دیروز جمعه ۲۹ آذر تولد داداش حمیدم بود. کیک گرفتیم و رفتیم خونه ی مامان بزرگ به رسم هر ساله. عمه ها و عمو ها هم اونجا بودن. تا رسیدیم دختر عمم گفت امیر بیا فالت رو بگیرم چشمتون روز بد نبینه چه فالی اومد واسه من. هر چند فالم خیلی واقعی بود و به احوالات من میخورد. خلاصه هی با دختر عمه و پسر عمو و دختر عمو ها سر به سر هم گذاشتیم، کلی شوخی و خنده تا شام آماده شد. شام رو که خوردم مدم رو وصل کردم به لپتاپم یه چرخ تو اینترنت زدم و با بچه های فامیل مشغول به گپ زدن شدیم تا سفره ی اصل کاری رو پهن کردن.
حدود ساعت ۹ شب بود که خلاصه بخور بخور شروع شد. انار، هندونه، تخمه، پرتغال، سیب، نارنگی و خیار، که من از هر کدومشون یه تستی کردم البته چون انار خیلی دوست داشتم با اجازتون ۲ تا کاسه خوردم که خیلی چسبید. بعد کیک رو آوردن. قبل از خوردن کیک با چایی چند تا عکس دسته جمعی انداختیم، حالا این که سر عکس انداختن چقدر سر به سر هم گذاشتیم و خندیدیم بگذریم.
بدم که کیک رو خوردیمو حدود ساعت ۱۲ شب بود که اومدیم خونه.
جاتون خالی خیلی خوش گذشت.
اما امروز شنبه،
ساعت ۵ عصر بود که از دانشگاه رسیدم خونه، اول زنگ زدم به شهروز و شماره تلفن مهمون این هفته ی زندگی ادامه داره که استثناً این هفته شمارش دست من بود رو بهش دادم تا با مهمونمون هماهنگ کنه، اتفاقا شهروزم داشت میرفت مهمونی، بد خبر ورزشی روزنامه رو تنظیم کردم و برای خانوم افشینفر میلش کردم.
بعد اومدم تو گوشکن کنفرانس پنجم رو دانلود کردم. کامنت های بچه ها رو خوندم.
بد رفتم تو وبلاگ هواشناسیم به سوال های مردم در باره ی وضعیت آب و هوا و یه سری مسائل دیگه جواب دادم، بعدش یه میل زدم به استاد کلاس خبر نویسی در مطبوعاتم و پرسیدم اگر فردا سر کلاس قراره تمرین حل کنیم فایلش رو واسه من بفرسته تا منم لپتاپ ببرم سر کلاس و هم زمان با بچه ها که تمرین هارو حل میکنن منم حل کنم تا سر کلاس بی کار نباشم.
بار ها دیدم دوستام سر کلاس دانشگاه و جاهای دیگه به بهونه ی این که نابینا هستن میگن ما نمیتونیم فلان کار رو انجام بدیم و به قول خودمون استاد رو میپیچونن تا از زیر درس در برن، شاید استاد یه ترحمی بکنه و یه نمره ای بده اما غافل از این که با این کارا خودمون رو داریم میپیچونیم و گول میزنیم، خلاصه استاد هم نیم ساعت بعدش تمرین رو واسم میل کرد.
تو همین بین اشکان زنگ زد و برای برنامه ی فردا آخرین هماهنگی هارو کردیم
آخه ضبط برنامه ی زندگی ادامه داره یک شنبه ها انجام میشه.
بعد زنگ زدم به تهیه کننده ی برناممون در شکوه اراده رادیو ورزش، پرسیدم دو شنبه با توجه به این که اربعین هست برنامه داریم یا نه؟
اونم گفت آره داریم. خلاصه نشستم گزارشی که با آقای جعفری دبیر مجمع انتخابات فدراسیون نابینایان، و مصاحبه ای که با آقای مظلومی رئیس جدید فدراسیون رو گرفتم، ادیت کردم و برای تهیه کنندمون میل کردم تا دو شنبه پخش بشه،
در آخرم اومدم ت گوشکن دیدم مجتبا تابلوی شب یلدا رو نصب کرده از اون وقت تالا دارم مطلب رو مینویسم بعدش هم باز میرم یه دو ساعتی در اینترنت چرخ میزنمو طرفای ساعت دو هم برم بخوابم که فردا ساعت ۷ صبح باید بیدار بشم برم این کلاس های روزنامه نگاریم، خیلی تو این کلاسا به من خوش میگذره.
دوستای خیلی باحالی دارم که البته همشون مثل خودم دانشجوی خبرنگاری هستن و کلی با هم میگیم میخندیم و بحث میکنیم.
بعد از کلاس هامونم که میریم صدا سیما در ساختمون شهدای رادیو و برنامه ی زندگی ادامه داره رو ضبط میکنیم.
اینم خاطره ی ۲ تا شب یلدای من
دیشب و امشب
از صمیم قلبم از خدا میخوام همه ی بچه های گوشکن رو خندون و سر حال ببینم

درود! از امروز عصر شروع میکنم! ساعت ‏۱۴‏ از اداره به خانه آمدم! ناهار که خورش کدو بود را با خانم میل فرمودیم! ‏۱ساحت استراحت کردم ‏! ساعت ‏۱۶‏ و ‏۳۰دقیقه به پشتبام رفتم و سوییچ نیمسوز شده ی ماهواره را وصل نمودم ‏! لباسهای داخل ماشین را روی بند پهن کردم سپس پایین آمدم ماهواره را به برق زدم فقط یک سوییچ سالم بود و بقیه دیشها قطع بود! تلفنی با دوستم صحبت کردم و جستجوی کانالها را زدیم کانال گمشده پیدا شد! ساعت ‏۱۹‏ از خانه خارج شدم و به نانوایی رفتم نان گرفتم و به مغازه نزدیکش رفتم میوه خریدم و به خانه ی مادرم رفتم! طبق قرار قبلی خواهرانم و همسرم آنجا بودند! هندوانه و تخمه کدو و بادام سفید خوردیم برای محمد که حدود ‏۲سال دارد و مریم که بیش از ‏۲سال دارد بادکنک باد کردم! محمد با نوک مداد بادکنکش را ترکوند و گفت پق! مریم هم چنین کرد و پق پق و خنده سر دادند این دو کودک فرزندان دو خواهم هستند! پدر محمد هم آمده بود ساعتی گذشت پدر بزرگ و مادر بزرگ محمد هم آمدند! ساعت ‏۲۲شام که تعچین مرغ بود خوردیم ! ساعت ‏۲۳‏ میوه از قبیل پرتقال،‏ خرمالو!انار و…‏ خردیم و ساعت ‏۲۳‏ و ‏۵۵‏ دقیقه به خانه آمدیم!راستی دیروز عصر جایی به صرف آشرشته و میوه و…‏ پرداختیم! برای بنده که ظاهرا ‏۱۲‏ ساله هستم جمعه و شنبه روزهای خوشی بود،‏ یلدا مبارک باد بر همگان.

من مجتبی خادمی هستم با بخش دوم و شاید آخر خاطرات شب چله ام. شما هم از ما عقب نمانید اگر هم از شب چله گذشته باز هم بنویسید. دیر نشده است.
خوب. هندوانه را آوردند. شیرین شیرین نیست ولی خوشمزه که هست. مزه ی هندوانه میدهد. مزه ی گذشته. مزه ی تابستان. مزه ی شب چله. همین بس است برای من و تجدید خاطراتم. خاطرات بچگی و شادی و بی خیالی. هر قطره آب هندوانه که از گلویم پایین میرود، یک دنیا خاطره، و صدها ساعت جست و خیز و شیطنت از روی نوار مغزیم رد میشود. چه قدر خوش بود و چه قدر خوش است که آن لحظه ها هنوز در ته اعماق حافظه ام بالا و پایین میپرند.
از میوه ها، نارنگی هست، پرتقال هست، خیار هست، موز هست، انار هست. یک لحظه در ذهنم تدایی میشود که خدایا به کسانی که ندارند آنقدر بده که شبهای بعد و سالهای بعد مثل ما و بهتر از ما باشند. به من آنقدر بده که بتوانم به کسانی که نیازمندند بدهم.
با مهرداد بر سر این مسئله بحث میکنیم که چه قدر بد است وقتی به کسی می گویی مثلا رشته ات کامپیوتر است طرف مقابل، تو را و دانشت را در حد سوسک حمام پایین بیاورد و بگوید خوب حالا که رشته ات کامپیوتر است برایم یک ثیدی شهرام شپره کپی کن. یا بدتر از همه بگوید که خوب کامپیوتر که رشته نمیخواهد. تو دانشگاه رفته ای ولی مثلا بچه ی فامیل ما یازده سالش است و کامپیوتر را فول است و کامپیوتر را میخورد. خیلی حس بدیست که نتوانی فرق دانشی که خودت داری را با دانشی که بچه ی فامیل اینها دارد به او بفهمانی.
در ادامه و آخرهای شب یلدا دیگر پدرم دارد بیتابی میکند. هشتاد سالی از سنش میگذرد و کم حوصلگی یک خصوصیت بارز این سن است. همه سعی میکنند با اقسام ترفندها کمی بیشتر پدرم را در منزل داداش اصغر نگه دارند. باید برویم. حیف. حیف. زود تمام شد. چه بد. چه قدر زود دیر میشود. به قول شادمهر، چرا هر چی که خوبه زود تموم میشه؟

سلام به همه دوستان خوبم. امیدوارم مثل من خیلی نخورده باشید چون الآن دارم میترکم. یلدا بر شما مبارک. از چند روز پیش با یکی از دوستان صمیمیم که قرار هست فردا سربازی بره هماهنگ کرده بودیم امشب شام بریم رستوران کنار دریا تو بابلسر هرچند هوا خیلی سرد هست اما کلی حال میده. ولی دقیقه ۹۰ پدرش زنگ زد و گفت میخوام برم خونه مادر خانمش ماشینو لازم داره. کلی ضد حال خوردیم غروب از هم خداحافظی کردیم. راستش بیشتر دلم برای ۱۰ هزار تومان پولی که برای آرایشگاه رفتنم و اتوشویی کت و شلوارم دادم خیلی سوخت. دست از پا درازتر برگشتم خونه برادران و خواهرم و با بچهها و همسرانشون طبق سنت خانوادگی خونه بابا جمع شدیم فقط من مجردم و پیش پدر و مادرم زندگی میکنم. بعد از احوال پرسی و صحبت راجعبه امورات زندگی به خصوص ضد حال خوردن من و چایی و شیرینی خوردن بالاخره لحظه موعود فرا رسید مامان سبزی پلو و ماهی سفید که بهترین ماهی شمال هست درست کرد منم که مدتها بود منتظر چنین فرصت طلایی بودم تا جایی که تونستم جاتون خالی خوردم. بعدشم کلی باهم حرف زدیم و خندیدیم. تا مشغول خوردن میوه و آجیل شدیم و سر تک زدن گردوها خیلی خندیدیم و جالبتر از همه هندونه را شکستیم به جای اینکه قرمز باشه کمی قرمز و خراب بود این هم یه ضد حال دیگه. آخرشم مچ اندازی کردیم من ث تا را باختم یکی رو بردم. بالاخره ساعت ۱۱ خداحافظی کردند و رفتند. به من خیلی خوش گذشت امیدوارم به شما هم خیلی خوش گذشته باشه. موفق باشید.

سلام.
به من که خیلی خوش گذشت. هم آجیل خوردیم هم انار دون شده و هم تخمه آفتابگردان.
جاتون خیلی خیلی خالی. پدر من هم هم فال حافظ واسمون گرفت و هم چند تا داستان از مولوی و نظامی واسمون تعریف کرد. خلاصه کلی با بچه های فامیل هم گفتیم و خندیدیم.
ای کاش به همه ی شما ها هم خوش گذشته باشه و بگذره
ارادتمند توهم.

سلام سلام .
من حمزه خاقانی هستم .از قائمشهر۲۶ ساله دانشجویه فوقلیسانس راوانشناسی عمومی/.شب یلدا قرار شد خونه بابابزرگ بریم و رافتیم .همه نبودن وای چند نفری هم بودیم عمها دختر عمو پسر عمو عمع .بودن اول شام خوردیم جاتون خالی گوشته غاز و اردک من در حد ترکیدن خوردم .بعد اصله ماجرا سفره جالبی ا ز خوردنیا
همه چی بود مثله سفر عقد یا عید حتی جالبتر !!!
انار موز نارنگی پرتقال یاپا کنس گلابی سیب
و شیرینیهایه محلی پشتزیک/سوهان شکلاتی/پیسکنده ..
و کیک آجیلم بود
به نظرتون من زندام ؟؟؟؟!!
بعد با بچها بازی نونببر کباب بیار .سنگ کاغذ قیچی .انجام دادم عالی بود
فال گرفتیم
خو
دور هم بودن عالیه .امیدوارم به شما هم خوشگذشته باشه؟ قررررررررررربون همتون بببببببووووووووووووسسسسسسسسسسسسسس.

فکر میکنم بهتره از پریروز شروع کنم پریروز من خونه دوستم بودم که مادربزرگم بهم زنگ زد و گفت مینا دلمون واست تنگ شده و دعوتم کرد که برم اونجا و گفت که میاد دنبالم که از خوابگاه باهم بریم
گفتم که خونه دوستم هستم ولی تا بعد از ظهر میام خوابگاه قبول کرد لحظه قشنگی بود ۳ ماه بود که ندیده بودمش
کلی خاطره برای هر دومون زنده شد وقتی رسیدم خونه با استقبال عالی پدربزرگم رو به رو شدم
اینجا اینترنتش عالیه واسه همین دیشب تا تونستم با دوستای اسکایپیم که خیلی وقت بود باهاشون نتونسته بودم صحبت کنم گپ زدم در کل شب خیلی خوبیرو گذروندم

من شب یلدای خیلی خوبیرو گذروندم البته ما یه شب قبل از یلدا یلدا گرفتیم و دیشب هیچ کاری نکردیم دیشب هم در کنار خانواده ی عزیزم مثل همیشه خیلی عالی بود اما واسه من که عاشق مهمونیم یه کم سخت گذشت اما شب قبلش عالی بود من دوتا دخترخاله دارم همسن خودم که تولدشون شب یلداست واسه اونا تولد گرفتیم کلی گفتیم و خندیدیم البته حیف شد که یادمون رفت اناری که خالم دون کرده بود رو بخوریم یه پسر خاله ی ۴ ساله ام دارم که کل مجلسو میخندونه در کل شب عالی بود و یکی از بهترین خاطراتم شد به خصوص که قبل از این شب بهترین روزارو با بهترین دوستم خدای اسکایپ و اینترنت یعنی مینا گذروندم!

درود
ما چند شب جلوتر در مقابل عمل انجام شده یکی از اعضاء خانواده تصمیم گرفتیم که شب یلدا را در خانه عمو کوچکمان باشیم .به آنجا رفتیم با گرفتن یک کیک کوچک یک کیلوئی که تعداد ما خیلی از انتظارمان بیشتر بود .قبل از همه چیز جای شما خالی آجیل خوردیم چه وحشتناک هر کسی می آمد تا همه جمع شدند می گفتند قنبر یک کم تنفس به خودت هم بدهی بد نیست .! شام خوردیم ،جای شما خالی آنقدر که خوابمان آمد ،مثلا می خواستیم ادای افرادی را رد بیاوریم که دارند تلویزیون نگاه می کنند و تا این موقع واقعا بی حال بودم و در واقع تفکر میکردم که این تلویزیون روح زندگی ما را گرفته که عمو جان پیشنهاد شاه و وزیر بازی را داد و منتظر نماند شلاق را هم آماده کرد ! کبرین آماده و با انکار های من هم توجهی نشد و من هم وارد معرکه بازی آنها شدم .با بی حالی و بی حوصلگی ! درو اول مملکت شاه و وزیر نداشت ،دور دوم هم همینطور و بالاخره شاه آمد و بعدش هم وزیر و بازی شروع شد ،البته این دو جوان بودند و چیزی از این بازی نمی دانستند و یواش یواش بازی گرم شد و من دوبار وزیر شدم و همواره می گفتم که ببین من نیمبینم به کجایتان برخورد می کند ها دستتان را نکشید این را به دزد ها می گفتم ، یک بار هم توطئه شد و دزدی که تنبیه شده بود دوباره گوی را انداخت و وزیر شد و وزارت ما به پایان دور اولش رسید .خلاصه کلی عرق کردیم و جای شما خالی به ما خوش گذشت .میوه هم خوردیم و علی رغم ساعت خواب بچه ها به خانه عموی بزرگتر رفتیم و او را نیز خوشحال کردیم . ای کاش می شد به خانه پدرم هم می رفتم ! اما با اینکه زنده است برای من مرده ای بیش نیست ، او همه محبتش را از من و برادر کوچکتر من گرفت ، من فقط به محبتش نیاز داشتم ،همان چیزی که عموی کوچکم دیشب برایش میسر شد و خاطرات وجود مادر بزرگم در خانه او و دور هم جمع شدن های زمانی قریب را به خاطرش زنده ساخت .

سلام به همه دوستان عزیزم جای همه شما خالی من دیروز از مشهد برگشتم قرار بود همه اعضای خانواده در منزل ما جمع شوند به همین دلیل من باخیال راحت رفتم تا چند ساعتی را استراحت کنم به این امید که وقتی بیدار شدم به شام و آجیل و خوراکی های خوشمزه مواجه شوم اما ضد حال بدی خوردم نمیدانم چه ساعتی بود که مامانم بیدارم کرد و گفت برنامه تغیر کرده و می خواهند به منزل نامزد داداشم بروند پاشو بریم من که گیج خواب و خسته بودم دوباره خوابیدن را به همه چیز ترجیح دادم اینطور شد که شب یلدا را کلا خواب بودم ولی آخر شب که مامانم با یک سینی پر از شام میوه پیوه آجیل به دست بالای سرم ایستاده بود از خواب بیدارم کرد واقعا سورپریزم کرد من هم از جا پریدم و دلی از عزا در آوردم بهترین مطلبی که فهمیدم این بود که هر کس خوابه قسط آن بر آب نیست

سلام سلام صدتا سلام.
خوبید؟
میوه ها و شیرینیها و آجیلها و هندونه ها و غذاها هضم شدن تا حالا؟
دیر اومدم ولی خداییش تقصیر من نبود. داداشم داشت با لبتاپ تحقیق دانشگاهیش رو آماده میکرد بعدش هم رفتم رادیو و الآن تازه تونستم بیام اینجا. ما دیشب با داییهام خونه ی پدر بزرگم که توی کرجه بودیم. خوراکیهایی که باید باشه بود دیگه. پرتقال، سیب، خیار، لبو، هندوانه، تخمه ی آفتابگردان، انار. شام هم فسنجون بود. ولی خداییش صدا و سیمای ما هیچ برنامه ای نداشت. اگر هم داشت به درد عمه هاشون میخورد. فقط یه کمی رادیو ۷ بد نبود. خودمون هم که مثل همه ی خانواده ها گفتیم و خندیدیم و من و پسرداییم و باباش یعنی داییم کلی کلکل استقلال و پرسپلیس داشتیم که چون پرسپلیسیها هیچ وقت کم نمیارن من هم کم نیاوردم. آخر شب هم برگشتیم خونه و الآن هم که در خدمت شما هستم. خیلی اتفاق خاصی نیفتاد که تعریف کنم. جز این که میز شب یلدا رو چیدیم و کلی عکس انداختیم و بعد شروع به غارتش کردیم و وقتی حسابی تزیینش به هم ریخت و کار از کار گذشت متوجه شدیم که هندوانه رو یادمون رفته بود بذاریم و عکسهامون رو بدون هندوانه گرفتیم. به خاطر مصرف کم ماهیه. خیلی مهم نیست . به احترام محله اومدم نقاشیم رو اینجا بذارم.
موفق باشید.

سلام به بر و بچه های گل محلای گل گلاب خودمون.من که دیگه نیاز به معرفی ندارم ولی ترجیحا طبق الگو عمل میکنم.خوب من مسعود ملایی هستم نوزده ساله.دیشب جای هممممممممممتون خونه ی ما خیلی خیلی خالی بود. من دیروز بعد از ظهر که بلاخره کار لپتاپ دوستمو ردیفش کردم برگشتم خونه که دیدم وااااااای. اینجارو ببین. داداشم و پسرکوچولوش امیرحسینخان و زنداداشم اومدن خونه ی ما. خوشحالیم باورنکردنی و غیر قابل وصف بود.بعد از احوالپرسی مختصر با داداشم و زنداداشم به احوالپرسی طولانی با بچه کوچولوی داداشم که یه سال و خورده ایشه مشغول شدم که موجبات یه بازی طولانیمدت فراهم شد. انقده واسش مسخره بازی درآوردم و بالا انداختمش و خندوندمش که خسته شد و گرسنم شد.بعدش طبق درخاست غورباغه ی درونم که داشت غار و غور میکرد از مامانجونم خواستم برداره بیاره اون شامو تا اینجا پر از عمو غورغوری نشده.بعد از سالاد الویه ی خوشمزه ای که خواهرم درست کرده بود و ما به عنوان شام زدیم به بدن و من در حد و حدود لالیگا خوردم با خواست جمعی نیم ساعتی به بازی با پلیستیشن پرداختیم و قرار شد تیکن بازی کنیم تا منم بتونم بازی کنم که اونجام پرچمو بالا نگه داشتم و از بیست و هفت هشت دستی که بازی کردیم و بازنده دسته رو میداد به بغلی یه ده باری بردم.بعد نوبت به قسمت خوشمزش رسید. دیگه از آجیل و شیرینی و میوه و چیپس و پفک و شیطونیای امیرحسینکوچولو و جکای باباجونم و بقیه و اینکه کلی گفتیم و خندیدیم و ……………… نمیگم که زیاد وقتتونو نگیرم.خلاصه ما تا حدود ساعت چهار و نیم صبح حسابی خوش بودیم و خوش گذروندیم. از خدا میخام به هممممه ی هممحلیهای عزیزم و همه ی هموطنای گلم خوش گذشته باشه و شب یلداشون اونجور که دوس داشتن گذشته باشه.از مجتبای عزیزم متشکرم که یه پست گذاشت که بچه ها پستای خاطره ی شب یلداشونو تو کامنتاش بنویسن.این حرکت به نظرم خیلی خیلی هوشمندانه بود.چاکر همه ی هممحلیای گلمم هستم.دمتون گرم.

سلام.
خوبین؟
دوست داشتم خیلی زودتر از این حرفا بیام بنویسم، ولی نشد.
چراشو بیخیال چون من الآن هستم هوا خوبه تو هم خوبی منم بهتر شدم حتماً
ساعت ۶:۳۵ ب.ظ شنبه از خونه در اومدم رفتم کلاس.
جاتون خالی معلم نیومده بود نشستیم فیلم troy نگاه کردیم؛خیلی حال داد.
ساعت ۸:۳۰ از کلاس در اومدم مستقیم رفتم خونه مادر بزرگم(مادر مادرم.)
هیچکس نبود.ولی مثل این که قدم من خیلی با برکت بود چونهمه داییام با خانوم بچه هاشون اومدن در عرض ۶ یا شایدم ۷ دقیقه.
مادر بزرگم قرمه سبزی شام گذاشته بود، منم که از این غذای اسمشو نیار بد،بد،بد،بد،بد،بد،بدم میاد.
خلاصه ساعت ۹:۳۰ بود که مامانمینا هم اومدن اونجا، خییییییییییییلی حال داد.
هندونه، انار، خیییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییار و بقیه ی میوه هایی که الآن یادم رفته داشتیم.
بعدش!
ساعت ۱۱:۷ دقیقه بود که رسیدم خونه ی اونیکی مادر بزرگم
خیییییییییییییییییییلی بیشتر حال داد
نشستیم دور هم.
پسر عموم یه کتاب اورده بود که توش به انواع زبانها ضرب المثل و چیستان نوشته بود.
خوندیم، خندیدیم،حال کردیم و….
تازه ساعت ۱۱:۳۰ شده بود.
خوراکیا رو آوردن
انار، هندونه، لبو، سه نوع تخمه، شیرین گندمک و…..
خیلی حااااااااااااااال داد.
ولی اینا که مهم نیست.
اونی که مهمه اینه که ما چه قدر با هم صفا کردیم.
به قول بعضیا زدیم تو کار صفا سیتی
هیچ وقت حاضر نیستم اون ساعتهای خوب و شیرین عمرم رو با چیزی عوض کنم.
ساعت ۲ هم برگشتیم خونه که من عضا گرفته بودم که چه جوری میخوام ساعت ۷ بلند شم برم مدرسه
ولی امروز کلی قایب داشتیم
منم از شدت بیکاری قشنگ سر کلاس خوابیدم
این هم یکی دیگه از اون لحظه هاییه که دوست ندارم با چیزی عوضش کنم، منظورم خوابیدن تو کلاسه

درود
آخی شیرین دلم خیلی سوخت
عجبا کاشکی به دومی جواب داده بودی همیشه نقد رو بچسب
منم تقریبن مثل همه بخور بخور و شوخی و خنده
عصر دیروز پدرم مادربزرگمو اورد خونمون که باهم این شبو بگذرونیم خاهرم و شوهرش هم که سر جای خودشون بودن

خیلی خوش گذشت ماهم یه سفره ی بزرگ پهن کردیم انار نارنگی سیب پرتقال هندونه کشمش برنجک باقالی و چندتا خوردنی دیگه که یادم نیسترو چیدیم داخلش و دورش نشستیم و بخور و بخند وای چشمک از فال نگو که کلی ماهم خندیدیم واسه مادر بزرگم فال گرفتیم که واسش از همین مطالبی که با سنشون جور در نمیومد اومد یعنی ما داشتیم روده بر میشدیم که الکی یه چیزی سر هم کردیم و تحویل مادر بزرگم دادیم در باره ی شجاعت لرها و کارهاشون فیلمی که نمیدونم کی دامادمون با بابام دیده بودن حرف زدیم منم از کتابی که اسمش اگه اشتباه نکنم بخارای من ایل من از محمد بهمن بیگی در باره ی عشایر بود خونده بودم گفتم
واسه کوچولوی دوست داشتنی که قرار هست سال دیگه به جمعممون اضافه بشه صحبت کردیم و کلی ذوقشو کردیم
حرف که زیاد زدیم عکس و فیلم هم که به مقدار لازم بود
آخرش هم که شام جاتون خالی مرغ بود
امیدوارم همه ی شماهم بهتون خوش گذشته باشه و بگذره

اما دیشب با همه خوبیهایش برای من کمی نارحت کننده هم بود
یکی از اساتیدمان در دوران لیسانس می گفت که این رشته آنقدرها هم که می گویند جزاب نیست اگر زیاد درگیرش بشی خسته ات می کند ما باور نمی کردیم
دیشب هم تلفنی مشاوره داشتم از دختری بیچاره که گریه می کرد از ازدواج ناحنجارش
از دختری که می گفت ای کاش ازدواج نمی کردم تا حالا حد اقل کنار خانواده ام بودم
خانواده اش ترکش کرده بودند
دوستان قدر این لحظات را بدانید

سلام. وقت همگی خوش.
شب یلدای من هم یک چیزی بود شبیه به آنچه دوستان گفتند همون خوراکی ها و تقریبن همون مراسم ها.
اما ای کاش آقآی مدیر یک ابتکار دیگر هم به خرج بدهند و بعد از تکمیل شدن نوشته ها با شیوه ای که خودشون سراغ دارند و البته من اون شیوه رو بلد نیستم از دوستان بخاهند تا به نوشته ها امتیاز بدن و با این شیوه و با نظر دوستان بهترین خاطره انتخاب بشه
موفق و پیروز باشید.

سلام. شب یلدای شما مبارک.
خیلی دیر دارم می نویسم؛ نمی دونم باید چی رو اصلاً بنویسم.
اما به هر حال شروع می کنم؛ من خوابگاه دانشگاه هستم و شب یلدا پیش خونواده ام نبودم؛ متأسفانه پیش دوستام هم نبودم؛ هم اتاقی هام بدون هماهنگی من هر کدومشون یه جایی رفته بودن و من که دیدم دارم تنها می مونم رفتم چند تا از اتاقای دوستام اما اون ها هم هیچ کدوم در اتاق نبودن.
واقعاً دارم حقیقت رو می نویسم؛ هر چی در زدم کسی در رو باز نکرد؛ به اتاق خودم بر گشتم لامپ ها رو هم خاموش کردم؛ جالبه بدونید ساعت هفت هم نشده بود؛ گفتم خواب که نمی خوابم ولی بذار تاریک باشه؛ من که به این نور احتیاج چندانی ندارم. کمی در اینترنت گشتم؛ یک پست در وبلاگم گذاشتم و چون دیوان حافظ بریل نداشتم به فال حافظ پیچک قناعت کردم؛ شعرش این قدر بد نوشته بود که nvda هم حتی نتونست درست بخوندش؛ بی خیال تفأل شدم؛ اما نه؛ همین الآن که دارم می نویسم دوباره از یک سایت دیگه امتحان می کنم تا ببینم چی میاد؛ حتماً که نباید شب یلدا سراغ حافظ رفت. در گوگل نوشتم فال حافظ و از این سایت مراحل رو انجام دادم متنی که آورد رو دقیق می نویسم یعنی کپی پیست می کنم:
ای پسته تو خنده زده بر حدیث قندطوبی ز قامت تو نیارد که دم زندخواهی که برنخیزدت از دیده رود خونگر جلوه می​نمایی و گر طعنه می​زنیز آشفتگی حال من آگاه کی شودبازار شوق گرم شد آن سروقد کجاستجایی که یار ما به شکرخنده دم زندحافظ چو ترک غمزه ترکان نمی​کنی

مشتاقم از برای خدا یک شکر بخندزین قصه بگذرم که سخن می​شود بلنددل در وفای صحبت رود کسان مبندما نیستیم معتقد شیخ خودپسندآن را که دل نگشت گرفتار این کمندتا جان خود بر آتش رویش کنم سپندای پسته کیستی تو خدا را به خود مخنددانی کجاست جای تو خوارزم یا خجند
توضیحات :

پسته تو ( استعاره ازدهان خندان ) طوبی ( نام درختی دربهشت ) حدیث قند ( داستان شیرین ) شکرخند ( خنده خوشمزه ) رود کسان ( فرزند مردم ) جلوه ( خودنمایی ) طعنه ( سرزنش ) شیخ خودپسند ( آرایه التفات = شیخ خودپرست ) اگرگرفتار ( عاشق ) بازار شوق ( آرزومندی زیاد ) خدا را ( قسم ) خوارزم ( محلی است ) خجند ( محلی است ) نیارد( قادرنمی شود) بلند ( طولانی ) سپند( اسپند که دود می کنند ) معنی بیت ۳( طوبی درخت بهشتی باهمه زیبایی قامت قادر نیست با بی پروایی بگوید که قدش مانند تو موزون است از این داستان چشم می پوشم زیاررشتهکلام به دارا می کشد ) معنی بیت۸( ای حافظ چون ه بناز و کرشمه دلبران ترک و زیبا دلبسته ای بدان که قرارگاه دل تو سرزمین ترکان خوارزمی میباشد

نتیجه تفال :
۱- خواجه دربیت چهارم فرماید : ( اگر به زهد ریایی جلوه می فروش ی و اگر ما را به فسق و فجور سرزنش می کنی ما به توای شیخ خود پرست اعتقاد نداریم و نمی گرویم ویادربیت اول می فرماید ( ای کسی که پسته دهان تو داستان شیرین قند را مسخره می کند لحظه ای بخند زیرا آرزومند لبخند تو هستم که مانندشکر است تورا به خدای ک شکر بخند ) تو خو حدیث مفصل بخوان از این دو معنی
۲- ازاینکه جنابعالی محبوب دیگران میباشی افتخار کنولی مواظب باش گرفتار دام عزور و خودپسندی نشوی
۳- به تازگی قدری ملول و عمگین هستی علتش فکرهای بیهوده ایست که خود را بدان مشغول ساخته ای بلکه باید بدانی این نیت با حوصله وتلاش و دقت و وقت شناسی و سرعت عمل بموقع قابل اجراست و جای نگرانی نمی باشد
۴- روحیات جنابعالی عبارتست از خودخواه تند خو رفیق پرور خطرناک مغرور پرشور کله شق مدیر رک گو ورزش دوست خود پسند عصبانی خود سر ریاست طلب قدرت طلب جدی خوشگذران پرکار .
۵- در آینده انسانی موفق خواهی بود بدان که شخصی کوتاهقد سیاه چرده بینی کشیده باانگشتانی بلند به شما حسادت می کند از او دروی کنید دراین هفته ملاقاتی خواهیدداشت که بسیار مودمند است
۶- از افراد سیگاری وافیونی بهشدت دوری کنید که برای شما دام میگستراننددرکاری جنابعالی یا همسرتان ضرر کرده ایدنگران نباشید جبران می شود
۷- تو رابه خدادست از مادر و خواهر و برادران آن بیچاره بردار خیرخواه و علاقه مند شما هستند این بگو مگوها رارها سازید که زندگی به سردی گراییده است
۸- برخوردی سودمند و سفری مفید درانتظار شماست و فرزندانی لایق درطالع شما وجود دارد .
………
آخر شب هم یکی از دوستام اومد و رفتیم آب پرتقال خریدیم و خوردیم؛ همه چیز معمولی معمولی بود؛ چون دوستم یکشنبه کار داشت و زود رفت؛ در هر صورت حالم خیلی گرفته بود و هنوز هم اندکی هست؛ امیدوارم انرژی منفی خدای نکرده منتقل نکرده باشم؛ هر چند به هیچ وجه این حرفا منظورم انرژی مثبت یا منفی و تلقین و از این قبیل رو قبول ندارم.
در آخر هم پستی که در وبلاگم نوشتم رو کپی پیست می کنم؛ نمی دونم لینکش رو بذارم یا خودش رو؛ ولی چون می دونم شما هم احتمال زیاد مثل من تنبل باشید و دوست دارید یک جا همه چیز رو بخونید لینک رو بی خیال میشم و متن رو کپی می کنم.
عنوان متن: خداحافظ پاییز، سلام زمستان
سلام بر شما.
امشب، یلداست، بلند ترین شب سال. پایان پاییز و شروع زمستان.
چه کنم! با زمستان و سرمایش میانه خوبی ندارم که به خاطرش این جا یا هر جای دیگر مطلب بنویسم.
شاید علتش این باشد که وقتی به دبستان می رفتم چون مدرسه ابتدایی که در آن درس می خواندم چهل و پنج کیلومتر با روستای ما فاصله داشت و من مجبور بودم هر روز این مسیر را با اتوبوس طی کنم. مجبور بودم صبح ها قبل از تمامی هم سن و سال هایم ساعت پنج از خواب بیدار شوم، صبحانه بخورم، لباس بپوشم و ساعت شش سوار اتوبوس شوم. چون فقط همین اتوبوس را داشتیم مجبور بودم انتخابش کنم. شش و چهل و پنج دقیقه به شهر می رسیدم و در ترمینال منتظر می ماندم تا ساعت یک ربع به هشت سرویس مدرسه بیاید دنبالم. دوازده و نیم هم که مدرسه مان تعطیل می شد با سرویس به ترمینال بر می گشتم و باز تا ساعت دو که اتوبوس روستایمان می آمد منتظرش می ماندم و حدود دو و چهل و پنج دقیقه یا سه به خانه می رسیدم.
این کار هر روز من جز ایام تعطیل بود.
کار هر روز، روز های زیبای پاییزی، روز های کمی سرد آذرماه، روز های برفی دی و بهمن و روز های نزدیک بهار، اسفند تا خرداد.
شاید به این خاطر نمی توانم از زمستان خوب بنویسم که در آن شهر قوم و خویشی نداشتم که به خانه شان بروم تا در سرما منتظر نمانم.
درست است که یک نانوایی آن جا بود و کارکنانش کم کم به وجود من عادت کرده بودند و روز های خیلی سرد داخل مغازه می رفتم و از گرمای تنورشان استفاده می کردم؛ اما به هر حال یک بچه ده ساله نابینا نمی تواند آن همه سر و صدا و بگو مگو های مشتری ها را تحمل کند؛ از طرفی حتی با آن سن، معنای خجالت را درک می کند و رویش نمی شود که هر روز برود نانوایی. این بچه حالا می فهمد که آن همه خجالت بی خودی بوده و جز ضرر برایش هیچ نداشته است.
یک بقالی و یک شیرینی فروشی هم آن جا بود که صاحبان آن ها هم دیگر مرا می شناختند؛ اما به همان دلایل بالا آن ها هم نتوانستند تنهایی من را در سرمای زمستان پر کنند.
شاید به این خاطر نمی توانم بنویسم که در همان سرما ها بود که سینوزیت گرفتم و حالا دیگر نمی توانم در روز های کمی سرد هم بدون کلاه از خانه خارج شوم؛ چه برسد به روز های برفی و بارانی.
شاید به این علت نمی توانم از زمستان بنویسم که آن راسته خیابان که من منتظر می ماندم صبح ها تا ظهر سایه بود و خیابان ترمینال هم آن قدر شلوغ بود که نمی توانستم رد شوم و در آفتاب منتظر بایستم.
و شاید…
نمی دانم؛ شاید زمانی دیگر و وقتی دیگر همه چیز را نوشتم.
نخواستم از زمستان بنویسم این همه شد؛ اگر عاشق این فصل بودم چه قدر می نوشتم؟!
اما پاییز را همیشه دوست داشته و دارم؛ آن هم به همان دلایلی که اول پاییز امسال همین جا نوشتم.
پس دست به نوآوری می زنم و در آخرین شب از فصل قشنگ پاییز با یک شعر از هم استانیم، آقای علیرضا بدیع خیال می کنم تازه اواخر تابستان است و به حضرت پاییز ورودش را خوش آمد می گویم و از طرفی هم با او خداحافظی می کنم.
کسی چه می داند؛ شاید دیگر فرصتی نباشد که سال آینده من و شما پادشاه فصل ها، پاییز را ملاقات کنیم؛ پس بیایید همین ساعات باقی مانده را قدر بدانیم و با کاسه ای آب در دست به بدرقه اش برویم:
پاییز می رسد که مرا مبتلا کند
با رنگ های تازه مرا آشنا کند
پاییز می رسد که به مانند سال پیش
راز درخت باغچه را برملا کند
او قول داده است که امسال از سفر
اندوه های تازه بیارد… خدا کند! –
او می رسد که باز هم عاشق کند مرا
او قول داده است، وَ باید وفا کند
او نیز عاشق است و راهی نمانده است
جز این که روز و شب بنشیند دعا کند …
شاید اثر کند و خداوند فصل ها
یک فصل را به خاطر او جا به جا کند
تقویم خواست از تو بگیرد بهار را
تقدیر خواست راه شما را جدا کند
خش … خش … صدای پای خزان است! یک نفر
در را به روی حضرت پاییز وا کند!

زهره مهربان از لطفت ممنونم. خیلی خوشحالم که تو و بیشتر بچه های محله اوقات خوبی داشتید.
فردایی شب یلدا من و دوست اولی بعد از ظهر کلاس داشتیم. اومد دنبالم باهم به کلاس رفتیم که تشکیل نشد. بعد یه گشتی تویشهر زدیم و در همین حال برام تعریف کرد که او هم شب یلدای خوبی نداشته و به جایی هم نرفتند. نزدیک غروب باهم به منزل خواهرش رفتیم تا دوستم دخترش را سوار کند و به خانه ببرد. دوستم پیاده شد ولی بعد در سمت من را باز کرد و گفت که خواهرش – همانی که قرار بود برایشان ساز بزنم تا خوشحالشان کنم – اصرار میکنه بریم بالا و دقایقی رو در کنارشون باشیم.قبول کردم. چای شیرینی میوه و چقدر جالب . همین که نشستم یکی از بچه ها کتاب حافظ رو داد دستم و گفت خاله نیت کن. باز کن بده بخونم برات.
با خود در این فکر بودم که گاهی وقتها بی آنکه بخواهیم جای نقشها عوض میشود. و حتی جای شبها. شب یلدا برای من یک شب دیرتر اتفاق افتاد.
طرفای ظهر با دوست دومی صحبت کرده بودم و در جواب او که از حال و هوای شب گذشته پرسیده بود، عین واقعیت رو براش توضیح دادم. خیلی ناراحت شد. حسابی منو دعوا کرد که چرا دوباره بهش تلفن نکردم. شب وقتی به خانه برگشتم او هم با دست پر به خانه من آمد و یک مراسم شاد دیگر هم در خانه برگزار کردیم.
من شب یلدای خوبی داشتم. من ارزش لحظه ها را میدانم.

سلام و صد درود بر دخترها و پسرهای گل گل گلم. هرچند شاید من آخرین نفر باشم و دیگه کسی این متن را نخواند, ولی آمدم که بگویم که شب یلدا برای من همچون شبای دیگر بود من شب یلدا داشتم با دوستی در اسکایپ چت میکردم.
پس چیزی ندارم که درخور و شایسته شما نازنینان باشد اما شب یلدای من امروز است که دوشنبه است و روز اربعین است و من دارم یعنی داشتم پیامهای شما خوبان را میخواندم. از پیام هاتون خیییلیی لذت بردم. خوشحال شدم که همهتون به نوعی بهتون خوش گذشته امیدوارم که این خوشیها مستمر باشد در تمام ایام سال شاد و شنگول باشید.
فقط بعنوان عموی محله یه آرزو دارم و آن اینکه تا سال دیگه همین موقع, تعداد بیشتری از عزیزانم از تجرد بیرون آمده باشن و به خانه بخت رفته باشند. یه دنیا برایم خوشحالیه که بشنوم دختر گلی عروس شده یا پسر نازنینی داماد شده. امیدوارم که این آرزویم تحقق پیدا کنه.
دوستتان دارم.

سلام! من امین رفیع هستم ۱۹ ساله پیشدانشگاهی میخونم در شهید محبی.
‏ من و ۵‏ نفر از دوستانم شب یلدا را با تخمه و پفک و چیبس و ‏…‏ پشت سر گذاشتیم.
‏ خیلی خوش گذشت.
‏ تا ساعت ۱‏ شب خوردیم و خندیدیم.‏ و خلاضه سرتونا درد نیارم بسیار تا بسیار خوش گذشت.

چه جالب بود خاطراتتون بچه ها ، شما منو نمیشنوید چون من رعد بزرگم و از آینده اومدم ، با خوندن خاطرات و یا حتی کامنت دادن در گوشکن همیشه حس عجیبی پیدا میکنم ، یه غم شیرین ، یه دلشوره ی آروم ، یا نه آرامشه طوفانی.
هر روز به خودم میگم دیگه امروز نمیرم . ولی باز میام به محله ی شما سرک میکشم.
زیاد به حرفام فکر نکنید ، من کمی دیوااااانه ام

ای کاش میشد با یکی از شما گوشکنیا یه ملاقاتی داشتم. تا این عطش عجیب ناشناخته ام برطرف میشد.
رعدی که حتی یک ربع هم با لپ تاپ و گوشی کار نمیکرد ساعتها با شماست. خودم از بودن در اینجا هراسانم ، اما خویشتن خویشم مصرانه شما را میطلبد ، وای برشما که مجنونی به دنبال شماست.
ای صاحب آوا با کدامین نجوایت مرا این گونه آواره ساختی ؟ کاش کمی نوبت وسلم دهی که دیگر مرا تاب فراق نیست

برو بابا ، اون موقع که داشتم این مطلبو مینوشتم اصلاََ حالم خوب نبود تازه شما که نمی بینی از کجا فهمیدی که با سین نوشتم.
پرواز آخه من دوست ندارم با مردها بیرون بروم و قرار ملاقات بذارم. خب ای کاش حدس بعضی از دخترا درس باشه و تو دختر باشی.
یه چیز دیگه ، من اصلاََ نمیدونم از شما نابیناها چی میخوام یا اگه ببینمتون چی میخوام بگم و همین حس و بی هدفی داره منو اذیت میکنه. فرامرز لال شده هم دیروز یه چرتی گفت که باعث شده من تو مخم بیاد نکنه قراره من نابینا بشم ؟؟؟
من این ساییتو به هر کی فکر میکنم مثل منه معرفی میکنم ولی اونا به اینجا علاقمند نمیشن. داره از خودم حرصم میگیره که چرا نمیتونم از اینجا دل بکنم.
در ضمن من اصلاََ آدم شوخی نیستم . در دنیایه حقیقی همش رو ویبره هستم و فقط در کلاس درس با دانش آموزا میخندم و حرف میزنم.
پرواز حااال رعد خیییلی بد ولی حیف که هیچموقع یه آدم مثل خودم پیدا نکردم. تو که حسسسابی از من دور روحی و روانی هستی . چی از من میخوای ؟؟؟ برو رعد مجنون شده

اتفاقا من اصلا دورِ روحی و روانی نیستم ازت !!!!!!هعی منم مثل خودتم پر غرور تو دنیایِ حقیقی !!!!ولی اینجا شوخ ….منم شوخی کردم ک گفدم باهات ملاقات میکنم.یادته یه زمونی تو سریال پلیسی ناوارو یکی بود ک نابیناها رو میکشت ؟؟؟؟از کجا معلوم تو یکی از اونا نباشی و بععد حساب منو برسی ؟؟؟؟؟؟؟
من چشم بصیرت دارم هعی ///…

خب حالا شاید من پشت پا به همه ی دنیا بخوام بزنم و بیام تو رو ببینم من که هیچ نشانه و تلفنی از تو ندارم . شکلک رعد به تو دسترسی نداره.
من دوست دارم دیگه به این محله نیام. چکار باید بکنم که بتونم دل بکنم از اینجا

رعدی قرار نبود با دست پس بزنی با پا پیش بکشی !!!!دل دیوونه رو به آتیش بکشی خخخخخخخخخ …متاسفم گلم .ولی واقعا امکانش برام نیس ک شماره ای بدم یا تهران ک بیام بتونم ببینمت !!!اگه اردوی گوش کنی هم باشه من امکان اومدنشو ندارم …هعی !در مورد اینجا هم اگه معتاد شدی باس ببریمت کلینیک ترک اعتیااد خخخخخخخخخ

سلام پرواز جان. باور کن برای من اصلاََ فرق نمیکنه که تو مرد نباشی ، حتی اگه بعداََ بفهمم که مجی و شهروز و بقیه مردا خانومن و بالعکس ، اصلاََ یه ذره هم ناراحت نمیشم ، تازه شاید کمی هم بخندم.
من درذهنیتم از تو هیچ تصوری ندارم. فقط برایم یک صدا و یک تصویر کاملاََ مبهم و بدون جنسیت مرد یا زن هستی. راستش عزیزم دوست ندارم با حرفم آزارت بدم و برنجونمت ، ولی خیلی شک ، دارم که تو پزشکی بخونی . یعنی به نظرم تو دیپلم ردی هستی، ولی من بر خلاف بچه ها این چیزا ناراحتم نمیکنه.من که نمیخوام شریک زندگی انتخاب کنم که از دروغ مجازی ها ناراحت شوم.
اگه تو اردوی گوشکنی مجتبی هم باشه باز نمیای ؟؟؟خب نهایت یه قیافه ی زشت داری یا نه فلجی ، مهم نیست.برای من فقط روح انسانها مهمه ، مهم اینه که تو یه اندیشه هستی ، یک روح و یک انسان.
عزیزم ، خودتو از کی پنهووون میکنی ؟؟؟ مگه بقیه چی هستن ؟؟همهموون یه انسانیم.
تو سایه ها گم نشو بگذار به دیگران گنج وجودتو نشون بدی.
تورو جون رعد اگه دختری حتماََ به من میل بزن. شاید منم یه پسر از آب درومدم.

واااااااااااااااااااااااااااااااااااااای !!!چه اصراری داری ک منو دختر بدونی گلممممممممممممم من پسرم !!!!!!!!!۱
در مورد دیپلم ردی هم تو لطف داری .ولی خب من کی گفتم پزشکی میخونم ؟؟؟؟؟مگه تو شهر شما فقط پزشکا دکترن آیا ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

هعی

پرواز جان ، من وقتی در نقش خودم باشم ، اصلاََ از شوخی و سر کار بودن خوشم نمیاد.
خب بگو دیییگه که چی میخونی ؟؟؟ مگه نگفتی که دانشگاه علامه طباطبایی درس میخونی ؟؟
خب یعنی تو رشته ی تحصیلیت داری در مقطع دکترا ادامه میدی . واقعاََ احسنت. نمیدونم چرا اصلاََ باور نمیکنم. بعدش رشته ات چیه؟؟ من اگر همسرمو راضی کنم حتماََ میام ببینمت.
همسرم ، مرد فوق العاده داناییه و به من اطمینان داره ، تنها مشکلم اینه که ایشون با ارتباط من با این ساااایت و آدماش مخالفه .چون معتقده که وجود من مشکلیو از شما حل نمیکنه و میگه فقط باعث غم تو میشن. وللللی من باهاش مخالفم. و دیگه زیاد به کارم کار نداره. چون میدونه که همیشه با آدمااای دیگه متفاوت بودم.
اگر لطف کنی تو هم از نقش پرواز بیا بیرون. اصلاََ حوصله ی سر و کله زدن با کسی که منو دست میندازه و برای سؤالام ارزشی قائل نیست رو ندارم.
ببین اگه میخوای خودتو لوووس کنی و درست حساابی جواب ندی ، پس بهتره جواب ندی .نا سلامتی من از همتون بزرگترم.

خب این ک باور نمیکنی دلیلش اینه ک ب تواناییِ نابیناها باور نداری …بهتر نیس کمی به حرفای همسرت فکر کنی و ببینی واقعا چه سنخیتی با نابیناها داری ؟؟؟؟
خب اگه اینجا میای باید حرفای ما رو هم قبول کنی گلم.همونطور ک تو توقع داری باورت کنند.من رشتم آموزش انگلیسی هست عزیزم.بهتره در مورد دیدن من همسرتو راضی نکنی چون من دوس دارم اینجا برا همه یه دوست مجازی باشم و رابطه مون در همین دنیا باشه …

خب بگو چرا دوست نداری که حتی نابیناها هم تو رو ببینن.؟؟؟
الان که مثل بچه های خوب حرف زدی باورم شد. این جوری خیییییلی بهتره.
اتفاقاََ من به توانایی شما بسیار ایمان دارم.
من ولی اصلاََ از ارتباط مجازی بی زارم . تا الانش هم با خیییلی از گوشکنیا ارتباط تلفنی دارم.
من حتی ایمیل زدنم دوست ندارم.
علتش چیه که از شناخته شدن هراس داری ؟؟؟ به نظرت من چطور آدمی هستم ؟؟؟
تورو خدا همیشه این جوری حرف بزن پرواز. راستی علت انتخاب این اسم چیه ؟؟اسم خیییلی خاصیه

خب چمیدونم دیگه
احساس میکنم دنیای مجازی کمی با دنیای حقیقی متفاوته و شاید آدما میتونن راحتتر به صورتشون نقاب بزنن.
یکی از دلایل دیگه ام اینه که من خیلی با دنیای حقیقیم متفاوتم اینجا و کلا دوس ندارم آدما فکر کنن که من تو دنیایِ حقییقی هم همینقدر شوخ و … هستم
.اینم طرز فکر منه ….!!! شاید هم اشتباه میکنم ولی ؟؟؟؟
چون به اسم خودم خیلی نزدیکه پرواز

پرواااآاااآاااآاااآاااآآااآاااآااازززززز تمام محله رو گشتم اگر بدونی کجا ها که نرفتم پیدات کنم توی تمام کوچه پس کوچه های باستانی محله رو سرک کشیدم خلوت بود ترکیدم از ترس نبودی الان که اینجا گیرت آوردم یادم رفت چیکارت داشتم ولی واسه اینهمه گشتنم به حسابت می رسم. کو؟ این جعبه سوزن های من کو؟ بگیریدش در نره باید حتما سوزن آجینش کنم. آآآآآآآی پرواز اومدم تلافی کنم اینهمه پیاده روی توی کوچه های محله رو. تمام نیمه دوم۹۲رو مجبور شدم بچرخم همین الان سوزنیت می کنم ساطور هم که نداری باش اومدم.

پرواز چه خوبه که تو این جوری حرف بزنی همیشه. آخه تو خییییلی رو حروف تکرار میکنی و من همیشه یه حس دهن بازموندگی عقب موندگی رو تو داشتم ، الان تازه دارم میفهمم که تو چقدر عاقلی.تو دوست داری زود بمیری ؟؟؟یه اتفاق خوبی که دوست داری برات تو این هفته اتفاق بیفته چیه ؟؟ تو چند وقته که تو این ساایت حضور داری ؟؟
اگه من همون مریم رضایی باشم حاضری با من دوباره حرف بزنی ؟؟
در مورد خودم بگم منم اصلاََ در عالم حقیقی شوخ نیستم. اگر هم خنده ای داشته باشم به نیت شاد کردن آدم هاست. مخصوصاََ دانش آموزام.از اینکه ببینم تونستم یکیو شاد کنم واقعاََ لذت میبرم.ولی معمولاََ تنهایی و پیاده روی در تنهاییو به همه چیز ترجیح میدم. دوست دارم بشینم یه گوشه و به آسمون و درختا نگاه کنم و اصلاََ فکر نمیکنم ۳۶ سالمه. احساساتم با ۱۵ سال پیش فرقی نکرده. از هم صحبتی با مردای بینا که همش آدمو ورنداز میکنن متنففففرم. بخاطر همین هم صحبتی با مردای نابینا برام خیلی جذابه ، چون حس امنیت دارم. خخخ
جوابمو ندادی : اگه مجتبی بیاد تهران و بخواد تورو ببینه ، قبول میکنی ؟؟؟
تو پستی تا حالا ندادی ؟؟؟ یه حرفی که قبلاََ بهم گفته بودی به نظرم اگه نظرت با تعمق بوده باشه خیییلی برام جالب بود، میدونی کدوم حرفت ، همونی که گفته بودی زن بودن در ایران و نابینا بودن هر دوتاش سخته .هههه

رعععععععد ینی اون حسی ک نسبت ب من داشتی تو حلق حضرت شلغم خخخخخخ
از نع دوس ندارم زود بمیرم.میخوام منتظر بیناییم باشم شاید یه روز برگرده

بهترین اتفاق اینه ک بیناییمو ب دس بیارم …حالا یا این هفته یا هفته های دیگه /.هعی /….
آره نظرم همونه ولی نابینایی از زن بودن سخت تره …شاید یه دلیل محکمم از دکتری خوندن اونم این رشته مبارزه با همین سختیا بود.مجی هم اگه بخواد منو ببینه فکر نمیکنم بتونم ببینمش
هعی اگهه واقعا بفهمم اون هسی نه دیگه هیچوقت باهات حرف نمیزنم شاید از اینجا هم برم چون اگه مجی و دیگرانی ک تو باهاشون ارتباط داری نگفده باشن ک تو اونی ب نظرم دیگه ؟؟؟؟؟
من ۳ ساله اینجام

پرواز ، من و تو که دوتامون اهل نقابیم خب نباید از مریم رضایی ناراحت بشیم ، درسته ؟؟
به نظر من اون بنده خدا هر نیتی که داشته ولی یه درس بزرگ به همه داده و اون اینه که به دنیای مجازی هیچ اعتباری نیست.
اسم واقعیم مریمه و نمیدونم این گوشکنیای با حال فامیلیه حقیقیمو از کجا فهمیدن. مریم رضایی مگه اسم واقعیش بوده؟؟ یعنی یه دختر همه رو سر کار گذاشته بود ؟؟
چه عجب یه مریم کلاهبردارم ما دیدیم . من که همیشه به آدما اطمینان کردم ولی حالم گرفته شده. واقعیتش من تو وب هواشناسی امیر بودم و بعد تو اینترنت فهمیدم نابیناس. خییلی تعجب کردم. و به این طریق به اینجا اومدم. در وب امیر همه فکر میکنن که من یه مردم و فقط میرم کامنتای طنز میذارم. اتفاقاََ تازگیا وقتی میبینم که پسرا خواهان دیدار با من هستن و به من پیشنهاد کوه رفتن میدن ، خیییلی ناراحتم و تصمیم دارم وقتی امیر باهاشون رفت کوه و لو داد که نابیناس منم بیام و تو وب بگم من یه خانوم هستم.
نگفتی چرا از دیدن آدما و ارتباط باهاشون ترس داری ؟؟؟متولد چه سالی و چه ماهی هستی ؟؟ تهرانو دوست داری ؟؟؟

ولی من بر عکس تو هستم . دوست دارم همه رو از نزدیک ببینم. یعنی تو دوست نداری مجتبی و شهروز و فرفری و چشمه ، عدسی و بقیه رو که سه سال باهاشون هستیو ببینی ؟؟
من اگه یه اردو بزارم حتماََ میام پیدات میکنم و میکشونمت تو جمع.
من یه همچین فردی هستم.

خدارو شکر .فرامرز اردوهای خوبی می بره که راحت می تونیم همگی باهاشون حداقل تا امام زاده داوود بریم. اگه یه اردو برگزار بشه تو هم میییای ؟؟خواهش میکنم الکی نگی آره و بعد بزنی زیر حرفات.شکلک رعد بارانی خییلی زود به آدما اطمینان میکنه. تو رو خدا بهش دروغ نگید

مجی تو یکی خمووووش، اومدی تهران ، خب یه اس میدادی .شکلک نمیدونم چی از فرط حرص.
بعدشم کلی دارم رویه مخ این مدیر منبت کاری میکنم ، به جای تقدیر ازم …..
مجی فکرشو بکن بیای تهران من و تو پرواز ، چه کیفی میده ، قول میدم منم خودموبزنم به کوری و کلی بخندیم. فقط رنگ لباسامونو ست کنیم میگن این سه پخمه ی کور چورا تو خیابون به چی میخندن خخخ

آخجون همه دارن جمع میشن باز شلوغی! اول خودم، بعد ملیسا، بعدش آقای خادمی، پیش از همه پرواز، باشید همینجا جایی نرید الان میرم همه رو بیدار می کنم میارم اینجا به سیروس هم میگم بساط آشپزخونه سیار رو با مینیبوس آقای کاظمی بیاره همینجا۱کافه پیکنیک راه بندازیم تا خود صبح!

ببین من فقط اسمه کلونیو شنیدم واقعاََ نمیدونم چه ریختیه. ولی واقعاََ دوست دارم مجی و تو دختر بودید ، من نمیدونم از دخترای این تهرون خراب شده کسی تو این سااایت نیست ، که من با این همه دبدبه و شوکتم ناز این دوتا لندهورو نکشم. مجی کجا رفتی ؟؟؟؟ هیچ بدم نمیاد با عصای خودتون محکم بزنم تو سرتون و پرتتون کنم تو این گودالای عمیق سه متری که کنار خیابونای تهرون هست.

مجی منم دقیقا حسم درمورد کلونی یه چی هس شبیه این رعد
ببین منو تهدید نکن.
اگه اینجوری باهام حرف بزنی رعد جون من حتی به ملاقات باهات فکرم نمیکنم
افتااااااااااااااااااااااااااد ۀۀۀ؟؟؟؟
ضمنا الانم قولی ندادم بت
پسفردا اومدم تهران ب سلومتی نگی گفدی باهات دیدار میکنم و این حرفا
فعلا ک دختر تهرونیا نیسن …
هعی

اختیار دارین جناب پرواز. من که با اجازه مدیر و باقی اهل محل از جمله شما همه جای محله ریختهم. مونده بود اینجا که امروز اومدم با ریخت نوشتنم بی ریختش کنم. قربون دستت این چیز میز ها رو نمی خوام بکشی گناه دارن. اگر راه دستته۱چندتا جوجه زنده بده بیاد می خوام جیر جیر و جیک جیکشون رو در بیارم بندازم به جون اعصاب اهل محل تا صبح نتونن بخوابن من حالم جا بیاد کیف داره همه محلی آزاری.

مردادیا که مثل ببرن ، تو چرا از رعععد میترسی ، خب شما دست مجیو بگیر ، آخه رعععد از مجی که مثل جن میمونه میترسه.
میگم من با یه مدرسه نابینایان تماس گرفتم که با دانش آموزام بریم بازدید ، اما مدیر بد اخلاقشون بهم اجازه نداد و حالمو گرفت.خخخخ
پس شما دوتا هم حااال منو نگیرید.

بابا باغت آباد حرکت کن :میبینم که نمیبینم : یکی زنگ خونه ما رو زد فرار کرد : رعدی من با تو بهشت هم نمیام چه برسه به امامزاده شاه عبدالعظیم :
این همه آدم کج و کوله یقه پرواز بدبخت فلک زده رو چسبیدی :
من جایی نمیام با تو ولی با تلفن به دوستام کارتو راه میندازم :
اصلا یه خانمی هست توی تهران که خودش اردو میبره زنگ میزنم بهش که این بار تو رو هم ببره تا نابینا ها رو از نزدیک ببینی بیشتر هم خانم هستن مرد ها هم هستن :
مجی داش فکر کنم هر شب باید کافه بزنی تو گوشکن :
من الان احساس میکنم که پرواز دختره و رعد پسره : خخخ بر عکس شده :
رعد اگه خواستی میتونم هماهنگ کنم با اون خانمه بعد شمارش رو واست اسمس کنم تا بهت خبر بده . تا با نابیناها بری در در
هفته پیش بردن یه مراسمی به مناسبت هفته اوقاف جات خالی بالا مالا بود سمت ولنجک : چه جوجه های خری داشت :
جای این همه دنگ و فنگ که اردو بزاری این بار با اردوی بچه های نابینا که بیشتر خانم هستن میفرستم بری اگه بخوای :
بازم میگم : اگه بخوای
بازم میگم : اگه بخوای
بازم میگم : اگه بخوای
بازم میگم : اگه بخوای
بازم میگم : اگه بخوای
بازم میگم : اگه بخوای
بازم میگم : اگه بخوای
بازم میگم : اگه بخوای
بازم میگم : اگه بخوای
بازم میگم : اگه بخوای
بازم میگم : اگه بخوای
بازم میگم : اگه بخوای
بازم میگم : اگه بخوای
بازم میگم : اگه بخوای
بازم میگم اگه اگه اگه اگه اگه اگه اگه اگه بخوای

آقای خسروی هدف من جمع کردن بچه های گوشکن دوره همه. مطمئن هستم اگه آقایونه تهرانی دور هم و با هم جمع بشن و اردو برن و بعد بیان در موردش حرف بزنن، مثل مشهدی که چند وقت پیش شهروزو دوستان رفته بودند، خب دخترا هم کم کم خانواده ها شوتو میتونن راضی کنن.
فرامرز پس تو هم اون همه که میگفتی فلان و بهمان ، اردوی شمال و امام زاده داود همش رویا بود. من نمیدونم چرا شما ها از بودن در کنار هم میترسید و گروهاتون این همه محدوده؟؟
با همتون هستم :تا زمانی که با هم نباشید و به هم اعتماد نکنید ، نابینایان نمیتوانند حق خودشان را از جامعه بگیرند. چه برسه به فرهنگ سازی .
فکرها را باید شست
جور دیگر باید دید

سلام بر آقای مجتبی خادمی ، میدونم که الان اصلاََ یه جا دیگه هستی و از این حوالی به دوری !! اما من برات مینویسم . میگم ای کاش دفعه ی بعد که به تهران اومدید یه خبربه همه ی گوشکنیا بدی ، واول بری خونه ی دوستات و بعد که خستگی و خوردن و خندیدنتون تموم شد ، یه ساعت و یه زمانیو به همه خبر بدی ، که هر کی خواست بیاد تورو ببینه ، من مطمئنم خیلی از خوانندگان پست که کامنت یه دونه هم ندادن سر و کلشون پیدا میشه.
از خودم بگم که من در حدود بیشتر از یکسال فقط خواننده ی وبلاگ هواشناسی بودم و کامنت هم نمیدادم ، و همه ی کاربراشو میشناختم و کلی باهاشون حال میکردم ، که چقدر مثل من عاشق برف و بارونند .و بعد از یکسال برای اولی بار کامنت دادم و حالا اونجا شدم عمو و بابای بر و بچ وبلاگ.
خب حالا تو هم بیا و یه قراری در یه جا بزار ، من یقین دارم بچه ها میان. خدارو چه دیدی شاید این پرواز هم از دور اومد و یه سرکی کشید و خواست یواشکی بره. اما رعد مثل برق میمونه و سریع بالشو قیچی میکنه که نتونه بره و تبدیل به پرویز بشه. هههه
مدیر عزیز امیدوارم این نامه ی من به دستت برسد.

میرسه عزیزم
بذار تابستون بشه هرجا هرکس قراری گذاشت تو هم بیا و بچه ها رو ببین
رعد عزیز نخخودی و تبسم قراره بیان زنجان با اونا هماهنگ شو و بیا خونمون همو ببینیم البته فکر کنم بعد از سرما و برف بیان

وااای به پریسا جووون هم بگیم بیاد . راستی دیگه اگه از قبل هماهنگ کنیم من میتونم خوونه معلم هم رزرو کنم. هر جای ایران که باشه با هماهنگی قبلی انواع هتل آپارتمان و خانه معلم در اختیار داریم.شمااال هم عباس آباد و هم نشتارود ویلا هست .
راستی میشه همسرم هم بیاد ، پسره خوبیه ، میشه رانندمون. تازه شبا میفرستیمش بیرون ، که ستاره هارو بشماره. اگر هم دلتون خواست میریزم سرش چش و چارشو با چنگولامون در میاریم که دیکه نتونه شمارو ببینه ؟؟ نظرتون چیه؟؟؟؟

نه داداش رعدی : شما بر عکس فکر میکنی : عاقلانه نیست که یکی از شمال کشور پا شه بکوبه بیاد یکی از جنوب کشور و ……. اگه میخوای اردوهای بچه های نابینا رو ببینی همین تهران هست :خوب شما که بلدی خوب ساز بزنی بیا کوکت رو جوری بزن بگو که میخوام ببرم امامزاده داوود پست بزن و اقامتگاه رایگان هست حالا هزینه غذا و هزینه کرایه ماشین از آزادی تا اونجا رو هم رفته میشه نفری پونزده هزار یا مثلا بگو من حاجت دارم که مثلا چهل یا پنجاه نفر رو ببرم با هزینه خودم که حالا نهایت نهایت بشه پونصد هزار :
خوب یارو که از نا کجا آباد بخاطر یه غذا یا پونزده هزار که امامزاده داوود باشه نمیکوبه که بیاد
اگه مشهد باشه حله خیلی ها میان
بعدشم عمو جون من خرم بیشتر از این حرفا میره من کارام رو با تلفن انجام میدم فقط با یه تلفن :میخوای برم به مرکز توانبخشی خزانه که توی دو راه قپان هست بگم که یک روز کامل مهمون اونها باشی پیش رییسش خانم یثربی
دوستان ما توی شهریار چند تا باغ دارن که تابستونها زیاد میرن اونجا حالا مسیولش هم نفری ده هزار بگیره یا نگیره ولی زمستون چون هوا سرده بیشتر میبرن امامزاده ممامزاده
بهت گفتم بازم میگم
اردوهای یه روزه داخل تهران اقامت رایگان هست مثل باغ های شهریار و اقامت در امامزاده داوود :
مثل مشهد هزینه داره :
خودم یه نذری دارم که اگه ادا بشه چهل پنجاه تا از بچه ها رو میبرم مشهد به هزینه خودم
حالا اگه مردشی بسم الله : وصله های شما هم بما نمیچسبه :
اونی که شما فکر میکنی ما نیستیم : ما لاف نمیزنیم یا گنده تر از دهنمون دهنمون رو وا نمیکنیم :
بی خیخیل : بازم میگم دوست دارم بهت کمک کنم دقیقا همین حسی رو که شما الان داری که نابینا رو از نزدیک ببینی منم دوست داشتم یعنی آرزوم بود :
نیازی هم نیست که توی خرج مرج بیفتی و اردو و از این حرفا : وایستا تا اولین برنامه که گذاشتن من بهت اطلاع میدم :یا اگه خیلی عجله داری هر هفته هیات بچه های نابینا هست سمت بهارستان : خانم و آقا :
میخوای برو اونجا با اونها بشین زار زار گریه کن تا فرجی بشه :
پریسا شما هم زنگ زدی کلله صبحی ما رو از خواب بیدار کردی ولی نمیدونستی که خونه یه نابینا یعنی خونه ما اف اف تصویری داره و اون لحظه که زنگ زدی و فرار کردی من تو رو دیدم که حتی به این نشون که یه عصا هم دستت بود و مانتو هم داشتی : حتی کفش هم داشتی : حتی داشتی راه میرفتی : نگو نه که انکار نکن
شما بازداشت هستین به جرم نفس کشیدن بی دلیل

این شد حرف مرد با غیرت لر، خب میدونستم که تو میتونی فقط باید دلت بخواد ، که خدارو شکر خواست.
چشم فری خان ِ خانان. لطفت مستدام. حالا بذار بچه هارو جمع کنم ، خودم هم تعطیل بشم ، رو این چشایه باباغوریم.
حالا چرا نمیگی چرا این همه از من بدت میاد ؟؟ والله خدا به سر شاهده من چاکر همه ی شما گوشکنیا هستم.جونه فری اگه اردو بذاری خودت نیای که صفایی نداره . داره ؟؟؟

این چه حرفیه :
شما خاطرت هم خیلی عزیزه واسه ما
رو چه حساب این حرف رو میزنی :
من چون قبل از تصادف مثل شما دوست داشتم با نابیناها بیشتر آشنا بشم لحظه به لحظه حس شما رو متوجه هستم :
روی گوشکن که باید اردوهای دراز مدت یا همون مشهد حساب کنی تا بچه ها بیان ولی نابینا های تهران رو که اردوهای یک روزه زیارتی و سیاحتی هستش رو میشه در آینده ای نه چندان دور بهش رسید : در اولین اردوهای یک روزه که در تهران بود و مناسب ساعات کار شما بود روزهای تعطیل یا غیر اداری من حتما خبرت میکنم :
اگه چه در اینجا یا در پست های دیگه با شما وستن کمی ضد و نقیض صحبت یشه قصد و غرض یا جسارتی نیست خدایی نکرده من تیریپ حرفام اینجوری هست : دوست ندارم ک دوستی از دستم ناراحت بشه :
خیلی هم آقایی رعد

آقای خسروی اشتباه دیده آیفون شما به جان ابلیس من چیزه. یعنی اینه. یعنی می دونید؟ من فریب خوردم. اغفال شدم. تقصیر بذار ببینم با کی دشمنم بندازم تقصیرش برید بگیریدش. فکر میکنم یادم بیاد طرف رو لو میدم فعلا با اجازه من در میرم دوباره زنگ بزنم در برم.

سلام بر فرامرز ، مرد غیور و همیشه در صحنه ی دلاور شکلک رعد اخبار گو شده.
خوبی فری رعد از اینکه دوستانی مثل شما داره داره نفصه شبی کله ماغ میزنه ، میگم گوشتو بیار جلو ، آره جلوتر غغغغغغغغغغغغغغغررررررررررررررررررر ههههههه
نه دیگه غرغر نمیکنم خواستم بهت بگم اگه دوتایی دست به دست هم بدیم میتونیم پروازی هم بیاریم تو جمع . نظرت چیه ؟؟

والله این پری که من دیدم فکر میکنم دختر چهارده ساله هست که خودشو پرویز معرفی کرده : ننم اینقدر ناز بابام رو نکشید یعنی بابام اینقدر ناز ننم رو نکشید :
ولی بی شوخی فکر میکنم که پری یه مشکلی داره که نمیشه مستقیم بیان کنه و همیشه داره میپیچونه :
خوب البته این چه کاریه واسه اون ما میخوایم یه اردو بزاریم بریم مشهد اونوقت اون باید از مشهد کجا بره : اون الان خودش اردو هست خخخخ .
اصلا قیافش مادرزادی شبیه اردو هست :
اگه ما مشهد رفتنی شدیم که اون میاد میبینیمش : اگه هم بیاد تهران خوب مثل بعضی ها بی معرفت نباشه که آمار نده : نه نه نه منظورم مجتبی نیست که :
آره خلاصه رعدی قضیه این جوره تا زمانی که اردو نبود نرفتیم مشهد اون خودش اردو هست :
پریسا خانم بنداز گردن پری من یه مانتو دیدم : از طرفی هم فکر کنم این پری ما دختر چهارده ساله هست خلاجت میکشه خودشو معرفی کنه :

پرواز ، درک نور یعنی چی ؟؟ یعنی وقتی که برق خونه روشن بشه متوجه میشی ؟؟؟ لطفاََ در مورد درک نور برام بیشتر توضیح بده. بعدش دوست دارم بدونی قصد ندارم با کنجکاویام آزارت بدم. در ضمن خود منم اصلاََ دوست ندارم برای من صندلی داغ بذارن.
ولی من دوست دارم تو و بعضی از بچه هارو بیشتر بشناسم.

درک نور درست همونه ک گفتی مریم جان.برق خونه نور آفتاب و اینا رو میبینم.
حالا ک دیگه اسممو به لطف خانم نخودی میدونی.راستش خط قرمزم برا کامنت دادن اینجا همون اسمم بود.شاید هیچوقت دیگه کامنت ندم .پس سوالای دیگه ای اگه داری از بقیه بپرس .شاید قسمت این بود ک من ۱ ماه زودتر از بهمن خداحافظی کنم و برم.ببخش اگه با شوخیام ناراحت ت کردم.دوستان دیگه هم اگه این کامنتو میخونن بای بای تا وقتی ک معلوم نیس.شاید فردا شایدم هیچ وقت دیگه.

دکتر لوس ندیده بودیم.
حالا مثلً کیا اسمتو فهمیدن مگه؟
خب میتونن خیلی راحت اسمتو پیدا کنن.
هادی و پریسیما که اسمتو از اسکایپت میدونستن، منم که میدونستم.
مثلً کی غریبه هست این وسط؟
زود بیا کامنت بده اونطرف.
نخودی خیلی ناراحته.
فکر میکنه تو ازش ناراحتی.

وای بچه ها چرا اینطوری میکنید مریم جان به خدا کسی منظور بدی نداره لطفاً بچه ها آخر این دو شبو خرابش نکنید
پرواز و رعد لطفاً جنبه داشته باشید ما باهم دوستیم هیچ اشکالی نداره کسی اسممونو بدونه برید به صندلی داغ من مراجعه کنید ببینید چه اتفاقی افتاده

نه رعد.
پرواز خیلی قبلتر از اومدن تو گفته بود که دوست نداره کسی اسمشو بدونه.
فقط یه بار توی یکی از پستهای من اسمشو گفت.
ولی تو به خودت نگیر.
بابا چه قدر همتون دلنازکیدهاااااا!
من باهاش حرف میزنم برمیگرده.
میگید نه ببینید.

نمی دونم پرواز کجا میشه پیدات کنم. اینجا یا اونجا. اگر نت بذاره من هر۲جا می نویسم. پرواز! تو برای من فقط پروازی. دوست اینترنتی که اگر نباشی واقعا دلم واسهت تنگ میشه. اسم و جنسیتت رو خیلی وقته که می دونم ولی خودت دیدی که به چه اصراری پرواز صدات می زنم. در تمام این اصرار هام خواستم بهت بگم تو فقط پروازی برای من. دوستی که جدا از اسم و جنسش، برای من با ارزش و عزیزه. هی میگم من من نه اینکه خدای نکرده بخوام بگم بقیه جور دیگه ای هستن. میگم من چون من مجازم فقط از طرف خودم حرف بزنم. حرف خودم، حس خودم، دل خودم. لطفا حرف رفتن رو نزن. از تصور خداحافظی افرادی که دوستشون دارم خیلی دلگیر میشم. پرواز! پروازی! هستی؟

تو ک در جای جای این میهن پهناور میتونی منو پیدا کنیی پریسااااااااا.آره بابا هستم.آخه تو ک میدونستی چقد رو این مساله حساااااااااس بودم.قصدم نه لوس بازی بود نه این که ببینم چقد چند نفر ناراحت میشن از رفتنم فقط یهو شوک زده شدم فجیییییییییع خخخخخخخخخخ.بازم معذرت اگه ناراحت شدین …دیگه بیخی بچه ها

نامه ای به پرواز و شهروز.
من از تبعیضی که بین بینا و نابیناها می گذارید خسته شدم. آیا اگر من به یک کاربر نابینا این همه توهین میکردم حذفم نمیکردید ؟؟؟
اما بگذار شما سکوت کنید ، رعد هم سکوت میکند ، مهم نیست ، چون به قول او من نامحرم هستم

سلام رعدی …خدا شاهده من ک ازت ناراحت نیسم ..اون حرفمم راجع ب حرف زدن با دانشجوی دکی و اینا شوخی بود مگه خخخخخ بعدشو ندیدی ؟؟؟
در مورد آقای چشمه هم البته من در جایگاهی نیسم ک دخالت کنم ولی به نظرم رعدی هر چیزی به اندازه خوبهههههه/ شوخی هم دیگه از یه حدی ک فراتر بره …. اندازه نگهدار ک اندازه نکوست.بهتره همه مون احترام سن آقای چشمه رو بیشتر داشته باشیم.

مرسی ، حرفتو قبول میکنم اما اینجا یک دنیای مجازیه. من در دنیای واقعی محاله که با خانوما هم شوخی کنم ، کلاََ در جمع حرف نمیزنم چه برسه به شوخی ،
ولی خب ، شما هم خیلی درست و منطقی فکر می کنید . اما معمولاََ جواب های هوی است ، نه اینکه اعدام .
در هر صورت از اینکه منو آگاه کردید ممنونم. خانم کاظمیان خیلی خانومه خوبیه . ای کاش همین الان تهران بود یا من اصفهان بودم میرفتم پیشش.
خیلی خوب منو با دنیای نابینایی آشنا کرد . به من گفت ،من درکی از نور ندارم که بدونم تاریکی یعنی چی ، خیلی برام جالب اومد.
وقتی بهش گفتم کوه به نظرت چه شکلیه ؟؟ از سختی و صداهایی که تویه کوهه برام توضیح داد.
پرواز خیلی دوست دارم تو و هادی عباسی و ترخانه و ملیس بیناییتونو به دست بیارید ، براتون خیلی دعا میکنم. بعد به خودم میگم یعنی تو این دنیای پهناور کسی هست که من نشناسمش و برام دعا کنه ؟؟؟؟
چقدر خوبه که تو برام یک آوایی . انگار میشه باهات درددل کرد . اما فکر کنم من در نظر تو یک پیرمرده شکمو و احمق و بذله گو باشم نه .خخخخخ

خب نععععععع /.فک کنم این شوخیات همچی ییهو جمع شده بعد همچی ییهو آقای چشمه با خشانت خخخخخخخ بت ج دادن .خخخخخخخ به نظرم تو سایت جای مناسبی نی واسه صحبت کردن راجع بعش ..خصوصی بهشون بگو مطمئنم از گناهت میگذرن و حکمتو از اعدام به ابد تغییر میدن خخخخخخخخخخخخ /.. …هعععی جدی دعا میکنی ؟؟؟.وااااای خب من اگه بیناییمو ب دس بیارم حتما یه مهمونی میدم با ک همه اونایی ک یه عمر ندیدمو ببینم ….تو رو هم میدعوتم /…خخخخخخخ/.نههههههههه تو برای من مریمی .مثل تصوری ک از مثلا پریسیما تو ذهنمههههههههه //…یه خانم محترم و متشخص

پس چرا وقتی که با دخترا حرف میزنم همه تعجب میکنن خخخخ بیچاره هنگامه جون که همش منتظر یک رعد خانومانه بود ههههه البته نمیدونی چه کیفی میده .من تو سایت امیر هم نقش رعدو بازی کرده بودم البته اون هفته رفتم و در اونجا اعتراف کردم که مرد نیستم شکلک ای کاش بودم. از زن بودن متنفرم.
خلاصه همه خیلی تعجب کردن. ولی خب از وقتی اعتراف کردم که رعد نیستم و بارانم دیگه نمیتونم برم و شوخی کنم و در نتیجه دیگه تو سایت کامنت نمیذارم.
میدونم اینجا هم به محض اینکه بخوام صد در صد با شخصیت خودم حرف بزنم دیگه نمیتونم حرف بزنم. و باید با اینجا خدا حافظی کنم.
به نظر تو من کمی کم دارم ؟؟؟؟

سلام بر پرواز ، اومدم از تو خداحافظی کنم. من دیگه رفتم.هر اومدنی یه رفتنی به دنبال داره.
پسرم تورو به خدا میسپارم. و کماکان برات دعا میکنم. دوست ندارم کسی بدونه که رعد دیگه رفته ، بذار کم کم فراموشم کنن

سلام بر پرواز ، من اومدم ، ببین من از هیچ کسی غمی به دل ندارم . وصیت می کنم همگی با هم متحد باشید ، این جا مثل یه خونه و حکم خانواده رو داره . باور کن وقتی فهمیدم باید برم تا اندکی شاد شدم ولی غرورمو بخاطر بچه ها زیر پا گذاشتم تا بین جمع دودستگی نباشه. منم از سر نادونی خب نمیدونستم باید چی بگم و چی نگم.
پروازمن ، تو خیلی مهربونی ، ببین من خودم بخاطر حادثه هایی که تو زندگیم وجود داشته فهمیدم که دنیا خیلی زود گذره و تنها چیزی که خیلی ارزش داره بودن در کنار آدماییه که دوستشون داریم. پس تو نیز همیشه حتی بعد از بهمن اینجا باش. فرازی از وصیت رعد حکیم جلد دوم ص ۵۶ خط ۳

دیدگاهتان را بنویسید