خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

بگذارید یک خاطره ی خنده دار برایتان تعریف کنم!

روزی روزگاری، پسرکی نابینا بود به اسم مجتبی. این مجتبی خان بیچاره، تازه یاد گرفته بود برود نانوایی نزدیک منزلشان و این دفعه نیز مانند دفعات قبلی داشت به وظیفه ی خطیرش که همان خریدن و رساندن نان به اهل خانواده بود عمل میکرد. این مجتبی همچین که داشت از نانوایی برمیگشت، توی کوچه، بقچه ی نان به دست، همان طور که تمام بدنش و لباسهایش بوی نان داغ و تازه گرفته بودند، صدای زمزمه ی خفیف و نحیفی را شنید و صبر کرد ببیند آن صدا چه زمزمه میکند. ابتدا مجتبی که کمی ساده و خوش خیال بود، گمان کرد که این زمزمه ی یک فرشته ی راهنمای مسیر باشد هااان؟ بعد که کمی بیشتر فکر کرد، وجدانش به او نهیب زد که کفر نگو بچه! مجتبی وقتی دید خانه ی حبابی رویاهایش در حال ترکیدن است، از وجدانش پرسید که: یعنی تو فکر نمیکنی طی مسیر این کوچه ی ما با این در و دیوار های خوشگل و با این آسفالت به این قشنگی، از طی مسیر بیابان ها و کوه ها و قار ها بهتر باشد؟ وجدان مجتبی که دید این پسر حرف حالیش نمیشود گفت: بیخیال پسرم. بعد آهسته یک جور هایی که مجتبی نشنود، زیر لب گفت: حالا بلایی سرت میآورم که مرغان آسمان به حالت تخم بگذارند پسرک گستاخ! خلاصه، سرتان را درد نیاورم دوستان گلم! کمی که مجتبی دقیقتر به آن زمزمه، گوش سپرد، متوجه شد که فرد زمزمه کننده دارد عباراتی به این ترتیب بیان میکند: “آخ زانوش. وای زانوش. الان. وااااییی. نه. الان. واااییی. پاش. پاش. پاش.” مجتبی پیش خودش دوباره متعجب ناک شد که خوب اگر این بنده خدا زانویش درد میکند، چرا دارد سوم شخص را خطاب میکند؟ چرا نمیگوید: آخ زانوم و چرا می گوید: آخ زانوش؟ زمزمه ها همچنان بیشتر و شدیدتر میشدند: “آخ. وای. بیچاره. زانوش. زانوش. پااااااش.” بینگ، بانگ، دانگ، دونگ بونگ. تاراق و توروق. بعله دوستان عزیزم. تا مجتبی به خودش آمد، متوجه شد که زانوی خودش و نه زانوی فرد زمزمه کننده درد گرفته است. مجتبی خودش را خاکی و کثیف یافت در حالتی که به مانند یک کوکوی سیب زمینی، کف کوچه پهن شده بود و زانویش به شدت با بدنه ی یک ماشین برخورد سختی کرده بود. تازه مجتبی شصتش خبردار شد که آن زمزمه کننده، منظورش از زانوش زانوش، در واقع زانوی مجتبی بوده است. مجتبی به جوش و خروش آمد و بر سر زمزمه کننده، فریااد برآورد که خوب مگر تو مریضی، مگر تو مشکل داری، چرا به خودم نگفتی که الان زانوت میخورد به ماشین؟ چرا هی میگفتی زانوش زانوش؟ مگر ندیدی من کورم! فرد زمزمه کننده در جواب به مجتبی گفت: خوب من فکر کردم شاید ناراحت بشوی راهنماییت کنم، تازه هیچی نگفتم ببینم خودت میتوانی از ماشین رد بشوی یا نه. دوست داشتم ببینم یک نابینا چه قدر باهوش است و تا چه حد میتواند موانع را تشخیص بدهد. همین ها را که میگفت مجتبی یاد یک چیز دیگری هم افتاد. درست حدس زدید! وجدانش. شاید این انتقامی بود که وجدان مجتبی از او به خاطر بحثشان گرفته بود! بعله دوستان گلم: مجتبی به هر بدبختی ای که بود، خودش را از کف کوچه جمع کرد، لباسهایش را تکاند، بقچه ی نانش را برداشت و عصبانی به سمت خانه رفت ولی این زمزمه کننده هنوز داشت ناله سر میداد که: دیدی گفتم زانوش؟ دیدی گفتم آخ زانوش؟ دیدی؟

۴۷ دیدگاه دربارهٔ «بگذارید یک خاطره ی خنده دار برایتان تعریف کنم!»

یه جوری منفجرش کنی که بخار شه طوری که تصعیدشم نشه کرد.
اینو من واسه سومین بار نوشتم که تاکیدش سه تا بشه آخه دوتاشو خودت نوشتی و از قدیم گفتند تا سه نشه بازی نشه.
خنده ی تلخ من از گریه، غم انگیز تر است،
کارم از گریه گذشتهست، به آن میخندم.

سلام مجتبا خیلی باحال بود
یه نکته ای که من از این عامه مردم یاد گرفتم اینه که وقتی میخوان از دور راهنمایی کنن همیشه چپ و راست رو اشتباه میگن به همین خاطر اکثرا وقتی یکی میگه برو چپ من میرم راست حالا وای از اون روزی که یه بنده خدایی واقعا چپ و راستو درست بگه.
هاهاهاهاهاه خلاصه داستانی داریم ما با این خلق الاه
البته این برای جاهایی هست که برای بار اول میریم مگر نه جاهایی رو که مسیر هر روزمونه دیگه دستمون اومده که چند چنده

آخی، نازی، مجتبی کوچولو.
مجی کوچولو، اگه کسی به ما کمک کنه، که صدای وا مصیبتامون در میاد، ماجرای پریسا و زهره رو که امیدوارم به این زودی فراموش نکرده باشی.
بعد هم که مجی کوچولو هم فرق چلغوز و فضله مرغان هوا رو هنوزم یاد نگرفته، باید یادش بدیم.
بعدشم که این اپیدمی خدا و پیغمبر شدن کی میخواد دست از سرمون
بر داره، آخه خطرناکه حسن.

سلام.
این که چیزی نیست.
من بچه که بودم خونمون توی یه کوچه ی بنبست بود که خیلی خلوت بود و زیاد ماشین رفت و آمد نمیکرد. من هم از این خلوتی استفاده میکردم و میرفتم توی کوچه دوچرخه سواری میکردم. یه بار داشتم با دوچرخه توی کوچه میرفتم که احساس کردم کسی از رو به رو از دور داره میاد. از صدای کفشاش فهمیدم که یه خانم یا دختره. چون کفش پاشنه بلند پاش بود. خواستم از کنارش رد بشم. ولی چشمتون روز بد نبینه. نمیدونم طرف فهمید من نمیبینم یا نه. ولی هردومون همزمان تصمیم گرفتیم از کنار هم رد بشیم. هرچه قدر اون بیچاره مسیرش رو تغییر میداد من هم فرمون دوچرخه رو به سمتش میچرخوندم. انقدر این فرایند ادامه پیدا کرد که آخرش زدم بهش و با خاک کوچه یکی شد بیچاره. ولی من چون خیلی سرعت نداشتم زمین نخوردم. خلاصه زدیم دختر مردم رو درب داغون کردیم. تا بلند شد چیزی بگه متوجه شد که من نمیبینم چیزی نگفت و بیچاره راهش رو گرفت و رفت.

سلام.
این که چیزی نیست.
من بچه که بودم خونمون توی یه کوچه ی بنبست بود که خیلی خلوت بود و زیاد ماشین رفت و آمد نمیکرد. من هم از این خلوتی استفاده میکردم و میرفتم توی کوچه دوچرخه
سواری میکردم. یه بار داشتم با دوچرخه توی کوچه میرفتم که احساس کردم کسی از رو به رو از دور داره میاد. از صدای کفشاش فهمیدم که یه خانم یا دختره. چون کفش
پاشنه بلند پاش بود. خواستم از کنارش رد بشم. ولی چشمتون روز بد نبینه. نمیدونم طرف فهمید من نمیبینم یا نه. ولی هردومون همزمان تصمیم گرفتیم از کنار هم رد
بشیم. هرچه قدر اون بیچاره مسیرش رو تغییر میداد من هم فرمون دوچرخه رو به سمتش میچرخوندم. انقدر این فرایند ادامه پیدا کرد که آخرش زدم بهش و با خاک کوچه یکی
شد بیچاره. ولی من چون خیلی سرعت نداشتم زمین نخوردم. خلاصه زدیم دختر مردم رو درب داغون کردیم. تا بلند شد چیزی بگه متوجه شد که من نمیبینم چیزی نگفت و بیچاره
راهش رو گرفت و رفت.

شهروز جان ما نفهمیدیم فرق خانم با دختر چیه که تو با هوش سرشارت از صدای کفشش فهمیدی که یا خانمه یا دختره.هاهاهاهاهاهاها.
بچه ها من خاطرات زیادی یادم نمییاد حالا یا اینکه اتفاقات چندانی برایم نیفتاده یا اینکه نسبت به اتفاقات بی خیال و بی تفاوت بوده ام و این باعث شده که در ذهنم نماند و الآن نتوانم برای شما تعریف کنم. اما چند روز پیش یه اتفاق کوچولو برایم پیش آمد که چون خنده دار بود براتون میگم. داشتم در پیاده رو میرفتم و در عین حال دقت میکردم که پله برقی را پیدا کنم و بالا بروم وقتی مدتی گذشت از شواهد و قرائن مطمئن شدم که پله برقی را رد کرده ام لذا تصمیم گرفتم برگردم. در همین حال خانمی که احتمالا هم دختر خانمی بود صدایم کرد و گفت آقا بایستید من ایستادم جلو آمد و گفت برگردید گفتم چرا؟ گفت آخه داشتید مستقیم میرفتید یه هو دور زدید گفتم شاید اشتباها برگشتید.
راستی بچه ها از پله برقی که نمیترسید؟ من دوستی داشتم که معلم بود و کلی ادعا هم داشت این بنده خدا میترسید از پله برقی استفاده کنه. خب خودمونیم این معلم چطور میتونه به دانشآموزان نابینا روش استفاده از پله برقی را یاد بده.
یادتون باشه که هنگام استفاده از پله برقی حتما نرده آن را بگیرید تا تعادلتون بهم نخوره. آخه ما نمیتونیم پله را تشخیص بدیم و مثل پله های عادی اول با پامون لمسش کنیم بعد پامون را روش بذاریم. ولی از طریق نرده میتونیم براحتی بالا و پائین بریم

سپاس! حالا نوبت به خاطرات من رسیده،‏ من درب مغازه قنادی پسر خاله ام کار میکردم،‏ شنبه صبح زود دوچرخه را سوار شدم راستی من کم بینا بودم،‏ به خیابان که رسیدم بدون توقف وارد شدم آقای محمدی هم از کوشه ی رو برو با دوچرخه با یک پارچ پر از شیر که از خانه ی پدرش گرفته بود وارد خیابان شد،‏ جای دوستان خالی شاخ به شاخ شدیم شرها روی زمین ریخت و بنده هم روی زمین دراز کشیده بودم،‏ آقای محمدی پیشم آمد کمکم کرد و مرا از زمین بلند کرد دوچرخه را به دستم داد و گفت:‏ عزیزم تو که نمیبینی دیگه دوچرخه سوار نشو،‏ سپس دستم را گرفت و به آن سمت خیابان برد و رفت،‏ چند سال پیش درب مغازه ی محله دیدمش و اتفاق گذشته را یاد آوری کردم و گفتم من پول شیر ریخته شده را به شما بدهکارم،‏ گفت نیاز نیست فقط خوشحالم که برای خودت مردی شدی که اشتباهات گذشته ات را قبول داری،من همان موقع تو را بخشیدم!‏

سلام دوستان من نابینا نیستم. و به طور اتفاقی وارد سایت شما شدم.
این مشکلات برای نابینایان اتفاق نمی افته.
من حدودأ ۱۰ ساله بودم تازه داشتم دوچرخه سواری یاد میگرفتم من و دختر عموم هر کدوم با دوچرخه خودمون داخل کوچه بازی میکردیم ی دفعه چشمم به یک نفر افتاد که رو زمین پهن شده رفتم تو فکرکه این کیه؟پت وپهن شده رو زمین وقتی که شناختم دختر عموم هست که با دوچرخه خورده زمین هُل کردم به جای ترمز گرفتن از رو دختر عموم رد شدم .بیچاره از زمین خوردنش اینقده دردش نگرفته بود که من با دوچرخه خوشگلم از روش رد شدم بعد از اون اتفاق دختر عموم پشت سر من میامد.

سپاس! یادش بخیر،‏ روزگاری که در مرکز نابینایان اصفهان بودم،‏ ما یه گروه سرود بودیم که برای تمرین با دختران هماهنگ میشدیم،‏ بعضی اوقات ما با سرویس به مرکز آنان میرفتیم و بعضی وقتها آنان به مرکز ما میآمدند،‏ آن روز جمعه بود و به اتفاق دختران نابینا در سالن اجتماعات کنار غذا خوری جمع شده بودیم تا سرود تمرین کنیم،‏ من با آقای شوهریاری به شوخی و کشتی پرداختیم،‏ بنده هم که شکمو هستم و تنقلات از قبیل توت خشک در جیب کتم داشتم،‏ پس از شیطنت و کشتی و غلطیدن روی زمین با دست قالی را دستمالی کردم و چیزی شبیه توت خشک پیدا کردم و بلعیدم و خوب جویدم،‏ ناگهان متوجه شدم که توت خشک نیست،‏ بلکه…‏ است! بلافاصله دستم را جلو دهانم گرفتم و با سرعت خود را به جلو غذا خوری رساندم و از شیر آب کمک گرفتم و خلاصه چقدر بد بو و بد مزه و تلخ بود…‏ باور کنید نخوردمش:‏ فقط جویدمش! حالا هرکی توانست حدس بزند که من چی جویده بودم به سه نفر شارژ میدهم! فقط ‏۳روز فرصت دارید همینجا یادر اسکایپ یاپیامک بزنید!‏

سلام خدمت هممحلیهای گل و گلاب منم یادم به خاطره ای افتاد گفتم بنویسم روزی با دوستم به بازارچه رفتیم داشتیم قدم میزدیم و مغازهارو تماشا میکردیم که ناگهان چشم کمسوی من به عروسکی افتاد که در سقف اویزون بود امدم برم سراغش که ناگهان به شتاب خوردم به اقایی که حالت رکوع خم شده بود وداشت شیشه ویترینش تمیز میکرد بیچاره با سر وصورت رفت توی شیشه وتمام وسایلی که روی ویترینش چیده بود ریخت روی سرش من که مرده بودم از خنده بعدش ازش معذرت خواهی کردم و کمکش کردم وسایلش جمع کردم ولی هر وقت یاد اون صحنه میافتم خندم میگیره

میگم چرا من نگفتم
خب بذارین بگم
ما اون هفته با دوستام تصمیم گرفتیم بریم یه چیزی بخوریم من پیشنهاد شیر موز بستنیرو دادم هیچی رفتیم گرفتیم اومدیم بیرون لازم به ذکر است که مغازه ی کناریه همون هم بستنی فروشی بود
اولین قاشق رو که خوردم متوجه شدم ترشه داشتم به دوستم میگفتم که مغازه کناریه که بیرون مغازش ایستاده بود به دوستم گفت خودتون هم بخورین ببینین چه مزه ای میده یعنی اون حرف منو قبول نداشت خخخ یعنی فکر میکرد من چون نمیبینم یه چیزی پروندم
هیچی دیگه دوستم خورد که نظرش با من یکی بود بعدش هم رفتیم پس دادیم صاحب مغازه هم با کلی معذرت خواهی تعویض کرد
اونم فکر کرده بود ما پشت گوشامون مخملیه موز خراب هارو ریخته بود داخلش

سپاس! دوستان جوابهای جالبی گذاشتید،‏ اما توت خشک یه دم داره که ما میگیم سوک،‏ اما آن چیز سوک نداشت و کاملا شبیه توت بدون سوک بود،‏ برای راهنمایی بیشتر خاطره ی خوردن برنج را تعریف میکنم،‏ روستا بودم با پسر عمه ام با گوسفندان به مزرعه میرفتیم،‏ گوسفندان را میچراندیم تابستان هوا گرم بود،‏ ساعت ‏۱۱گوسفندان را کنار چشمه زیر سایه ی درختان میبردیم و میخوابیدند تا ساعت۱۴‏ وقت زیادی برای بازی و سرگرمی داشتیم،‏ غذایمان که بیشتر اوقات برنج بود را از کاسه روی نان در سفره میریختیم و سفره را میبستیم،‏ سپس با کاسه از چشمه آب برمیداشتیم و گل میساختیم و با گل خانه،‏ اطاق،‏ لوازم خانه از قبیل هاونگ،‏ دسته هاونگ و ظروف آشپز خانه میساختیم،‏ عروس و داماد میساختیم و ‏…‏ پس از بازی هر یک سفره هایمان را گشوده دوباره غذا را داخل کاسه ریخته میخوردیم،در مناطق کوهستانی گردبادهای کوچک زیادی رخ میدهد و چیزهای سبک وزن را از زمین بلند کرده بالا میبرد،و روی برگ و شاخه ی درختان مینشاند،‏ و درختان با سایه و مخلفات که گردباد روی شاخه ها گذاشته از مسافران پذیرایی میکنند،‏ همانطور که مشغول خوردن برنج بودم ناگهان مزه ی غذا تغییر کرد و متوجه شدم باد پشگل گوسفند را در غذایم انداخته است! پسر عمه خندید و داخل غذایم را گشت و ‏۲تا دیگر از آن بیرون انداخت!غذای خودش را هم بررسی کرد و چندتا هم از غذای خودش بیرون انداخت و با هم خندیدیم!‏

سپاس!الوعده وفا،‏ مثل اینکه دیگه کسی نیست که در باره ی خاطره ی بنده نظر دهد،‏ بنده به سه نظر باید کارت شارژ دهم،‏ حالا نظر دهید که۱ ‏ مبلغ شارژ چقدر باشد!‏۲چگونه شارژ را به دست صاحبش برسانم!‏۳‏ شارژ ایرانسل باشد یا همراه اول!‏۴-…‏!‏۵—‏!‏

سپاس! درود به شرکت کنندگان در مسابقه،‏ هرکس که باور داره جوابش درست بوده مبلغ شارژ درخواستی خود را به شماره ‏۰۹۳۸۸۴۳۴۸۴۴یا ‏۰۹۱۳۷۱۷۱۲۸۲‏ یا اسکایپ ‏azizollahpajoohandeh‏ پیامک کند تا شارژ برایش ارسال شود! در ضمن امشب یا فردا صبح پاسخ در همین پست اعلام میشود!‏

سپاس! ضمن درود و عرض ادب!امروز میخواهم پاسخ سؤال طرح شده را بگویم،‏ اما غیر مستقیم:‏ سالن اجتماعات معروف به نماز خانه و کلیسای قدیم در زمان کریستوفل که آلمانی ها برای نابینایان قرار داده بودند،که آن اتفاق ناخوشایند برای بنده در آن افتاد،‏ حیوانی نسبتا نجیب که سبیلهای بلندی دارد و اگر کسی در اثر شیطنت سبیل این حیوان را قیچی کند این حیوان کور خواهد شد و تا زمانی که سیبیلهایش بزرگ شود دیگر قادر به جست و خیز نخواهد بود،‏ اگر این حیوان را با بدترین شکل و وضعیت از بلندترین مکان به پایین پرتاب کنیم با کف چهار دست و پا به زمین می افتد و هیچ آسیبی نمیبیند! این حیوان از پستانداران حرام گوشت است و هر بار ‏۷‏ بچه میزاید و به قول قدیمی ها برای آموزش بچه هایش را به هفت مکان یا کاه دون یا هفت محله میبرد تا بزرگ و مستقل شوند! این حیوان مانند سگ با زبانش آب میخورد،‏ سگها دشمنان این حیوان هستند و فقط میکشند ولی نمیخورند!این حیوان ناخونهای کوچکی دارد اما موقع جنگ یا دفاع ناخونهایش چند برابر بزرگ میشود!شیعیان این حیوان را نجس میدانند! اما نمیدانم که چه کسی درب نمازخانه را نبسته بود که این حیوان وارد آنجا شده بود و چیزی شبیه به سنجد یا عناب یا توت خشک درشت را آنجا گذاشته بود! معو معو معو معووومعووو معو!‏

اه اه اه اه خخخخخخخخخخخخخخخخ کار گربه بوده !!!!!
ولی شما از کجا فهمیدین برآ گربه خان بود ؟ از طعمش تا اونجا که میدونم وقتی انسان برآ اولین بار چیزی میخورند باید به آنها گفته شود آن چیز چیست و یا خودش بداند !
به هر حال چقدر تاسف ناک و غمناک میو میو میومیییییییییییییوووووووووووو

درود! شاید جایش نباشه خیلی از حرفها را اینجا بگویم ولی نوشتن در اسکایپ شخصی است و راحت تر میتوان نوشت و اطلاعات داد! بنده فضله بیشتر حیوانات را لمس کرده ام یا در زمان کم بینایی دیده ام! ‏

سپاس! درود فراوان به گیرندگان جایزه،‏ بالاخره من نفهمیدم چگونه جایزه را تقدیم کنم،‏ قرار شد به کل شرکت کنندگان شارژ دهم،‏ اما هیچکدام برای دریافت اقدام نکردند! راستی چه کسی از این شارژ استفاده کرد!‏

دیدگاهتان را بنویسید