خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

خدایا این خوشی را از من در خانه ی ریاضیات نگیر!

سلام. بگذارید با اینکه یک روز از ماجرا میگذرد ولی کمی از خوشحالی های دیروزم بنویسم: من یک نابینا هستم، یعنی کسی هستم که نمیتوانم از زیبایی های دنیا لذت ببرم ولی میتوانم از لذتهای غیر دیداری که وجود دارد بهترین بهره ها را ببرم. اصلا خیلی کار بی هوده ای است اگر بخواهم سر کارهایی که نمیتوانم بکنم و سر چیزهایی که نمیتوانم ببینم هی خودم را بخورم و هی در گوش همه فرو کنم که من نابینا هستم و این، آن و آن یکی مشکل را دارم. خوب تا حدی گفتن این مشکلات، باعث میشود مردم نیز در ارتباطشان با ما یک چیزهایی را رعایت کنند ولی وقتی شکایتهای من از نابیناییم زیاد از حد بشود، خود به خود تبدیل میشوم به یک فرد نا امید که مرتب موج منفی میفرستد. خوب واضح است که در حال حاضر رانندگی و فوتبالی که آدم وار باشد برای من غیر ممکن است. خیلی از چیزهای دیگر هم هست که برای من غیر ممکن است. خوب هست که هست. چه کارش بکنم که هست؟ نمیتوانم خودم را دار بزنم که! اصلا اگر هم بتوانم چنین کاری بکنم، واقعا دیوانگیست. مگر من عقلم را از دست داده باشم که این همه لذت غیر دیداری را رها بکنم بروم سراغ لذتهای دیداری و بعد هم به پوچی برسم و خود را خلاص کنم! به جای این کار، لذت میبرم از مصاحبت با دوستانم، لذت میبرم از خوردن و خوابیدن و معاشقه و بازی و مطالعه و محبت و دوستی و لذت میبرم از هر چیزی که یک نابینا مثل من بتواند از آن لذت ببرد.

دوشنبه نهم دیماه 92 یکی از روزهایی بود که من لذت بردم. البته از شانس بدم اول کاری دیر از خواب بیدار شدم که این یک مقداری چاشنی ضد حال  با عوارض جانبی داشت. مثل این بود که من یک کامپیوتر باشم و یک دفعه برقم وصل شده باشد و خواسته باشم در یک ثانیه ویندوزم بالا بیاید که لاکردار نمیآمد. طول میکشید. لامسب طول میکشید تا بالا بیاید. زنگ بزنی به تاکسی، بعد بعد لباس بپوشی، بعد کوکی های گردویی کشمشیت را با عجله برداری، بعد هدفونت را گم کنی، بعد یادت بیفتد که عجله داری، بعد بی خیال هدفون های بیچاره بشوی، بعد مثل سگهای باوفای پیری که عمری به تو خدمت کرده باشند ولشان کنی به امان خدا، بعد بروی توی سرما ب ایستی و ببینی خبری از تاکسی نیست، بعدش ببینی دیگر نه میشود بروی و نه برگردی، مثل اره بشود که اگر بروی جلو بریده میشوی و هدفون را جا میگزاری و اگر برگردی عقب هدفون را شاید پیدا میکنی و تاکسی میآید میبیند نیستی و میرود دنبال یک سرویس دیگر، بعد وقتی در همه ی این افکار غرقی، تاکسی بیاید و با بدبختی برسی محل کارت، کارت بزنی تا در نهایت بشود گفت که ویندوزت بالا آمده است.

خلاصه وقتی ویندوزم بالا آمد، نشستم و به اتفاق مهندس رضایی به بررسی و تکمیل جلد اول کتاب خودآموز صفحه خوان جاز پرداختم. خیلی لذتبخش بود چون کاری بود که داشتم برای همنوعان خودم انجام میدادم و میدانستم دارم مفید واقع میشوم. البته بعضی از نابیناها و حتی بیناهایی که حقوقهای آنچنانی میگیرند یا کارشان خصوصیست و منفعت عمومی ندارد، با خودشان می گویند که کار من و امثال من، کار چیپی است و این کارها جزو رده ی سطح پایینی از مشاغل قرار میگیرد ولی من که گوشم به این حرفها بدهکار نیست. من کارم را میکنم، لذتم را میبرم، بگذار آنها هم حقوقهای بالایشان را بگیرند و کارهای با کلاس بکنند و به خودشان افتخار بکنند که چه قدر مفید و با کلاسند و ما چه قدر سطح پایین و مریضیم که این کارهای پر دردسر تالیف کتاب برای نابینایان را انجام میدهیم. هیچ اشکالی ندارد. اگر این کارها مریضی به حساب میآید، اصلا آقا من از سلامتیم بیزارم و دوست دارم مریض باشم. حالا هم دیگر حرف حسابی دارید که بزنید آقایانِ با کلاس؟ اینها را که به شما می گویم، به یاد پدرم می افتم که عادت دارد همیشه یک چیزی مثلا خوردنی را به یکی تعارف میکند و هفت هشت باری اصرار میکند که آقاجان بفرمایید بخورید تناول کنید پس چرا نمیخورید و بعد که پدرم متوجه میشود تعارفاتش به جایی نمیرسد، یک سوال از طرف مقابل میپرسد. پدرم میپرسد: پس فرمودید نمیخورید، درست است آیا؟ بعد که شخص جواب میدهد که بله، عرض کردم نمیخورم، پدرم می گوید خوب نمیخورید که نخورید، چه کارتان کنم! نمیتوانم که حلوا حلوایتان کنم بگذارمتان روی سر که! نمیتوانم به زور بخورانمتان که! نخورید آقاجان نخورید! حالا مصداق با کلاس ها و من شده که مرتب به من میفرمایند و اصرار میکنند که آقاجان این کارهای سطح پایین را انجام ندهید و زمانی که متوجه میشوند اصرارهایشان کارگر نشده، می گویند آقاجان اصلا اینقدر کار دست دوم و سوم بکنید تا جانتان از هدقه ی چشمهایتان بیرون بزند! نمیتوانیم که به زور وادارتان کنیم دلسوزی برای همنوعتان را رها کنید که!

پس من به این نتیجه رسیدم که سر تصمیمم برای تولید و انتشار آثار ارزشمند ویژه ی نابینایان بمانم تا زمانی که شاید دیگر کله ام اینطور داغ نباشد و داغیش رو به سردی بگرود و آن وقت من هم مثلا بروم جزو همان دسته ای که های کلاسند و کار در زمینه ی نابینایان را چیپ و ارزان می دانند. فعلا که داغ داغ است و من دیوانه نیستم که بخواهم دستم را حتی نزدیکش ببرم چه برسد بخواهم لمسش کنم!

در همین افکار، کارها را به پیش میبردم که ساعت طلایی یا جادویی یا ساعت اقبال برای اشکال پرسان فرا رسید. ساعت موعود! راستی برایتان بگویم من غیر از مهندس رضایی که آقا معلم است، یک همکار باحالِ دوست داشتنی به نام جواد ایزدی دارم که تصمیم گرفته ام از این به بعد اسمش را بگذارم آقای گمنام، یا مثلا مستر گمنام یا موسیو گمنام چرا که هیچ وقت به عنوان آدمی که بطور خستگی ناپذیر، کوه سنگی اصوات را متلاشی میکند و از آنها انواع تولیدات گرانقدر میسازد، صدایش و اسمش بین ما کاربران و استفاده کنندگان محصولات موج نور نیست. در ضمن جواد ایزدی روزانه سه ساعت برای پاسخگویی به نابینایان سراسر کشور اختصاص داده است یعنی روزهای غیر تعطیل، ده تا یازده و شانزده تا هجده را وقف بچه ها کرده است. البته نمیدانم سند وقفش را از اوقاف گرفته است یا خیر ولی حد اقل می دانم من دیروز به این نتیجه رسیدم کار جواد ایزدی کاریست بس دشوار که هنوز اسمی برای آن به ذهنم نرسیده است. من ماجرا را تشریح میکنم شما اگر دوست داشتید و آخر پست یادتان بود، در اسم گذاشتن روی این ماجرا کمک کنید. خوب. اول باید با اعصابی آرام، صدای زینگ زینگ دولولولولولو ی تلفن بیسیمی را تحمل کنی، با وسواس دکمه ی تماس را فشار بدهی، با احترام فرد تماس گیرنده را تحویل بگیری، با توجه فراوان به مشکل فرد تماس گیرنده دقت کنی، با حوصله ای زیاد راهی برای حل مشکلش پیدا کنی، با تحلیلی سریع راه حل را ساده کنی، با صبری در حد صبر ایوب یک کمی بیشتر راه حلت را حالی طرف کنی، با نا امیدی به صحبت های گاهی بی ربط تماس گیرنده گوش کنی و این فرایند را تا حل مشکلش تکرار کنی. دیروز دقیقا در برخی از تماسها چنین شکنجه ی وصف ناپذیری را تجربه کردم ولی باز لذت بردم چرا که برخی از تماسهای خوب هم این وسطها پیدا میشدند. مثلا سه نفر برای راهنمایی گرفتن جهت خرید گوشیهای اندرویدی تماس گرفته بودند که به دو نفر که حرفه ای بودند گفتم بخرند و به یکی که از قبل گوشی نوکیا داشت گفتم فعلا دست نگه دارد تا گوشیش قزل خداحافظی را بخواند و بعد به فکر گوشی جدید باشد. یکی تماس گرفته بود با هم ضد ویروسش را به روز کردیم. کاری که نبودنش در کتابهایمان بد جور روی اعصاب است. اگر ما محتوای محصولاتمان را قویتر از قبل ارائه کنیم، تماسهایمان کمتر میشود. نه اینکه به خاطر خودمان باشد ولی هرچه قدر مرکز تماس پشتیبانی یک جا تماسهای کمتری دریافت کند، یعنی اصل کاری که انجام داده نقص خیلی کمی داشته است.

به هر حال، من وسط چایی خوردن نیز مجبور بودم به شکنجه ی گریز ناپذیر پاسخگویی بپردازم و زمانی که ساعت دوازده شد، تازه فهمیدم جواد توی این هفت هشت سال گذشته، چه فشار و چه استرسی را تحمل میکرده است. تازه قبلا که کار جواد به صورت اداری و رسمی نبود، بنده ی خدا صبح تا شب، گاه و بیگاه در خدمت ملت بود که خوشحالم این موضوع تغییر کرد. البته هر وقت نظر خودش را میپرسم یا ساکت میشود یا می گوید که پاسخگویی به همنوعانش را دوست دارد. فقط گاهی ناراحت میشود که چرا تماس گیرندگان با توپی پر و پر توقع برخورد میکنند که تعدادشان خوشبختانه زیاد نیست.

دوازده گرامی که فرا رسید، تازه رفتم سراغ کامپیوتر ها که آخرین نسخه از نرم افزار پیک موتوری و تاکسی تلفنی را روی آنها پیاده سازی کنم و این کار تا ساعت دو وقت گرفت. آخرین جلسه ی کلاس آشنایی با برنامه ی پیک موتوری را با شش فراگیر، از ساعت دو تا تقریبا پنج بعد از ظهر برگزار کردم. شرکت کنندگان خوشحال و خیلی راضی تر از دو جلسه ی پیش بودند. برنامه را بررسی کردیم و یاد گرفتیم چطور جدول نوبتها را بررسی کنیم، چطور راننده به جدول اضافه یا از جدول حذف کنیم، چطور راننده به سرویس بفرستیم و از سرویس برگردانیم و پورسانتش را اخذ کنیم. تعریف و ویرایش مشترکین و رانندگان را نیز آموختیم. ذاتا کلاس مفید و مفرحی بود. دیروز شوخی و جدی قاتی بودم توی کلاس. یعنی هم لذتبخش بود که بچه ها شاغل بشوند و هم ضد حال بود وقتی انگیزه ی آنچنانی و شور شلغمی در بچه ها موج نمیزد! به هر حال، من از مفید بودن خودم دیروز کلی لذت بردم. تازه یک چیزی که میانه ی کار وا انداختم، صرف ناهار به اتفاق آقای رضایی بود که از تمام اتفاقات دیروزم لذتبخش تر بود! ناهاری از جنس کتلت که به خوشمزگی یک بره ی بریان شبیه بود، به خوبی یک دوش آب گرم، به لذت یک آبتنی توی دریا، به کیف یک خواب قیلوله، به حس خوشبخت ترین آدم دنیا بودن، به طعم خوش لحظه ها.

حالا بعد از آن همه گیر و دار، دوباره بیسیم بود که زنگ میخورد و لحظاتِ گاهی دردناکِ صبح را تدایی میکرد. دولولولولو، اینقدر تحمل کردم تا ساعت شش شد و جیم جلدی جیم جیم!

حالا من بودم و یک عالمه شتاب برای اینکه به منزل برسم. کارهایی بود که باید حتما انجامشان میدادم. حالا که در منزل هستم، باز هم میبینم که مفید واقع شده ام و دقت کرده ام هر وقت مفید واقع میشوم، هر وقت پولی به دست میآورم و با خوشی با اطرافیان و دوستانم خرج میکنم، هر گاه بچه ای به من سلام میکند یا به بچه ای سلام میکنم، هر گاه محبتی بین من و یک انسان از جنس خودم رد و بدل میشود، بی توجه به حرفهای دیگران در ذهنم فریاااااد میزنم:

“من خوشبخت ترین لذت برنده ی دنیا هستم!”

۲۸ دیدگاه دربارهٔ «خدایا این خوشی را از من در خانه ی ریاضیات نگیر!»

درود بر رئیس خودمون
خیلی عالیه که خوشی به حرف با کلاسا هم گوش نده دم همه ی بچه های موج نور گرم جواد ایزدی عزیز مهندس رضایی گل و رئیس خودمون که جمال همشونو عشقه
ولی رئیس بعضی وقتا خیلی حصرت میخورم که چرا توی شهر خودمون هر وقت دست به چنین کارایی زدم هیچ کس قدرشو ندونست و ازش استفاده نکرد و همش به نحوی سنگ پروند آخر سرشم خونه نشین و افسرده شدم
بهت حسودیم میشه رئیس
ولی خوبه که خوشحالی همیشه خوشحال باشی
بدرود

سلام خدا را شکر که بالاخره یک نفر فهمید آقا جواد گل گلاب چه کار سختی انجام میده و البته چه کار با ارزشی! اما متأسفانه خیلی ها این واقعیت را نمی فهمند و یا نمی خواهند بفهمند. باشه هر کی هر طوری می خواد فکر کنه من فقط یه چیز میگم تو را به هرکی می پرستید یا دوست دارید در غیر از وقت هایی که گفته شد و با شماره ای غیر از شماره ای که گفته شد برای رفع اشکال یا خرید تماس نگیرید.
شنیدید یا هنوز هم خودتونا به کری زدید. دیگه بسکه گفتم و گفتیم زبونمون مو در آورد. در آخر هم سربلند و موفق باشید و خدا حافظ.

دوست من مجتبی خوان گل دورود به تو دورود به هم محلی هایه بسیار گرامی
من اصولا خیلی کم تو محله نظر می دهم یا شایدم نظر نمیدهم نمیدانم چرا تو این یکی دو پستی
که شما گذاشتید من ترغیب شدم که نظر بزارم
من دوستایی چون جواد و همکارانش را به خاطر تلاشهایش می ستایم امیدوارم روزی بیاید که شما را نیز ستایش کنم
اما یادت باشد ما می خواهیم با کمک شما ها قلل فراوانی را فتح نماییم در ذمینه رایانه و ارتباطات پس من می گویم هر چه قدر کار کنید باز کم است
نابینایان آرزو دارند نماینده مجلس داشته باشند در حالی که هنوز بخور بخور بهزیستی تمام نشده است و همیشه می گویند برایه کاری بودجه نیست من
آرزو می کنم که هیچ وقت نماینده نداشته باشیم مگر کار شناسهایه نابینا در بهزیستی چه کرده اند که نماینده نابینایان در مجلس بکنند
پس ما به نیروهایه فعالی در مورد ارتباطات و فراگیریه رایانه نیاز داریم ما محتاجیم که کسایی از جنس خود ما در امکانات و فراگیری امکانات موجود برایه مان قدم بردارند مثال اینکه ما در متن خوانهایه موجود نمیتوانیم از خیلی از سایتها به دلیل گرافیکی بودن آنها استفاده کنیم اما دنبال ورژن بالاتر فلان متن خوان هستیم پس من می گویم شما هنوز باید کار کنید و چیزی نگویید تا زمانی که
واقعا احساس کنید که بستر کاملی فراهم شده من منکر کارهایه انجام شده نیستم اما می گویم شاید با گفتم اینکه در این مدت کم چه کردید و چه شده به غرور کاذبی بر بخورید و در نیمیه راه کم بیاورید
پس من چون دلم برایه شما برایه خودم و برایه امثال خودم می سوزد و چون نیاز به نیروهایه متخصصی چون شما هستش پس دوست ندارم کارها را در بیان به گویید دوست دارم عملی به بینم و شما و همکارانتان را به ستایم
به امید سلامتی بریه تک تک شما گرامیان وقت خوش
و خدا نگهدار
فاروق خسروی

آقای فاروق عزیز، هیچ گاه تا قیام قیامت هم که صبر کنید بستر کامل فراهم نخواهد شد.
انسان، ذاتا موجودی بی نهایت طلب است و همه چیزش را که دادی تازه می گوید این را و آن را هم میخواهم و آنها را هم که گرفت باز همیشه یک چیز دیگر هست که بخواهد. نابینایان نیز از این قاعده، مستثنی نیستند.
همچنین باید بدانید وقتی از یک انجمن طی مدتی طولانی گزارشی منتشر نشود، بچه ها خیلی که بخواهند گمان خوب ببرند میپندارند که آن انجمن غیر فعال شده و گمان معمولیشان نیز این است که یک عده ای در آن انجمن نشسته اند و مشغول گاز زدن به اسکناسهای آغشته به سسند. پس من باید بگویم و بنویسم حتی همین مقداری که انجام داده ایم را تا همه بدانند کجا چه خبر است. برخی از اعضای انجمن ما زیاد هم به گزارشات من دید مساعدی ندارند چون معتقدند انتشار اخبار، چیزی جز حاشیه به دنبال ندارد ولی من باز هم مینویسم.
شما که می گویی در عمل باید ببینی، من دیروز در عمل به شرکت کنندگان کلاسمان برنامه ی اپراتوری دفاتر خدمات حمل و نقل را که وقت گذاشتیم ویژه نابینایان، مناسبش کردیم نشان دادم و مستعدان عملا میتوانند شاغل شوند. کجای کار ما شعار است؟
و اما خودتان برای جواب مفصلی که من در پست قبلی برایتان نوشتم به نوشتن حرفهای همیشگی بسنده کردید و هیچ پیشنهادی، راه حلی در جهت برداشتن قفل محصولاتمان ندادید، هیچ راهکاری برای برگزاری کلاسهای ویژه ی شهرستانی ها ارائه ندادید. فقط فرمودید که چرا ما هم می گوییم بودجه نیست. تا جایی که بوده خرج شده و وقتی هم نیست که خوب نیست. شما مشارکت جمع کنید، انجمن ما را به نیکوکاران معرفی کنید. موج نور، یک انجمن غیر دولتیست که همین حالا هم به علت کمبود پول، به یک مو بند است. من فوقش جای یکی دو نفر بتوانم فکر بکنم و کار بکنم و تحقیق بکنم. شما که وقت خالی بیشتر دارید چرا برای بسترهای کنفرانسهای صوتی و حقوق مؤلف و دیگر مسائلی که در جهت رفاه خودتان مطرح کردم هیچ تحقیقی نکردید؟ لطفا جوابی که در پست قبلی به شما دادم را مجددا بخوانید و جواب خودتان را به آن بررسی کنید.
نه که فکر کنید من ناراحت شدم. خیر. من از انتقاد ناراحت نمیشوم. از این ناراحت میشوم که کسی کنار گود نشسته باشد و به ما بگوید لنگش کن.
یک مثلی هست که می گوید: “گر تو بهتر میزنی، بستان بزن.”
فاروق جان در آخر باز هم مرسی که هستی و مرسی که نظر گذاشتی! حضرت شلغم شاهد است که تمام حرفهای من از جنس دلسوزی بود.

سلام بر دلخوشی ما در دنیای مجازی یعنی آقا مجتبی
آقا با اون قسمت خوردن خوابیدن معاشقه محبت مطالعه بسیار موافقم اصلا دقدقمه خوش به حالِ اصفهانیا که چنین مراکز فعالی رو دارند آخه ما که تو تهرانیم چه گِلی به سر بگیریم.

سلام استاد. از اینکه من هم دیروز جزو فراگیران برنامه پیک موتوری در خدمتت شاگردی کردم خوشحال و خرسندم. من هم به نوبه خود از داشتن نازنینانی چون تو صفا میکنم و به خود میبالم. از اینکه بالاخره کسی از تلاشهای صبورانه جواد گفت خوشنودم. از اینکه از هر بهانه ای برای نوشتن استفاده میکنی و در واقع هیچ چیز از زیر نگاه تیزبینت مغفول نمیماند خوشحالم. از اینکه دیگران را هم ترغیب و تشویق میکنی که ذهنشان را فعال کرده از کنار حتی کوچکترین مسئله ای بیتفاوت نگذرند خوشحالم. از اینکه دیدگاهم نسبت به تو تغییر کرد خوشحالم. از اینکه شادی, پر انرژی هستی, خلاقی, و دوست داشتنی هستی خوشحالم.

سلام جناب خادمی در چند پست قبلی شما در قسمت نظرات از شما سوال کردم که چون در دفتر وانت تلفنی مشغول هستم چجوری میتونم برنامه مناسب سازی شده برای نابینایان رو تهیه کنم که متاسفانه جواب ندادید خواستم لطف کنید راهنمایم کنید با تشکر

سلام
مجتبی امیدوارم که همیشه خوش باشی و با خوشیت دل دل دوستانت را هم شاد کنید چراکه آنها هم بخاطر اینکه شما شاد هستید شاد می شوند و هم به این دلیل که کارهای انجام می دهید که در زندگی آنها مفید می باشد.
پس تلاش های شما آقای رضایی آقای ایزدی و دیگر عزیزان قابل ستودن است
آقای ایزدی را به کوه استوار می توان تشبیه کرد که برای کوه نوردانش که بتوانند به قله های پیشرفتو استقلال برسن نماد استقامت صبر و بردباری می باشندکه تمام سختی ها این راه را با ازت به نفس و آزادگی به جان خریده اند
بدانید که هیچ یک از کارهای شما و دیگران که انجام می دهید بی کلاسی نیست.موفق باشید

سلام
ما همه ی زیباییهای زندگیرو که ارزش دیدن دارند حس میکنیم و این یعنی بزرگترین خوشبختی دنیا
رانندگی یا چیزهای دیگر فقط یه آرزو یا بهتره بگم یه علاقست که ارزش نداره زندگی و لذت بردن از اونو به خاطرش از دست بدیم.
ضمناً صبر و بزرگواری آقای ایزدی و افرادی مثل ایشون رو نمیشه با واژه بیان کرد که بشه براش اسم گذاشت

تینا با نظرت در مورد جواد موافقم ولی اینکه میگی ما زیباییهای دیدنی را حس میکنیم، مخالفم صد درصد.
حد اقل من یکی که نمیتونم زیباییهای دیدنی را حس کنم.
پس خوش به حال شما!
به نظر من اتفاقا تواناییِ دیدن، هشتاد درصد لذتهای دنیا را در خودش داره.

درود! بالاخره در این دنیای مجازی یه نفر پیدا شد که حرف دل مرا بزند خسروی جان حرفهایت در باره ی نماینده مجلس بسیار عالی است و مورد پسند بسیاری قرار میگیرد! مجتبی جون کارهای توم خوب و عالیه،‏ و زمانی عالیتر میشه که…بشه!‏

آقای خادمی من نگفتم ما زیبایی های دیدنیرو حس میکنیم من گفتم زیباییهایی رو که تو زندگی ارزش دیدن دارند رو احساس میکنیم موافقم که دیدن ۸۰ درصد از زیباییها رو در خودش جا میده اما به نظر من زیباییهای با ارزش یعنی یه چیزی خارج از اون ۸۰ درصد
یعنی افرادی که ما تو زندگیمون خیلی خیلی دوستشون داریم و واسمون ارزش زیادی دارن
به نظر شما نمیشه به جای دیدن صورتشون رو لمس کرد از صداشون انرژی گرفت یا حد اقل دوست داشتنشون رو حس کرد؟
ما به خاطر اینکه نمیبینیم نمیتونیم از دنیای رنگارنگ خدا لذت ببریم ولی نمیشه آرامش طبیعت رو حس کرد و لطافتشو لمس کرد ؟
من که همیشه از زیباییهایی که نمیبینم واسه خودم یه تصویر ذهنی میسازم و شاید تصویر ذهنی من به واقعیتش هیچ تشابهی نداشته باشه اما مهم اینه که من از اون زیبایی لذت بردم
بدون اینکه ببینمش

از نظر من، خیر. نمیشه.
آخرش دیدن و لمسیدن فرق میکنه و لمسیدن یک دهم دیدن هم نیست.
تازه، افراد بینا هم میتونند اون تصویرهای ذهنی که ما واسه خودمون میسازیم را واسه خودشون بسازند ولی ما نمیتونیم تجربه ی دیدن که اون ها دارند را تجربه کنیم.
درک همون آرامشی که گفتی هم آخرش چشم میخواد. چشم.

مجتبی عزیزم دورود اتفاقا ناراحت که نشدم هیچ خوشحال هم شدم چرا؟ چون این را فهمیدم که کسی هستید به دقت همه چیز را می خوانید چون به کسایی که به سایت گوشکن می آیند احترام
می گذارید و من خوشحالم که می توانم به یک طریقی حرف هایم را به شما منتقل نمایم و اما پیشنهاد من من گفتم شاید شما با کسایی که در ارتباط هستید به توانید پیشنهادام را مطرح نمایید و عزیزان راه کارهایی را به فرمایند
به عنوان مثال خود شما برایه بعذی از محصولات به کسایی که می خواستند از جمله خود من یه پسورد و رمز برایه دانلود میدادید آیا راهی نیست به این شکل که به شود پولش را پرداخت کرد و از اینترنت کتب را دانلود کنیم
شاید هم باشد هان؟ اما به هیچ وجه نمیشود از کپی کردن آن جلوگیری نمود خوب من که اینها را می دانستم پس چرا می گویم آخه چون شما به من احترام گذاشته و به نظرات با کمال احترام جواب دادید منم گفتم این را به نویسم و اما برایه شهرستانیها می شود از خود افراد یک حزینه معقول گرفت و به مدت مشخصی برایه کلاسها برنامه ریزی نمود با دادن جا و وعده هایه غذایی و پولش را از افراد گرفت و بعد هم مدارک به آنها داده شود و بازم از شما از همه از آنهایی که سرویس انجمن تا آبدارخونه تا مستخدم تا شما تا کسایی که تدوین و صدابرداری کتب را برعهده دارند تا عزیزانی که بیش از وظیفه یا هر چیز دیگری که به شود اسمش را گذاشت وقتتشان را وقف می نابینایان کرده اند و در آخر خیرین و مدیران و گرداننده گان انجمن حتما تعکید کنم “انجمن موج نور اصفهان” بینهایت سپاسگزارم و امیدوارم شما دوست عزیز مجتبی گرامی از من ناراحت مغشوش و مغموم نشده باشید وقت به خیر خدا نگهدار
فاروق خسروی

ممنون که شما هم با دید باز به قضیه نگاه کردید ولی ما البته که تلاش خودمان را میکنیم و به کسانی که میشناسیم نظرات شما و دوستان را منتقل میکنیم با این حال، از شما و دوستان دیگر انتظار میرود پیشنهاد ها و راه حلهای معقول را کشف کنید و برای ما بفرستید.
مسئله ی کلاس شهرستانیها دردسر زیادی دارد زیرا اکثر نابینایانی که محرومند نمیتوانند هزینه ی خورد و خوراک و خوابگاه را حتی برای یکی دو هفته پرداخت کنند ما هم بودجه ی این کار را هنوز نداریم ولی اگر بچه ها مایل شدند و یا ما روزی ساختمانی در اختیار گرفتیم، حتما.
اتفاقا حتی در برنامه ام بوده که بحث سفر های استانی بچه های انجمن موج نور در تابستان برای تدریس به استانهای محروم در برنامه ی کاری گنجانده شود ولی این که چه قدر بودجه و زمینه ی کار باشد و من تا چه زمانی در انجمن باشم هیچ معلوم نیست.
ممنون که هستی.

درود،‏ مدیر جون مثل اینکه دوباره میخواهی کامنتهای این پستت را به ‏۱۵۰تا برسونیها،عزیز دلم لمس کردن،‏ دست مالی کردن،‏ پامالی کردن،‏ گوش کردن،‏ بو کشیدن،‏ حس کردن،و…‏ نشانه دیدن نابینایان است! حالا تو بیا اینجا تفسیر و تجزیه و تحلیل کن که:‏ اله است و بله است! هاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاwo wo wo wo wo wo wo wo wo wo wo wo wo wo wowowowowowowowowowowowowowowowowowowowowowowowowowowowowowowowowowohehehehehehehehehehehehehehehehehehehehehehehe

من با نظرتون موافقم دیدن مثل لمس کردن نیست و ما نمیتونیم از خیلی از زیباییا لذت ببریم
افراد بینا هر روز خودشونو تو آینه میبینن و از دیدن زیباییشون لذت میبرن این شاید کوچیکترین چیزیه که اونا دارن و ما نداریم افراد بینا خیلی چیزارو دارن که ما نداریم خیلی لذتارو میبرن که ما نمیبریم ما خیلی سختیارو تحمل میکنیم که اونا تحمل نمیکنن اما آقای خادمی به نظر من برای درک آرامش و دوست داشتن احتیاجی به دیدن نیست
اما اگه شما اینطور فکر میکنید من به نظرتون احترام میذارم

سلام. وقتتون به خیر. حالا شما این رو تو نظر داشته باشید افرادی که تو مراکز مهم مثل اتفاقات آب و برق و یا حتی امور مشترکین تلفن ثابت کار میکنن ببینید چی میکشن. حالا دردناک ترینش اینه که تا چند وقت پیش ۱۲۱ مرکز فوریت برقم به تلبن یا بهتر بگم سانترال اداره وصل بود با اینکه این ۱۲۱ دیگه جدا شده ولی مردم چون اون شماره های قبلی تو یادشون مونده بود دیگه حساب کنید مردم هم به خاطر خدمات مشترکین تماس میگیرن هم به خاطر قطعی. به قول خودتون بعضیا خوب صحبت میکردن بعضیا یه جوری طلبکار بودن که انگاری اپراتور بدبخت با ایشون پدر کشتگی داره. از شما خواهش میکنم از خدا بخوایید دیگه این معضل وزش باد از جون ما دست برداره. از طرف دیگه هم تلفنهای داخل اداره رو بایستی جواب بدیم. این خدمت به همنوعان باز باعث میشه که شما انگیزه پیدا کنید و کار کنید و لذت ببرید. ولی من مثل بچه تنبلی که بی نمیخواد بره مدرسه تو اون روزو حال هستم. به خاطر همین ساعت ۱۰ میخوام تماس بگیرم واقعیت اینه از ترافیک کار یادم میره وقتیم که یادم میفته با شما تماس بگیرم تا آخر وقت ساعت ۱۱ همش اشغاله میخواستم ببینم آیا آموزش اسکایپ واقعاً آماده ی فروش هستش یا نه؟ آخه تو یکی از پستا فرمودید تقریباً حاضره. میخواستم چند تا آموزش دیگه هم بگیرم. ساعت ۱۶ تا ۱۸ هم حساب کنید ساعت ۳ اداره تعطیل میشه تا برسم خونه میشه ساعت سه و نیم. تناول ناهار و نماز اینا هم میکشه تا ساعت چاهارو نیم پنج. اون موقعم نخوابم چون شب دیر میخوابم یه جورایی گیج میشم. واقعیتش اینه شاید بیشتر ما اداره ایها نتونیم برسونیم. اگه براتون مقدوره یه خط دیگه ای رو برای رفع مشکل و یه خط دیگه برای پاسخگویی اختصاص بدین. از اینکه وقت واسه پست طولانی بنده صرف کردید عذر من رو پذیرا باشید.

دیدگاهتان را بنویسید